𝒑𝒂𝒓𝒕7

اولین شبِ بدون تهیونگ بد گذشت.
انتظار دیگه ایم نداشت.
اون شب هر دو دقیقه یک بار سمت کمدش میرفت و به امید اینکه تهیونگ اون تو باشه بازش میکرد اما خب چیزی جز هویج های نرم شده و لباس های بهم ریختش نمیدید.
شب دوم هم به همین منوال گذشت ولی با این تفاوت که جونگکوک فهمید برای بقا نیاز به غذا ، و برای غذا نیاز به پول داره.
همین باعث شد روز سوم جونگکوک به اشپزخونه بره و یکم با محیط کارش اشنا شه.


جونگکوک فقط بلد بود تخم مرغ هارو هم بزنه و تو این کار حسابی خبره بود چون میرا بخاطر بازو دردش نمیتونست سریع کارارو پیش ببره و اون موقع بود که جونگکوک با دست های جادوییش وارد عمل میشد و توی پنج دقیقه طوری هم میزد که ظرف بخاطر کف کردن تخم مرغ ها جا نداشت.
اما الان میتونست بخاطر حافظه ی ضعیف خواهر بزرگش مسیح رو شکر کنه چون تونست دستورپخته کیک و شیرینی هاشو از بالای کابینت ، بین دوتا گلدون خالی پیدا کنه..دقیقا جایی که میرا هیچوقت بهش شک نمیکنه.
و مدیونین فکر کنین جونگکوک بخاطر لو ندادن گرتا به مادرشون ازش باج میگرفت.


پرده هارو کشید و نور زیادی به داخل اشپزخونه تابیده شد.
در نبود تهیونگ خودش مسئول رسیدن به گل ها و همینطور کارینا کوچولو بود.
اون خرگوش زیادی آروم بود درست برعکس خواهر کوچیکش..اگه الان اینجا بود از جونگکوک میخواست  با چوب  براش شمشیر درسته کنه تا بتونه حال پسری که همیشه تو مدرسه دستش میندازه رو بگیره و البته که جونگکوک هیچوقت قبول نمیکرد چون نمیخواست خواهرش تو نه سالگی به دلیل قتل عمد اعدام شه‌.‌.


با یاداوری خاطراتش لبخندی زد ، بدون اینکه اشک بریزه..


روز چهارم جونگکوک با دستمالی که به سرش بسته بود تا موهای نسبتا بلندش جلوی چشماشو نگیره ، درحال تعمیر اجاق بود و همینطور عوض کردن لامپ های سوخته.هیچوقت ادیسون رو بخاطر برق شکر نکرد چون ازش استفاده ای نمیکرد و دلیل احمقانش این بود که لامپ و وسایل الکترونیکی فضای معنوی اتاقشو بهم میریزه..


برای اخرین بار پارچه ی نم دار رو توی سطل اب فرو برد و پنجره هارو تمیز کرد.
از وقتی خانوادش رفته بودن اینجا تمیز نشده بود.
چرا فکر میکرد تهیونگ اینجارو تمیز کرده؟
حتی گل ها ام بعد از ناپدید شدن تهیونگ خشک شدن و مثله قبل بخاطر اب دادن هاش برق نمیزدن..
پس واقعا این بار طوری رفت که انگار هیچوقت نبوده.

از اون چیزی که فکر میکرد زودتر با نبود تهیونگ کنار اومد و این براش عجیب بود..وقتی تهیونگ کنارش بود قلبش اونقدر تند میزد که هرلحظه ممکن بود از جاش دربیاد ولی درست وقتی که ازش دور میشد علاقشم به پسر تو قلبش روبه کم‌رنگی میرفت.
چرا؟
جونگکوک خودشو برای سیگار ها و شب بیداری ها و تا صبح گریه کردن ها اماده کرده بود اما الان با دستای مربایی داره پای هلو درست میکنه.
یه لحظه فکرش رفت سمت موقع ای که تهیونگ گفته بود من دوستش ندارم و فقط گول خوردم.
منظورشو از گول خوردن متوجه نشدم اما شاید حق با اون بود.
من دوستش داشتم؟
ادم برای جدایی از کسی که عاشقشه اینقدر راحت کنار میاد؟
البته جونگکوک تازگیا به احساساتش شک کرده بود
اینکه اصلا دارتشون؟
کدوم برادری کمتر از یک‌ماه با مرگ خواهرش کنار میاد؟
درسته اشک زیادی ریخته بود و اون لحظه ها همیشه شکنجه ی روحش بودن و هستن.
اینکه جونگکوک خیلی واضح حس کرد که چیزیو حس نمیکنه ترسوندتش.
نکنه الان داره خواب میبینه؟
اونقدری کابوس هاش به واقعیت نزدیک بود که حتی وقتی بیدارم هست شک داره که بیداره و تنهایی هم کمکی به قضیه نمیکنه..


با تقه هایی که به پنجره میخورد از فکر دراومد و پنجره رو باز کرد:
_سلام پسرم


+اوه سلام.. میتونم کمکتون کنم؟


زن دستی به موهای کوتاهش کشید و نگاه گذرایی به داخل انداخت و مهربون گفت:_شنیدم خانوادت برگشتن روم درسته؟...و بخاطر فوت خواهرت تسلیت میگم عزیزم.


+بله درسته..ممنون


_خب زیاد وقتتو نمیگیرم . به این امید اومدم که شاید دوباره اینجارو راه انداخته باشین و الان که میبینم مشغولی خوشحال شدم..امیدوارم تو کیک پزی به مادرت رفته باشی.‌‌..و یک چشمک مسخره زد
_راستی وقتی میخوای مربا بپزی اول باید زیرشو روشن کنی...موفق باشی.


جونگکوک نگاهی به قابلمه ای انداخت که سخت مشغول هم زدنش بود و خب یادش رفته بود زیرشو روشن کنه..میخواست از زن تشکر کنه ولی دید رفته.
شونه ای بالا انداخت و ایندفعه وقتی از روشن بودن اجاق مطمئن شد ، شروع به هم زدن و اضافه کردن شکر بیشتر کرد.....
___________


خیلی وقته بهت سر نزدم.
علاقه ایم به این کار نداشتم.
یک هفته و دو روز از نبود تهیونگ میگذره..
دلتنگی؟...خب اره دلم براش تنگ شده ولی حس کسایی که شکست عشقی خوردن رو ندارم.
کلا حسی ندارم.
نه ناراحتم و نه خوشحال..صرفا فقط اکسیژن مصرف میکنم و اصلا از این وضع ناراضی نیستم..
اگه بخوام صادق باشم ، چند دقیقه پیش وقتی سمتت اومدم چشم به نقاشیی که از تهیونگ کشیده بودم خورد و یکم حالم گرفته شد.
داشت زیباییشو یادم میرفت.
انگار قبل از اینکه ببینمش چهرشو دقیق به خاطر داشتم اما الان حتی صداشم یادم نیست.
چه بلایی داره سرم میاد؟
ترسیدم..خیلی احساس تنهایی و پوچی میکنم.
پیشرفتیم تو کابوس هام نکردم.
راستی از تو بیشتر از کابوسام میترسم چون هروقت چیزی با این قلم توی این کتاب که خودت باشی نوشتم، اتفاق خوبی نیوفتاد.
.. Vaffanculo
(فحش داد همون فاک یو خودمون..منو جو گرفته)
خواستم بدونی چقدر برام عزیزی..
جدا از همه ی اینا ، یه ایده برای نوشتن به ذهنم رسید ولی نمیخواستم از تو غافل شم.
حسم به تو یکم شبیه به تهیونگه.
ازت بدم میاد درحالی که دوست دارم‌.
نیاز نیست درک کنی چی میگم چون خودمم درک نمیکنم پس همینجا تمومش میکنیم..
او راستی..میخوام امشب یکم از حقه های جادوییت استفاده کنی..
دلم میخواد ادامه ی کابوس هام رو ببینم..
هرشب تو جای همیشگی از خواب بیدار میشم..و این یعنی هرشب تهیونگِ شکست خورده رو میبینم.
این اولین باریه که مستقیم ازت درخواست میکنم و امیدوارم بهم گوش بدی چون اگه ندی قول نمیدم برگی ازت بمونه..


کتاب رو بست و از اُپن سنگی پایین اومد.
این خونه برای پسر تنهایی مثل جونگکوک خیلی بزرگ بود و همین باعث میشد حقیقتی که نشون میده اون تنهاست تو صورتش کوبیده شه.
اون همیشه تو اتاقش بود پس چرا الان اینقدر بی تابی میکنه؟
شاید دیگه صبح ها که برای بردن قهوه اش به اشپرخونه میاد ، بوی شیرینی و کوکی های مادرش پیچیده نمیشه.
یا غرغر کردن گرتا سر اینکه چرا کیک هاش پف نمیکنن
و کارینا..
خواهر خوشگلش.
کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه ولی  دنیا بدون پشیمونی معنایی نداره..داره؟
همیشه براش سوال بود چرا حس های بد همیشه قوی ترن؟
مثلا تو خوشحالی و یک‌ چیز کوچیک به راحتی میتونه روزت رو زهرمار کنه.
اما برعکس..تو توی غمت شناوری ولی یک اتفاق خوبِ کوچیک فقط شاید بتونه تا چند ثانیه حالتو عوض کنه ، اونم تو هر شرایطی امکان پذیر نیست.


دوست دارم یک داستان از ادم عجیبی که تو کره ملاقات کردم بنویسم..یک پسر قد بلند،اون زمان همش به قد و عضله هاش حسودی میکردم چون خیلی لاغر و کوتاه بودم...اسمشو به خاطر دارم..کیم نامجون..
اسم خاصیه و برای کسی که اسیایی های زیادی رو ملاقات نکرده خاص ترم میشه.
اون موقع ۲۵ سالش بود..خیلی عادی وقتی داشتم از کنارش رد میشدم بازومو گرفت و با صدای بم و مردونش گفت:_"از مدل لباس پوشیدنت خوشم میاد."
و خب اره برای همشون جدید و عجیب بود چون تفاوت لباس بین اروپا و اسیا کاملا به چشم میاد.
من اون لحظه نمیدونستم چی بگم و فقط یک لبخند مسخره زدم..از یک نوجوون  پونزده ساله ی درونگرا چه انتظاری تو این شرایط میشه داشت؟
و خب خوشبختانه اون پسر متوجه ی معذب بودنم شد و بازومو ول کرد.
لبخند عریضی زد و من اونجا برا اولین بار درخشان ترین و عمیق ترین چال گونه های عمرم رو دیدم.
البته الان توی لیستم تهیونگ مقام اول تو بهترین و زیباترین لبخند رو داره..
منو به غذاخوری کوچیکش دعوت کرد..اولش نمیدونستم چیکار کنم..تاحالا توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم چون توی محل زندگی خودم همه با صورت های چندش و درحالی که گوشه های چشمشونو میکشیدن و نژاد منو مسخره میکردن از کنارم رد میشدن..و خب قلبم میشکست..


برای اولین بار اونجا احساس با ارزش بودن کردم و شاید بخاطر همین دعوتشو قبول کردم..
وقتی نشسته بودیم اون چند مدل غذا های ابکی جلوم گذاشت و من حتی اسماشونم نپرسیدم..یکم عجیب بود ولی خب تونستم بخورم..
هردو مشغول خوردن بودیم و بعد از تموم شدنش سکوت عجیبی بینمون بود.
اون بهم زل زده بود و من زیر نگاهاش معذب بودم ولی احساس بدی یا نا امنی نداشتم.‌‌..دوست داشتم باهاش حرف بزنم ولی نمیدونستم چطوری باید شروع کنم..که فکر کنم تونست ذهنمو بخونه چون همون لحظه شروع به حرف زدن کرد:
_"بهش میگنmamihlapinatapai"


+ها چی؟


_"موقعیت ما....نگاهِ ساکت و منتظرِ دونفر به همدیگه در شرایطی که میخوان چیزی بگن  ولی هیچکس شروع نمیکنه"


+اسم سختی داره!


_"به نظرم شرایطش از اسمش سخت تره."


مکالمه ی طولانیی نداشتیم ولی همون یک ساعت تا قبل از اینکه پدرم دنبالم بیاد خیلی خوش گذشت.
اون پسر شیفته ی افسانه ها و پری ها بود . شاید اون تنها کسی باشه که وقتی اتفاق های این یک ماه رو براش تعریف کنم ،بدون اینکه بگه دیوونم قبولم کنه،چون اون میگفت"هانا هاکی" واقعیه و اون داشتش..
اولش متوجه ی اون کلمه نشدم تا وقتی خودش توضیح داد:"_یه افسانه ی زیبا اما دردناکه..
تاحالا عشق یک طرفه رو تجربه کردی؟..."


+هنوز براش بچم


_"منظورت اینه بچه ها نمیتونن عاشق شن؟..اتفاقا پاک ترین عشق وقتی بچه ای رخ میده..."


قانع شده بودم.


_"حالا که تجربش نکردی امیدوارم هیچوقت نکنی..چون علاوه بر زخمِ نامرئی قلبت،باعث ریشه کردن گلی تو ریه هات میشه.."


اون لحظه ترسیدم..افسانش اصلا زیبا نبود..ترسناک بود


+ب..بعدش چی؟


پوزخندی زد:_"هیچی..گل برگ های ثمره ی عشق اشتباهتو بالا میاری همراه خون خودت"


تا قبل از اون لحظه تاحالا به عشق و  عاشقی حتی فکرم نکرده بودم..اما با حرف های نامجون واقعا ترسیدم...اینکه درگیر همچین عشقی بشم،یعنی با خودم وارد جنگ شدم نتیجش فقط باخته..


+تو درگیر هانا هاکی شدی؟


_"شده بودم...ریشش رو تو قلبم سوزوندم"


باهام درمورد افسانه های دیگه ایم حرف زد و من اونارو توی دفترچه ای که همراهم بود نوشتم..
بعضیاش اشنا بود..مثل کلمه ای که انگار قبلا شنیدی ولی یادت نمیاد از کی و کجا..
خداحافظی با کیم نامجون یکی از سخت ترین کارایی بود که توی ۱۵ سال زندگیم کرده بودم.
فرداش باید به ایتالیا برمیگشتیم و نمیتونستم بیشتر باهاش وقت بگذرونم.
عوضش اون ادرس خونه و مغازشو توی دفترچم نوشت تا هروقت به کره اومدم بتونم پیداش کنم.
همین الان یکی از بهترین خاطراتمو بدون اینکه بفهمم کِی کتابو باز کردم ، توش نوشتم..
تازگیا نوشتن یکی از عادت هام شده..بدون اینکه بفهمم دستم شروع میکنه به چیدن واژه ها.
اما الان فقط میخوام بخوابم..یه خواب طولانی.
چشمام میسوخت و بیشتر از این نمیتونستم باز نگهشون دارم پس سمت اتاق و در اخر تختم رفتم و پلک های خستم رو روی هم گذاشتم...
________________


این پارت کوتاه بود ولی مجبور بودم بزارمش
چون داستان تازه از پارت بعد شروع میشه
لطفا دوسش داشته باشین💚

Comment