𝒑𝒂𝒓𝒕19

تاحالا شده حس کنی روز های قبل رو اصلا زندگی‌نکردی؟و هرچی بهش فکر میکنی کار خاصی به ذهنت نمیاد؟خب جونگکوک همچین حسی داره.


از اعماق قلبش نزدیکی زیادی رو با تهیونگ حس میکرد ، اون ها هم رو بوسیده بودن ولی چندبار؟چه خاطره هایی باهم داشتن؟چرا جونگکوک حس میکرد همین دیروزه که تهیونگ رو شناخته و الان داره توسطش بوسیده میشه..عجیبه که همه چی اینقدر سریع برای جونگکوک رقم خورد.


امروز چندمه؟


چندوقته که از خونش دوره؟


چرا باید الان درحالی که زیر تهیونگِ و مشغول بوسیدن همن ، این فکر ها بهش هجوم بیارن؟


حتی نفهمید کی دیگه گرمی لب های فرماندش رو حس نمیکنه و فقط به یک نقطه خیرست..


"جونگکوک؟"


"ها؟"


بی حواس جواب داد


"چیشده؟اذیتت کردم؟"


تهیونگ با اخم کمرنگی پرسید و جونگکوک بدون توجه به سوال تهیونگ گفت:


"چندوقته همو میشناسیم؟"


"چی؟"


جونگکوک فشار ارومی به سینه ی تهیونگ داد تا از روش بلند شه و درحالی که پیراهنش رو میپوشید گفت:


"پرسیدم از کِی همو میشناسیم؟"


تهیونگ با گیجی جواب داد


"فکر میکنم نزدیک یک سال،چطور؟"


یک سال..
وقتی جونگکوک تهیونگ رو دید زمستون بود..هنوزم زمستونه!چطور ممکنه یک سال باهم بوده باشن و خاطره ای از گرما نداشته باشن؟
چرا هیچ خاطره ی خوبی با تهیونگ‌توی ذهنش نبود!
نه فقط تهیونگ..اون هیج خاطره ای از بهار ، تابستون و پاییز قبلیش نداشت..همه چی روی دور تند بود.


"جونگکوک؟اتفاقی افتاده؟"


"ن_نه ، جیمین..جیمین کجاست؟"


تهیونگم پیراهنش رو پوشید و بیخیال جواب داد


"داره توی کارای مراسم کمک میکنه"


"مراسم؟..چه مراسمی؟"


"جونگکوک حالت خوبه؟سرت به جایی خورده؟..خودم دربارش سه شب پیش باهات حرف زدم..مراسم ازدواج هوسوک با شاهدخت حکومت غربی..به همین زودی یادت رفت؟"


تهیونگ با اعصاب خوردی جواب داد و با دهن باز به جونگکوک خیره بود.
جونگکوک هیچ ایده ای راجب چیزایی که تهیونگ گفت نداشت..سه شب پیش؟مراسم؟شاهدخت غربی؟
بیخیال!اگه اینارو تهیونگ میگفت صد در صد جونگکوک یادش میموند..


تهیونگ که چهره ی درهم جونگکوکش رو دید دوباره نزدیکش شد و از بازوهاش گرفت و روی صورتش خم شد و بوسه ی سطحی و شیرینی روی نوک بینی جونگکوک گذاشت و گفت:


"میدونم ازم اعصبانیی ولی نباید اینقدر به عضله های بقیه نگاه میکردی تا حسودی کنم.میدونم کارم اشتباه بود و نباید بی خبر میرفتم،اما توضیح دادم که هوسوک خیلی یهویی دستور سفر به غرب رو برای اوردن شاهدخت داد ..پس لطفا باهام اشتی کن شیرینم."


و بعد صورتشو به گردن جونگکوک مسخ شده مالید و سعی میکرد مثل پاپی ها توجه جونگکوک رو جلب کنه.
و جونگکوکی که اصلا روحشم از چیزی خبر نداره!
لبخند مصنوعی روی لب هاش نشوند و بوسه ی واقعی روی موهای تهیونگ کاشت و گفت:


"اشکالی نداره درک میکنم..حالا ام انقدر لوس نشو"


تهیونگ خندید و بعد از کاشتن بوسه ی خیسی روی گردن جونگکوک ازش جدا شد و گفت:


"من بهتر برم بالا سر اون احمقا تا از زیر کار در نرن..توام بهتره پیش جیمین بمونی،از وقتی متوجه جریان شده زیاد حالش خوب نیست"


"چه جریانی؟"


تهیونگ نگاه مشکوکی به جونگکوک انداخت اما سعی کرد این گیج زدن های پسر رو نادیده بگیره..


"همون جریان همیشگی،ازدواج هوسوک"


جونگکوک میخواست بپرسه ازدواج شاه چه ربطی به جیمین داره اما حس کرد اگه بپرسه خیلی ضایست پس فقط سرتکون داد و سکوت کرد و تهیونگ بعد از بوسیدن لُپش بیرون رفت.


وقت تلف نکرد و سریع دنبال جیمین گشت،میشد حدس زد تو باغ اصلی مشغول باشن پس بعد از چک کردن بند های پیراهنش سمت باغ رفت..


اونجا بود..داشت با دوتا از کنیز ها صحبت میکرد و جونگکوک میتونست قسم بخوره جیمین رو هیچوقت موقع ی کار اینقدر جدی و خشن ندیده بود..اون پسر همیشه لبخند داشت.


"جیم؟"


"اوه..جونگکوک!"


"چرا تعجب کردی؟"


جیمین شونه ای بالا انداخت و بعد از مرخص کردن دوتا کنیز دختر، گفت:


"فکر کردم شاید تهیونگ مشغول ناز کشیدنته و سرت شلوغه"


"هِی..اونقدرام مسئله ی بزرگی نبود!"


جیمین با تعجب مسخره ای چشم هاش رو گرد کرد و گفت:


"پس حتما اون کسی که دو روز کامل با معشوقش قهر بود من بودم؟"


"باشه اصلا هرچی..برای چیز دیگه از اومدم"


"هوم؟"


جونگکوک تغییر حالت داد و کف دستش رو روی گونه ی سرخ از سرمای جیمین گذاشت و گفت:


"حالت خوبه؟"


جونگکوک نمیتونست مستقیم از جیمین جریانی که همه فکر میکنن میدونه رو بپرسه پس سعی میکرد غیرمستقیم ازشون حرف بکشه جوری که انگار همه چیز رو میدونه..


"چطور میتونم باشم؟غمگین..ولی لبخند میزنم، حتی اگه واقعی نباشه..میدونی واقعا تاثیر داره.مغزم حس میکنه وظیفشه لبخند داشته باشه.."


"مجبور نیستی ایندفعه لبخند بزنی..به جاش میتونی یه سیلی محکم تو گوش پادشاه جانگ بزنی!"


جیمین خندید و گفت:"تقصیر اون نیست..اون قبلا همه چی رو بهم گفته بود.ولی من اینقدر تحت تاثیر حال و هوای عاشقانمون بودم که نتونستم درست فکر کنم.
به خودم ظلم کردم جونگکوک."


"چی بهت گفت؟"


جیمین نزدیک ترین جا برای نشستن رو پیدا کرد و روش نشست و درحالی که به نقطه ی نامعلومی خیره بود گفت:


"وقتی صدام کرد که برم پیشش فکر نمیکردم بخواد طردم کنه..تو ذهن خوشخیالم داشتم رویاپردازی میکردم که واقعیت رو تو صورتم کوبوند.
اینکه اون شاهِ و باید ازدواج کنه..باید صاحب فرزند بشه،چیزی که من نمیتونم بهش بدم،چون مردم.میدونم عاشقمه ، منم هستم.ولی اینکه نمیتونیم برای چندثانیه عشق هم رو حس کنیم چه فایده ای داره؟..میخواستم برگردم خونه اما نشد،نزاشت که برم و حالا من اینجام و دارم تدارک مراسم ازدواجش رو میبینم"


حدسش کار سختی نبود.
اما درکش از توان جونگکوک خارج بود.
برادرش معشوقِ امپراطور کشورِ‌ و بیاین فعلا بحث اینکه خودش هم با فرمانده ی گارد سلطنتی تو رابطه است رو فاکتور بگیریم.
اگه خودش درگیر همچین درامایی نبود صد در صد میگفت که موندن جایز نیست و باید بره(هرکی ناراحته جمع کنه از ایران بره)
اما وقتی خودش پایه علاقه ی یک طرفه اش مونده بود پس چرا باید به جیمین میگفت که بره؟


"جیمین اینو میدونی که حتی اگه هوسوک ازدواج هم نمیکرد باز نمیتونستین با خیال راحت کنار هم باشین؟
رابطه ی دوتا مرد ،دور از ذهن مردم اینجاست..و فکرش رو بکن مردمی که شاهشون با همجنس خودش رابطه داره چیکار میکنن؟اصلا میتونن قبولش کنن؟"


"میگی چیکار کنم؟"


خب این چیزی بود که جونگکوک هم نمیدونست پس کلیشه ای ترین چیزی که به ذهنش خطور کرد رو به زبون اورد:


"بزار زمان حلش کنه"


جیمین مشخص بود که قانع نشده ولی حرفی هم نزد و جونگکوک از این بابت ازش ممنون بود.


"باید برم..چه بخوام چه نخوام این مراسم امشب برگذار میشه ، نمیخوام مراسم ازدواجش کم و کسری داشته باشه،بالاخره اولین تجربه اشه."


جونگکوک نگاه غمگینی بهش انداخت و سرش رو تکون داد و جیمین کم کم از دیدش محو شد....


______________________________


همه چی نرمال بود و از دید عموم در طبیعی ترین حالت خودش درحال گذشتن بود ، به جز دل چهارتا پسر که چیزی جز چشم های هم نمیدیدند و متوجه نمیشدن..
هوسوک موج نامیدی و ناراحتی رو وقتی که رسومات ازدواج رو انجام میداد، از طرف جیمین حس میکرد.
قلب خودش هم وقتی که بوسه ی هرچند کوتاه روی لب های عروسش نشوند ،گرفت چه برسه به جیمین که شاهدش بود.
جونگکوک نمیتونست با وجود ناراحتی جیمین خوشحال باشه اما تلاش های تهیونگ برای عوض کردن حالش ،دلش رو گرم میکرد‌.
هنوز هم متوجه ی اتفاقاتی که افتاده نشده بود.
فراموشی؟
انگار یک قسمت بزرگی از خاطراتش بریده شده و داستان نصفه مونده!
شاید چیزی برای به یاد اوردن نداشت؟
باید درموردش با تهیونگ حرف میزد؟بعد از مراسم حتما بهش میگفت..دیگه نمیتونست این همه گمراهی رو توی خودش نگه داره..


"تو فکری سوییتی!"


ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:


"سوییتی؟این از کجا دراومد؟"


تهیونگ  داشت میمرد تا بدن جونگکوکش رو به خودش بچسبونه و جواب سوالش رو درحالی که توی گردن خوش بوش نفس میکشه بده اما بخاطر حضورشون تو مراسم فقط با فاصله ی کمی ازش ایستاد و گفت:


"از یه تاجرِ پارچه ی امریکایی که امروز کشتیش تو بندر ما لنگر انداخت یادگرفتم."


"اوه..یعنی چی سوییتی؟"


تهیونگ درحالی که میخواست از شدت بامزه بودن لهجه ی پسرش اونو تا حد مرگ ببوسه گفت:


"یعی عزیزم یا شیرینم؟تو این مایه ها"


"اوومم..قشنگه.سوییتی!..
دیگه چیزی یادنگرفتی؟"


جونگکوک با ذوق گفت و منتظر به تهیونگ خیره شد.
تهیونگ با شیطنتی که یکدفعه ای تو چشم هاش ظاهر شد ،سمت گردن جونگکوک خم شد و در گوشش گفت:


"بقیشو وقتی تو اتاقت، لخت بین ملافه ها گیرت انداختم میگم...سوییتی.."


و بعد از پایان جمله اش بوسه ای به سبکی پر روی نرمی گوشش نشوند و دور شد و بین جمعیت محو.
و جونگکوک که شوک‌زده به رو به روش خیره بود.
چرا به این فکر نکرده بود که ممکنه اون ها بار ها و بار ها تو خاطراتی که هیچی ازش نمونده بود باهم خوابیده باشن؟
و جونگکوک لو میرفت..محض رضای خدا!
اون هیچی از رابطه ی بین دوتا مرد نمیدونست..
چطوری انجامش میدن؟
اون فقط یکبار توی نوجونی از سر کنجکاوی با یه دختر خوابیده بود و با خودش عهد بست دیگه نزدیک هیچ جنس مونث و مذکر و فاقد جنسیت نشه!
باید از جیمین میپرسید؟قطعا نه!
اون قرار بود با تهیونگ راجب این فکر و خیال هاش حرف بزنه و قطعا این رو بهش میگفت...
رشته ی افکار بی انتهاش با صدای بلند شدن موسیقی پاره شد..
هووممم
موسیقی..چیزی که جونگکوک بعد از مبارزه عاشقش بود..اون تاحالا دست به هیچ سازی نزده اما گوش هاش قطعه های زیادی رو لمس کردن و با هر نوت ، اون هم توی خلسه ی ارامش بخشش غرق میشد..
شاید بین این همه فکرای عجیب غریب یکم موسیقی ایده ی بدی نباشه نه؟...


_______________________


مراسم رو به اتمام بود ولی چیزی از بغضِ تو گلوی جیمین کم نمیکرد.
از وقتی هوسوک غیرمستقیم گفت که نمیتونن این رابطرو ادامه بدن ، زیاد هم دیگه رو ندیدن.
به جز نگاه های یواشکی هوسوک از پشت پنجره ی اتاق جیمین دیگه تماس چشمی نداشتن..
اره جیمین میدونست اون سایه ی پشت پنجره اش متعلق به کیه و خب نمیخواست با نشون دادن خودش به هوسوک اون نگاه های یواشکی ام از خودش بگیره پس فقط نشست و حرف هایی که میخواست به هوسوک بگه رو به گل های عزیزش گفت..و جای تعجب نداشت که اون ها هم بعد از مدتی پژمرده شدن!


"جیمین؟چرا خشکت زده ؟ همه رفتن پاشو بریم"


جونگکوک گفت و از بازو ی برادرش کشید تا به اتاقش ببرتش و پاهای جیمین بدون اراده دنبالش راه افتاده بودن و نفهمید کی تو اتاقش تنها شد..حتی حرف های جونگکوک قبل از خارج شدنش هم نشنید.
نگاهی به اتاق کوچیکش انداخت و خاطره ها یکدفعه به سرش هجوم اوردن..
اولین چای دو نفره ای که باهم خوردن..اولین بوسه و اولین دوست دارم ها همین جا توی همین اتاق رقم خورده بود.یه جورایی اتاق جیمین مکان امن هردوشون بود..جیمین به خودش اومد و دید همه ی فعل ها مربوط به گذشتن..هیچی در جریان نیست.
انگار که هیچ هدفی نداره..اینجوریه؟
شکست عشقی که میگن همینه نه؟
نامیدی؟
انگار فقط روز هاست که میگذره اما قلبت یه جایی تو گذشته گیر کرده...خسته بود و فقط میخواست دراز بکشه..انگار جاذبه ی زمین درد هاش رو تو خودش میکشید و تن پسر رو سبک میکرد.
ردای سفید رنگش رو دراورد و روی تشک نسبتا نرمش دراز کشید و پتوش رو تا روی سرش بالا برد و چشم هاش رو بست اما خواب؟ فکر نمیکنم.
هنوز جاش هم گرم نشده بود که در با شدت کوبیده شد و جیمین ترسیده نیم خیز شد..هنوز در زدن ها ادامه داشت و جیمین با پیدا کردن چوبی بین وسایل بهم ریخته ی اتاقش اروم نزدیک در شد و چوب رو بالا گرفت و با سرعت درو باز کرد و میخواست چوب رو روی سر فرد مجهول فرود بیاره که با دیدن چهره ی هوسوکی که با لباس مبدل پشت در ایستاده ، دستش رو هوا خشک شد..
اون اینجا چیکار میکرد؟


"نمیزاری بیام داخل؟"


هوسوک با لحن ارومی پرسید و بینیش رو که بخاطر سرما قرمز شده بود بالا کشید.


"نه از اینجا برین لطفا"


هوسوک با ناباوری به قیافه جدی جیمین که اثری از شوخی نبود خیره شد..فکرش رو نمیکرد که رد بشه.اما مثل همیشه جیمینو دست کم گرفته بود.


"جیم عزیزم لطفا بزار حرف بزنیم"


"شما الان باید پیش عروستون باشین...حتما خیلی احساس غریبی و تنهایی میکنن سرورم"


هوسوک نفس عصبی کشید و تره ای از موهای خیس از برفش رو عقب روند و گفت:


"عصبیم نکن...گفتم بزار حرف بزنیم!"


جیمین اخم هاش رو از لحن طلبکارانه ی پسر درهم کشید و با صدای عصبی اما کنترل شده ای غرید:


"تو تمام این چندوقت نادیدم گرفتی!حالا که ازدواج کردی و زن داری یادت اومده باهام حرف بزنی؟؟!"


هوسوک با لحن درمونده ای نالید:


"لطفا جیمین..نیاز به زمان داشتم"


"برای خیانت به زنت؟"


شاه جوری اخم کرد که نه تنها جیمین بلکه هیچکس تاحالا ندیده بود..دروغ نبود اگه میگفت ترسیده..
اخم های درهم و سینه ای که از نفس های عصبیش بالا پایین میشد ترسناک بود..مخصوصا برای کسی که هیچکس تاحالا اون روی سگیش رو ندیده بود و خب جیمین بیچاره قرار بود اولیش باشه!
هوسوک از اینکه نمیتونست داد بزنه عصبی بود برای همین مچ دست پسر رو گرفت و بدون در نظر گرفتن دردی که به جیمین میده اونو داخل کشید و در رو محکم بست و قفل کرد‌‌..


"چیکار میکنی !"


"واضح نیست؟دارم به زنم خیانت میکنم..با تو"


جیمین هولی به سینه ی هوسوک داد و گفت:


"از اینجا برو هوسوک..شرایطو سخت تر از اینی که هست نکن"


اما پسر درحالی که شنل تیره رنگش که پوشیده از دونه های برف در حال اب شدن بود ، در میاورد گفت:

"نمیرم..من شاهم و اونی که دستور میده منم پس مثل یه پسر خوب دهنتو ببند و بیشتر از این عصبیم نکن جئون جیمین"


جیمین ساکت شد اما هنوزم اخم داشت..نمیخواست ضعیف جلوه کنه اما از ته دل دوست داشت حرفای هوسوک رو بشنوه پس سکوت کرد اما ذره ای از گره ی اخم هاش باز نشد..
هوسوک نفس عمیقی برای فروکش کردن اعصبانیتش کشید و دوباره با چشم هایی که جیمین شرط میبست توشون ستاره میبینه بهش خیره شد و اروم و با صدای دورگه ای لب زد:


"قبل از اینکه بیام اینجا کلی حرف داشت رو دلم سنگینی میکرد‌..همه ی قلبم فقط اسم تورو فریاد میزد و چشم‌هام داشت یه نفری غیر از تورو میدید و هر لحظه این واقعیت بیشتر تو سرم کوبیده میشد که من اینکارو با خودمون کردم..من باعث شدم لبخند چشم های سیاهت رو ترک کنه..فکر کردی نادیدت گرفتم؟
هر ثانیه داشتم با سکوت اسمتو داد میزدم تا بلکه بشنوی..تا بتونی بدون اینکه بگم حرف هام رو بفهمی اما تو نگاهمم نمیکردی چه برسه به اینکه بخوای گوش کنی!
جیمین..پسر وحشی من لطفا این حق رو بهم بده که خودم و کارم رو توجیه کنم..اگه زندگیم دست خودم بود یک لحظه ام تردید نمیکردم و دستای کوچیکت رو تو دستام قفل میکردم و میرفتم هرجایی که بوی تورو بده..هرجایی که تورو کنار خودم داشته باشم بدون اینکه به بقیه فکر کنم.‌.اما..اما نمیشه.
میدونی همیشه این 'اما' ها کار رو خراب میکنند و 'کاش' ها امید رو نامید میکنند.
پس نمیخوام از کاش استفاده کنم چون نمیخوام نامید به نظر بیام پس فقط بهم وقت بده..بزار دوباره دلتو به دست بیارم."


جیمین دیگه اخمی به ابرو نداشت و عوضش با چشم های پُر به مرد رو به روش خیره بود.
باید چی میگفت؟
اینکه لازم نیست دلمو به دست بیاره چون همین الانم دارتش؟
این از اون موقعیت هاست که ارزو میکرد که مثل یونگی بود و مجبور به زبون باز کردن نمیشد.


"هوسوکا..."


"جانم؟"


"دیگه قلبمو با نبودنت نترسون"


این اخرین جمله قبل از شکستن بغضش بود و بعد سیلی از اشک ها گونه هی سفیدش رو تَر کردن و جیمین نگران نبود چون حالا انگشت های هوسوک بودن تا اشک هاش رو پس بزنن...


"هییشش..گریه نکن پسر وحشی"


جیمین بین گریه خنده ی تو گلویی کرد و گفت:


"من وحشیم یا تو؟ چند دقیقه پیش نزدیک بود با اخمات گردنمو بزنی!"


هوسوک خندید و گفت:


"تقصیر خودت بود..هر حرکتی از تو منو از خود بی خود میکنه...وای نقطعه ضعفم شدی جیمینا!"


جیمین خندید و با صدای تو دماغیش که برای هوسوک از هر وقت دیگه ای تحریک کننده تر بود گفت:


"جدی؟حتی با این حرکتم از خود بی خود میشی؟"


آروم کف دستاش رو روی قفسه سینه ی مرد به حرکت دراورد و فشار کمی داد تا چند قدم به عقب برن و بعد با هول محکمی که داد شاه روی تشک پهن شده اش فرود اومد و جیمین روی رون پاهاش جا گرفت.
و با لوندیی که ازش بعید بود بند لباس  پسر رو بین انگشتاش گرفت و باز کرد ولی یک لحظه ام چشم های خمارش رو از هوسوک مسخ شده نگرفت.
هوسوک دم عمیقی گرفت و درحالی که از لمس سرانگشت های جیمین روی سینه اش لذت میبرد گفت:

"جیمین!"


"بله سرورم؟"


"بیا بالا تر بشین جئون"


جیمین تک خند ناباوری زد و به چهره ی شیطانی و تحریک شده ی شاه نگاه کرد.
اون همیشه حرفی برای گفتن داشت حتی تو این شرایط!
جیمین دستاشو دو طرف هوسوک گذاشت و روش خم شد و توی یک وجبیش ایستاد و فقط نفس هاش رو رها کرد..اون نمیخواست بیشتر از این شروع کننده ی چیزی باشه و هوسوک اینو فهمید چون ثانیه ای بعد دست شاه پشت گردن جیمین نشست و بالاخره لب هاشون مزه ی هم رو چشیدن..


____________________________


نیم ساعتی میشد که منتظر تهیونگه اما هنوز خبری از اون فرمانده ی بد قول نیست..
جونگکوک نیاز داشت همین الان راجب اتفاق های گنگ اطرافش با یکی حرف بزنه چون دیگه توانایی نگه داشتن همه چی تو خودش رو نداشت..قدم های نا ارومش رو برمیداشت و تا الان صدبار عرض و طول اتاق رو طی کرده بود..
اصلا تهیونگ قرار بود بیاد؟
مطمئنن میومد.
و دقیقا دو ثانیه بعد در کشویی باز شد و فرماندش با ردای سرمه ای رنگش وارد شد و لبخندی به چهره ی مضطرب جونگکوک زد:


"چی شده سوییتی؟"


"دیر کردی"


تهیونگ قدم های ارومش رو به سمت پسر برداشت و درحالی که تو آغوشش فرو میرفت زمزمه کرد:


"تو راه وزیر چوی رو دیدم..معطل شدم"


جونگکوک اوهومی کرد و ناخوداگاه انگشت هاش لای موهای مشکی تهیونگ خزیدن وگونه اش رو به سرش تکیه داد..به این سکوت نیاز داشت تا فکر هاش رو جمع کنه اما تهیونگ عجول تر از این حرفا بود پس نگاهی به رخت خواب پهن شده انداخت و دوباره نگاه شیطونش رو به جونگکوک داد:


"اماده ای چندتا کلمه ی جدید یادبگیری؟"


"باید حرف بزنیم!"


این لحن جدی جونگکوک چیزی نبود که تهیونگ انتظارش رو داشته باشه پس نگاه نگران و جدیش رو به پسر داد :


"چیزی شده؟من کاری کردم که ناراحت شدی؟خب معذرت میخوام.."


"نه نه..تو کاری نکردی..فقط،‌میخوام که حرف بزنیم!
یعنی من حرف بزنم تو گوش بدی! میشه؟"


تهیونگ سری تکون داد و روی تشک نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد و دست جونگکوک رو کشید و توی بغلش نشوند و گفت:


"حالا بگو"


جونگکوک لبخند گرمی زد و گفت:


"نمیدونم از کجا شروع کنم..فقط احساس گیجی میکنم"


جونگکوک سکوت کرد و منتظر عکس العملی از تهیونگ موند اما چیزی دریافت نکرد و مطمئن شد پسر داره گوش میده:


"حتی نمیدونم چه سالی هستیم،امروز چندمه ؟ من چندسالمه؟ چندوقته همو میشناسیم؟ کی انقدر بهم نزدیک شدیم؟...همه ی این ابهامات باعث‌میشه به این فکر کنم اصلا وجود ندارم..میفهمی؟"


جونگکوک کمی گردنش رو چرخوند تا تهیونگ رو ببینه..پسر با اخم نازکی بین ابروهاش به زمین خیره بود و چیزی نمیگفت.
جونگکوک ادامه داد:


"اگه..اگه بگم یادم نیست دیروز یا حتی هفته ی پیش چه اتفاقاتی افتاد باور میکنی؟من‌ گم شدم تهیونگ!"


"یادت نیست...یادت نیست چطوری همو دیدیم؟"


"یادمه..میدونم همو دیدیم..میدونم اولین بار دم خونه ی من هم رو دیدیم..و حتی یونگی رو هم یادمه..اما یادم نیست چطوری به اینجا رسیدیم!"


وقت بیدار شدنه


"چی؟ چیزی گفتی تهیونگ؟"


جونگکوکی!تو راه درست رو انتخاب نکردی...درست مثل صد وبیست و یک سال قبل.


صدا از تهیونگ نبود..در اصل تهیونگی وجود نداشت..
فقط خودش بود تو اتاق تاریک که تنها منبع روشناییش نور ماه بود..
و صدایی که درست از گوشه ترین نقطه ی اتاق بلند میشد..و جونگکوک هم مثل بقیه کلیشه ای ترین جمله رو به زبون اورد:


"تو..کی هستی! کی اونجاست؟"


شاید یه چیزی از اعماق ناخوداگاهت؟یا همون پیرزنی که تورو به چای دعوت کرد و بهت هشدار داد.


جونگکوک به نفس نفس افتاده بود و پریشون با اطراف نگاه میکرد،ترس بود که ذره ذره بهش تزریق میشد.. و حس میکرد نمیتونه خوب ببینه و سرش گیج میره و پا ها و دست هاش حسی ندارن و فقط میتونه صدای زمزمه ای رو دم گوشش بشنوه!


تو اصلا ادم باهوشی نبودی جئون
این دومین فرصتت بود و تو خرابش کردی


"از کدوم فرصت لعنتی حرف میزنی؟"


تو راهش رو داشتی که برگردی
میتونستی خودت و رو نجات بدی اما با خودخواهیت موندی‌سر عشقی که اصلا وجود نداشت.
این ها هیچکدوم وجود ندارن جونگکوک..تو داری میمیری!
تهیونگ...جیمین...یونگی.. هوسوک.اینا همش توهمه!

"توهم؟چی داری میگی؟از اینجا برو و تهیونگ رو برگردون..تو فقط یه صدایی..نمیتونی بگی کسی که من لمسش میکنم و میبوسمش یک توهم ذهنیه درحالی که خودت هیچ چهره ای نداری!"


من خود توام جونگکوک..قسمتی از تو که نمیخواد نابود شه..تو باید بیدارشی! از توهماتت بیا بیرون!!


صدا رفته رفته برای جونگکوک محو تر و سر دردش بیشتر میشد..انگار که توی تونل درحال پایین اومدن با سرعت بالاست و اسمش مدام تو سرش تکرار میشه و شونه اش به شدت به جلو و عقب پرتاب میشه...


"جونگکوک؟؟جونگکوک پسر خوبی؟؟عزیزم؟صدامو میشنوی؟.جئووننن"


و ناگهان همه چی خوابید...انگار که هیج اتفاقی نیوفتاده!دوباره تو آغوش تهیونگشه اما اینبار فرماندش نگرانه!


"ته..."


با صدای ضعیفی زمزمه کرد و تهیونگ بلافاصله جواب داد:


"هرچی صدات کردم جواب ندادی...چی شدی یهو؟"


جونگکوک نگاه ترسیده اش رو به چشم های نگران تهیونگ داد ، سینه اش از شدت نفس هاش بالا پایین میشد و دستاش لرزش خفیفی گرفته بودن..


"جونگکوکی؟عزیزم یه چیزی بگو!"


جونگکوک تو بغل تهیونگ چرخید و روی رون هاش نشست و با دست هاش صورت پسر رو قاب گرفت و اینچ به اینچ چهره اش رو برانداز کرد.
انگار که این اخرین دیدارشون باشه!


"ت..تهیونگا"


"جونم؟"


"نمیخوای بهم کلمه جدید یاد بدی؟جونگکوکی خیلی وقته منتظره"


تهیونگ پوزخند نباوری زد و از تغییر حالت جونگکوک تعجب کرد..اما کی میتونه این روی جدید جونگکوک رو از دست بده که تهیونگ دومیش باشه؟
پس کمر پسرش رو با یه دست گرفت و بیشتر به خودش نزدیک کرد و روی لب هاش زمزمه کرد:


"نمیخوام زبونمو با حرف زدن خسته کنم..نظرت چیه روی تن تو امتحانش کنم؟"


جونگکوک گرمای زیادی رو زیر پوست گونه و شکمش احساس میکرد و هیچ جوره‌نمیخواست این حس خوب گرما تو شب برفی رو از دست بده.
پس خودش رو بیشتر به تهیونگ مالید و با خماری جواب داد:


"میتونی فرمانده..به سربازت نشون مهارت زبونت بیشتر از دستات توی شمشیر زنیه!"


تهیونگ پوزخندی زد و لب های جونگکوک رو به دندون گرفت..پسر آخی از درد ناگهانی که بهش وارد شده بود گفت و با یک دستش چنگی به پشت گردن تهیونگ زد.
جونگکوک با خودش فکر کرد این لمس ها و بوسه هایی که اون رو تا اسمون میبرن چطور میتونن واقعی نباشن؟
این گرمایی که حس میکنه و عرقی که از شدت تحریک شدگی شقیقه هاشون رو تر کرده..اینا واقعی بودن!
جونگکوک میتونست عشق رو نه تنها حس،بلکه ببینه.
امشب همه چی فرق داشت
اون میتونست همه چی رو بیشتر از قبل حس کنه
انگار قلبش تازه فهمیده باید خون پمپاژ کنه تا زنده بمونه...پوستش رنگ گرفته بود و دیگه سرمایی حس نمیکرد بلکه فقط حرارت بدن برهنه ی تهیونگ بود که تن لخت خودش رو نوازش میکرد و جونگکوک میتونست قسم بخوره بعد از هر بوسه ای که تهیونگش روی سینه و شکم و رون هاش میزاشت ، یک قنچه گل جاشون میرویید!
پسر نفهمید کِی روی تشک دراز شد و بدنش گیر دندون ها و مِک های دردناک اما لذت بخش تهیونگ افتاد..
فرمانده با دست های استخونیش وجب به وجب رون تا مچ پای پسر رو لمس میکرد و میفشرد.
جونگکوک لذت عمیق و زیادی رو تجربه میکرد و مطمئن بود تاحالا هیچ چیزی رو انقدر از نزدیک با قلبش لمس نکرده!...
تهیونگ لب هاش رو از شکم کبود شده ی جونگکوک جدا کرد و سمت صورتش خم شد و دم گوشش با صدای کلفت شده از تحریک شدگیش نجوا کرد:


"هانی"


جونگکوک خنده ی مستانه ای سر داد:


"کلمه ی جدید؟..یعنی چی؟"


تهیونگ درحالی که نوک بینیش رو از گردن تا ترقوه ی پسر میکشید و نفس های گرمش رو رها میکرد گفت:


"یعنی تو...یعنی مزه ای که میدی..جوری که دوست دارم تا اخر عمرم بچشمت..عسلم."


جونگکوک با لپ های گل انداخته خندید و از گردن تهیونگ گرفت تا لب هاش رو ببوسه و خب فرمانده از این حرکت استقبال کرد و دوباره لب های شیرین عسلش رو بوسید.
البته که دست هاش بیکار نموندن و عضو سفت شده ی پسر زیرش رو لمس میکردن..
جونگکوک زیر دست های تهیونگ وول میخورد و ناله های نامفهومی میکرد..
تهیونگ بخاطر حرکت زیاد جونگکوک عصبی شد و بوسه رو قطع کرد و از مچ پاهاش گرفت و توی شکمش جمعش کرد و با اخم جذابی به چشم های خمار و گیج جونگکوک نگاه کرد:


"انقدر وول نخور بچه!"


"ته ته..هاینی"


تهیونگ نتونست بیشتر از این اخمش رو نگهداره و بخاطر لحن بامزه و پسر وقتی که میخواست انگلیسی حرف بزنه خندید..
اما خندش باعث شد جونگکوک اخم کنه و با لوس ترین حالتی که ازش بعید بود گفت:


"نخند..وقتی اخم میکنی بیشتر دلم میخواد زیرت باشم"


تهیونگ نگاه ناباوری بهش انداخت و پوزخندی زد
پس‌ پسرش خشن دوست داشت؟
طی یک حرکت ناگهانی برای جونگکوک ، تهیونگ اون رو روی شکم خوابوند و باسنش رو بالا نگه داشت و درحالی که با سیلی های آروم رون هاش رو از هم فاصله میداد گفت:


"باعث میشی بخوام تا اخر عمرم همینطوری ببندمت و تا جایی که میتونم لمست کنم."


جونگکوک خندید و قوص بیشتری به کمرش داد  اون انهنای لعنتی باعث خیس شدن سر عضوش شد...
_________________________________________


بریم بعدی🚶🏻‍♀️

Comment