𝒑𝒂𝒓𝒕8

❌❌احساس کردم یه توضیح بدم تا بخاطر پرش زمانی ها گیج نشین..
خب از این به بعد داستان تو خواب جونگکوکِ
تا هروقت بیدارشه.امیدوارم بتونم طوری برسونم تا گیج نشین.
_______________________________


[اواسطِ دسامبرِ سالِ ۱۷۷۹_کره جنوبی]


جونگکوکا!..نمیشنوی در میزنن؟


"الان باز میکنم"


سمت در رفت و بازش کرد مثله همیشه برادرشو دید که با گونی پر از گیاه های عجیب غریب وارد شد


_جیمین..تو اینارو از کجا پیدا میکنی؟تا کمر داره برف میاد.

+چقدر حرف میزنی.به جای فضولی تو کار من برو برام چای بریز که یخ زدم.


جونگکوک که از پررویی برادرش عصبی شده بود خواست چیزی بگه که مادرش طبق معمول برای طرفداری از پسر کوچولوش وارد شد:
-راست میگه دیگه جونگکوک..نمیبینی بچم سردشه؟
آخ مادر قربون دماغ قرمزت بشه پسرم.


جونگکوک میخواست گریه کنه..درسته بچه اول بود اما اونا هم بعضی وقتا نیاز دارن یکی نازشونو بکشه
و برای همین خدا پدرشو براش فرستاد:
_اینقدر لوسش نکن اون جادوگر کوچولو رو..


جیمین از لقبی که پدرش بهش میداد خوشش نمیومد:+یاا من جادوگر نیستم..من گیاه شناسم!


_اما برای یه جادوگر کار میکنی که از قضا دیوونه ام هست.


جیمین با اعصبانیت مصنوعی گفت:+درسته اون یکم زیادی داناست و اطلاعاتش برای مغزهای کوچیکی مثله ما قابل درک نیست.


_هی پسر..داری میگی ما کم داریم؟


+نه معلومه که نه..اون زیادی میدونه.


جونگکوک با لیوان چای جیمین برگشت حتی کسی نفهمید جونگکوک کی به اشپزخونه رفت تا برای برادر زورگوش چای بریزه..البته که جیمین زورگو نبود،جونگکوک فقط یکم بیشتر از برادرای عادی بهش اهمیت میداد.
جیمین تشکری کرد و پیش پدرش نشست و با صدای بلند که مادرشم بشنوه گفت:_تو راه خونه سربازارو دیدم.نتونستم بفهمم چرا بعد از ده سال اومدن اینجا چادر زدن ولی انگار موضوع جدیه.


اقای جئون با اخم ریزی گفت:_زیاد بودن؟


+اره..تقریبا یه ارتش بودن


_حس خوبی به اومدنشون ندارم

خانم جئون درحالی که کاسه های شام رو میاورد گفت:_اینقدر منفی نباشین.جونگکوکم قراره سرباز بشه پس این همه بد بینی نسبت بهشون درست نیست.


جونگکوک کاسه ی خودشو گرفت و گفت:_من هیچوقت نمیتونم سربازشم.خونه ی ما از قصر دوره و من نمیخوام دست تنها بمونین


+یاا پس من اینجا چغندرم؟


جونگکوک بیخیال جواب داد:_یعنی میخوای بگی اگه من برم تو نمیای؟


جیمین چند ثانیه به سوپش نگاه کرد و گفت:+اره حق گفتی.


خانم جئون پشت چشمی نازک کرد و گفت:_ما اونقدریم که فکر میکنین پیر نیستیم.معلوم نیست کِی بشه دوباره کشاورزی کرد،با این وضع هوا مطمئنم تا بهار هم برفا اب نمیشن..و اینکه نگران نباشین وقتی کمک خواستم شخصا میام گوشتونو میکشم میارم تو زمین شخم بزنین.


جونگکوک با تصور پیچشش گوشش توسط مادرش ، اب دهنشو قورت داد و لبخند پر استرسی زد:_ب..باشه
باید منتظر شیم برف ها یکم اب شه تا گیر نکنیم...


جیمین با ذوق کمی گفت:"حالا که بیشتر سرباز ها اینجان فرصت خوبی برای ماست تا تو قصر بمونیم.
اونجا الان بی دفاع ست و راحت نیرو جذب میکنن."


جونگکوک سری تکون داد و خواست چیزی بگه اما با صدای در متوقف شد.
خانواده نگاه مشکوکی به هم انداختن،این وقت شب کی میتونست باشه؟
جونگکوک اول از همه بلند شد تا درو باز کنه.
برای جلوگیری از هرگونه خطر احتمالیی،شمشیرش رو نزدیک درتکیه داد و درو باز کرد.
همونطور که حدس میزد یه سرباز بود.
سرباز تا جونگکوک رو دید شروع به حرف زدن کرد:


"شبتون بخیر..من از طرف امپراطوری اینجام و باید چنتا سوال ازتون بپرسم"


جونگکوک با اخمی که جدی نشونش میداد گفت:
"چه سوالی؟"
سرباز یه کاغذ دراورد و روبه روی جونگکوک گرفت و گفت:
"شما این چهره رو تاحالا این نزدیکی ها ندیدین؟"


جونگکوک نگاهی به صورت مرد انداخت..تاحالا ندیده بودتش و خواست این رو اعلام کنه ولی صدای جیمین متوقفش کرد:
"اوه..من این مردو میشناسم"


سرباز که انگار گنج پیدا کرده باشه با خوشحالی گفت:
"عالیه..پس برای دادن اطلاعات بیشتر لطفا با من به اردوگاه بیاین."


جونگکوک اصلا حس خوبی به رفتن جیمین نداشت.
برای همین با جدیت گفت:
"اون هیچ جا نمیاد..چرا باید بهت اعتماد کنم؟"


سرباز دوباره قیافه ی نظامیه خودشو حفظ کرد و گفت:
"مجبورید..این دستور شخص فرماندست"
جونگکوک با کنایه گفت:
"پس به شخصِ فرمانده بگین خودش بیاد اینجا هر سوالی داره بپرسه بره"
سرباز میدونست اینجور ادما کوتاه نمیان برای همین تعظیم نصفه ای کرد و گفت:
" پس برمیگردم"
جونگکوک چشم غره ای رفت و درو نسبتا محکم رو سرباز کوبید..
__________


اون سرباز به محلی که چادر زده بودن برگشت تا فرماندش رو از بی اطاعتی یکی از بربر هامطلع کنه.
درهرصورت نمیتونست اونارو مجبور به کاری کنه ،اونا تحت فرمان امپراطوری نبودن.
____________


جونگکوک استرس بدی داشت.اون از بچگی دوست داشت یه جنگجو بشه و بیشتر عمرش رو تو میدون جنگ باشه نه زمین کشاورزی.
ولی خب از اونجایی که اون جونگکوکه هیچی طبق خواسته اش پیش نمیره چون درست ده سال پیش وقتی شونزده سالش بود بربر ها و حکومت امپراطوری باهم دچار‌مشکل شدن و جنگ یک ماهه ای رخ داد.
طی همون جنگ پدربزرگ و عموش کشته شدن و پدرش از اون موقع به هیچ سرباز و جنگجوی سلطنتیی اعتماد نداره،البته با عوض شدن شاه و با به تخت نشستن پسر شاه قبلی ،کشور ثبات بیشتری پیدا کرد و دیگه اختلافی بین بربر ها و سلطنت نبود اما این صلح نمیتونه عزیزامونو برگردونه.زخم جنگ هیچوقت خوب نمیشه.(بربر مترادف کلمه ی وحشی.اصطلاحه و منظور از وحشی بودن اون فرد نیست)


هیچکس خواب نبود..
صدای گنجشک ها نشون از نزدیکی به سحر رو میداد.
پدرم نمیخواست نشون بده اما استرس داشت.
هممون یه جورایی ترسیده بودیم چون اون سرباز قطعا برمیگشت اما با تعداد بیشتر.
ده سال بود که یک جنگجو و ادم سلطنتی پاشو تو این منطقه نزاشته بود.
و اومدن یهوییشون اونم نه ده نفر بلکه یه لشکر ،اصلا نیت خیری نمیتونه پشتش باشه..
بربر ها نژاد شجاعی بودن.و این استرس و ترس برای جون خودشون نبود،اونا میترسیدن عزیزهاشونو از دست بدن و تنها تر از همیشه بشن..


از صدای در تعجب نکردن چون شنیدن صدای پای اسب ها نیاز به گوش تیز نمیخواد..
جونگکوک مثله همیشه اول رفت تا درو باز کنه و پشت سرش جیمین و پدرش با فاصله ازش راه افتادن..
جونگکوک شمشیرش رو جای قبلی گذاشت و در رو باز کرد.
انتظار چنتا سرباز سلاح به دست رو داشت اما مثله اینکه اون سرباز واقعا رفته بود تا فرماندش رو بیاره..

_"سلام شبتون بخیر"


جونگکوک اخمی کرد تا مثله همیشه سرد و جدی به نظر بیاد:
"عادت دارین مردم رو خواب زده کنین؟"


_"ما توی ماموریتیم و معذرت میخوام که مزاحم خوابتون شدم...به هرحال...سربازی که اینجا فرستاده بودم گفت شما مردی که ما دنبالشیم رو دیدین پس باید به چنتا سوال جواب بدین..زیاد وقتتون رو نمیگیرم"
جونگکوک بدون اینکه نگاهشو از فرمانده ای که خیلی مشکوک با ادب بود بگیره جیمین رو صدا کرد.
بلافاصله جیمین بین چهارچوب در ظاهر شد:
"فکر کنم باید به چنتا سوال جواب بدی"
جیمین به تقلید از برادرش اخماشو توهم کشید و سری تکون داد.
فرمانده لبخند رضایتمندی زد و گفت:
_"میتونم بیام داخل؟"
جونگکوک میخواست مخالفت کنه اما صدای مادرش متوقفش کرد:
"بله بفرمایین تو"
تو دلش پوزخندی بخاطر ساده دل بودن مادرش زد..باز یه پسر هم سن و سال پسرای خودش دید اون روی مادرانش فعال شد..
فرمانده لبخندشو پررنگ تر کرد و از بین جیمین و جونگکوک رد شد...
حالا کل خانواده روبه روی فرمانده نشسته بودن و منتظر بهش نگاه میکردن.
فرمانده عکس نقاشی شده از مجرم رو دوباره نشون اون ها داد:
_"من کیم تهیونگ فرمانده ی لشکر امپراطوریم..و راجب این عکس..لطفا مکانی که این شخص رو دیدین و اینکه چی پوشیده بود اگه بهم بگین کمک بزرگی کردین"


جیمین نگاهی به جونگکوک انداخت تا تاییدشو بگیره و بعد شروع به حرف زدن کرد:
"نزدیکای غروب داشتم برمیگشتم خونه دیدمش..لباس طوسی پوشیده بود و هدبند مشکی داشت"
تهیونگ با اخمی که نشون از تمرکزش بود گفت:
_"کجا دیدیش؟"
"فکر کنم نزدیکای رودخونه بود..داشت از روش رد میشد..به نظر احمق میومد چون کدوم ادم عاقلی روی رودخونه یخ زده راه میره..برای همین نظرمو جلب کرد"
تهیونگ سری تکون داد و بلند شد و خواست تشکر کنه که جونگکوک وسط حرفش پرید و گفت:
"چرا دنبالشین؟...نکنه مالیات نداده؟"
(تیکه انداخت چون جنگی که بین بربر ها و امپراطوری بود بخاطر زیربار نرفتن بربر ها برای دادن مالیات به سلطنتی بود که هیچ خدماتی به اونها ارائه نمیداد و یه جورایی میخواست پول زور بگیره)
تهیونگ لبخند کم رنگی زد و گفت:
_"خیر..یه جاسوس بود"
جونگکوک چیزی نگفت و فقط سرتکون داد.
تهیونگ بالاخره تشکر کرد و سمت در رفت تا خارج شه . همون لحظه دربا شدت کوبیده شد..
تهیونگ با عجله در رو باز کرد و یکی از سرباز هایی که همراهش بود با پریشونی بهش نگاه میکرد‌.
تهیونگ با اخم و جدیت خودش گفت:
_"چی شده؟"
سرباز با استرس و عجله گفت:
"قربان برادرتون بی تابی میکنن..میخواستن بیان پیش شما که از اسب افتادن"
تهیونگ زیر لب لعنتی نثارِ سرباز های بی عرضش کرد و با عجله بیرون رفت.


وقتی بهشون رسید یونگی رو دید که سعی داره بازوشو از دست های سربازایی که گرفته بودنش ازاد کنه.
سربازا با دیدن فرماندشون سریع بازو های یونگی رو ول کردن و همون لحظه پسر با شتاب خودشو بغل تهیونگ انداخت و بغضشو شکوند..
تهیونگ که نمیخواست پیش سربازای احمقش یونگی رو اروم کنه از بازوش کشید و وارد حیاط بزرگ خونه شد..جلوی یونگی زانو زد و صورتش رو قاب گرفت و با ملایمت برادرانش گفت:
_"یونگی عزیزم چرا گریه میکنی؟"
تهیونگ میدونست یونگی چیزی نمیگه و فقط برای این پرسید تا بگه مشکلی نیست و الان پیششه.
یونگی اشکاشو پاک کرد و دست تهیونگ رو از صورتش کنار زد تا بغلش کنه.
تهیونگ وقتی یونگی بغلش کرد فهمید استرس زیادی به برادرش وارد شده و پس سعی کرد با نوازش کردن موهاش ارومش کنه..
چند ثانیه نگذشته بود که صدای خانم جئون بلند شد:


"پسرم اتفاقی افتاده؟"


یونگی با شنیدن صدای نازک زنی سرشو از سینه ی برادرش بیرون اورد..
خانم جئون با دیدن پیشونی زخمی پسر مظلومی که با چشم های اشکی بهش نگاه میکرد هینی کشید و سریع خودشو به پسر رسوند و جلوش زانو زد.
یونگی وقتی زن با عجله سمتش اومد ترسید و لباس تهیونگ رو تو مشتش فشرد. اما وقتی تهیونگ دستش رو گرفت ،بهش فهموند خطری تهدیدش نمیکنه و یکم اروم شد.
خانم جئون با دلسوزی و کمی هولی گفت:
"چیشده پسرم؟..چرا زخمی شدی؟درد داری؟"
تهیونگ اروم گفت:
_"فکر کنم بخاطر اینکه از اسب افتاده زخمی شده"
خانم جئون بلند شد و گفت:
"بریم داخل..جیمین زخمشو پانسمان میکنه و دارو بهش میزنه تا عفونت نکنه"
تهیونگ خواست مخالفت کنه که زن پیش دستی کرد و با جدیت ترسناکی گفت:
"حتی فکرشم نکن رو حرف یه زن بربر حرف بزنی فرمانده"
تهیونگ اب دهنشو قورت داد و با سر تایید کرد.
زن داخل رفت و اجازه داد تهیونگ پسری که حدس میزد برادرش باشه رو داخل بیاره..اگه پسر نمیترسید خودش شخصا بغلش میکرد و تا وقتی جیمین زخمشو تمیز کنه بوسه بارونش میکرد..پسرِ شیرینی بود..


هرسه وارد شدن و خانم جئون رو به پسر کوچیکش گفت:
"جیمین..برادر فرمانده کیم زخمی شده لطفا زخمشو ببند"
جیمین اول متوجه ی شخص سوم نشد اما با نگاه دقیق تری پسر جوونیو دید که مثله بچه های دو ساله پشت تهیونگ قایم شده و از پشت شونه اش بهش نگاه میکنه..
ناخداگاه لبخندی زد و باشه ای گفت.
چند قدم به تهیونگ و برادرش نزدیک شد و ملایمت گفت:
"میشه باهام بیای؟میخوام زخمتو تمیز کنم"
یونگی با نگرانی اول تهیونگ رو نگاه کرد.
تهیونگ چشماشو روی هم فشرد و تایید کرد که میتونه بره.
یونگی اروم از پشت تهیونگ بیرون اومد و پشت جیمین دنبالش رفت..
خانم جئون بازوی تهیونگ رو گرفت و با دل رحمی که نمیدونست از کجا اومده گفت:
"لطفا بیا بشین..براتون چای میارم"
تهیونگ لبخندی زد و پشت سر بقیه به داخل رفت..
میتونست نگاه کنجکاو و نگران زن رو تشخصی بده‌.
حتما بخاطر رفتار بچه گونه ی برادرش کنجکاو بود.
البته که تهیونگ از گفتن مشکل برادرش خجالت نمیکشید برای همین گفت:
_"نسبت به سنش بچه تر رفتار میکنه"
زن لبخند تلخی زد و گفت:
"متوجه شدم..پسر شیرینیه"
تهیونگم متقابلا لبخندی تلخ تر زد و خانم جئون ادامه داد:
"میتونم دلیلشو بپرسم؟..البته اگه راحت نیستی میتونی نگی مجبورت نمیکنم پسرم"
نه اینکه راحت نباشه..فقط نمیخواست به خودش یاداوری کنه پس گفت:
_"وقتی ده سالش بود بهش شک عصبی وارد شد و از اون موقع دیگه نه تونست حرف بزنه نه از لحاظ عقلی رشد کنه"
خانم جئون چشماش غمگین تر شد و به سرتکون دادن اکتفا کرد چون اگه حرف میزد بغض مادرانش مشخص میشد.
جونگکوک که حال مادرشو دید خواست بحثو عوض کنه پس گفت:
"اون جاسوس بَربَر بود؟"


_"نه..از یک حکومت محلی کوچیک بود"


اقای جئون که تا الان ساکت بود گفت:
"امپراطوری چقدر ضعیف شده که یه جاسوس ساده تونست وارد تشکیلاتش بشه؟"

تهیونگ که متوجه ی نفرتِ کمرنگ این خانواده نسبت به سلطنت شده بود گفت:
_"حکومت جدید اون سختگیری قبل رو نداره..شاه نسبت به پدرش دل رحم تره برای همین از خیلی جنگ ها جلوگیری کرد و خب این به ضرر بعضی ها بود..
برای همین ما احتمال یک شورش کوچیک رو تو این منطقه میدیم و فعلا اینجا اردو زدیم تا از نقشه شون مطمئن شیم و جلوشو بگیریم"


اقای جئون با اخم سری تکون داد و چیز اضافه ای نگفت.
همون لحظه جیمین و یونگیی که الان پیشونیش با ماده ی سبز رنگ و چندشی پوشیده شده بود وارد شدن.
یونگی بلافاصله پیش تهیونگ جا گرفت و بازوشو چسبید.
جیمین روبه تهیونگ با لحن ملایمی گفت:
"باید وایسین اون خمیر روی زخمش خشک شه تا چرک نکنه بعدش مثله پوست کنده میشه"


_"ممنونم"
تهیونگ نگاهی به یونگی انداخت..صورتش سفید تر شده بود و کناره های پیشونیش بخاطر التهاب زخم قرمز شده بود و کم کم رو به کبودی میرفت.
چشماش بخاطر گریه و خواب قرمز بود و لب هاش مثله همیشه زیر دندوناش درحال جوییده شدن بود.
خانم جئون بدون اینکه نگاهشو از یونگی بگیره گفت:
"اهمیتی نمیدم فرمانده ی کدوم سلطنتی..اما تا وقتی برادرت خوب نشده اینجا بمونید..میتونم حس کنم چقدر خستست و فکرشم نکن بخوای مخالفت کنی..
درهرصورت اگه میخوای خودت میتونی بری ولی پسرم اینجا میمونه..و میدونم اون بدون تو جایی بند نمیشه پس پیشنهاد میکنم توام بمونی"


تهیونگ نگاهی به یونگی کرد که چشماش از خواب خمار تر شده بود..اگه میخواستن الان راه بیوفتن نزدیکای ظهر به اردوگاه میرسیدن چون بخاطر برف سرعتشو کند تر بود برای همین قبول کرد که بمونن و فردا صبح راه بیوفتن....
________________________



اگوست دی رو اینجا فراموش کنین و فقط این یونگی کوچولو رو تصور کنین و سافت شین:)

Comment