𝒑𝒂𝒓𝒕18

اتاق توی سکوت بدی فرو رفته بود.هیچکس جرات حرف زدن نداشت.


اون پسربچه ی مهربونی که هرروز باهاش سروکار داشتن ،حالا توی یک دقیقه تبدیل به مرد خشمگینی شده بود که منتظر وز وز مگس بود تا کل جمعیت رو راهیه زندان کنه..


نفس های سنگین میکشید و اخم هاش درهم تنیده بود.حتی کیم تهیونگ هم جرات نداشت چیزی بگه،اون تنها کسی بود که از عادت اعصبانیت پادشاهش خبرداشت و نمیخواست باعث اعدام همگانی بشه..


بالاخره بعد از نیم ساعت سکوت طاقت فرسا که عرق همه رو دراورده بود ، هوسک نفس عمیقی کشید و بدون اینکه اخم هاش رو باز کنه رو به خبررسان بیچاره گفت:


"شرطش رو قبول میکنم"


ناگهان جمعیت به همهمه افتاد..هیچکس فکرش رو نمیکرد شاهشون تن به همچین کاری بده..زور؟
این نشون ضعف بود..نشون ترسو بودن یک پادشاه بود.
اما هیچکدوم که شاه نبود ،بودن؟
شاید برای همینه که انتخاب نشدن چون فقط به فکر خودشونن..
تهیونگ که دیگه سکوت رو جایز ندید گفت:


"اما سرورم..این بی احترامی به شماست!"

"چاره چیه کیم؟"


"ما سپاه قدرتمندی داریم..میتونیم از پسشون بربیایم‌ و مجبور نیستیم زیر حرف زور بریم..این رسما یک تهدیده!"


"میدونم احتمال پیروزی هست اما به چه قیمتی؟..خودت بهتر از همه میدونی جنگ چه اسیب های جبران ناپذیری به هردو طرف میزنه..من نمیخوام بعد از چندسال دوباره با قحطی روبه رو شیم..لازم به گفتن نیست، همه میدونن حکومت های دیگه خودشون رو شخص ثالث توی جنگ ها نمیکنن و این یعنی خبری از واردات و صادرات نیست رسما اقتصادمون افت میکنه"


تهیونگ از همه ی اینا باخبر بود اما هوسوک با قبول کردن این شرط هم خودش رو توسری خور نشون میداد و هم اینده اش رو خراب میکرد..اما دیگه روی حرفش حرفی نزد..میدونست هوسوک وقتی تصمیمی میگیره یعنی از هر طرف اون رو سنجیده...


با بلند شدن پادشاه همه ایستادن و تعظیمی کردن و منتظر موندن تا اول پادشاهشون خارج شه.


________________________________


ذهنش اشفته بود و اصلا ایده ای نداشت که اینجا چیکار میکنه!


چرا وقتی داشت قدم میزد تا بلکه به ذهن شلوغش سامان بده،یکهو جلوی در اقامتگاه جیمین سردراورده..!
درسته که میگن دست هاش معجزه میکنه اما تاحالا به چشم هاش نگاه کردین؟
جادوی واقعی اونجاست..همون تیله های درخشان باعث شدن هوسوک اینجوری سرگردون جلوی در اتاقش به ایسته..اون مگه پادشاه نبود؟پس چرا جرات نداشت در بزنه و بره تو درحالی که کسی سوال پیچش نمیکرد؟.


'فقط در بزن و برو تو و به چیزیم فکر نکن'

به خودش تشر زد و همون لحظه چند تقه ی ریز به در زد..چند ثانیه بعد جیمین بفرماییدی گفت و هوسوک بعد از دم عمیقی که گرفت درو باز کرد و وارد شد.
جیمین که مشغول نوشتن چیزایی توی کاغذ کاهی بود سرش رو بالا اورد و با دیدن هوسوک سریع بلند شد و تعظیمی کرد..


"سلام..سرورم"


هوسوک دوست داشت بگه لازم به این همه احترام نیست اما نمیتونست


"سلام..مزاحمت که نشدم؟"

"نه اصلا..بشینین لطفا"

هوسوک لبخندی زد روی یکی از تشکچه ها نشست و دقیقه ای بعد جیمین با سینی که از فنجوناش بخار بلند میشد روبه روش نشست.


"با اینکه گفتی نه ولی حس میکنم مزاحم کارت شدم..چیزی مینوشتی؟"


هوسوک همونطور که بخارِ چای رو وارد بینیش میکرد پرسید


"اینطور نگین..مزاحم نشدین یه جورایی خوشحال شدم دیدمتون.از شبی که توی اون سرما بیرون موندین نگرانتون شده بودم ولی خوشحالم که میبینم حالتون خوبه."


و یه لبخند درخشان به چاشنی حرف هاش اضافه کرد.
هوسوک حس میکرد قلبش داره تو دهنش میزنه..جیمیم نگرانش بود..تاحالا کسی نگران هوسوک نبود.و خب باید اعتراف میکرد جیمین داره بدون اینکه خودش بفهمه لوسش میکنه..


"شلوغش کردی..فقط یه عطسه ی ساده بود اما بازم بابت دمنوشی که فرستادی ممنون،نتونستم ازت تشکر کنم"


جیمین از زیر فنجونی که نزدیک دهنش بودلبخند زد و هوسوک با اینکه لب هاش رو نمیدید اما از چشم های خطیش متوجه ی لبخند بزرگش شد و متقابلا لبخند زد.


"خب نگفتی چی مینوشتی؟"


هوسوک فقط میخواست بحث رو باز کنه..


"یه نامه برای مادر پدرم"


"حتما دلتنگشون شدی"


"اره..ولی ادم‌وابسته ای نیستم از پس خودم برمیام"

"حتما که همینطوره"


جیمین لبخندی زد و گفت:


"شاید بی ادبی باشه ولی.."


کمی مکث کرد


"ولی حس میکنم اتفاقی افتاده،حالتون خوبه؟"


هوسوک با خودش فکر کرد یعنی انقدر ضایه بود؟


"جلسه ی امروز زیاد خوب پیش نرفت."


"اوهوم..شاه بودن مسئولیت بزرگ و سختیه"


"و اینکه خودت انتخابش نکرده باشی سخت ترشم میکنه"


جیمین با توجه و بدون اینکه جایگاهش یادش باشه،جوری که انگار داره با دوستش حرف میزنه پرسید


"چطور؟"


هوسوک لبخند تلخی زد و خیره به نقطه ی نامعلومی گفت:


"هیفده سالم بود که بیماری توی کشورمون پخش شد..خیلیا مردن ، جوری که توی هر ده قدم یک جنازه افتاده بود،شهر بوی تعفن جسد میداد..هیچوقت زجه ها و التماس های مردم رو یادم نمیره..التماس برای چی؟برای دارو..دارویی که همه ی اشراف زاده ها اونو داشتن اما بین مردم پخش نمیکردن.
این زندگی الان من ، آهِ همون خانواده هاییه که زمانی پدر من بهشون ظلم کرد..میدونی تو هرچقدرم پولدار و غنی باشی بازم نمیتونی از سرنوشتت فرار کنی..
پدرم با اینکه اون پادزهر رو داشت اما مادر و برادر بزرگم گرفتار بیماری شدن..پدرم خیلی تلاش کرد که نجاتشون بده اما نشد..اونا زندگی میکرد تا توی این روز بمیرن و پدرم رو به درد مردمانش دچار کنن..
پدرم هم یک هفته بعد از اون ها مرد..دق کرد‌.
و من توی ۱۷ سالگی بدون اینکه بخوام و تجربه ای داشته باشم پادشاه شدم...حالا بنظرت میتونم بخاطر جایگاهم خوشحال باشم؟"


جیمین نگاه غمزده اش رو به هوسوک دوخت..باید چیزی میگفت؟..برای یک لحظه ارزو کرد کاش جای یونگی بود و کسی ازش انتظار حرف زدن نداشت..
اگه یونگی بود الان چیکار میکرد؟صددرصد بغل میکرد.
شاید جیمینم باید همینکارو بکنه،با اینکه فرد رو به روش شاه بود اما حس میکرد میتونه بهش اعتماد و محبت بکنه..پس تردید رو کنار گذاشت و روی زانوهاش بلند شد و به هوسوک نزدیک شد
چشم های پسر از این گرد تر نمیشد وقتی جیمین اون رو توی اغوشش کشید..انتظار هرچی رو داشت جز این..اما بهتر نیست تعجب رو بزاره برای بعد و الان فقط روی آغوش مجانی و گرم جیمین استفاده کنه؟


__________________________


(Tea pov)


چه مرگش شده؟
چرا جوری رفتار میکنه که انگار من وجود ندارم؟
به این میگن چرخش روزگار؟
شاید لوس به نظر بیام اما الان‌من نگاه جونگکوک رو روی خودم میخوام،نه روی اون سربازای عضله ای..
من فرماندم..منم میتونم لخت شم و شکم چند تیکه ام رو تو چش بقیه فرو کنم..اون سنجاب یا خرگوش یا هرجونده ای دیگه ای حق نداره چشمش رو کسی غیر از من بچرخونه!
یه لحظه وایسا!..من فرماندم.
میتونم دستور بدم تمرین رو متوقف کنن و ادامش رو توی حیاط انجام بدن..اما نه،حیاط برفی و سرد بود.
اه تهیونگ یه فکری بکن..
و ثانیه ای بعد فرشته ی نجات تهیونگ اومد


"ببخشید فرمانده کیم..میشه این حرکت رو یکبار برامون انجام بدین؟..سربازا تازه کارن"


تهیونگ از خدا خواسته سری تکون داد و جلو رفت و بقیه از جمله جونگکوک دورش حلقه زدن.
تهیونگ بند های لباسش رو باز کرد و با حالت جونگکوک کُشی پیراهنش رو دراورد..
میتونست گرمای نگاه جونگکوک رو روی بدنش حس کنه..پوزخندی زد و روی زمین حالت شنا گرفت و حرکتی که میخواست یاد بده رو اجرا کرد


(Kook pov)


اون احمق داره چیکار میکنه؟..بدن چی میگه؟
میخواستم حسودی تهیونگ رو دربیارم اما الان دارم با چشمام قورتش میدم..ولی کی‌میتونه چشمش رو از ماهیچه های کتف برنزه اش که روش خراش و زخم های قدیمیه که با هر حرکتش منقبض میشه بگیره که من دومیش باشم؟
بیخیال تهیونگ خیلی جذابه..این چیزیه که هرچقدرم ازش ناراحت یا اعصبانی باشم نمیتونم انکارش کنم..
اما چرا داره پوزخند میزنه و نگاهم میکنه؟
یعنی فهمید با بدنش فانتزی میرم؟
نگاهتو بگیر‌جونگکوک..
افرین حالا داره میاد سمتت..
چی؟
داره میاد سمتم...چرا هیچکس تو اتاق نیست..
کِی تهیونگ بلند شد..کِی بقیه رفتن..
انقدر محوش شدی زمان از دستت در رفت


"_چیزی که دیدیو دوست داشتی؟"


تهیونگ با پوزخند و حالت شیطانیش پرسید


"من میتونم بهترشو برم"
'این چه گوهی بود که خوردی جئون؟'


"_پس منتظرم نشونم بدی"


"نشونت بدم؟"


"_اره نشونم بده"


"باشه نشونت میدم"


دیگه راه برگشتی نیست..اما میتونم لخت نشم نه؟فقط حرکت رو میزنم و بعد فرار میکنم!


تا خم شدم صدای بم تهیونگ تو گوشم پیچید


"مثل اینکه یادت رفت پیراهنتو دربیاری..بنداش نمیزارن حرکت رو درست بری"


کیو میخواستی گول بزنی جئون؟
به ناچار پیراهنش رو دراورد و پشت به تهیونگ حالت شنا رو گرفت..تا میخواست شروع کنه دست سرد تهیونگ روی کتفش نشست..و ثانیه ای بعد تونست نفس گرم تهیونگ رو روی پشت گردن و جایی نزدیک به گوش هاش حس کنه..


"_میدونستم اشتباه میری..دستات رو جم تر کن"


جونگکوک میدونه داره درست میره و تهیونگ از قصد داره لمسش میکنه..بیاین فکر کنیم جونگکوک کرم داره و دستش رو به جای اینکه جمع کنه باز تر کرد و با لحنی که دیگه استرسی نبود و الان هاله ای از شیطانت گرفته بود گفت:


" اینطوری خوبه؟ یا بازترش کنم؟"


تهیونگ تک خندی کرد و گرمای نفسش رو بدن جونگکوک پخش شد..


"_کیو دارم گول میزنم؟"


جونگکوک معنی این حرف رو نفهمید تا وقتی که با شدت روی زمین فرود اومد و به ثانیه نکشید که تنش به سمت تهیونگ برگردونده شد.
انتظارش رو نداشت!
تهیونگ با سینه ی لختش که بالا پایین میشد و چشم های عصبیش بهش خیره بود..جونگکوک اعصبانیش کرده بود؟


"_یه دلیل برای بی توجهیات بیار!"

"تو فرصت خواستی و من دارم بهت میدمش..چرا نزدیکم میشی؟"


"_فرصت توی لغت نامه ی تو بی توجهیه؟"


"چیه؟فرمانده کوچولوی ما توجه میخواد؟"


این چیزی بود که تهیونگ رو عصبی میکرد‌‌..به سخره گرفته شدن!


"_داری عصبیم میکنی!"


لحن جونگکوک هم جدی شد


"انتظار داری با اون حرف هایی که زدی و کارایی که باهام کردی بازم مثله احمقا اویزونت شم؟بسه هرچی غرورمو شکوندی!..حالا ام از روم بلند شو و تا وقتی تکلیفت با خودت معلوم نیست جرعت نکن سمتم بیای فرمانده کیم!"


تهیونگ نفس های عصبی میکشید..فکرش رو نمیکرد فرصت خواستن از نظر جونگکوک یعنی ترک کردن و دورشدن..شاید مقصر تهیونگ بود که جونگکوک رو حالی نکرد و فقط سکوت کرد..ولی اون بوسه ها واقعا هیچ چیز رو برای جونگکوک مشخص نکرد؟
اینکه تهیونگ دوسش داره؟
شاید قبلا براش همه چی گُنگ بود..ولی الان حداقل خودش‌میدونه که جونگکوک رو دوست داره و نمیتونه ازش بگذره..


"_تو حرف ادم حالیت نیست نه؟"


و تهیونگ که دوباره تو حرف زدن و انتخاب کلمات گند میزنه!


"از روم بلند شو"


"_نمیخوام..چیه؟ لمس بدنم رو روی بدنت دوست نداری؟"


"نه تا وقتی که دلت باهام نیست"


جونگکوک با غم اشکاری گفت و چشم های تهیونگ تیره شد..وقتش بود علاقه اش رو نشون بده نه؟
پس سرش رو نزدیک گوش پسر برد و با صدای ارومی که بم تر از همیشه بود گفت:


"_متاسفم..میدونی که تو انتخاب کلمات خوب نیستم..نمیتونم مثل شاعرا برات دو بند شعر عاشقانه بنویسم یا هر روز از کلمه های عاشقانه استفاده کنم!
ولی فقط میشه تو چشم هام نگاه کنی؟میتونی عشقم رو ببینی نه؟چشم ها هیچوقت دروغ نمیگن نه؟
میتونی ازشون بخونی که دوست دارم؟
چشم هام دارن میگن متاسفم..تهیونگ متاسفه کوکی!
میتونی این فرمانده رو ببخشی و عشقش رو قبول کنی؟
بعد از یونگی تو تنها کسی بودی و هستی که ضعف این فرمانده رو دیده.تو که نمیخوای رهاش کنی؟ میخوای؟
میدونم یهویی بود اما هروقت از قبل برنامه ریزی میکنم هیچی درست پیش نمیره.میخوام برای اولین بار به حرف داستان نویس زندگیم‌گوش کنم..میخوام علاقم نسبت به سرباز بربر رو قبول کنم..توام قبولم میکنی؟..تو_.."


حرفش با لب های جونگکوک نصفه موند!
داره بوسیده میشه..و این واقعی ترین بوسه ای بود که تا الان داشتن..هیچ زوری درکار نبود و لب هاشون روی هم میرقصید..اما یک لحظه این گرمای لذت بخش از روی لب هاش کنار رفت و جونگکوک نفس نفس زنان روی لب های تهیونگ زمزمه کرد:
"هیچوقت دیگه از جمله های عاشقانه استفاده نکن و فقط منو ببوس..بهتر از حرف زدن میبوسی"

جونگکوک میخواست دوباره لب هاشون رو بهم برسونه که تهیونگ دو انگشتش رو روی لب های پسر گذاشت و گفت:


"میدونی من کارای دیگه ایم میتونم بکنم که از بوسیدنم بهتره..ولی فعلا فقط میخوام ببوسمت تا دیگه لب هاتو حس نکنی"


و دیگه اجازه ی حرف زدن به پسر نداد و لب هاش رو شکار کرد..البته که تهیونگ به حرفش عمل نکرد و فقط نبوسید و دستا و انگشت های کشیده اش بودن که سینه و پهلو های لخت جونگکوک رو لمس میکرد و باعث مور مور شدن پسر میشدن و گاه صدای 'اومم' مانندی از لای لب هاش خارج میشد..
جونگکوک حس میکرد خیلی داره ضعف نشون میده پس فشاری به سینه ی سفت پسر روش داد و تهیونگم که انتظارش رو نداشت سریع به پشت افتاد و حالا جونگکوک بود دستاش روی بدن تهیونگ میرقصید و لب های تشنه اش رو با لب های تهیونگ سیراب میکرد...
_________________________________________


کم بود ولی به زودی بعدیشم میزارم
این دو سه هفته سرم خیلی شلوغه :) تابستون میخوام:)

Comment