𝒑𝒂𝒓𝒕4

روی زمین نشست و سعی کرد لکه های اولیه رو بزاره..
میدونست قراره کلی کاغذ هدر بده پس سعی نکرد تمیز بکشه..


شاید این اولین باری بود که جونگکوک اینقدر دقیق بهش نگاه میکرد..افتاب مایل میتابید و چشمای مشکی رنگش به قهوه ای میرفت و سایه مژه هاش رو گونش میوفتاد..موهاش همراه با باد میرقصید و اون هلوی نصفه ای که گاز میزد صحنرو کامل میکرد.


میتونست قطرات آبِ هلو که از لای انگشتاش چکه میکنه رو حس کنه اما نمیخواست ژستشو بخاطر لیس زدن دستش خراب کنه پس تحمل کرد.


چشماش بخاطر نوری که میتابید خمار تر از هر موقعه ای بود در حدی که حس میکرد الاناست که خوابش ببره.
از وقتی جونگکوک رو دیده بود این اولین باریه که حس خوبی داره چون قبلا همش به این فکر میکرد نکنه کارش اشتباه بوده باشه و نباید اینجا ظاهر میشده!.اون الان نباید زنده باشه ، به اندازه ی کافی زندگی کرده بود و نباید خودشو دوباره تو دام این دنیا مینداخت ولی عشقی که به جونگکوک داشت نزاشت که خودخواه باشه.
کاش هیچوقت منو یادت نمیومد جونگکوکا!


جونگکوک به انحنای کمر باریک پسر رسیده بود.
با خودش فکر کرد تهیونگ بدنی شبیه به ادم عادی نداره..بی نقصه.
پوست گندمی و صافی داشت که حتی یه دونه لک هم درش دیده نمیشد و این امکان نداشت.
امکان نداشت پوستش درحالی که سفید نیست از شدت نورانی بودن چشاتو بزنه..
از کمر به شکمش رسید،تخت بود و با هر نفسش اروم بالا پایین میشد و قطرات آب هلو از گردن تا شکمش رسیده بود و اونو براق تر میکرد
کنته رو بیشتر فشار داد تا سایه تیره تری بزنه.


جونگکوک براش عجیب بود که تهیونگ حرفی نمیزنه انگار اونم این جو و تنش خاص رو حس کرده بود و نمیخواست خرابش کنه.
اگه این سکانسی از یه فیلم بود ، قطعه ی ملایمی از ترکیب ویالون و پیانو پخش میشد و صحنه رو برای جونگکوک کامل میکرد‌.
الهه اش همراه با میوه ی بهشتی به شیرینی لب هاش و ترانه ای که با تار های لطیف موهاش نواخته میشد.


اِروس!،تهیونگ بود .اون اومده بود درست مثله روایت ها تیری به قلبش بزنه و اون رو دلباخته ی خودش کنه.اون پاک بود.پاکیه یک نوزادو داشت ،شاید چون اصلا به دنیا نیومده بود.
جونگکوک میدونست تهیونگ وجود نداره .هیچ آدم فانیی نمیتونست به این اندازه معصوم باشه.
شاید تهیونگ گمشده؟
گمشده ای که باید به اصلِ روحِ خودش برگرده.
میگن اگه میخوای چیزی رو پیدا کنی اول باید گم شی.
شاید جونگکوک برای پیدا کردن عشقِ قلبش ،تو تاریکی چشمای تهیونگ گم شد.


_______________________


جونگکوک قلاب گرفته بود و به تهیونگ کمک میکرد تا از دیوار بالا بره تا به پنجره ی اتاقش برسه.
از شانس گندشون ، میرا جلوی در مشغول صحبت با یکی از همسایه ها بود و نمیشد از راه ورودی رفت.
با وارد شدن تهیونگ به اتاقش خودش وارد خونه شد و سمت اتاقش رفت.
رو پله ها بود که کارینا با سرعت خودشو به  جونگکوک رسوند و پایین پیراهنشو گرفت و درحالی که به سمت در میکشوندتش گفت:_کوکی کوکی بیا منو ببر شهرخرگوشاا لطفاا
جونگکوک درحالی که سعی میکرد پراهنشو از دستای کوچیک خواهرش جدا کنه با لحن زار و خسته ای گفت:_الان خستم . بزار یه وقته دیگه.
کارینا لجوجانه گفت:_نه!همین الان باید منو ببری تو قول دادی
جونگکوک ناباور به خواهر دروغگوش نگاه کرد و عصبی گفت:_این درست نیست که دروغ بگی..من هیچ قولی بهت ندادم‌.
کارینا با اعصبانیتی که ازش بعید بود پیراهن جونگکوک رو ول کرد و روبه روش ایستاد و با تن صدای بلندی که اعصبانیتشو خوب به برادرش برسونه گفت:_ازت بدم میاد جونگکوک تو یه ادم عوضیی..
جونگکوک با ناباوری به خواهر تخس و بی ادبش نگاه کرد.از کارینای ۹ ساله انتظار نمیرفت اینطوری صحبت کنه و دادو بیداد راه بندازه.برای لحظه ای به گوشاش شک کرد اما بعد خودش هم با لحن بد و صدای بلندی به خواهرش توپید که فکر نکنه فقط اونه که میتونه داد بزنه:_حق نداری اینطوری داد بزنی!
وقتی گفتم الان نه ینی نه پس گم شو و بیشتر از این اعصبانیم نکن دختر.
کارینا با حرص یه پاشو به زمین کوبید و با صورتی گریون از خونه بیرون رفت.
نخواست بیشتر از این اونجا بمونه چون هرلحظه ممکن بود میرا بخاطر صدای دعوا بازخواستش کنه و جونگکوک الان رو مود جواب پس دادن نبود پس زودتر خودشو به اتاقش رسوند.


فکر نمیکرد وقتی وارد اتاقش بشه با تهیونگی مواجه شه که با بالاتنه ی لخت که دونه های عرق به خوبی مشخص بود رو تختش به خواب رفته باشه.
حتما گرمازده شده بود چون هیچکس به خوبی خودش نمیتونست زیر گرمای افتاب دووم بیاره.
نه اینکه از افتاب و عرق و ریختن خوشش بیاد نه!فقط اون لحظس که مطمئنه هیج سرمایی نمیتونه بهش نفوذکنه و از‌پا درش بیاره.
ساعت نزدیکای پنج عصر بود و جونگکوک فکر کرد الان بهترین وقت برای نوشتنه پس قوطی مرکب رو روی میز گذاشت،و درحالی که پشت میز مینشست کتاب رو باز کرد:
شاید این ادبیات برات جدید باشه.اما برام مهم نیست چون برای اولین بار میخوام خودم باشم که مینویسه نه یه سری کلماتِ از قبل تعیین شده پس خوب گوش کن.


بهش گفتم حق نداره از صابون لیموییم استفاده کنه اما اگر بخوام صادق باشم اون اصلا بوی صابون من نبود.یعنی بوی بهشت بود؟
بهشت بوی لیموی زرد میداد؟


دوست داشتم داد بزنم تو صورتش و بگم تو واقعی نیستی و داری بازیم میدی!
اما میترسم دوباره اون لبخندی که از زهر هم تلخ تر بود رو نشونم بده و بگه تا اخر این کتاب صبر کنم.
صبر برای چی؟
برای اینکه دوسش داشته باشم؟
خب الانشم دارم.
تیرِ اِروس صاف تو قلبم خورد.
دوست داشتن یعنی چی؟
تاحالا تجربش نکرده بودم تا همین چند دقیقه پیش‌.
یعنی حس های قلبت با منطق مغزت جور درنیاد؟
خب نمیاد.چون همش این واقعیت برام تکرار میشه که تهیونگ واقعی نیست!
اینقدر به مانییرای ذهنم پروبال دادم که الان تو قلبم لونه کرده.
میترسم بهش بگم دوست دارم و اون با یه پوزخند مسخره نگاهم کنه و بگه خب ماموریت من تموم شد.
و منو با یه قلب تیرخورده ول کنه و جوری بره که انگار اصلا نبوده . ولی امکان نداره چون جای تیرش رو قلبم تا اخر عمر میمونه.


الان دارم بهش نگاه میکنم.زیباست!
مطمئنم داوینچی و میکل انژ و رافائل به من غبطه میخورن،چون تونستم پیچ و تاب بدن الهه ای رو بکشم و با چشمام لمس کنم که تاحالا هیچکدومشون نه دیدن نه لمس کردن.
معصوم ترین چهره و ژکوند ترین لبخند.
میترسم بهش دست بزنم و بکشنه..شاید دارم اغراق میکنم ولی مگه تهیونگ یه الهه نیست؟پس این مبالغه به جاست.
تصمیم داشتم بدون اینکه چیزی بگم ،وقتی وارد اتاق شدم ببوسمش.
بوسه ای روی گونه های لبوییش.
چرا لب هاش نه؟
چون نمیخواستم با لب هام طعم هلویی لب هاشو پاک کنم‌.
شاید اگر کارینا مغزمو نمیخورد این کارو میکردم‌.
ولی‌مگه میشه خفه شه؟
کاش میشد نفسش همون لحظه گیر کنه و من بتونم الهمو ببوسم...
جئون..جولای۱۹۰۰
_____________
تهیونگ انتظار نداشت وقتی چشماشو باز میکنه ، جونگکوک رو تو دوسانتی صورتش ببینه که غرق در خوابه.
تو خواب حتی شیطانم معصوم دیده میشه.
نگاهش به خال زیرلب پسر رسید.
ناخوداگاه لمسش کرد و این لمس کوتاه خاطرات شیرین و تلخی رو براش تداعی کرد.
چقدر دوست داشت همه چیو بهش بگه.
بگه کیه و اینجا چی میخواد.
البته درستش اینه که کی بود.
تهیونگ وجود نداره.حداقل الان نداره.چطور تونست برگرده وقتی میدونه که یه روزی باید پسرشو ترک کنه؟
قلبش فشرده شد وقتی به اون روزی فکر کرد که باید بره.
تهیونگ میدونست جونگکوک دیر یا زود دوباره عاشقش میشه .
هم خوشحال بود که جونگکوکش اونو فراموش نکرده و هم ناراحت که قراره ترکش کنه.
شاید این تنبیه جونگکوک بود؟چون تهیونگ رو ول کرد‌..


از کی چشماشو باز کرده بود؟
چون الان با اون دوتا گوی مشکی داره نگاهش میکنه.
هیچکدوم حرفی نمیزدن و نمیخواستن ارتباط چشمیشونو قطع کنن اما با بالا اومدن کسی از پله ها تهیونگ مجبور شد خودشو تو کمد قایم کنه..


در با شتاب باز شد و چهره ی ترسیده ی گرتا نمایان شد.
جونگکوک که حال و روز خواهرشو دید با هولی گفت:_چی شده؟
گرتا با حالت ترسیده و بغضی گفت:_زودباش بیا..کارینا مرده..


جونگکوک بعد از اون هیچی جز صدای سوت توی مغزش نشنید.
نفهمید چطور خودشو به طبقه ی پایین رسوند و همراه پلیسا سمت جنازه ی خواهر ۹ سالش رفت.
میرا رو دید که با گریه جسم بی جونه کارینا رو بغل کرده و به سینش فشار میده.
فرانکو با اینکه حالش بهتر از میرا نبود ولی بازم سعی داشت همسرشو اروم کنه.
جونگکوک رو زانوش هاش افتاد و با چشمای ابری به خواهرش که الان از هرموقع ی دیگه ای سفید تر بود خیره شد.
پیراهن بلندِ سبزش خیس بود و موهای طلاییش به پیشونیش چسبیده بود.
لب های نیمه بازش کبود بودن و گونه هاش مثله سابق اون قرمزی طبیعیش رو نداشت.
فرانکو موفق شد همسرشو از کارینا جدا کنه .
جونگکوک نمیدونست این جراتو از کجا اورده بود ولی تونست خواهرشو برای اخرین بار بغل کنه.
برای اولین بار داشت با سرما مقابله میکرد.
میخواست با داغیه خودش پوست یخ زده ی خواهرشو گرم کنه تا دوباره قلبش بتپه..
اما این امکان نداشت و جونگکوک اینو خوب میدونست ولی نمیخواست از فشردن خواهرش به سینش و بوسیدن موهای خیسش دست برداره...


(دوهفته بعد)


همه چی عوض شد.
اوایل فکر میکردم با یه جونگکوک افسرده طرفم اما واقعیت اینه که جونگکوک الان زمین تا اسمون با اون پسری که اول ملاقات کردم فرق داره.
میتونم بگم دارم چهره ی افسردگیو میبینم ، برخلاف کسایی که میگن افسردگی چهره نداره.
اون الان تنها ترین فردِ چون خواهرشو کشت.البته این چیزیه که خودش فکر میکنه چون پلیسا گفتن براثر خفگی مرده. یکی از کشاورزا تن شناورشو روی دریاچه دید..اون غرق شده بود.
جونگکوک میگه همش تقصیر خودشه.
اگه حوصله میکرد و میبردش شهر خرگوشا(و نظری از اینکه اینجا واقعا کجاست ندارم)و اعصبانی نمیشد و نمینوشت که کاشکی خفه شه ، هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفتاد.
اون ارزوی خفگی خواهرشو کرده بود..
جدا از اینا بهم گفت پدرش گفته که میرا نمیتونه این خونه رو تحمل کنه چون هرگوشه ی این خونه اونو یاد دختر کوچولوش میندازه.پس تصمیم گرفتن همگی برگردن پایتخت.
از جونگکوک خواستن باهاشون بره ولی اون قبول نکرد.
گفت میمونه و قنادیه کوچیکشونو میچرخونه. که البته دروغ گفت.
و الان منم و جونگکوکی که دل از تخت و عروسکای خواهرش نمیکنه.
راستی!
متوجه شدیم که کارینا تمام این مدت یواشکی یه خرگوش نگه میداشته.
جونگکوک میگه احتمالن اونو از اولین بار و البته اخرین باری که رفتن شهرخرگوشا اورده.
و بعد فهمید برا همون  اون روز برای گرفتن هویج به اتاقش اومد.
تصمیم گرفت خرگوشو نگه داره و اسمشو بزاره کارینا.
کارینا یه بچه خرگوش سفید و نازه...


اگه بخوام از تنها اتفاق خوبی که داره میوفته بگم . نزدیک تر شدن من و جونگکوکه.
البته امیدوارم یه روز بدون گریه ازم تقاضای بغل کنه.
و با هربار هم اغوشی سرشونم از گریه هاش خیس نشه‌.
حال و روزش باعث میشه قلبم از گذشته هم بیشتر فشرده شه.
حالا میفهمم اون قدیما جونگکوک چی میکشید.شاید اینم یه تنبیه برای منه؟
اون هر روز روتین خاص خودشو میگذرونه.
وقتی بیدار میشه اولین کاری که میکنه غذا دادن به کاریناست ، و بعد بغل کردن عروسکاش و گریه کردن و نفرین کردن خودش.
و بعد از اتاق بیرون میاد و میره سمت سیگاری که تازه به‌روتینش اضافه شده.
و بقیه روز من سعی در اروم کردنش دارم.
میتونم درکش کنم.و متاسفم که تو هر زندگیش درد از دست دادن رو چشیده...


_______________
میدونم کمه ولی اگه تا اینجا خوندین و دوست داشتین ووت بدین ممنون💚

Comment