𝒑𝒂𝒓𝒕6

بعد از کابوسی که دیده بود ، زیاد نزدیک تهیونگ نمیشد.نمیدونست چرا اما نیروی عجیبی اونو وادار به نادیده گرفتن تهیونگ میکرد.
همش به بهانه های مختلف بیرون میرفت و ساعت ها تو کوچه پس کوچه ها میگشت تا ذهنشو ازاد کنه اما بیشتر به مسائل اخیر فکر میکرد.
به اینکه کارینا مرده،خانوادش رفتن و تهیونگ..
آه اون پسر..چرا فقط نمیتونه بره جوری که انگار اصلا نبوده؟
جونگکوک دیشب بهش اعتراف کرد که دوسش داره و حتی بوسیدش اما هیچی از ترساش کم نشد،حتی بیشتر از قبل احساس رهاشدگی و اضطراب داشت.
جونگکوک هیچوقت بلد نبود از چیزی فرار کنه چون داره به فراموش کردن تهیونگ فکر میکنه..
داره به این فکر میکنه که چطوری بهش فکر نکنه..
این پسر احمق نیست؟
شاید باید میرفت پیش خانوادش؟
تهیونگ چی؟
تنها راه خلاصی از این منجلابی که برای خودش درست کرده ،تموم کردن کتابه.
کتاب قطوریم نیست که دیر به انتهاش برسه اما جونگکوک با ریز ترین خطی که میتونست مینوشت و از استفاده کردن کلمات تکراری و اضافه خودداری میکرد..پیش خودش میگفت برای اینکه کتابش محتوای بهتری داشته باشه اینکارو میکنه اما ته قلبش میدونه که نمیخواد کتاب تموم شه چون میترسه از عواقبش خوشش نیاد..


______________


این پنجمین باریه که در روز داره به گل ها اب میده.
حس زن هایی رو داره که شوهرشون یکهو سرد میشن و صبح تا شب تو کاباره ها با زنا میپرن و خودشون تو خونه حرص میخورن..و تو این سناریو جونگکوک نقش اون شوهرِ عوضیشو داره .
بعد از اعتراف دست و پا شکسته ی جونگکوک ، فکر‌میکرد دیگه تمومه ،اونا رسما باهمن و حتی اون کتاب لعنتیم نمیتونه جداشون کنه اما اشتباه میکرد.
کلمه های جونگکوک از قلبش نمیومد..
یعنی همه ی ادما انقدر راحت اعتراف عاشقانه میکنن؟
وقتی خالصانه عاشق یه نفر باشی ، هرچقدرم که لغت نامه ی گسترده ای داشته باشی بازم کلمه برای وصف حس قلبت کم میاری!
این یعنی وقتی عاشقی ، مغزت به قلبت میبازه..
ولی برای جونگکوک اینطور نشد.
اشتباه کرده بود ؟
اما اونا عاشق هم بودن..فکر میکرد اگه برگرده جونگکوک تو نگاه اول عاشقش میشه و بقیه عمر کوتاهشو باهم زندگی و معاشقه میکنن ،اما مثل همیشع اشتباه کرده بود.
برای اولین بار حس کرد به این دنیا و زندگی تعلق نداره!
واقعا هم نداشت..اون پدر و مادر  فانی نداشت،زاده نشده بود،خانواده ای نداشت،فقط‌جونگکوک بود که اونم نادیدش میگرفت..پس حس تنهایی اینطوریه؟
تهیونگ هیچوقت تنها بودن رو حس نکرده بود حتی تو بدترین سال های زندگیش!
چون میدونست کسایی هستن که بهش اهمیت میدن و دوسش دارن..شاید بعضی وقت ها گله از تنهایی میکرد اما ته قلبش میدونست تنها نیست!


صدای در رو که شنید دست از خیره شدن به ساعت برداشت و با جونگکوکِ سیگار به دست مواجه شد..
پسر کشون کشون خودشو به مبل رسوند و روش ولو شد.
مست نیست..فقط زیادی راه رفته بود و پاهاش دیگه توانایی حملش رو نداشتن.
تهیونگ که پریشونیه جونگکوک رو دید سناریو های مزخرفی که برای خودش ساخته بود رو کنار زد و کنارش نشست.
_خوبی؟
مسخره ترین سوالی که میتونست بپرسه.
+نمیدونم


_دوست داری باهام درموردش حرف بزنی؟


+درمورد چی؟


_چیزی که اذیتت میکنه


+تو..خودت اذیتم میکنی


_دوست داری برم؟


+نه!..دوسش دارم.
ضخمی که بهم میزنیو دوست دارم.


_تو خیلی بدبختی میدونستی؟


+اره


_و همینطور ترسو


+اره....


بعد از کمی مکث:


+من کِی میمیرم؟


_نمیدونم


+حدس میزدم..تو چی؟کِی میمیری؟


_همین الانشم زنده نیستم


+تو روحی؟


_نه..نمیدونم شاید.


+چیزی هست که ازش مطمئن باشی؟


_اره..اینکه دوست دارم


جونگکوک پوزخند زد:+تو نه اروسی نه فرشته نه الهه نه خدا...تو خودِ شیطانی تهیونگ!


تهیونگم با پوزخند جواب داد:_ما هممون شیطانیم فقط تو شکل های مختلف...


کاش میتونستم تا اخر تورو توی قفس نگهدارم و بهت خیره شم.


+من همین الانشم تو قفس توام..قفسی که درش بازه ولی توانایی خروج ازشو ندارم..
شاید به آزادی اعتقاد ندارم؟
هرجا برم تو هستی..خودت نباشی فکرت هست.


_تو عاشقمی جونگکوک


+شاید..نمیدونم


_چیزی هست که ازش مطمئن باشی؟


جونگکوک پوزخندی بخاطر برگردوندن حرف خودش به خودش زد:+اره
کمی به تهیونگ نزدیک شد با یه دستش فشاری به قفسه سینه ی پسر وارد کرد تا دراز بکشه.
خودش هم روی پسر طوری که اذیت نشه خم شد و کنار‌گوشش نجوا کرد:مطمئنم الان میخوام ببوسمت..
تضمین میکنی پشیمون نشم؟


_دفعه ی قبل پشیمون شدی؟


+اره.


چهره ی تهیونگ غمگین شد و از چشم جونگکوک دور نموند
پسر پوزخندی زد و دوباره طوری که نفساش گوش تهیونگ رو قلقلک میداد گفت:+پشیمونم چون خوب نبوسیدمت..اونطوری که لایق بودی بوسیده نشدی!


تهیونگ میتونست پروانه هایی که تو شکمش وول وول میخورنو حس کنه.
_پس بزار من اونطوری که لایقشی ببوسمت جونگکوک.

پسر لباش به خنده کش اومد و گفت:+چطوری تونستم ازت دور بمونم؟


_واقعا چطور تونستی؟
تهیونگ با خنده گفت


جونگکوک با سر انگشتای یخ زدش پوست گرم پسر رو نوازش کرد..چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید و آروم بازدمش رو کنار گوش و گردن تهیونگ‌خالی کرد..
مگه قرار نبود ازش دوربمونه؟
اون ازش فرار میکرد تا کمی با خودش فکر کنه و اتفاقای این مدت رو تحلیل کنه..اما همیشه زیاد فکر کردن نتیجه ی درستی نمیده..
درست مثله الان..نزدیک شدن به تهیونگ اشتباهه و جونگکوک این رو میدونه ولی خودشو میزنه به خواب..
چون نمیخواد این شیطانِ فرشته نما رو از دست بده.
اون زیادی برای فانی بودن زیباست..و برای فرشته بودن زیادی فریبندست..
شاید واقعا مانیِیراست؟
این تهیونگ ، تهیونگِ ذهنِ جونگکوکه!
اوه جیزِز جونگکوک،تو یه شیطان ساختی..


_فکر کنم قرار نیست جز مور مور کردن من با نفسات کار دیگه ای انجام بدی..


جونگکوک سرشو از گردن تهیونگ بیرون اورد و خمار نگاهش کرد..پریشون بود و انقدر غرق تو تفکرات پوچش بود که یادش نبود اصلا برای چی تو این وضعیت با تهیونگ قرار گرفته.


+چی؟
بی حواس پرسید.


تهیونگ نفسشو کلافه بیرون داد و با یه حرکت پشت گردن پسر رو گرفت و برای بار دوم بوسیدش.
جونگکوک بخاطر یهویی بودن تهیونگ صدایِ(اوم)مانندی ازش خارج شد و سست روی تهیونگ افتاد..
جونگکوکِ سست عنصرِ بدبخت..
به خودش گفت و سعی کرد ضعیف نشون نده.

تهیونگ نیشخندی به عکس العمل پسرش زد.چه بخواد چه نخواد بچست..فقط هیکل گنده کرده..


تهیونگ احساس خفگی میکرد چون غولی به نام جئون روش افتاده بود و علاوه بر اشغال کردن دهنش،راه تنفسیشم بسته بود..پس هول محکمی به سینه ی پسر داد و از خودش جدا کرد و حتی نزاشت تحلیل کنه چی شده چون بلافاصله رو مبل خوابوندتش و ایندفعه خودش روی پسر خیمه زد.
دوباره لب هاشونو بهم رسوند و سعی کرد جامه ی فرشته گونشو دربیاره و جونگکوک رو با لوسیفرِ درونش اشنا کنه..هرچند که پسر تا الان فهمیده بود تهیونگ به اون پاکی که فکر میکرد نیست..


جونگکوک مک اخرو محکم تر زد و جدا شد.
تازه متوجه شد تهیونگ جاهاشونو عوض کرده .
پوزخندی زد و با پشت دست گونه ی پسر رو نوازش کرد.:+فردا میخوام ببرمت به بهترین جایی که میتونی بری و به چشم ببینی!


_کجا؟


+کتابخونه


تهیونگ‌خنده ای ناباوری کرد و گفت:_میخوای منو ببری کتابخونه؟محض اطلاعت من بلد نیستم زبون شمارو بخونم.


+قرار نیست چیزی بخونیم..اصلا نمیریم داخل


تهیونگ چشماشو ریز کرد و مشکوک گفت:_داری ترسناک‌میشی جئون


+اونجا یه کتابخونه ی معمولی نیست.
باید خوشحال باشی جایی ظاهر شدی‌ که میتونی اون بناهای کلاسیک زیبارو ببینی..


_یه کتابخونه ی قدیمی؟
قراره اونجا کاری کنیم؟
چون هم قدیمیه و هم باید خلوت باشه..


جونگکوک اولش شوک شد ولی با دیدن چشمای شیطون تهیونگ ، بازی دستش اومد اما خیال ادامه دادن نداشت چون میدونست اخرش به لخت شدنشون ختم میشه و جونگکوک اینو نمیخواست..حداقل الان نه..


+اتفاقا اصلانم خلوت نیست..اون تجسمی که از کتابخونه داریو بنداز دور چون کاملا متفاوته..
راستش فقط کتابخونه نیست.
ونیز یه میدون خیلی معروف داره ، بهش میگن سَن مارکو..
اوه پسر..فقط باید ببینیش که چه جای قشنگیه..
انگار وسط دوره ی رنسانسی..
کلی مجسمه و ستون و نقاشی..


_جونگکوکی ما بالاخره داره به چیزی اشتیاق نشون میده..افتاب از کدوم ور دراومده؟


جونگکوک با چشم قره ی فیکی سعی کرد تهیونگ رو از خودش دور کنه و موفقم شد.


جونگکوک میخواست مثله پسر جواب بده اما با دیدن صورت درهم تهیونگ که لبخند تلخیم داره حرفش تو گلوش موند


_بعضی وقتا فکر میکنم کجای زندگیمو اشتباه کردم..کجا به کسی ظلم کردم و حقشونو خوردم..
اخر همه ی سوالای ذهنم میرسه به یه اسم..
"جئون جونگکوک"
میدونم با حرفام گیجت میکنم اما نیازه که بگم.
من متاسفم برای همه چی
اینکه برات ادم خوبی نبودم.سرنوشتتو تغییر دادم و زندگیتو ازت گرفتم.
من خیلی برای خودمون خودخواه بودم ، باعث شدم دوتا خانواده بخاطر من داغ بچه ببینن.
قرار نبود انقدر ضعیف باشم‌.فکر میکردم همه چی مثله قبله اما دنیا هر روز درحال عوض شدنه و این منم که هنوز تو ۱۲۱ سال قبل گیر کردم.
دوست دارم و بخاطرش ازت معذرت میخوام..
نباید چیزیو بهت تحمیل میکردم.این خیلی احمقانست که یه نفرو به زور عاشق خودت کنی و همینطور غیر ممکن.
متاسفم ولی من نمیتونم فردا باهات جایی بیام
چون قراره از زندگیت برم‌
نمیتونم با عذاب وجدانی که دارم پیشت بمونم. بازم دارم خود خواه میشم و نمیدونم این چندمین تاسفیه که دارم میخورم ولی‌بازم متاسفم.


جونگکوک با هرجمله ی تهیونگ اخماش بیشتر توهم میرفت..چرا ادما نمیتونن مستقیم حرفشونو بزنن و کلی براش مقدمه چینی‌میکنن؟
تهیونگ گفت که میخواد بره چون دوسش داره.
چقدر مسخره..اگه دوسش داره چرا تنهاش میزاره؟


+این قانون طبیعته نه؟
اینکه وقتی مطمئن میشیم یه نفر دوسمون داره اذیتش میکنیم..هرکاری میکنیم تا بهش بفهمونیم چقدر انتخابش اشتباه بوده.
همیشه ترک میکنیم و شکسته های قلب بقیرو نمیبینیم...


_نمیتونی منو قضاوت کنی..من‌ مایل ها با همون خورده شکسته های تو پام راه رفتم.
همیشه اونی که ترک میشه بیشترین اسیب رو نمیبینه
میدونی برام چقدر سخته بخوام دوباره از دستت بدم؟
اما اینبار دلیلش خودتی..چون منو نمیخوای
دوستم نداری..


+دوست دارم


_نداری..چون این من بودم که خواستم دوست داشته باشی.تو هیچوقت با خواست قلب خودت عاشقم نشدی..من مجبورت کردم تو این زندگیت منو دوست داشته باشی..تو فقط گول خوردی.


جونگکوک نفهمید کی گونه هاش خیس شدن و غرورش برای هزارمین بار خورد شد.
داشت میگفت به زور عاشقش شدم؟چطور ممکنه؟
من و قلبم هردو میدونیم دوسش داریم ولی اون نمیخواد قبولش کنه چون دنبال بهونست که منو ترک کنه..


+من دوست دارم تهیونگ..و هیچ اهمیتی به چرندیاتت نمیدم‌‌.تو حق نداری بری.. نمیزارم که بری.


_جونگکوک چرا متوجه نیستی؟
تو اصلا قرار نبود منو ببینی . قرار نبود دوستم داشته باشی و همه ی اینا بخاطر خودخواهی منه.
جونگکوک که حالا اعصبانی بود از جاش بلند شد و سعی کرد بدون اینکه صداشو بالا ببره حرف بزنه اما زیاد موفق نبود:+چرا یک بار باهام صادق حرف نمیزنی؟چرا نمیگی چی میخوای..فقط اومدی که بری؟
نمیتونم بگم منطقی باهام حرف بزن چون خیلی وقته منطقی بودن دیگه جواب نمیده پس خواهش میکنم باهام روراست باش.


تهیونگ متقابلا بلند شد و سمت جونگکوک رفت.
صورت خسته ی پسر رو قاب گرفت و گفت:_دلم میخواد اما نمیتونم..
تو باید تنها باشی تا خودت بفهمی.
میدونم شبا کابوس میبینی..شاید اگه دنبالشون کنی بفهمی!
اونوقت ازم بخواه که برگردم..وقتی همه چیو فهمیدی و بازم منو خواستی اون وقت بهم بگو تا برگردم.تو راهشو بلدی جونگکوکم‌.
فقط نترس باشه؟
و اینم یادت نره که خیلی دوست دارم و همه ی این کارارو بخاطر تو کردم تا دوباره پیشت باشم پس ازم متنفر نشو..
جونگکوک صورتشو بیشتر به دستای پسر فشرد و چشماشو بست تا از چکیدن قطرات اشکش جلوگیری کنه.
تهیونگ اشک های پسر رو پاک کرد عمیق لب هاشو بوسید... برای بار سوم،فکر کنم قراره تا اخر بوسه هاشونو بشمرن چون شاید اخرین بوسه باشه..


جونگکوک با حس نرمیِ لب های تهیونگ تو خلسه ی خودش فرو رفت اما زیاد طول نکشید تا اون حس شیرین از بین بره..
چشماش هنوز بسته بود..دیگه نه لب هاشو حس میکرد نه گرمیه دستاشو..
مثله اینکه با ترسش روبه رو شده بود..ترسی که وقتی چشماشو باز کنه تهیونگ نباشه و الان بعد از باز کردن چشماش چیزی جز انعکاس خودش تو ایینه ندید.
تهیونگ رفته بود..
_________________________



چون خیلی قشنگ بود دلم نیومد نزارم
اینجا همونجاییه که جونگکوک میخواست تهیونگ رو ببره اما اون از دستش داد:)



از یه زاویه دیگه ببینیم
یکی منو ببره ونیز💔



نتونستم عکس جدیدی از کتابخونش پیدا کنم
ولی این کتابخونه ی سن مارکوعه
فقط اون مجسمه های بالاشو نگاه کنین هق:)


خب یادم رفت سلام کنم
سلام
مرسی که تا اینجا خوندید
خوشحال میشم ووت بدین مرسی💚

Comment