𝒑𝒂𝒓𝒕5


جونگکوک نگاه بی حس خودشو به تهیونگی داد که سخت مشغول اب دادن گلای مردس.
بهش گفتم فایده ای نداره اونا دیگه پژمرده شدن اما اون بدون این که اهمیتی بده گفت همه لیاقت یک شانس دوباره رو دارن.


بی مقدمه گفتم:_دیروز از پدرم برام نامه اومد.گفت تازه جاگیر شدن .
تهیونگ "اوهوم"ارومی گفت و دست از سیراب کردن گل ها کشید و پیش جونگکوک روی کاناپه نشست.
سر پسرو به شونش تکیه داد و درحالی که موهاشو نوازش میکرد گفت:+دوست داری یکم بخوابی؟چشات خون افتاده.


جونگکوک پلکاشو روهم فشرد ، چشماش بسته بود اما سرش گیج میرفت.به سرعت پلکاشو فاصله داد و سرشو بلند کرد و درحالی که تهیونگ رو با خودش به اتاق میکشوند گفت:_اینجا نمیتونم بخوابم.


تهیونگ دید که جونگکوک به اتاق خودش رفت.
شاید همین اولین قدم بود ، اینکه اتاق کارینا رو برای استراحت انتخاب نکرد.


جونگکوک روی تخت دراز کشید و دستاشو باز کرد تا تهیونگ بغلش کنه. درست مثله پسر بچه هایی که موقعه خواب از مادرشون میخوان براشون قصه بخونه تا بخوابن و تهیونگ کی بود که اینو رد کنه؟
جونگکوک بدون اینکه چشماشو باز کنه گفت:_دوباره نوشتنو شروع میکنم.


+این خیلی عالیه.


_چه اتفاقی میوفته؟


+ها؟


_وقتی کتاب تموم شه..چی میشه؟


تهیونگ نفس عمیقی کشید و گفت:_میدونم که میدونی دوست دارم.


جونگکوک چشماشو باز کرد و نیم خیز شد، ارنجشو تکیه گاهش قرار داد و گفت:_چرا از جواب دادن طفره میری؟


تهیونگ تا حدی که صورتش دقیقا روبه روی جونگکوک باشه نیم خیز شد و گفت:_چون نباید جواب بدم و تو هی میپرسی.چرا فقط تمومش نمیکنی تا بفهمی؟


جونگکوک کمی از لحن تهاجمی تهیونگ عصبی شد و گفت:_من قراره دوست داشته باشم؟


+چیزی نیست که من تعیین کنم


_اگه بگم دوست دارم از خواب بیدار میشم و کارینا هنوز زندس؟
حالت چهره ی تهیونگ به یکباره عوض شد.
غم و پشیمونی از لحن جونگکوک چکه میکرد و این عذابش میداد.


+شاید اگه به سرنوشت اعتقاد داشته باشی همه چی اسون تر میشه.


_تا قبل از تو به هیچی اعتقاد نداشتم...تو زندگیمو نابود کردی و بعد با سلیقه ی خودت از نو ساختیش..طوری که حتی نمیتونم ازت متنفر بشم.
تهیونگ با دست ازادش گونه ی جونگکوک رو نوازش کرد و درحالی که صورتشو نزدیک تر میکرد گفت:+میدونی من از تو خیلی بزرگ ترم..اینکه قبول نمیکنی که بهم علاقه داری کلافت کرده..برای اولین بار سپرتو بنداز و بزار تیرِ این اِروس به قلبت بخوره.


شاید واقعا حرفای تهیونگ بود که جونگکوک تو ذهنش دید که قلبش تیر خورده؟یا حتی تو خوابش دید..دید که بازم تو برفا گیر کرده و همیشه اسبی درحال حرکته..و هرسری به نحوی میمیره..اخرین باری که خواب دید ، با تیری تو قلبش بیدارشد...دروغ نمیگفت اگه بگه تو بیداری هم سوزش جای تیر رو حس میکرد..چندبار تو اینه سمت چپ سینشو چک کرد تا جای زخم پیدا کنه اما چیزی جز ماه گرفتی کم رنگی که از بچگی داشت ندید..
تهیونگ بیشتر نزدیک شد..تاحدی که هرم نفس های گرم جونگکوک رو حس میکرد...
نوک بینیش رو نرم جایی بین لب و بینی پسر  نوازش وار کشید  و نفسشو خالی کرد.
جونگکوک چشماشو بست و طی یک معادلات سریع تو مغزش دست ازادشو پشت گردن تهیونگ گذاشت و لب هاشو روی لب های خیس پسر کوبوند.
تهیونگ میتونست صدای تپش سریع قلب هاشونو بشنوه.
جونگکوک جرات تکون دادن لب هاشو نداشت.
قلبش تیر میکشید و انگار با عمیق تر کردن بوسه،تیر فرضی بیشتر تو قلبش فرو میره.
اما تهیونگ مغزش خالی بود و رو چیزی جز حس لب های معشوق سابقش تمرکز نمیکرد..


بالاخره تهیونگ اولین قدم رو برداشت..لب هاشو از هم فاصله داد و نرم مکی به لب بالایی جونگکوک زد..حالا که پسر اونو بوسیده بود ، تهیونگ دستش برای خیلی کارا باز بود.


اگر الان جونگکوک گریه میکرد غرورش خرد میشد؟
چون میتونه جوشش اشک رو لای پلک های بستش حس کنه..هیچ ایده ای نداره که چرا یکهو حجم عظیمی از خاطرات و حس ها بهش حمله کردن..
خاطرات مبهم و حس های غریبه.


تهیونگ لب هاشونو جدا کرد اما فاصله نگرفت.چشمای جونگکوک همچنان بسته و لبش نیمه باز بود.
تهیونگ فکر میکرد اگه جونگکوک اونو ببوسه خودش کسیه که هنگ میکنه و توی خاطرات غرق میشه اما اشتباه میکرد،جونگکوک خیلی بی دفاع  تر به نظر میرسید.دیگه اون پسر بداخلاق نبود.


+جونگکوک؟


_هوم!


+چشماتو باز کن


_نمیتونم


تهیونگ رو صورت پسر خم شد و نرم پلکاشو بوسید.
+پس بخواب
جونگکوک دوباره درازکشید و نفسشو رها کرد.
میتونست چشماشو باز کنه اما نمیخواست چون میترسید،میترسید چون فکر میکرد اگه چشماشو باز کنه تهیونگ ناپدید شده.
اما خب صداشو میشنید و لباشو حس میکرد که اروم نقطه به نقطه ی گردن و صورتشو نوازش میکنه:
+جئون تو خیلی احمقی...برای نویسنده بودن خیلی کند ذهنی.


_چ..چرا؟
+تو هنوز نفهمیدی من کیم؟


جونگکوک جراتشو جمع کرد و چشماشو باز کرد و به تهیونگی که برای اولین بار چهره ی جدی و ترسناکی به خودش گرفته بود نگاه کرد:_تو تهیونگی..هیولای کمدی
تهیونگ تک خنده ای کرد و گفت:+هنوز بچه ای...موندم با این مغز فندقیت این همه عضله چی میگه..تو خیلی بزرگ شدی از نظر فیزیکی.


جونگکوک با پشت موهای پسر بازی میکرد و با شیطانت خاصی به چشمای تهیونگ زل زده بود:_اگه بخوابم تو میری؟


تهیونگ با شنیدن جمله ی اشنایی برای لحظه ای برگشت به گذشته..گذشته ی سختش با جونگکوک..


+نمیرم عزیزم..پیشتم


جونگکوک هنوزم مطمئن نبود اما میخواست بازم سپرشو پیش تهیونگ زمین بندازه و تسلیم نیزه اش بشه ، پس چشماشو بست و سعی کرد روی دست تهیونگ که موهاشو نوازش میکنه تمرکز کنه...


"این عجیب و کاملا عادیه که جونگکوک میدونه داره خواب میبینه و تلاشی برای بیدارشدن نمیکنه.
مثله همیشه تو  خونش نشسته و به کاری مشغوله.
صدای بحث و همهمه میاد و این نشون میده که جونگکوک تنها نیست،اما نمیتونه صورتاشونو ببینه
فقط سایه های سخنگو از کنارش رد میشن و یاداوری میکنن که هستن.


برای بار هزارم صدایی از بیرون میشنوه ، مردم جمع شدن و باهم حرف میزنن.اینجا ایتالیا نیست چون خونه هایی که ساخته شده متفاوتن.
حدس اینکه اینجا کره اس سخت نیست .
برف..سرما..صدای  اسب.
اسب بدون سرنشین از کنارش رد میشه ، تا اینجا تکراری بود.
جونگکوک منتظر بقیشه..یکم عحیبه چون کاملا بی حسه.نه کنجکاوه و نه ترسیده . فقط منتظره...
از دور اسب های دیگه ای رو میبینه که درحال نزدیک شدنن اما اینبار با سرنشین اما نه ادمای عادی..
اونا سرباز یا همچین چیزی بودن.
یکم دور تر از جونگکوک سربازا پیاده میشن.
حرف ها و قیافه ها گنگه و نفس کشیدن برای پسر سخت تر و سخت تر میشه.
انگار برفا دارن زیاد و زیادتر میشن تا حدی که سرمارو تا کمرش حس میکنه.
معمولا ادما توی خواب چیزیو حس نمیکنن و برای همین وقتی میخوان بفهمن که خوابن خودشونو نیشگون میگیرن.


اگه این خواب یه صحنه ی فیلم بود الان اهنگی با ویالون سل نواخته میشد و سکانس رو خوفناک تر میکرد.


جونگکون الان روبه روی لشکر ده بیست نفره ای درحالی که تا کمر تو برف فرو رفته قرار داره.
میبینه سربازی که از همه هیکلی تره بهش نزدیک میشه.
سرش خودبه خود به پایین خم میشه...و..و رد قرمزی رو صفحه ی سفید میبینه..اون خونه؟..داره ازش خون میره؟...میخواد سرشو لمس کنه اما نمیتونه چون برف حالا دست ها و بازوهاشم پوشش میده.


سرشو بالا میگره و به سرباز هیکلی نگاه میکنه اما چیزی جز صورتی تار نمیبینه.
اینکه نمیتونه حرف بزنه یا داد بزنه کلافش کرده.
سعی میکنه دستاشو ازاد کنه اما با هر تکونی که میخوره برف بیشتر قرمز میشه..نگاهشو به سینش میده..اون چرا لخته؟
هانبوکی که تنش بود چی شد؟
چشمش به حفره ی خونیِ عمیق و بزرگی که روی قلبش میخوره..هنوز میتپه.
درد زیادی نداره اما تیر میکشه..انگار که سرما بیحسش کرده باشه..
سرش با شدت به بالا کشیده میشه و حالا هیچی تار نیست فقط زیادی روشنه..
_جئون!
صدای اشنایی رو میشنوه که بین سفیدی ها گم شده.
چشماشو تنگ میکنه تا بتونه صورت شخص رو ببینه.
_جونگکوک صدامو میشنوی؟
میشنوه..ولی‌نمیتونه به زبون بیاره.
صورت بهش نزدیک تر میشه و حالا به جز سفیدی قرمزیِ اشناییم‌میبینه.
چشم های اشنایی که بین خون گم شده.
دهنشو باز میکنه تا حرفی بزنه..انگار الان نیروشو داره اما همونم با دیدن شخصی که تو صورتش خم شده و با بی رحمی نگاهش میکنه پر‌میکشه..
اون تهیونگه؟!
چرا انقدر بی روحه..
دردی که تو چشمای اون هست حتی از درد قلبشم بیشتره.
اون عوض شده.بزرگ شده؟
شبیه پسری که توی کمد پیدا کرده نیست.
برای اولین بار پیشش احساس کوچیکی و حقیر بودن میکنه.
ضعیف شده و پریشون.
شخصی که الان فهمیده تهیونگه بیشتر سمتش خم میشه.
دستشو رو حفره ای که رو قلبش ایجاد شده میزاره و اروم فشار میده.
میخواد بیشتر درد بکشه یا خون رو بند بیاره؟
چشماش داد میزنه ازت متنفرم اما حرف هاش خلافشو ثابت میکنه.
_میتونی تحمل کنی جئون!...بهت دستور میدم زنده بمونی.
جونگکوک حالا سرمارو تا گردنش حس میکنه..
حفره ی قلبش حالا با برف پوشیده شده و خونِ باقی مونده تو بدنش منجمد شده ولی هنوز زندست و قلب سفیدش میتپه.
+تهیونگ!
تونست‌حرف بزنه اما چیزی که بعدش تهیونگ گفت رو نشنید چون برف تا چشم ها و گوش هاش بالا اومد و بعد مثله همیشه تاریکی...


Comment