𝒑𝒂𝒓𝒕14

جونگکوک بعد از دعوایی که با جیمین داشت دیگه به چادر مشترکشون نرفت.اعصبانی بود اما بیشتر از‌اون حس ناراحتی داشت.برادرش بهش اعتماد نداشت،با اینکه جونگکوک بزرگ تره اما جیمین طوری حرف میزد که‌انگار جونگکوک یه پسر بچه ده سالست و داره نصیحتش میکنه و این به غرورش بر خورده بود.
میخواست خودش رو تبرئه کنه بخاطر حرفایی که به جیمین زده بود.اون پسر زیادی تو جو رفته بود و فکر میکرد خداست و از همه چی خبر داره اما از نظر جونگکوک اون فقط کمی حس شیشمش قوی بود.
نمیخواست پاپیش بزاره و ازش معذرت خواهی کنه اما الان واقعا دلش گرفته بود و میخواست با یکی حرف بزنه و بغلش کنه پس سمت چادر تهیونگ راه افتاد.


مثل همیشه تقه ای که ستون چوبی زد و منتظر موند تا صدای بم فرمانده ی جذابشو بشنوه.


_"بیا تو"


جونگکوک با اینکه ناراحت بود اما لبخندی رو صورتش نشوند و وارد شد.طبق معمول تهیونگ پشت میز کوچیکی نشسته بود و نامه ها و نقشه هارو بررسی میکرد و اخم جذابی بین ابروهاش نشسته بود.
نمیخواست تمرکزش رو بهم بریزه اما مگه جونگکوک یه سرباز عادی بود؟
خودش که اینطور فکر نمیکرد‌.
با خوشحالی خودش رو کنار تهیونگ پرت کرد و بازوش رو گرفت و گفت:


"سلام داری چیکار میکنی؟"


تهیونگ بدون اینکه نیم نگاهی به پسر بندازه خیلی معمولی گفت:


_"واضح نیست؟"


جونگکوک از لحن سرد و زننده ی تهیونگ جا خورد.
میدونست عادت به حرف های رمانتیک نداره اما این حجم از سردی نرمال نبود.
بی اختیار لباش پایین افتاد و چشماش درشت شد و با لحن ناراحتی گفت:


"اتفاقی افتاده؟ازم ناراحتی؟"


تهیونگ نفسش رو صدا دار بیرون داد .
چطوری میتونست بهش بگه؟اون دیشب به یونگی گفته بود ادم بدی نیست اما الان داره خلافش رو ثابت میکنه.از بازی که راه انداخته بود پشیمون بود اما راه برگشتی نیست باید تمومش میکرد.
کاغذ هارو روی میز برگردوند و به چشم های منتظر و مظلوم جونگکوک نگاه کرد..یک لحظه دلش لرزید..
انگار تازه فهمید چیکار کرده.
چشمای پسر رو به روش زیادی مظلوم بود و برق میزد،چرا قبل از این متوجه ی برق نگاهش نشده بود؟
باید دلش رو میشکست.تهیونگ کسی بود که سمتش رفت و حالا میخواد با قلب شکسته تنهاش بزاره و هیچوقت متوجه نمیشه جونگکوک بعد از رفتن تهیونگ از زندگیش چطور میخواد با خورده های قلبش سر کنه..


جونگکوک که طولانی شدن خیرگی تهیونگ رو چشماش رو حس کرد خیلی اروم جلو رفت و لب هاش رو روی لب هاش پسر مسخ شده گذاشت.
هیچکدوم حرکتی نمیکردن.
جونگکوک داشت از گرمی و نرمی لب های معشوقش لذت میبرد و تهیونگی که داشت دنبال راهی میگشت تا پسش بزنه.
و اخر این تهیونگ بود که بوسشون رو قطع کرد.
اما جونگکوک نزاشت فاصله ی بیشتری بینشون بیوفته و با لبخند از همون فاصله ی کم نگاهش میکرد‌.
میترسید بیشتر پیش بره و فرمانده خوشش نیاد.اون واقعا دلش میخواست تمام بدن پسر رو بوسه بارون کنه و با موهاش بازی کنه حتی به اینکه چطور فرماندش روی تخت باهاش عشق بازی میکنه هم فکر کرده بود..اینکه چطور تن لخت هردوشون روی هم قرار میگیره و با بوسه هاشون همدیگر رو مارک میکنن...


تهیونگ متوجه درشت شدن مردمک های چشم جونگکوک شد..اون پسر از نگاهش عشق میبارید.
این اولین باری بود که تهیونگ به کسی غیر از یونگی اهمیت میداد تا قلبش نشکنه..اما این مسخرست چون با همین هدف نزدیک پسر شده بود.
اون عاشقش نبود و نیست اما یک چیزایی تغییر کرده بود..اون الان عذاب وجدان داشت.
نمیتونست این بازی رو بیشتر از این ادامه بده و رنگ عشق رو تو قلب پسر کوچیکتر پررنگ تر کنه پس فاصله رو بیشتر کرد و بلندشد و جونگکوک هم به تبعیت از فرمانده ایستاد..


تهیونگ نگاه سرد و نافذش رو به چشم های پسر داد و خیلی معمولی گفت:


_"دوست ندارم،همش یه بازی بود"


و دید بعد از پایان جملش برق نگاه پسر خاموش شد و تپش قلب گرفت..اما جونگکوک نمیخواست قبول کنه..حتما داشت شوخی میکرد..اما خودش هم خوب میدونست اون لحن و چشم ها هیچ شوخی باهاش ندارن..
با صدایی که سعی میکرد ضعیف نباشه و نلرزه گفت:

"م..منظورت چیه؟"


_"تو بهم اسیب زدی..به برادرم اسیب زدی منم قلبتو شکستم..سادست!"


جونگکوک پلک نمیزد..فقط با بهت به فرمانده ی بی رحمش خیره بود..میدونست کار اون روزش اشتباه بود..اونم چون کلی فشار و خستگی روش بود و از همه طرف داشت تحقیر میشد..اگه دست خودش بود هیچوقت همچین حرفی نمیزد..فکرش رو هم‌نمیکرد تهیونگ با این هدف نزدیکش شده باشه و قلب سادش رو به بازی بگیره..شاید اگه میدونست چقدر از قبل ترک داشته هیچوقت بهش دست نمیزد..
چشماش میسوخت و التماس میکرد که بباره..
و تهیونگ دید که نگاه خاموش و شکسته ی جونگکوک حالا با اشک براق شده.
اما اهمیتی نداد..بالاخره این تاوان اسیب به خانوادش بود.
کیم تهیونگ از هیچی نمیگذره..


"چرا قلبم؟"


جونگکوک گفت و اولین قطره ی اشکش پایین ریخت..
تهیونگ حرفی نزد..نمیخواست چیزی بگه و بیشتر از این پسر رو ناراحت کنه چون از شروع بازیش پشیمون بود.


"چرا کتکم نزدی؟چرا همون موقع با شمشیرت نیوفتادی به جونم؟چرا خواستی با روحم بازی کنی؟..
اینقدر قلب‌من برات بی ارزش بود که شکوندیش؟
تو حق نداشتی بهش دست بزنی..حق نداشتی ببوسیم وقتی حسی بهم نداشتی.حق‌نداشتی عاشقم کنی!"


جونگکوک از سکوت پسر بیشتر اعصبانی شد.
نزدیکش رفت و مشت محکمی به سینش زد اما فقط از نظر خودش محکم بود چون فرماندش حتی تکونم نخورد..انگار انرژی نداشت..همش ناراحتی و غم  بود.
دوباره مشت های بی جونش رو روی سینه ی پسر فرود اورد و با صدایی که تحلیل میرفت گفت:


"حتی نمیتونی فکرش رو بکنی که چقدر از خودم بدم میاد..تومنو از خودت متنفر نکردی..کاری کردی بخوام بمیرم‌..کاری کردی حس کنم چقدر احمق و سادم..چرا نفهمیدم دوستم نداری؟...چرا متوجه نشدم بوسه هات طعم عشق نمیده؟..شاید چون اینقدر تو عشق توهمی خودم شناور بودم و با هر بوسه ای که بهم میدادی توشون غرق میشدم که نفهمیدم همش از روی کینست...
خیلی بچه ای تهیونگ..تو همه چیت دروغه!"


و اما حالا جونگکوک اعصبانی بود و باعث میشد مشت هاش قدرتمند روی بدن تهیونگ فرود بیان..
زمزمه هاش حالا تبدیل به فریاد شده بود..
تهیونگ سعی میکرد با گرفتن مچ دست جونگکوک کنترلش کنه..پسر داد میزد و اشک میریخت اما یکذره ام دل فرمانده به رحم نمیومد..


_"بسه جونگکوک..برو بیرون"

جونگکوک خونش به جوش اومد..سریع و با فشار مچ هاش رو ازاد کرد و بلافاصله قوی ترین مشتش رو تو صورت تهیونگ کوبید..سرعت و فشار مشتش انقدر زیاد بود که تهیونگ به عقب پرت شد و روی زانو هاش افتاد..جونگکوک دیگه نتونست فضای اونجا رو تحمل کنه و بیرون زد..دستی به گلوش کشید و هوا رو بلعید..انگار تازه یادش اومده بود نفس بکشه.
اینقدر تنش داغ بود و درونش تلاتم داشت که بارش برف رو حس نکرد..با چشم دنبال جیمین میگشت،الان بهش نیاز داشت و مهم نیست که باهم قهرن..جیمین حق نداره تو این وضعیت نبخشتش..
وارد چادرشون شد اماخالی بود..نه تنها جیمین بلکه وسایلشم نبود...نه!
جیمین نرفته.‌اون نمیتونه تنهاش بزاره حالا که جونگکوک اینقدر شکسته شده.
با سرعت از چادر بیرون زد و همون لحظه یکی از سربازارو دید که داشت رد میشد..
بازوش رو گرفت و بدون مقدمه پرسید:


"هی..جیمینو ندیدی؟"

سرباز نگاهی به سر و روی اشفته ی پسر انداخت و با بیخیالی گفت:


"دوساعت پیش با وسایلش رفت سمت جنگل"


خون تو رگاش یخ زد..حالا تازه تونست سرما روحس کنه..جیمین رفته بود؟بدون اینکه بهش بگه؟
الان باید خودش هم برمیگشت و وسایلش رو جمع میکرد میرفت خونه..
نمیتونست اینجارو تحمل کنه..
اما فکر کنم گفته بودم هیچ چیز طبق خواسته ی جونگکوک پیش نمیره؟
چون همون لحظه تعدادی از سرباز ها که درجه ی بالاتری داشتن با سرعت خودشون رو به چادر تهیونگ رسوندن..همه جا همهمه بود و مه کمی اطراف رو پوشونده بود..بخاطر صاف شدن یهویی اسمون ، هوا سردتر شده بود اما کسی توجه ای نمیکرد..
چیزی نگذشت که تهیونگ زره پوش و عصبی بیرون اومد و داد بلندی کشید تا سرباز ها جمع شن و بعد خیلی محکم گفت:


_:خبر دادن شورشیا دارن نزدیک میشن و تعدادشونم زیاده پس طبق نقشه سر پست هاتون وایستید تا زنده بمونیم...زودباشین.!!


با عربده ای که کشید همه به سرعت پراکنده شدن جز جونگکوک..و تهیونگ متوجه ی میخ شدگی اون پسر شد..
با سرعت و اخمی که ازش جدا نمیشد سمتش رفت و با لحنی که از یه فرمانده وسط میدون جنگ انتظار میرفت گفت:


"اگه جونت برات مهمه بمون و بجنگ..جنگل خطرناکه..تا وقتی این جنگ تموم نشده بمون.بعدش میسپرم با چندتا سرباز دیگه بری!


جونگکوک از حرف های سرد تهیونگ عصبی بود و دوست داشت شمشیرش رو صاف رو شاهرگش پیاده کنه . اما فقط تنه ی محکمی بهش زد و سر پستش رفت..هرچقدرم که دوست داشت باهاش لج کنه اما الان قضیه مرگ و زندگی بود و دوست نداشت سر جونش با کسی لج کنه..حتی اگه اون شخص کیم باشه.


______________________


نمیدونست چقدر از اردوگاه دورشده اما با این سرعت کمی که داشت حدس میزد تا چند روز دیگه ام به خونه نمیرسه..دلش شکسته بود و غرورش لطمه دیده بود اونم توسط با ارزش ترین فرد زندگیش..کسی که کل بچگیشو باهاش گذرونده بود و تمام رازهاش رو درمیون گذاشته بود حالا مسخرش میکرد.
سرش داد زده بود بخاطر ادم عوضی که بازیش میده.
اصلا نمیدونست چرا یهو تصمیم گرفت که برگرده.حس میکرد کسی منتظرش نیست اما جایی هم توی اون اردوگاه نداشت..به معنای واقعی کلمه جیمین الان بی خانمان بود.
حس طرد شدن داشت.با اینکه جونگکوک هیچوقت بهش نگفت که بره اما میدونست تا اخر عمرش نمیتونه به برادرش بچسبه.با همون یکذره غروری که براش مونده بود تصمیم گرفت ترکش کنه..هنوزم مطمئن نبود.
دلش پیش جونگکوک و یونگی مونده بود..حس خوبی نداشت..اینکه حس شیشم خیلی قوی داشته باشی همیشه خوب نیست،همش نگرانی و میخوای به خودت بقبولونی ک حدست اشتباهه..
مثل الان..جیمین نمیخواد قبول کنه بهش نیاز دارن.یونگی و جونگکوک..
مثل ترسو ها فرار‌ کردی جیمین..
اگه الان برمیگشت دیر بود؟
بچه بازی میشد اگه میگفت نمیخواد با جونگکوک رو به رو شه؟
این دردی که جونگکوک بهش داد شاید قدیمی شه ولی هیچوقت فراموش نمیشه..
جیمین به شدت کینه ای بود..همیشه براش سوال بود که چرا هیچکس ازش نمیترسه؟
جیمین یه نیمه ساحره ی کینه ای بود.
و چی از این خطرناک تر؟
میتونست انرژی های منفی و سیاهی که بهش نزدیک میشدن رو حس کنه..داشت به طمعش میباخت.
قولش داشت شکسته میشد.
اینکه خودت رو در برابر حرصت کنترل کنی اسون نیست..جیمین به کمک نیاز داشت و مادام صداشو شنید.
سکوتش رو شنید..!
سنگینی رو پشتش حس کرد.عطر گل بابونه ای که زیر بینیش پیچید خبر از اومدن به موقع استادش میداد.

"پسرم..چیزی میخواستی؟"


جیمین با همون سرعت کمش به راهش ادامه میداد .
میدونست نباید برگرده و اینکارم نکرد‌‌.


"باید چیکار کنم مادام؟...گیج شدم"


"باید برگردی!"


و جیمین ناخداگاه اسب رو نگهداشت..
این اولین باری بود که مادام یه حرفی رو صریح میزد.
همیشه میخواست جیمین خودش جوابش رو پیدا کنه اما الان داشت میگفت که برگرده اما چرا؟
نکنه خطری که دلهره به جونش انداخته بود بیشتر از این حرفا باشه؟
زندگی یونگی و جونگکوگ ممکنه در خطر باشه؟
پس چرا وایستادی...حرکت کن..
افسار اسب رو محکم تو مشتش گرفت و تازوند..
میتونست برسه..دیرنشده بود..جیمین میتونست نجاتشون بده...


______________________


زمین قرمز بود..دیگه خبری از سفیدی برف نیست.
جنازه های اش و لاش شده همه جا پراکنده بودن.
مه غلیظی که اطراف رو پوشونده بود همه چی رو ترسناک تر میکرد.
جونگکوک میلرزید..از ترس از سرما..
شمشیرش خونی تر از صورتش بود..
زخم هایی که برداشته بود کم نبودن اما نتونستن از پا درش بیارن..نمیتونست بیشتر از دو سه متر اونطرف تر رو ببینه وگوش هاش رو تیز میکرد تا هرکی نزدیک شد بتونه به خوبی ازشون پذیرایی کنه...
اما نگران بود..نگران جیمین ، یونگی و تهیونگ..اینکه زندن؟
چرا خبری ازشون نیست.
کی جنگ رو برد؟
همه جا تو سکوت فرو رفته بود..جونگکوک یه لحظه فکر کرد همه مردن و اون فقط مونده،یا خودش مرده و نمیدونه!..
همه ی این توهمات با شنیدن صدای سم اسبی که با شتاب میدوید ناپدید شد..
اسب با فاصله ازش ایستاده بود و همون لحظه شخصی ازش پیاده شد.نمیتونست ببینتش..
اروم و با احتیاط نزدیک شد شمشیرش رو بالا گرفت و با صدای بلند گفت:


"تو کی هستی؟"


"ج..جونگکوک؟"


با شنیدن صداش دستاش شل شد..جوشش اشک رو حس میکرد..


"جیمینا"


جیمین با شنیدن صدای جونگکوک به سرعت نزدیکش شد و همون لحظه جونگکوک روی زانو هاش فرود اومد و شمشیر از دستش رها شد..
جیمین هم روی زانو هاش نشست و تو اغوش کشیدتش..
جونگکوک تن پسر رو به خودش میفشرد و گریه میکرد..از خستگی..هنوز براش اماده نبود..اونقدر شجاع نبود که کسی رو بکشه اما امروز تعدادشون از دستش در رفته بود..
جیمین بخاطر خونی بودن جونگکوک ترسیده بود و فکر میکرد جاییش زخمی شده


"جونگکوک چی شده؟؟زخمی که نشدی؟..جواب بده لعنتی دارم سکته میکنم."


جونگکوک با هق بلندی زد و گفت:


"ب..بهمون حمله کردن..نمیدونم کی زندس کی مرده..همه چی یهویی اتفاق افتاد..خیلی زودتر از حدس ما رسیدن..من..من نمیخواستم بکشمشون جیمین..اونا بهم حمله میکردن..جیمین من میترسم."


دوباره گریه هاش شدت گرفت و جیمین نمیدونست چیکار باید بکنه..
اول باید جونگکوک رو جای امنی میبرد..
تا میخواست بلند شه شیپور به صدا دراومد..آوایی که خبر از تموم شدن جنگ میداد..
تموم شد..
صدای سرباز هارو میشنید که جمع میشدن.
کی پیروز شد؟
همه سرگردون بودن و منتظر فرماندشون..
تهیونگ کجا بود؟چرا خبری ازش نیست؟


"همه دور اتیش جمع بشین"


این صدای یکی از افرادشون بود..اون ها پیروز شدن؟
پس چرا هیچکس خوشحال نیست؟
مه کم کم سمت کوه رفت همه چی شفاف شد.
انگار تازه از خواب بیدارشدن..اون همه جنازه و خون تازه داشت خودش رو نشون میداد..دست و پا های قطع شده، صورت های له شده و اسب ها مرده...
جونگکوک دوست داشت تمام محتویات معدش رو بالا بیاره..بوی تعفن گرفته بود..هم اطرافش و هم روحش..
چیزی نگذشت که همه با لباس ها و شمشیر های خونی دور اتیش بزرگی جمع شدن..
تعداد زیادی باقی نمونده بودن..بیشترشون کشته شدن.
جونگکوک نمیدونست چرا با چشم داره دنبال تهیونگ میگرده.اون مرد کجا گم و گور شده بود؟
استرس مثل خوره به جونش افتاده بود و نمیدونست باید کجاهارو بگرده..یعنی فرماندش یکی از این اجساده؟
نه امکان نداره مرده باشه..اون قویه اون زندست..
انگار یکی صدای مغزش رو شنید که گفت:


"فرمانده کیم کجاست!؟"


یکی از افردای که درجه ی بالاتری داشت گفت:


"اتفاق بدی افتاده..تو چادرشونن"


"چه اتفاقی؟مگه ما جنگ رو نبردیم؟"


جونگکوک وقتی شنید تهیونگ تو چادره دیگه واینستاد تا بقیه حرف ها رو بشنوه..و فقط با سرعت خودش رو به چادر رسوند..
هیچ صدایی نمیومد..میتونست لکه های قرمز رو روی پارچه های سفید ببینه..نمیخواست فکر کنه تهیونگ زخمی شده یا هرچی..مهم نبود که قلبش رو شکسته..جونگکوک هیچوقت راضی به درد کشیدن تهیونگ نیست..
برخلاف همیشه که در میزد ایندفعه فقط وارد شد..
ذهنش خالی شد..
چه اتفاقی اینجا افتاده؟
همه جا بهم ریخته بود و ملافه ها و پاره و خونی بودن..کاغذ ها روی زمین نزدیک کمد رها شدن..
تهیونگ کجا بود؟
با صدایی که نمیدونست لرزشش بخاطر چیه گفت:


"تهیونگ؟..اینجایی؟"


هیچ جوابی نگرفت..نکنه اینجا نیست؟ اما گفتن که اینجاست..
صدایی که از تو کمد اومد نظرش رو جلب کرد.‌.
نمیدونست چرا استرس داره..
سمت کمد رفت و بازش کرد..
این تهیونگ بود؟
اون کی بود بغلش؟
چرا به رو به روش زل زده؟
چرا همه جاش خونیه؟
اب دهنش رو قورت داد و بغض دار زمزمه کرد:


"ت..تهیونگ؟..خوبی؟"


فرمانده نگاه سنگیش رو به جونگکوک ترسیده داد.
لبخند زد..
چرا داشت میخندید و پسر رو بیشتر میترسوند؟؟


"خواهش میکنم یه چیزی بگو..ما جنگ رو بریدم..بیا همه منتظرن"


اما بازم تهیونگ هیچی نگفت.
و فقط پارچه ای که صورت جسم بی جون توی اغوشش بود رو کنار کشید..


"یونگی!"


جونگکوک بی حواس گفت و پاهاش شل شد..
روی زانو هاش افتاد و به صورت کبود و بدون نفس یونگی خیره شد..
چه اتفاقی افتاده بود؟
تهیونگ با جنازه ی یونگی توی کمد چیکار میکرد؟
چرا لبخند داشت؟...


_________________________________________


میدونم کوتاه بود
پارت بعدیش طولانی تره


نمیدونم اسم مادام رو یادتون هست یا نه
اسمش دولابارت بود...خب ایشون واقعیه
واقعا یه جادوگره
اسم اصلیش انجل دولابارت که درسال ۱۲۳۰میلادی تو فرانسه زندگی میکرد..برعکس اینجا دولابارت جادوگر شیطانی بود..و میگفتن این جادوگر از شیطان صاحب فرزند شده و بچش نیمی انسان و نیمی هیولاس که شبی گرگ و مار که از کودکان تغذیه میکنه
خلاصه بچه هارو میدزدیده😂
اخرم دستگیر شد و سوزوندنش..
گفتم جالب بود شما ام بدونین


گودبای اوری بادی👋🏻

Comment