𝒑𝒂𝒓𝒕16

کنیز ها موهای بلند لخت مشکیش رو شونه میکردن و تو دلشون حسرت میخوردن که چرا موهایی به این نرمی ندارن..شاید هوسوک اولین پادشاهی بود که پوست لطیف و عاری از زخم داشت..نه اینکه جنگجو نباشه‌‌،نه..اون به شدت صلح طلب بود و جنگ رو اخرین گزینه قرار میداد..و اما مهربونی و رحم زیاد برای پادشاه یعنی ضعف‌‌.


هوسوک زیادی ساده بود و همه این رو میدونستن.مثل هر سلطنت دیگه ای یه سری مخالف وجود داشت و یه سری موافق..و این پسر توی سن کم به سلطنت رسیده بود و به راحتی مهرش به دل مردمش افتاده بود.
پادشاه عادل یعنی برابری حقوق تاجر و کشاورز‌‌.
و این به مذاق اصیل زاده ها و تجار خوش نمیومد و دنبال هر راهی برای زمین زدن پادشاه بودن.


با تموم شدن کار کنیز ها از وان سنگی بیرون اومد و بعد از پوشیدن لباس کلفتی از حمام خارج شد.
نزدیکای اتاقش بود که صدایی توجهش رو جلب کرد.
از بالای نرده دید که جسم کوچیکی مشغول کنکاش توی برف هاست..این وقت شب کی میتونست داخل باغ اونم تو این شب برفی بیرون باشه؟
کمی جلو رفت تا بتونه صورت اون فرد رو ببینه.
اما وقتی به نرده ها برخورد دیگه قدمی برنداشت و عوضش کمی خودش رو به جلو خم کرد.
دیگه داشت نامید میشد که همون لحظه شخص مجهول از حالت خمیده بلند شد و با شاهی که مثل بچه های پنج ساله از نرده اویزون بود چشم تو چشم شد..
هوسوک بی اختیار لب زد:


"اوو جیمین!"


پسر از دیدن شاه مملکت با موهای خیس و قامت اویزون شده از نرده بی اختیار خنده ی بلندی کرد اما بلافاصله دستش رو جلوی دهنش گذاشت اما هوسوک میتونست صدای خفه ی خنده اش رو بشنوه.
خودش هم خندش گرفته بود اما گفت:

"نخند بچه..این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟"


جیمین خودش رو جم و جور کرد و کیسه ای که به دست داشت رو به هوسوک نشون داد و گفت:


"یه سری چوب ها هستن که زیر برف و از سوختن گیاه های خاصی به دست میان،داشتم اونارو جمع میکردم..وقتی شب میشه میدرخشن و پیدا کردنشون راحته"


هوسوک نگاه عاقل اندرسفهیه ای انداخت و بعد رو به دوتا کنیزی که در سکوت نظاره گر بودن گفت:


"میتونین برین‌‌"


دوتا دختر بدون حرف اضافه ای اونجارو ترک کردن.
هوسوک کلاهش رو سفت تر کرد تا بیشتر از این هوای سرد به موهای‌خیسش‌نخوره و بعد از پله ها پایین رفت و کنار جیمین ایستاد و گفت:


"هرچقدر نیاز داری بگو سربازا برات میچینن"


"اوو نه لازم نیست..همین مقدار کافیه"


و لبخند بزرگی زد و چشم های خطیشو به رخ پادشاه کشید
هوسوک میخواست حرفی بزنه که عطسه ی بزرگی جلوش رو گرفت و بلافاصله عطسه ی بعدی...


جیمین با چشم های گرد به بینی قرمز هوسوک نگاه میکرد و تو دلش به بامزگی پادشاهش میخندید.


"فکر کنم سرما خوردم"


درحالی که بینیش رو بالا میکشید گفت.


جیمین میخواست از هوسوک دعوت کنه که باهم به اتاقکی که جیمین اوتجا مستقر برن و براش دمنوش درست کنه تا سرماش بدتر نشه..اما نمیدونست چطوری باید از پادشاه همچین درخواستی کنه..


"خب بهتر که برم..توام زیاد بیرون نمون..شب بخیر"

هوسوک گفت و منتظر جوابی نموند و رفت.
و جیمین بود که بخاطر زبون باز نکردنش خودش رو سرزنش کرد..


_________________________


رو تشکش غلت زد ایندفعه سمت چپ رو برای خوابیدن انتخاب کرد اما همچنان چشم هاش باز بود.
نمیتونست به اتفاقات امروز فکر نکنه.همه چی زیادی براش مبهم و گُنگ بود و نمیدونست در اینده چی انتظارش رو میکشه.میشد گفت ترسیده بود؟
اینکه بازم کسی از پیشش بره!چون جونگکوک خیلی چیز های با ارزش برای از دست دادن داشت .


میتونست بفهمه رابطش کامل با جیمین خوب نشده
اون دیگه چیز زیادی براش تعریف نمیکنه و جونگکوک رو همدم خودش نمیدونه،البته که جونگکوک نمیتونه جیمین رو سرزنش کنه چون تقصیر خودش بود.
و تهیونگ..مردی که امروز سپر سنگیش رو برای مدت کوتاهی پیش جونگکوک زمین انداخت و پسر تونست عمق روح خسته اش رو ببینه..اون لحظه خبری از فرمانده ی غد و قدرت طلبش نبود..فقط یه مردی رو میدید که خستست..زندگی خستش کرده و تا میتونسته بهش سخت گرفته..این حال تهیونگ رو قلب جونگکوک هم مثل وزنه سنگینی میکرد و پسر وظیفه ی خودش میدونست که هم حال تهیونگ و هم حال قلب خودش رو خوب کنه....


پس از جاش بلند شد و توجه ای به موهای برق گرفته اش نکرد و فقط پتویی دور خودش پیچید و از اتاقکش بیرون زد.مسافتی که باید تا اتاق تهیونگ طی میکرد زیاد بود اما جونگکوک با قدم های بلندی که برداشت ، دو دقیقه بعد جلوی در اتاق  فرماندش بود.


همیشه تو این موقعیت دو دل میشد و پایه همه ی تصمیم هایی که موقع خواب میگرفت شل میشد.
همون لحظه افکار منفی بهش حجوم اورد و باعث شد یک قدم عقب برگرده و بعد به در پشت کنه.
نفس عمیقی بکشه و خودش رو قانع به موندن و داخل رفتن بکنه اما غرور مسخره ای که جونگکوک هنوزم فکر میکرد جلوی تهیونگ براش مونده جلوش رو گرفت و گفت که برگرده به اتاقش..


و همین شد که جونگکوک اولین قدمش رو به سمت مخالف برداشت و ثانیه ای بعد با شتاب به عقب کشیده شد و پشتش محکم با دیوار بخورد کرد..


نفهمید چی شد.الان تو اتاق تهیونگ بود .با اینکه فضای اتاق تاریک بود میتونست صورت تهیونگی که چاقویی روی گلوش گذاشته رو ببینه! اما چرا؟.
انگار که خود تهیونگ هم تعجب کرده باشه گفت:


"_جونگکوک؟!"


پسر اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد حرفی بزنه اما تهیونگ ادامه داد:


"_اینجا چیکار میکنی؟"


بالاخره دست های بزرگ و قوی تهیونگ از دور گردن و بازوهاش شل شد جونگکوک تونست نفس بکشه


"م..میخواستم بهت سربزنم"


تهیونگ یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:


_"برای چی؟"


"نمیدونم..حس کردم تنهایی"


_"چیز جدیدی نیست.من همیشه تنها بودم"


"من نمیخوام که تنها باشی"


جونگکوک با اطمینان گفت و چند قدم به تهیونگ نزدیک تر شد.
پسر بزرگتر پوزخندی زد و درحالی که رو صورت جونگکوک خم میشد گفت:


_"میدونستی خیلی احمقی؟"


"حرف جدیدی نیست..همیشه بهم میگن"


تهیونگ اخمی کرد و گفت:


"_چرا میزاری بهت اسیب بزنن؟"


جونگکوک دیگه تعللی توی رفتار هاش نداشت..انگار که اون نیروی لازم رو به دست اورده باشه دوباره فاصله ی مزخرف بینشون رو پر کرد و با پشت دست اروم گونه ی تهیونگ رو نوازش کرد وخیره به چشم هایی که خیلی وقت بود نوری نداشتن گفت:


"من نمیزارم کسی بهم اسیب بزنه.من فقط در مقابل تو بی پناهم..تو منو نمیبینی.نمیتونی ببینی که چقد در مقابلت بی دفاعم وگرنه اینقدر باهام بی رحم نبودی تهیونگ"


فکر نمیکرد روزی بخواد از یک مرد گدایی محبت کنه.
شاید اونقدر نامید و شکسته شده بود که پروانه های شکمش با یک لبخند تهیونگ به پرواز  درمیومدن.
کاش تهیونگ این هارو میدید..


فرمانده هنوز هم اخم داشت .
تاحالا هیچکس به جز یونگی اینقدر صادقانه بهش نگاه نکرده بود...به عنوان کسی که سال ها احساسات و حرف های نزدیک ترین کسش رو از‌چشم هاش میخوند چون زبونش به حرف باز نمیشد،خوب میتونست راست و دروغ رو از هم تشخیص بده.
و تونست غریبی،ترس،نامیدی و مهم تر از همه عشق رو از چشم های مظلوم و غم دیده جونگکوک بخونه.
هنوز نمیتونست باور کنه کسی که روزی به بازیش گرفته بود بیاد و اون رو در بدترین حال و گمشدگی به اغوش بکشه و بگه پیششه .
و تهیونگ چرا باید همچین کسی رو از دست بده؟
شاید بتونه به خودش و قلبش یک فرصت دیگه ای بده..شاید بتونه به جز یونگی فرد دیگه ای رو به قلبش راه بده.جونگکوک ارزشش رو داشت نه؟


پس اولین قدم رو برداشت.


دست پسر که روی گونه اش سر میخورد رو تو مشت های یخ زده اش گرفت و همراه خودش کشوند.
اونقدری عقب رفت که پاهاش به دیوار خورد.
تو یک حرکت جونگکوک رو روی تاقچه نشوند..


پسر نمیخواست لوس به نظر بیاد اما از حرکت ناگهانی تهیونگ ترسید و لباس نازکش رو چنگ زد.


هیچ حرفی نمیزدن..شاید بهتر بود با زبون هاشون این جاذبه ی عجیب بینشون رو خراب نکنن.
جونگکوک فقط با چشم هایی که توی تاریکی برق میزدن به تهیونگ که خمار نگاهش میکرد،خیره بود.
تهیونگ یادشه که پسر رو به سنجاب تشبیه کرده بود.
سنجاب؟خرگوش؟شاید یه چیزی بینشون.
اما چشم هاش به زیبایی اهو بود.همونقدر مظلوم و گیرا..


نتونست ، یا در اصل نخواست جلوی حرکت سرش رو بگیره..و بینی اش روی مو‌های جونگکوک نشست و نفس عمیقی توی تارهای شبش کشید.


مطمئنن بخاطر گیاه های دارویی جیمین بود که مو های‌جونگکوک اینقدر بوی گل یاس میده..یا شایدم میخک؟
مهم نبود..مهم اینکه تهیونگ تونست ارامشِ سردی رو حس کنه..


و اما جونگکوک که از این همه نزدیکی داغ کرده بود.
درسته اولین بارشون نبود که اینقدر به هم نزدیک میشن اما جونگکوک برای اولین بار با قلب و روحش نزدیکی رو حس میکرد و فقط محدود به جسم هاشون نبود.


وقتی حلقه ی دست های تهیونگ دور کمرش محکم تر شد و صورتش بیشتر توی موهاش فرو رفت،جونگکوک هم جراتش رو پیدا کرد و دست هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و بینیش رو روی پوست سرد پسر کشید و نفس گرمش رو خالی کرد.
تهیونگ با صدای خفه ای گفت:


"بوی گُل میدی!"


جونگکوک ریز خندید و گفت:


"اینطوری حرف نزن"


"چطوری؟"


"جوری که انگار برات مهمم"


با اینکه با خنده گفت اما هردو متوجه زهر حرف شدن
تهیونگ بینیش رو اروم به پیشونی و بعد به شقیقش سوق داد،درست مثل گربه ای که طلب نوازش داره.


دستای جونگگوک بی اراده موهای تهیونگ رو چنگ میزد و سرش رو بیشتر به خودش فشار میداد.
تهیونگ اروم تر از همیشه درحالی که لبش به نرمی گوش پسر برخورد میکرد گفت:


"_بهم فرصت بده"


جونگکوک با خودش فکر کرد همه چی این مرد حالت امری و دستوری داره!


"فرصت چی؟اینکه دوباره بشکنیم؟"

نفس هاش تند شد و این زنگ خطری بود که تو گوش جونگکوک به صدا دراومد..نمیخواست تهیونگ رو عصبی کنه اما از اون ور هم نمیتونست ساکت باشه و کنایه نزنه.


_"تو اول سنگتو پرتاب کردی نه من!"


"داری دنبال مقصر میگردی؟"

هردو بدون اینکه بخوان حالت تهاجمی گرفته بودن.
حرف هاشون ضد بدن هاشون عمل‌میکرد..


تهیونگ بینیش رو بیشتر به گردن جونگکوک فشرد و خفه و عصبی گفت:


_"اگه..اگه فقط احمق نبودی..اگه سمتم نمیومدی الان اینجوری نمیشد..کاش یکم غرور داشتی"


جونگکوک پهلوی تهیونگ رو فشرد و جواب داد:


"چطور میتونی ازم توقع غرور داشته باشی؟درحالی که خودت شکوندیش!.."

تهیونگ اعصبانی بود و دلیلشم نمیدونست..اون روز که میخواست واقعیت رو به جونگکوک بگه خیلی ریلکس تر بود اما الان..وقتی به اون روز فکر میکنه قلبش میگیره و عذاب وجدان خفه اش میکنه و تهیونگ اصلا دوست نداره اشتباهاتش تو صورتش کوبیده شه..
برای همین عصبی غرید:


_"ساکت شو!"


جونگکوک لجوجانه گفت:


"چرا؟مگه دروغه؟..شاید اینقدر بی اهمیت بودم که اصلا یادت نیست"


_"جونگکوک!..دهنتو ببند"


پسر کوچیکتر از درد پهلوش آهی کشید..
تهیونگ اصلا متوجه نشد کِی دستش پهلوی پسر رو چنگ زده و فشار میده ..


"میدونی..میدونی چرا پیشت هیچ غروری ندارم؟
چون دوست دارم..و مثل احمقا بازم دارم تکرارش میکنم بلکه تو ببینیش..اما"


_"خفه شو"


تهیونگ با صدای بلندتری گفت اما جونگکوک ساکت نشد و بلافاصله داد زد:


"نمیخوام..تو یه ادم سواستفاده گری که فقط به فکر خودشه"


تهیونگ از گردن پسر جدا شد و فکش رو تو چنگش گرفت و فشار داد و درحالی که با چشم های به خون نشسته بهش نگاه میکرد با صدای خفه ولی عصبی ای از لای فک های قفل شده اش غرید:


_"جراتشو داری یک بار دیگه تکرار کن!"


جونگکوک که افتاده بود تو دور لج سریع دهنش رو باز کرد و میخواست حرفی بزنه که خفه شد!


حالا میگین چرا؟


چون لب های تهیونگ محکم رو لب های بازش فرود اومد و نفسش رو برید..
فقط چند ثانیه تونست گرمیشون رو هرچند حرصی و عصبی حس‌کنه..
تهیونگ لب هاشو جدا کرد اما ازش فاصله نگرفت..
دوباره به چشم های بهت زده اش خیره شد و گفت:


_"هیچوقت..جونگکوک هیچوقت سعی نکن صداتو برام بالا ببری"


و بعد خیلی نرم نزدیکش شد..و دوباره لب هاش رو روی اون دوتا جسم نرم و خیس گذاشت اما با این تفاوت که ایندفعه خبری از اعصبانیت و خشونت نبود.
ملایم میبوسید و جونگکوک به این فکر میکرد تهیونگ هیچیش بهم دیگه نمیخوره!
نه حرف هاش و نه رفتارش..و حتی این ضد و نقیض های فرمانده اش هم براش جذاب بود..


با اینکه بعدا دوباره از خجالت این حرف تهیونگ درمیومد اما الان فقط میخواست ذهنش رو خالی کنه و روی بوسه ی‌کمیاب تهیونگ تمرکز کنه.


پاهاش رو باز کرد و اجازه داد تهیونگ بینشون قرار بگیره و سرش رو برای عمیق تر کردن بوسه کج کرد.
لب بالاش کاملا سر شده بود و حس میکرد یکم دیگه ادامه بدن کبود میشه،اما کیه که اهمیت بده؟


دست تهیونگ پشت گردن پسر نشسته بود و نمیزاشت که حتی برای یک ثانیه فاصله ای بینشون بیوفته..


مک اخر رو صدا دار به لب پسر زد و ازش جدا شد.
هردو اکسیژن رو بلعیدن و گذاشتن نفس هاشون مرتب شه..
حرفی نزدن و فقط پیشونی هاشون به هم وصل بود .
و اخر این تهیونگ بود که سکوت رو شکست و با صدای خش دار شدش گفت:


_"فرصت میخوام..برای درست کردن همه چیز.
بهم میدیش؟"


و جونگکوک کی بود که بتونه جلوی لحن عاجزانه ی تهیونگ مقاومت کنه؟


"بهت میدمش..فرصت نه، قلبمو..دیگه نشکنش!"


چشم هاش بسته بود وگرنه میتونست لبخند واقعی تهبونگ رو ببینه...


__________________________________


لباس هاش رو با لباس گرم تری عوض کرد تا بیشتر از این سرما بهش نفوذ نکنه..مطمئنن این اخرین بار بود که تو شب‌برفی حموم میره..
اماده ی خواب بود که در اتاق بزرگ و سلطنتیش به صدا دراومد..

"کیه!؟"

"اجازه ی ورود دارم سرورم؟"


صدای خدمتکارش بود


"بیا تو"


ثانیه ای بعد درباز شد و خدمتکار با سینی وارد شد و تعظیم کرد و گفت:


"عذر من رو بپذیرین..این دمنوش رو پسری که تو بهداری کار میکنه فرستاد برای شما..گفت که برای سرماخوردگیتون خوبه..و نگران نباشین تستش کردیم خطری تهدیدتون نمیکنه"


هوسوک با تعجب به لیوان بزرگ چینی و ظرف کنارش خیره شد..جیمین براش دمنوش فرستاده بود؟


ناگهان احساس کرد گرمای لذت بخشی تو قلبش پخش شده و اون رو به تپش انداخته..


سریع سینی رو گرفت و روی میزش گذاشت و خدمتکار رو مرخص کرد..
نشست و درپوش لیوان رو باز کرد و باعث شد بوی لاوندر و نبات بینیش رو نوازش کنه..


شاید بیشتر از این دمنوش ،  جیمین و کاری که براش کرد وجودش رو گرم کرد..از محبت..
چون هیچکس توی این قصر از روی خواسته ی قلبی براش کاری انجام نمیده و میدونست اگه شاه نبود کسی براش تره ام خورد نمیکرد..
اما جیمین بهش اهمیت داد..و نمیتونه فکرش رو بکنه که چقدر با این کار کوچیکش دل شاه قصه رو شاد و گرم کرده....


_________________________________________


ممنون که خوندین💜


Comment