𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅


نفس های تندی که میکشیدن و صدای بهم خوردن بدن هاشون همه و همه باعث بالا رفتن بیشتر دمای بدناشون میشد و درد لذتی که جونگکوک برای اولین بار تجربه اش میکرد..حداقل برای اولین بار حسش میکرد..مهم نیس که اگه قبلا هم باهم خوابیده باشن و جونگکوک به یاد نیاره..مهم الانه که میتونه تهیونگ رو انقدر نزدیک به خودش داشته باشه،تو رخت خوابش.


تهیونگ کمر جونگکوک رو محکم تر گرفت تا از شدت ضرباتش جلو نره .


خم شد و گاز های دردناکی از پشت گردن پسر گرفت و از صدای ناله های درد مندش لذت برد.
نمیدونست چرا انقدر بی تاب و وحشی شده ، تهیونگ مرد خودداری بود!
همینطور جونگکوک..اون هیچوقت فکر نمیکرد اینجوری زیر کسی ناله کنه.
پوست گردنش گز گز میکرد اما دلش نمیخواست گرگ وحشی که روش افتاده رو متوقف کنه..


تهیونگ از پا هاش کشید و روی تشک صافش کرد و تا اونجایی که پسر کشش داشت پاهاش رو از هم باز کرد که صدای ضعیف و ناله گونه ی جونگکوک به گوشش رسید:


"م..میخوام...ببینم..ببینمت"


تهیونگ پوزخندی زد پسرش رو به کمر برگردوند و حالا بهتر میتونست قیافه ی عسلش رو ببینه که چطوری از بزاق بوسه های خیسشون برق میزنه..
تهیونگ درحالی که خودش رو روی پایین تنه ی پسر تنظیم میکرد ، روش خم شد و برای بار هزارم توی شب لب های خون مرده اش رو گاز گرفت و بعد با زبون درست مثله گرگی که میخواد جفتش رو التیام بده لیسید..
پا های جونگکوک اونقدری جون نداشتن که دور کمر تهیونگ حلقه شن و پسر بتونه بیشتر فرمانده اش رو توی خودش حل کنه و برای بار سوم توی اون شب بیاد..و البته که تهیونگ حواسش بود..
روی زانو هاش نشست و جونگکوک هم روی خودش کشید و از کمرش گرفت..سینه هاشون کیپ هم بودن و لب ها و نوک بینی هاشون هم دیگه رو لمس میکردن و پایین تنه هاشون روی هم کشیده میشد و هر دورو بیشتر از قبل غرق لذت میکرد..
تهیونگ نزدیک بودن خودش رو حس میکرد پس دست آزادش و روی باسن جونگکوک گذاشت و بیشتر فشار اورد تا عضو پسر محکمتر از قبل بین شکم هاشون کشیده بشه...
طولی نکشید که تهیونگ نفسش رو ناله مانند بیرون داد و برای بار دوم داخل جونگکوکیش خالی شد..
جونگکوک هم با شنیدن ناله ی عمیق تهیونگ و گردنش که به عقب خم شد و استخون و رگ‌های بیرون زده ی پسر رو دید بین شکم‌هاشون خالی شد و ثانیه ای بعد هردو روی تشک خیس از عرق و کامشون پرت شدن..
و سینه هاشون از شدت نفس های سنگینشون بالا پایین میشد...


امشب شب خوبی برای جئون ها بود...


__________________


تره ای از موهای سیاه پسر رو کنار زد..
حس میکرد چیزی جز این نمیخواد ، چیزی جز مردی که بغلش دراز کشیده و بهش خیرست رو نمیخواد.
اغراق نیست اگر بگه زندگی و مرگ رو باهم تو چشم های تهیونگ میبینه.
شاید بتونه الان یک نفس راحت بکشه؟
دیگه سنگینی رو دوشش نیست..میشه گفت آزاده
از مسئله های پیچیده و فکرای درهم..هنوز هم چیزی حل نشده اما قلب جونگکوک ارومه..


"هانی به چی نگاه میکنی؟...چیزی رو پیشونیمه؟"


جونگکوک لبخند زد و درحالی که گونه ی مرد رو با شستش نوازش میکرد گفت:


"اره..جذابیت"


تهیونگ خندید و بوسه ای رو لب های سرخ جونگکوک گذاشت:


"از این حرفا هم بلدی؟"


"برای تو اره"


"دیگه چی بلدی؟"


جونگکوک از بغل تهیونگ دراومد و روی سینه اش دراز کشید و دست های تهیونگ ناخوداگاه روی کمر پسرش قفل شدن..نمیخواست یکمم فضای خالی بینشون باشه..
جونگکوک درحالی که وجب به وجب صورت مرد زیرش رو با دستاش ناز میکرد گفت:


"فکر میکنم همین چند دقیقه پیش نشون دادم چیا بلدم"


اوو پس جونگکوک میخواست شیطون بشه..خب تهیونگ ازش استقبال میکرد..


"اره درسته..فکر نمیکردم بعد از اون همه ابی که از دست دادی هنوز به هوش باشی جئون."


جونگکوک مستانه خندید :


"تهیونگ شی..من میتونم تا دو سه بار دیگه ام انجامش بدم و آخ نگم!"


"اما تو تاحالا انجامش نداده بودی..از کجا مطمئنی؟"


جونگکوک رو صورت مرد خم شد و قبل بوسیدنش گفت:


"چون به این فکر میکنم اگه بخوابم چند ثانیه از دیدنت و لمس کردنت رو از دست میدم فرمانده کیم"


و لب هاشون رو به هم رسوند..
تهیونگ بین بوسه لبخندی زد و گره ی دست هاش رو دور پسر محکم تر کرد
حس این بوسه فرق داشت..خالی از شهوت بود و فقط عشق ازش چکه میکرد..و هردو متوجه ی این تفاوت شده بودن که جونگکوک برای اولین بار توی حافظه اش جمله ی جادویی رو شنید..از زبون کیم تهیونگ:


"دوست دارم جونگکوکی..خیلی زیاد"


جونگکوک حسش میکرد..کاری که اون کلمه ها با قلب عاشقش کرده بودن..تاحالا هیچوقت توی اون ماهیچه ی تپنده انقدر شیرینی حس نکرده بود..
حالا نوبت اون بود که این حس شیرین رو به مرد منتظر القا کنه:


"منم...عاشقت شدم کیم تهیونگ!"


تهیونگ جعبه ای ترین لبخند عمرش رو زد..طوری که جونگکوک متوجه ی تاثیر کلمه ی 'عشق' روی قلبش شده بود..
جونگکوک بوسه ی طولانی و ابداری روی گونه ی تهیونگ کاشت و درحالی که بلند میشد تا چیزی تنش کنه گفت:


"آهه گشنمه..میرم‌ از اشپزخونه دزدی"


تهیونگ به لحن پسر خندید و با چشمش جونگکوک رو تا دم در کشویی اتاق راهی کرد و تا وقتی که میخواست در رو باز کنه یک دفعه ای گفت:


"دوباره بگو"


جونگکوک متعجب ایستاد


"چیو بگم؟"


"دوست دارم"


جونگکوک به حرکات لوس تهیونگ خندید و با شیرین ترین لحنی که برای تهیونگ کشنده بود گفت:


"دوست دارم ته ته"


و نگاه عمیقی به چشم های تهیونگ انداخت و بالاخره از اتاق خارج شد..ناگهان به این فکر افتاد که کاش قبل رفتن یه بوس دیگه از لباش میگرفت..


____________________


با نامیدی سمت اتاقش قدم برداشت .
چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود و خب شاید این سوال پیش بیاد چرا تو اشپزخونه ی قصر چیزی پیدا نشد..باید بگم که شخص پادشاه دستور دادن که هر شب غذاهای مونده رو تو جنگل ، کوچه ها و روستا ها کلا هرجا که فکر میکنن حیوونی هست پخش کنن تا اون بیچاره ها ام توی زمستون چیزی برای خوردن داشته باشن..بنابراین جونگکوک دستاوردی نداشت و همونطور با لب های اویزون و غرغرکنان سمت اتاقش رفت که ناگهان سایه ی دوتا مرد رو که روی دیوار افتاده بود دید، میخواست بی اهمیت عبور کنه اما با شنیدن اسم اشنایی سرجاش میخکوب شد و گوشاش رو تیز کرد:


"اون جاسوس احمق گفت نامه ها تو صندوقچه ی چادر کیم تهیونگه!"


"اونجا نبود سرورم..فق-"


"چی ها؟؟چی اونجا بود؟؟شما احمقارو استخدام نکردم تا خوشگذرونی کنین!پس اگه اون نامه و اسناد پیش کیم تهیونگ لعنتی نیست پس دست کدوم خریه؟"


صدای مردی که داشت تحقیر میشد گرفته بود:


"متاسفم سرورم..تو اون صندوق هیچ برگه و کاغذی نبود...اون تو یه پسر قایم شده بود!"


"پسر؟چی داری میگی یانگ؟"


"باور کنین وزیر چوی..راستشو میگم . ما وقتی داخل چادر شدیم کیم تهیونگ نبود..همونطور که نقشه چیدیم مشغول مبارزه با شورش گرا بود اما وقتی صندوق رو باز کردیم کیم یونگی اون تو بود!"


"آهه اون پسره ی عقب مونده!" مجبور شدیم بکشیمش..بچه ی عوضی !"


جونگکوک چیزایی که میشنید رو باور نمیکرد.
همه ی دردایی که تهیونگش کشید زیر سر این عوضی بود؟
رفتن یونگی و نامید شدن تهیونگ
همش بخاطر جاه طلبی یه سری ادم بی ارزش بود؟
و خب
اشتباه جونگکوک از همونجا شروع شد.
نباید میزاشت خشم کنترلش رو به دست بگیره و کاری رو بکنه که نباید...


_________________________


خیلی گذشته بود..چرا جونگکوک نیومد؟
تهیونگ بی تاب بود و نگران.
از وقتی پسرش رفت نزدیک یک ساعت میگذره!
اولش کلافه بود ولی الان نگرانی جاش رو پر کرده
دیگه یک ثانیه ام درنگ نکرد و بلند شد
رداش رو پوشید و پتوی گرمی برداشت..بیرون سرد بود و میتونست حدس بزنه جونگکوک الان هرجا که پیداش کنه از سرما میناله..
از اتاق کوچیک جونگکوک بیرون اومد و تو راه رو خالی و تاریک قدم برداشت..تقریبا توی هر دو متر یک میز و گلدون قرار داشت اما چیز عجیبی که نظرش رو جلب کرد میز کج شده و گلدون شکسته بود!
و خون..تهیونگ اونقدری ماهر بود که بتونه توی هر شرایطی خون رو تشخیص بده و الان از نگرانی تقریبا ضربان قلبش رو حس نمیکرد..
جونگکوک کجا بود؟
کمی بیشتر دقت کرد و تونست قطرات خون رو ببینه که سمت بیرون ، توی باغ پشتی که دید وسیعی به اتاق خودش داره چکیده بودند.
با سرعت رد خون هارو دنبال کرد و به جایی رسید که قطرات درشت تر و پررنگ تر میشدن..
قدم به قدم..
بوی خون زیاد و منزجر کننده تر میشد و برف ها از سفیدی به قرمزی میزدن و اخر هم تن بی جون جونگکوک انتظارش رو میکشید...
چیزی که دید رو نمیتونست باور کنه..
اون جونگکوک بود؟
شبیهش بود اما نمیتونست خودش باشه
جونگکوکِ تهیونگ الان تو اشپزخونه مثله موش داره‌غذا پیدا میکنه..اره این پسره جونگکوک نیست..
تهیونگ کیو گول میزد؟
اون جونگکوک بود..البته خونی.
دایره ی قرمزی دورش رو پوشونده بود و چشماش باز بودن..حفره ی عمیقی سمت چپ سینش ایجاد شده بود و گوله های برف روش نشسته بود اما همچنان مثله چشمه ازش خون میرفت..
تهیونگ زانو هاش شل شد و روی زمین فرود اومد..
لب هاش میلرزید و اشک بود که روی صورتش روان بود
انگشت های یخ زده و لرزونش رو روی گونه ی کبود پسر کشید و نفس هاش سنگین شد ..
بخار بازدم هاش به صورت جونگکوک برخورد میکرد اما حیف که نمیتونست حسش کنه..چشماش باز بود و میدید اما حس نمیکرد..میشنید اما نمیتونست حرف بزنه..نمیتونست تکون بخوره .
حس مرگ داشت..
تهیونگ رو میدید اما تار..صفحه ی مه الودی روی پلک هاش رو پوشونده بود و نمیتونست ضربان قلبش رو حس کنه..نه گرما و نه سرما..هیچ حسی نداشت..
چرا داشت
پشیمونی
از اینکه کاش قبل از ترک اتاق یه بار دیگه تهیونگ رو میبوسید..
اما حالا نمیتونه لب هاش رو تکون بده و درخواست بوسه بکنه پس فقط گوش داد ...
تهیونگ باهاش حرف میزد و میگفت قوی باشم..نترسم


".....ترسو نباش جئون..."


این جمله مثل زنگ تو گوشش صدا میداد...
تهیونگ نزدیکش شد و لب هاش رو بوسید..دوباره و دوباره..اما حیف که جونگکوک حسش نمیکرد.
اشکایی که پسر میریخت...تلاشی که میکرد تا حفره ی قلبش رو پر کنه..اما دیر بود
اون حفره ی خالی حالا با برف پوشیده شده بود و جونگکوک دید که تهیونگ کنارش روی برفای خونی دراز کشید و پتو رو روی هردوشون انداخت و مثل جونگکوک به اسمون سیاهِ چشمک زنون خیره شد.
دیگه اشکی نداشت،همه اش قندیل شده بود
موهاشون سفیدِ برفی بودن و پوست هاشون کبود از سرما...یکی از دردِ قلب غمگین بود و یکی از نداشتن قلب..
تهیونگ دست هاشون رو توی هم قفل کرده بود و اهمیتی به قرمز بودنشون نمیداد..
نگاهی به دستاشون انداخت و بوسه ای به پشت دست پسر زد..
به پهلو چرخید و دوباره نگاهش رو به صورت زیبایی که تا همین دو ساعت پیش سرخ بود داد..
سرخ از خجالت و گرما و عشق..
اما حالا چی؟هیچی!
کاش زمان به عقب برمیگشت تا تهیونگ جلوی عسلش رو میگرفت تا بوسه ی دیگه ای رو لب های شیرینش بنشونه!...


_________________________________________


(سالِ ۱۹۵۰.-ایتالیا-)


فنجون خالی شده اش رو روی سینی برگردوند و دوباره توجه اش رو به پیرمرد داد:


"جالب بود"


پیرمرد لبخندی زد و نگاهی به باغ انداخت..تو تابستون خیلی چشمگیر تر بود..
گلوش رو صاف کرد و نگاهی به دست های چروکیده اش انداخت و گفت:


"چندوقته برای زندگی اومدی ایتالیا دخترم؟"


دختر موهای طلاییش رو پشت گوشش انداخت و گفت:


"نزدیک دوسال..دیروز به اینجا انتقالی گرفتم"


"که اینطور..پس برای همینه پیشم نشستی و خواستی داستانم رو بشنوی!"


"داستان هرکی نیاز به شنیده شدن داره..هرچقدر که از نظر مردم بد باشه..یک جهانی هست که نویسنده رو ازش جدا میکنه!"


پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت:


"میبینی که جدا شدن از واقعیت چی به سر ادم میاره.
هیچکس نمیفهمه. درک نمیکنن تو چی میبینی و حس میکنی ، فقط‌چون خودشون حسش نمیکنن میگن تو دیوونه ای..اصلا به این فکر نمیکنن اونایی که ضد کلیشه ها رفتار میکنن سالمن؟"


"درحدی نیستم که پاسخی داشته باشم..ولی میتونم یه سوال بپرسم؟"


پیرمرد منتظر نگاهش کرد:


"کیم تهیونگ..چی شد؟دوباره دیدینش؟بعد از اینکه بیدارشدین؟"


"هِی..کیم تهیونگ..دیگه ندیدمش..نخواستم که ببینمش"


دختر بی اراده پرسید:


"چرا؟"


"شاید اونقدری شجاع نبودم که تو چشم هاش نگاه کنم.
ولی مطمئنم یه روزی میاد و اون روز باهم از اینجا میریم.تا وقتی من نباشم اونم نیست."


"کِی میاد؟"


"۵۰سال پیش اولین کاری که بعد از بیدارشدنم کردم ، رفتن سراغ کتابی بود که مانیرام رو بهم داد..پسری که وجود داشت اما دیده نمیشد..نوشتم.هرچی که تو خواب دیدم نوشتم..میدونستم اونا توهم یا صرفا فقط یک رویا نبودند..اونا چیزی بودن که زمانی کاملا حسشون میکردم..درد داشتن.میدونستم اون دوران رو زندگی کردم و مُردم..اون خواب بهم فرصت جبران داده بود تا درست تصمیم بگیرم اما حالا که به عقب نگاه میکنم پشیمون نیستم..بوسیدن تهیونگ‌می ارزید به کل زندگی های قبل و بعدم و من ازش پشیمون نیستم...پشیمون نیستم که عاشق شدن رو انتخاب کردم.اما حیف که زیاد دووم نداشت..و اینکه بعد از مرگ‌من چه بلایی سر تهیونگ اومد نمیدونم..اون با من مرد یا بخاطرم زندگی کرد...و پرسیدی اون روز کِی میاد..اخرین تولدم"


دختر نگاه غم زده اش رو از پیرمرد گرفت تا مانع جاری شدن اشک هاش بشه..
نگاهی به پایین رفتن خورشید انداخت و درحالی که بلند میشد تا به پیرمرد کمک کنه گفت:


"بهتره برگردیم به اتاقتون..هوا داره تاریک میشه"


پیرمرد بدون حرف با کمک دخترِ پرستار بلند شد و سمت اتاقش راه افتادن و دختر بعد از مطمئن شدن خواب بودن پیرمرد ، برق رو خاموش کرد و بیرون رفت.
جونگکوک با شنیدن صدای بسته شدن در چشم هاش رو باز کرد و از تخت بیرون اومد.سمت پنجره رفت و بازش کرد.
ماه به خوبی نمایان بود و باد خنکی میوزید و موهای کم پشت و سفید شده اش رو تکون میداد..
دستی رو روی شونه اش حس کرد اما تعجب نکرد..
اون اینجا بود.


"اومدی فرمانده!"


"اومدم‌ جئون"


جونگکوک سمت تهیونگ برگشت و دوباره بعد از ۵۰ سال دیدتش!
مانیراش رو دید..ضربان قلبش دوباره اوج گرفت و دست هاش شروع به لرزیدن کرد
تهیونگ پریشونی جونگکوک رو حس میکرد..
خودش اروم بود
دست های جونگکوک رو گرفت و بهش نزدیک تر شد
چشم های کوک خیس بودن و تنش خمیده بود
تهیونگ اون رو بغل کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت..انگار همین دیروز بود که بخاطر پیدا کردن مجرم فراری در خونه ی خانواده ی جئون رو زده بود.
جونگکوک صورت تهیونگ رو قاب کرد و وجب به وجبش رو برانداز کرد..چرا اونم پیر شده بود؟
انگار که تهیونگ تونسته باشه ذهنش رو بخونه گفت:


"نکنه بالاخره تونستن وادارت کنن قبول کنی من واقعی نیستم؟من تواَم جونگکوک و تو منی.."


جونگکوک لبخندی زد و لب هاش رو بوسید
بوسه ی اروم اما پر از حس دلتنگی


"میدونی که این اخرین دیدارمونه درسته؟"


"میدونم فرمانده..تو قول دادی اخرین تولدم پیشم باشی و این یعنی از امشب به بعد دیگه جئون جونگکوکی وجود نداره که بخواد مانیراش رو ببینه"


تهیونگ پشت جونگکوک قرار گرفت و اون رو به پنجره نزدیک تر کرد تا ماه رو بهتر ببینن.. و دم گوش کوک نجوا کرد:


"دوست دارم جئون جونگکوک"


کوک خندید و دست تهیونگ که دور کمرش بود رو محکمتر گرفت و جواب داد:


"به اندازه ی لذت اخرین بوسمون دوست دارم تهیونگ"


فرمانده تو گلو خندید و گفت:


"باهم میریم؟"


"اره..باهم میریم"


و بعد از اون جمله..جونگکوک دستی که دیده نمیشد رو گرفت و ثانیه ای بعد اتاق خالی بود و این باد بود که پرده های سفید رو به رقص در میاورد.


________________________________


روزنامه 'کوریره دلا سرا' (𝑪𝒐𝒓𝒓𝒊𝒓𝒆𝒓𝒆 𝒅𝒆𝒍𝒍𝒂 𝒔𝒆𝒓𝒂):
دیشب در هشتم جولای ۱۹۵۰ نویسنده ی سرشناس کوک رُمانو در سن ۵۰ سالگی درگذشت.
این نویسنده ی خوش نام به علت اختلال روانی در جوانی در تیمارستان بستری و در سن ۴۰ سالگی به خانه ی سالمندان منتقل شد.
علت مرگ او خودکشی گفته شده و یکی از پرستار ها نزدیکی صبح پیکر اورا پایین پنجره ی اتاقش پیدا کرده است و گمان میرود دلیل فوت شدنش سقوط از پنجره ی سه طبقه ی اتاقش باشد.
به اطلاع میرساند که اولین کتاب منتشر شده از کوک رُمانو با نام اصلی جئون جونگکوک و تخلص به (jk)
به علت ناخوانا بودن جملات و پاره شدن بعضی صفحات کتاب ، در موزه تاریخ معاصر نگهداری میشود.
و در پایان به خانواده ایشان‌تسلیت عرض میکنیم ، باشد که روح ایشان در ارامش بخوابد...


..پایان..


_________________________________________


این مینی فیک هم تموم شد..
به نظرتون تهیونگ فقط ساخته ی ذهن جونگکوک بوده یا قبلا وجود داشته؟


من فکر میکنم جونگکوک فقط یه راوی برای داستان تهیونگ بود.


خلاصه امیدوارم دوسش داشته باشین
میخواستم اولین چیزی که آپ میکنم کوتاه باشه
ولی اگه حمایت کنین فیک بعدی طولانی تره
و فضاش کلا فرق میکنه(شاید پلیسی معمایی؟)


دوستون دارم💚



Comment