𝒑𝒂𝒓𝒕11

۱۵۲..۱۵۳..۱۵۳..۱۵۴


"هی هی دوبار ۱۵۳ رو شمردی!"
_"چون کامل بازوهات خم نشد..سعی نکن منو گول بزنی..حالا ام وقت تلف نکن چهل و شیش تا دیگه شنا مونده"


جونگکوک نفسش رو خسته بیرون داد و برای بار صد و پنجاه و پنجم شنا رفت.
وقتی دیشب تهیونگ بهش گفت از فردا تمریناتش شروع میشه،فکرش رو هم نمیکرد که ساعت چهار صبح بیدارش کنه و مجبورش کنه با اب سرد توی هوای برفی حموم کنه و بعد با بیست دور دویدن دور اردوگاه گرم کنه و برای صبحانه بهش یک لیوان اب و ساردین خام بده..بعدش هم مجبورش کنه صدتا درازنشست،صدتا بارفیکس با شاخه ی یخ زده و دویست تا شنا بره..مردک عقده ای..


"_دویست...بلند شو"


جونگکوک بلافاصله روی زمین پهن شد و با عجز اکسیژن رو میبلعید.


_"زنده ای؟"


"دیگه نه"


"خوبه..تا ناهار  استراحت کن و بعدش دوباره شروع میکنیم."


پاهاش رو حس نمیکرد..سرباز هایی که برای ماهیگیری رفته بودن تا یک ساعت دیگه میرسیدن و یک ساعتم صرف کباب کردن ماهی ها میشد و این یعنی جونگکوک دو ساعت وقت داره خودش رو به تختش برسونه و بخوابه..
پس وقت رو بیشتر از این تلف نکرد و سمت چادرش رفت و خودش رو با شتاب روی تخت انداخت و ناله ای کرد:
"اههه"


"تمرین چطور بود؟"


"جیمین فقط دهنتو ببند"


جیمین پوزخندی زد و درحالی که پیش جونگکوک میرفت گفت:
"مثله اینکه روز اولی حسابی به غلط کردن انداختت"

جونگکوک غرید:
"اگه بلد نیستی از اون دستای کوچیکت برای ماساژ دادنم استفاده کنی بهترِ بری بیرون"


پسر کوچیک به بی اعصابیِ برادرش خندید و اروم کمرش رو ماساژ داد....



جیمین کنار اِسکله ای که نزدیک اردواگاه  بود نشست و پاهاش رو اویزون کرد..هوا امروز نسبتا بهتر بود حداقل بارش نداشتیم... وقت رو تلف نکرد و از کیسه ای که به لباسش وصل بود سه تا شمع بیرون اورد و به صورت مثلث چید و بعدش گیاه نازکی رو دورشون پیچید.
پودر استخون ققنوس رو روی زمین پخش کرد و با انگشتش طرح مثلث ، نقطه و خط کشید و در آخر کتابش رو باز کرد..
ورد هایی زیرلب خوند و ثانیه ای بعد دیگه سرما رو حس نکرد..با چشم های بسته لبخندی زد و گفت:


"بعد موقع که مزاحم نشدم مادام دولابارت؟"


"اوه جیمین‌..همیشه سوپرایزم میکنی"


"منو نخندونین..میدونستین که قراره بیام..شما همه چیو میدونین"


زن با صدای کلفت و گرفته اش خندید و گفت
"داشت یادم میرفت یه شاگرد زرنگ دارم جیمین..و بله میدونستم که میای و میدونم که چی میخوای بگی"

"دیگه از هیچی تعجب نمیکنم."


"چون هیچی نمیدونی..همیشه دونستن موجب راحتی نیست..بعضی وقت ها لازمِ چیز هایی رو نبینی و ندونی درست مثل الان..من قرار نیست جواب سوالتو بدم مرد جوان"


"لطفا مادام..من باید بدونم اینجا برای من و برادرم امنِ"


"یکم فکر کن جیمین..شما وسط میدون جنگین"


"پس باید بریم؟"


سکوت


"حداقل بگین که قراره زنده بمونیم؟"


"همه میمیرن جیمین..بعضی جسم هاشون و بعضی روح های زخمیشون..همه قراره بمیرن و این مرگ اسون نیست..سعی نکن زنده بمونی چون اینجوری یک قدم به مرگ نزدیک تر میشی"


جیمین با صدای لرزونی گفت
"من میترسم"


"مثل اینکه سلطنتی ها ازت یه ترسو ساختن..تو از مردن نمیترسیدی"


"برای خودم نمیترسم..نمیخوام اتفاقی برای جونگکوک بیوفته"


"البته که نمیخوای..نگران نباش اون قراره زندگی طولانی داشته باشه..طولانی تر از چیزی که الان تو فکرته"


جیمین نفسش رو راحت بیرون داد
"درباره ی یونگی.."
"اها..همون پسری که الان داره با ترس نگاهت میکنه؟"

"چی؟!"


"اون ترسیده جیمین..تو جوابش رو نمیدی"


"فقط بهم بگو چه اتفاقی براش افتاده"


"فکر کنم بهتره از برادرش بپرسی"


"نمیتونم"


"خدافظ جیمین..مراقب تصمیمات باش"


و ثانیه ای بعد سرمای بدی بود که به استخونش رسوخ کرد..چشم هایی که تا لحظاتی پیش فقط سفیدیش معلوم بود دوباره به حالت عادی برگشت و جیمین تونست صورت وحشت زده ی یونگی رو ببینه..مردمک چشم هاش میلرزید و لب هاش تکون میخورد اما صدایی تولید نمیکرد..
جیمین به خودش اومد،روی زانو هاش نشست و بازوهای یونگی رو تو مشتش گرفت:
"هی یونگی..خوبی؟..نترس باشه؟"


یونگی هنوز هم تو شوک بود..وقتی جیمین رو از دور دید که روی اسکله بدون پوشش گرمی نشسته سمتش رفت و میخواست پتوی پشمیشو باهاش شریک شه اما وقتی نگاهش به چشم های سفیدش گره خورد قلبش وایستاد..چندبار جیمین رو تکون داد اما اون حرکتی نکرد و این ترسوندش که جیمین مرده باشه.


"گوش کن یونگی هرچیو که دیدی فراموش کن..من خوبم باشه؟نترس "


و بعد تن لرزونش رو به آغوش کشید..یونگی خشکش زده بود و حالا که تو اغوش سرد جیمین فرو رفته بود بدنش از لرزش ایستاد.تازه مغزش تونست پردازش کنه و طی یک حرکت از جیمین جدا شد و با چشم هایی که الان کمی اروم بود بهش خیره شد.


"متاسفم"


جیمین میتونست لبخند یونگی رو پای بخشیده شدنش بزاره نه؟


"بیا برگردیم..ممکنه دوباره برف بباره"
منتظر حرکتی نشد و فقط شمع های نیم سوخته و کتابش رو جمع کرد و همراه یونگی سمت چادرها رفت..


____________________


_"تو خیلی تنبلی جئون"
تهیونگ با بیخیالی گفت و سیب سبزش رو گاز زد
و اما جونگکوک که از خشم خونش به جوش اومده بود.
"من تنبل نیستم"


"هستی..تو حتی نمیتونی چهارتا بشکه آب رو بلند کنی"


صدای خنده ی سرباز ها روی اعصاب نداشتش ویراژ میرفت..اون کیم لعنتی از صبح ازش کار کشیده بود و الان هم جلوی صدتا سرباز بی ارزش داشت تحقیرش میکرد..هدفش چی بود؟..شاید تنها کسی که ذره ای دل میسوزوند جیمین بود که با سرخوردگی نگاهش میکرد..
و اما تهیونگ تیر اخر رو زد:
_"چیه جئون؟چرا خشک شدی؟البته تا الان الکی عرق ریختی چون یه بربر تنبل بی عرضه کثیف جایی تو ارتش من نداره.."


جونگکوک چیزی میشنید؟..صدای سربازا دیگه به گوشش نمیرسیدن..فقط صدای سوت گوش خراشی توی مغزش میپیچد  و چشم های قرمز خسته و عصبیش فقط روی کیم تهیونگ زوم بود..میتونست بهش حمله کنه و تا میخوره بزنتش..اما اون بهش درس بزرگی داد..کلمات از شمشیر ها تیز ترن..


"به من میگی به عرضه؟..خودت چی فرمانده؟"
پوزخندی زد و ادامه داد:
"بی عرضه تویی که حتی نتونستی از برادر ده سالت مراقبت کنی..من هرچقدرم تنبل باشم حواسم به خانوادم بود..حواسم بود که درد نکشن اما تو چی؟
برادر ده سالتو ول کردی تا...."


"جونگکوک بس کن"


صدای جیمین بود..چرا بس کنه..چرا تا الان ساکت بود؟
چرا وقتی تهیونگ تحقیرش میکرد زبونش باز نشد و به فرماندش نگفت که خفه شه؟..


"چرا بس کنم؟این یه حقیقته..کیم تهیونگ بخاطر خوشگذرونیش برادرش رو ول کرد تا بهش تجاوزشه.."

سکوت..هیچ صدایی از دهن کسی خارج نمیشد و همه منتظر خشم تهیونگ بودن و کسی متوجه چشم های وحشت زده ی پسر کوچیک نبود..که میخواست جیغ بزنه اما نمیتونست..تهیونگ‌پونزده سال تلاش کرد تا این خاطره از ذهن خودش و برادرش پاک کنه اما یه پسر توی چند دقیقه باعث گره خوردگی سلول های مغزشون شد..یونگی خوشحال بود تا قبل از این..
اما الان با قدرتی که نمیدونست از کجا اورده محکم دست جیمین رو بین دست هاش میفشرد..انگار میخواست کمی از درد هاش رو کم کنه...
و اما جونگکوک که تو چشم های بی حس تهیونگ غرق بود..دروغ میگفت اگه بگه نترسید..چرا همیشه سکوت ترسناک تره؟..انتظار داشت یه مشت تو صورتش فرود بیاد اما فقط سردی نگاه پسر بود که بهش سیلی میزد..

"یونگی صبر کن"


جیمین گفت و دنبال پسر دووید..یونگی فرار کرد چون نمیتونست این حجم از فشار خاطرات و گذشته رو تحمل کنه چون هیچکس به جز خودش و تهیونگ دقیق نمیدونست دهمِ ژوئن سال ۱۷۶۴ چی بینشون گذشت..


__________________


"یونگی صبر کن"
یونگی به محابا میدووید و صدا زدن های جیمین رو نادیده میگرفت..دلش تهیونگ رو میخواست..اغوش گرم و نوازش هاش رو..ولی اون نیومد دنبالش..اون خشکش زد..


جیمین ترسیده بود چون همینطوری داشتن از محوطه خارج و دورتر میشدن و این اصلا خوب نبود.
شاید باید بخاطر اون شاخه درخت و حواس پرتی یونگی و افتادنش ناراحت میشد اما نه چون باعث شد پسر دیگه حرکت نکنه..
جیمین روی یونگی خیمه زد و از بازوهاش گرفت تا نتونه فرار کنه..یونگی زیر دستش وول وول میخورد و نق میزد اما با فریاد ناگهانی جیمین میخکوب شد


"گفتم اروم باش یونگی"


هردو نفس نفس میزدن و چیزی تا شکسته شدن  بغض یونگی نمونده بود..
"بهم گوش کن..مثله همیشه گوش هاتو به من بده.."


یونگی دیگه تقلا نکرد و جسمش زیر دست های جیمین اروم گرفت


"با من برمیگردی..خیلی دورشدیم و الان نزدیک شبه"


جیمین از روش بلند شد و دست یونگی رو هم کشید..پسر دیگه توانی نداشت و فقط میخواست بخواب بره..


"یون..."


حرف جیمین با صدای تیری که به درخت کناریشون برخوردکرد نصفه موند..
چند ثانیه به اطراف نگاه کرد و گوش هاش رو تیز کرد..
صدای قدم های ریزی میومد و جیمین رو به ترس وامیداشت..
اروم دم گوش پسر گفت:
"با شماره سه با تمام سرعت بدو....یک..دو..سه..حالا"


یونگی با همه ی توانی که داشت دووید و جیمین هم پشست سرش..
میتونست صدای قدم های تندی که همراهشون هست رو بشنوه..شکر میکرد که راه اردوگاه یه مسیر مستقیم بود و اونها گم نمیشدن ولی صدای قدم ها هرلحظه نزدیک تر میشد..
نزدیک پیچ بودن که دست قدرتمندی اون هارو به داخل بوته کشید و دستی جلوی دهنشون قرار گفت..
جیمین تقلا کرد و دست پا زد اما فقط فشار دست ها زیاد شد..
شخصی که اونو گرفته بود دم گوشش با صدای اروم اما تندی گفت:
"بهتره دهنتو ببندی تا پیدامون نکردن احمق"


__________________


اینکه از درون مثل یک اتشفشان فعال باشی اما بیرونت کوه یخ باشه اسمش رو چی میشه گذاشت؟
شاید همین باعث خنثی شدن مغزش میشه و توان هر کار و عکس العملی رو ازش دریغ میکنه..
کیم تهیونگ امروز قلبش برای دومین بار توسط یک ادم شکسته شد..مگه همیشه شکسته شدن قلب بخاطر عشق و عاشقیه؟..نه...اون تمام این سال ها بار سنگین شیشه خورده های قلبش رو به دوش میکشید و زندگی میکرد..و بعد یک نفر که چشم دیدن همون تیکه های قلبش رو نداره میاد و پودرشون میکنه...اونقدری حالش بد بود که به این فکر نکنه چطور جونگکوک از اون اتفاق خبر داره و هیچوقت هم نخواهد پرسید.
اگه بیرونش کنه یه بزدل خونده میشه و اگر هم نگهش داره انگار خودش تیکه های قلبش رو زیر پای اون پسر گذاشته و بهش میگه از روش رد شو..
اما مگه سنگ به این راحتی ها شکسته میشه؟
چرا یادت رفت تو قلبت رو همون اول دراوردی تو سینه ی برادرت کاشتی که دوباره بتپه..تو هیچی جز یک قلوه سنگ تو سینت نداری پس به خودت بیا و بچه بازی رو تموم کن..اما حال قلب یونگی چی؟
درد قلبش رو حس میکنه.جای خالیش توی سینش میتپه..
_"متاسفم یونگی..مجبوری قلب درد دیده ی من رو توی سینت تحمل کنی.قول داده بودم دیگه هیچ سوزشی رو سمت چپ سینت حس نکنی اما امروز..امروز قلبت سوخت..منو ببخش که نتونستم جلوش رو بگیرم..بازم دیرکردم..دیگه نمیزارم درد بگیره..خودم حواسم به قلب کوچیک و شکنندت هست پیشی.داداشت دیگه بزرگ شده.دیگه نمیترسه..مراقبتم پیشی."


با صدای داد و بیداد سرباز ها که به چادرش نزدیک تر میشدن از فکر بیرون اومد..منتظر موند تا وارد شن و اما چیزی که انتظار نداشت پرت شدن جیمین با شتاب به داخل بود و یونگی خاکی و زخمی که بازوهاش توسط سرباز ها اسیر شده بود..
اخم هاش که نسبت به قبل پررنگ تر و ترسناک تر شده بود رو به هم گره زد و منتظر توضیح شد.
سربازی که جیمین رو هول داده بود شروع به حرف زدن کرد:


"وقتی سر پست هامون بودیم دیدیم این بربر احمق و برادرتون دارن از دست دشمن فرار میکنن..نزدیک بود جامون لو بره اگه زودتر پیداشون نمیکردیم"


تهیونگ با اقتدار از جاش بلند شد و با قدم های محکم ولی اروم سمت جیمین رفت و روبه روش زانو زد.
جیمین اونقدری شرم‌زده بود که نتونه تو چشم های تهیونگ اعصبانی نگاه کنه..


برعکس چشم هاش،صدا و لحنش ملایم بود اما هنوزم به تن همه لرز مینداخت..


_"میدونی با این کارت ممکن بود بهمون حمله شه؟
میدونی ممکن بود مارو تو چه ریسک بزرگی بندازی جیمین؟"


جیمین سرش رو بیشتر خم کرد و با لحنی که خجالت ازش چکه میکرد گفت:
"متاسفم..دیگه تکرار نمیشه"


تهیونگ لبخندی که از صدتا فریاد هم بدتر بود زد و گفت:
"البته که نمیشه..چون همین فردا برمیگردی مزرعتون"


_____________________



رو تختش نشسته بود اما فکرش سمت ظهر بود.
در اصل فکرش سمت تهیونگ بود و اون چشم های پرحرفش..همش از خودش میپرسه چرا تهیونگ چیزی بهش نگفت و به ظاهر خونسرد نگاهش کرد؟چرا اجازه داد جونگکوک جلوی سربازهایی که فرماندشون بود تحقیرش کنه؟..البته جونگکوک از حرفاش پشیمون نیست..چون مطمئن تهیونگ هم بخاطر تحقیر کردن جونگکوک شرمسار نیست..حتما جیمین بخاطر یونگی از دستش اعصبانیه.اون پسر گناهی نداشت..راستش وقتی پچ پچ سرباز هارو درباره ی تجاوز به یونگی شنید متاسف شد..اگه جونگکوک اشتباه میکرد چی؟
اگه همش یه تجاوز ساده نبود چی؟..


"بیخیال..تجاوز بود و اون تهیونگ ولش کرد همین..اگه خلاف این بود سربازا اینقدر راجبش حرف نمیزدن"


رشته ی افکارش با ظاهر شدن جیمین پاره شد.
پسر داغون به نظر میرسید..لباس هاش خاکی بودن و روی لپ و پیشونیش خراش های ریز و درشت برداشته بود..جونگکوک نگران شد اما زیاد بروزش نداد چون کمی هم از جیمین دلخور بود.


"چی شده"


جیمین خودش رو روی تخت خودش پهن کرد و با بیحالی گفت:


"تهیونگ اخراجم کرد چون موقعیتمونو به خطر انداختم...فردا برمیگردم خونه"


لحنش سرد بوداما این باعث نمیشد جونگکوک جلوی رفتن جیمین رو نگیره..سمتش رفت و از شونش کشید تا مجبور شه بهش نگاه کنه:


"میرم باهاش حرف میزنم..تو جایی نمیری.من بدون تو اینجا نمیمونم"


"پس توام بیا بریم"


جونگکوک تک خنده ی عصبی کرد و بهش توپید:


"تو خودت منو مجبور کردی بیام و حالا داری جا میزنی؟"


جیمین بخاطر صدای بلند جونگکوک عصبی شد و با نیم خیز کردن خودش با صدای بلند و خشنی گفت:


"اشتباه کردم..خوب شد؟..اونا دارن بازیمون میدن .از همون اولم هدفش تحقیر کردنمون بود .من احمق بودم که فکر میکردم این فرمانده با بقیه فرق داره..احمق بودم که فکر میکردم هنوز جایی برای من و تو توی این کره ی خاکی هست اما نه‌‌...ما داریم تاوان اشتباهات و خون ریختنای اجدادمون رو پس میدیم و برای همیشه تو اون مزرعه میپوسیم!"


جونگکوک با هر جمله ی جیمین بیشتر به غم برادرش پی میبرد..میدونست جیمین چقدر دوست داره دنیارو ببینه اما نمیتونه..مطمئنه اون فرمانده از لج جونگکوک میخواد جیمین رو بیرون کنه اما حتی شده بخاطر برادرش غرورش رو خرد میکنه و از تهیونگ خواهش میکنه که اونو ببخشه..این حداقل کاری که میتونه برای برادرش انجام بده..


________________________________


یک ساعت از اومدن یونگی و جیمین میگذشت و از اون موقع یونگی مثل توله های زخمی تو آغوش برادرش جمع شده بود و اشک میریخت..
تهیونگ نفسش تنگ میشد وقتی صدای گریه و هق زدن های یونگی رو میشنید..یادش اومده بود.
خاطره ای رو که باهم دیگه توی گذشته دفن کرده بودن سر باز کرد و مثل خاری تو چشمشون رفت..


تهیونگ کمی خودش رو جمع کرد اما دست های یونگی سریع بازوش رو چنگ زد تا ازش دور نشه و نفس نفس میزد.
تهیونگ به پهلو چرخید و سر برادرش رو توی سینش حبس کرد و درحالی که با دست ازادش مو های پرکلاغیش رو نوازش میکرد دم گوشش گفت:


"هییشش..من اینجام یونگی..کنارتم جایی نمیرم عزیزم"


ضربان قلب پسر رو میتونست رو مال خودش حس کنه ..کم مونده بود سینش رو سوراخ کنه..
جهت نوازشش رو به طول کمرش تغییر داد


"یونگی..گریه نکن عسلم.چشمای خوشگلت درد میگیره"


پسر کوچیک فشار دستش رو دور پهلوی تهیونگ کمتر کرد و سرش رو بلند کرد تا به چشم های سنگینش نگاه کنه..لب هاش تکون میخورد تا به حرف بیاد اما هیچی..
هیچی جز نفس های گرمش بیرون نمیومد و این سنگینی قلبش رو بیشتر میکرد‌..کلی حرف داشت و همه ی این ها حنجره اش رو پر کرده بود و راهی جز گریه نداشت..فقط با گریه میتونست کمی نفس بکشه.
میخواست همه ی این هارو به تهیونگ بگه..اینو بگه که چقدر قلب رنج کشیدش خستست و میخواد استراحت کنه..شاید برای همیشه بخواد به ایسته اما بخاطر اون که هنوز با تمنا میتپه..دوست داشت بگه گدای وجودشه..اما بازم هیچی جز نفس های گرمش خارج نمیشد....


تهیونگ که طولانی شدن نگاه یونگی رو حس کرد لبخند گرمی زد تا خیالش رو راحت کنه..بوسه ای که بوی امنیت میداد روی پیشونیش کاشت میخواست عقب بره که چشمش به گردنبند عجیب یونگی خورد.
یا اخم هایی که نشون از کنجکاویش میداد به گردن پسر اشاره کرد و گفت:


"این چیه؟از کجا اوردیش؟"


یونگی جهت نگاه برادرش رو گرفت و به سنگ هاش رسید..ناخوداگاه لبخندی زد که اصلا به چشم های اشکیش نمیخورد.


"جیمین بهت داده؟"


لبخندش رو حفظ کرد و سری به معنی مثبت تکون داد.
اوایل خوشحال بود که یونگی به کسی به جز خودش علاقه نشون میده اما الان مجبوره جیمین رو بیرون کنه و میدونه چقدر ممکن دل یونگی بشکنه..اون تنها دوست برادرش بود و یه جوراییم وقتی پیش جیمین بود خیال تهیونگ از بابت یونگی راحت بود چون اون هیچ حس اعتبار و امنیتی به سرباز های خودش نداشت..چون از همین سرباز ها زخم خورده بود.
یونگی کف دستش رو ملایم روی گونه های سرد تهیونگ کشید و لبخند بزرگ تری زد.
لب هاش با سکوت حرف میزدن..
این سکوت ابدیِ یونگی و حرف های ناگفته ای که زخمی روی روحِ قلبش میشدن ،تهیونگ رو به اعماق سیاهی میبرد و میگفت نگاه کن..بدون نور ببین.
یونگی نورِ تهیونگ بود که با مهر سکوت بر لب هاش حکم خاموشیِ زندگی تهیونگ رو صادر کرد...
________________________________


امیدوارم حوصلتون سرنرفته باشه:)
منو بابت ناشی بودنم ببخشید💚

Comment