𝒑𝒂𝒓𝒕3

"هوا هنوز سرد بود اما افتاب بی رحمانه روی برف ها میتابید.
جونگکوک رو بالکن کوچیک خونش نشسته بود و چای سبزش رو مینوشید.همه چی خوب و ارامش بخش بود تا زمانی که صدای سم اسب هارو از دور شنید.
لیوانش رو زمین گذاشت و بعد از پوشیدن کتش به بیرون رفت.
همه ی همسایه هاش که بیشترشون کشاورز بودن توی خیابون اصلی و خاکی جمع شده بودن و زیرلب باهم بحث میکردن.
صدای اسب ها نزدیک و نزدیک تر میشد تا جایی که جونگکوک تونست اسب قهوه ای رنگیو ببینه اما خبری از سرنشین نبود.
اون اسب بدون توقف حرکت میکرد تا جایی که عابرها مجبور میشدن برای نجات خودشون از له شدن به دیوار ها پناه ببرن..
اسب درفاصله ی دومتری جونگکوک قرار داشت اما اون نمیتونست حرکت کنه تا له نشه.انگار پاهاشو به زمین میخ کرده بودن.
توانایی داد زدن و کمک خواستن نداشت.
اسب حالا یکمتر هم طی کرده بود و چندثانیه دیگه با سم های قویش جونگکوک رو زیر میگرفت.
جونگکوک همینجور خیره به اسب بود و منتظر مردنش بود اما با رسیدن اسب بهش سریع چشمای دردمندشو باز کرد.."


دوباره خواب های بی مورد .
ایندفعه خبری از تنگی نفس و تعرق زیاد نبود اما سردردش بیشتر شده بود.
سرشو بلند کرد و مهره های گردنشو شکوند . مثله اینکه روی میز خوابش برده بود.
نگاهی به تختش کرد ، خالی بود.
پس تهیونگ کجاست؟
از جاش بلند شد و با نگاه موشکافانه ای اتاقشو طی کرد . به در حموم رسید و چند تقه ی ریز به در زد اما کسی جواب نداد.وارد شد ولی حموم هم خالی بود.
ناگهان نگاهش به کمد خورد.یعنی اون توعه؟
سوالی بود که از خودش پرسید.
به سمت کمد رفت و بازش کرد .


تهیونگ اونجا بود!
رو زانوهاش نشست و صورت پسر رو سمت خودش برگردوند.به نظر خوب میومد.فقط خواب بود.
کمی تکونش داد که لای پلک هاش از هم باز شد.


_چرا رفتی تو کمد؟
جونگکوک با اخم پرسید.


تهیونگ گردنشو مالش داد و درحالی که از کمد بیرون می اومد گفت:_وقتی خواب بودی صدای‌پا شنیدم.برای همین رفتم تو کمد ولی نمیدونم چرا یهو خوابم برد.


جونگکوک سری تکون داد و گفت:_میخوام برم بازار.باهام میای یا تو کمد میمونی؟


تهیونگ از اینکه جونگکوک بهش حق انتخاب داده بود خوشحال بود و گفت:_باهات میام..اما بازار برای چی؟


جونگکوک لباسی از چوب رختی دراورد و گفت:_دیشب مرکبم تموم شده بود میرم بخرم.


تهیونگ آهانی گفت و چشمش به کلاهِ ته کمد افتاد.
یعنی اگه از جونگکوک میخواست اونو بهش بده قبول میکرد؟چون کلاهی که قبلا بهش داده بود سرشو به خارش مینداخت.
جرئتشو جمع کرد و گفت:_جونگکوک؟
جونگکوک که درگیر لباساش بود بی حواس هومی کرد و تهیونگ ادامه داد:_میشه اون کلاهو بزارم به جای قبلی؟
جونگکوک رد نگاه تهیونگ رو گرفت و به کلاه قدیمیش رسید.بیخیال باشه ای گفت و سمت حموم رفت تا لباساشو عوض کنه و نمیدونست با یه باشه کوتاه چقدر تهیونگ رو خوشحال کرده.



_چقدر دیگه مونده؟
تهیونگ درحالی که دستشو مثله سایبون جلوی چشمش گرفته بود پرسید.
جونگکوک دستاشو پشت سرش قفل کرده بود و قدم های بلند برمیداشت گفت:+هنوز پنج دقیقه ام نیست که راه افتادیم.به این زودی خسته شدی هیولایِ کمدی؟


تهیونگ نمیخواست اعتراف کنه ولی به نظرش این لقب بامزه بود.
_ما حتی صبحانه ام نخوردیم‌..آیی دیگه نمیتونم.
تهیونگ روی زمین نشست و خودشو باد میزد.
کاش تو کمد میموند حداقل اونجا خنک بود.


جونگکوک پشت چشمی نازک کرد و گفت:_بچه بازی درنیار بلند شو،یکم دیگه میرسیم بازار از همونجا غذا هم میخریم .حالا پاشو وقت منو نگیر.


تهیونگ با غرغر بلند شد و بیحال پشت سر جونگکوک را افتاد..


حدود یک ربع بعد هردو پسر رو به روی هم داخل غذاخوری کوچیکی نشسته بودن و از بوی متنوع غذا ها لذت میبردن.
همون لحظه پیرمردی که صاحب اونجا بود با دوتا دونه منو کوچیک سمتشون اومد و بعد از دادن منو بهشون فرصت انتخاب داد و رفت.
تهیونگ نیم نگاهی به جونگکوک انداخت که سخت مشغول انتخاب بود.
_آامم جونگکوک؟
+هوم؟
_من نمیتونم بخونم


جونگکوک فراموش کرده بود تهیونگ باهاش کره ای حرف میزنه و چیزی از ایتالیا نمیدونه.


+خب دوست داری چی بخوری؟


تهیونگ کمی فکر کرد و گفت:_من غذاهای اینجارو نمیشناسم پس هرچی تو گرفتی منم میخورم.


جونگکوک باشه ای گفت و پیرمرد و صدا کرد. و به ایتالیایی گفت:_دوتا پاستای کاربونارا


تهیونگ بعد از رفتن پیرمرد پرسید:_میدونم اگه این سوالو بپرسم فکر میکنی احمقم ولی میشه بدونم اینجا کدوم کشوره؟


جونگکوک با تعجب گفت:_یعنی از طرز حرف‌زدن ها نفهمیدی اینجا ایتالیاست؟


تهیونگ با هیجان و کمی شگفتی گفت:_جدی اینجا ایتالیاست؟از کره خیلی دوره..ما تو رمیم؟


جونگکوک که از ذوق تهیونگ خندش گرفته بود گفت:_نه اینجا ونیزه.


_من زمانی که توی کره بودم خیلی اسم ایتالیا رو شنیدم و همیشه اسم داوینچی کنارش میدرخشید‌.
بخاطر مسافت طولانی نمیتونستم بیام اما الان واقعا خوشحالم.


+اوو فکر نمیکرد اهل هنر باشی.


تهیونگ کلاه عزیزشو دراورد و روی میز قرار داد و درحالی که موهاشو بهم میریخت گفت:_زیاد چیزی ازش سردرنمیارم .فقط داوینچیو میشناسم.


جونگکوک برخلاف همیشه که اینجور موقعه ها ساکت بود و چیزی از توانایی هاش رو رو نمیکرد گفت:+من علاوه بر نوشتن توی طراحی ام ماهر بودم میدونستی؟


تهیونگ با ذوق بچگانه ی همیشگیش گفت:_واوو راست میگی؟؟ولی توی اتاقت چیزی که نشون بده تو نقاشی رو ندیدم.


+خیلی وقته کار نمیکنم..یادمه وقتی ۱۰ سالم بود برای خرید آرد به بازار رفتم. وقتی به میدون اصلی رسیدم با جمعیت زیادی مواجه شدم.سعی کردم توجه‌نکنم اما کنجکاوی بهم غالب شد و نزدیک شدم و دیدم چند مرد و زن برهنه با زمینه ی گل و میوه نشستن . درست مثله خدایان یونانی..اول متوجه ی پسری که یکم‌اون ور تر درحال کشیدن اوناست نشدم تا وقتی اون بوم چند متری رو دیدم..همون لحظه بود که گفتم منم میخوام بکشم...
راضی کردن پدرم برای یادگیری نقاشی کار سختی نبود.هنر چیزیه که هویت ایتالیایی هارو نشون میده.
هیچوقت ذوقی که اوایل داشتم رو فراموش نمیکنم...


تهیونگ هرازگاهی بین صحبت های جونگکوک سرشو تکون میداد یا با میمیک صورتش به پسر میفهموند که داره گوش میده و براش جالبه از بچگیش بدونه.
تهیونگ میخواست سوال دیگه ای بپرسه اما با اوردن غذا ها سوالشو به بعد موکول کرد.


جونگکوک از وقتی پسرو دیده بود میخواست ازش بپرسه چه اتفاقی داره میوفته؟تو کی هستی و از من چی میخوای؟از کجا منو میشناسی یا مهمتر از اون ، من از کجا تورو میشناسم؟
اما میدونست پسر جواب منطقی بهش نمیده پس فعلا بهتر بود سکوت بکنه..


تهیونگ درحالی که پاستارو دور چنگالش میپیچوند گفت:_باید نقاشی کشیدنو شروع کنی.


+دستم نمیره.حتی یادمم نمیاد.


_تلاشتو بکن.وقتی داشتی از اون دوران میگفتی چشمات برق‌میزدن.میتونم حس کنم هنوزم دلت میخواد بکشی.


جونگکوک دور دهنشو تمیز کرد و درحالی که بلند میشد گفت:_اوهوم بهش فکر میکنم.اگه غذات تموم شد بریم.


تهیونگم بلند شد و بعد از اینکه جونگکوک حساب کرد ، تشکری از پیرمرد بخاطر غذای جدیدی که خورده بود کردن و دوباره راهیه بازار اصلی شدن.


اینجا مکانی نزدیک به بازار اصلی که به طبیعتش معروف بود چون دور تا دور پیاده رو ها پر از گل های رنگی بود و فضای دل انگیزی رو رقم میزد ،هوا خنک تر بود و نسیم ملایمی میوزید چون داشتیم از دریا دورتر میشدیم و از شدت شرجی بودن هوا کم میشد و همین باعث شد جونگکوک عطرِ لیمویی که از پسر ساطع میشد رو حس کنه.
خیلی نامحسوس کمی بیشتر نزدیک تهیونگ شد و نفس عمیق و بی صدایی کشید.
صورتش ناخوداگاه سمت موهای پسر رفت بویِ خوش لیمو رو وارد مشامش کرد.


تهیونگ برا خودش حرف میزد اما جونگکوک انقدر مست بوش شده بود که متوجه ی حرفاش نمیشد.


تهیونگ که دید جوابی برای سوالی ‌که پرسیده بود نمیگیره به عقب برگشت تا اعتراض کنه اما لحظه ای که برگشت جونگکوک رو دید ‌که صورتش مماس با صورت خودشه..بخاطر یکدفعه ای شدن ماجرا هینی کشید و شونه های جونگکوک رو گرفت تا نیوفته..


جونگکوک کافی بود یک سانت جلوتر بره و بعد میتونست مزه ی لب های پسر لیمویی رو بفهمه.یعنی مزشم مثله بوش خوبه؟..


نوک بینی هاشون خیلی ریز به هم برخورد میکرد وتهیونگ میتونست ازش فاصله بگیره اما نمیخواست.درست برعکس جونگکوک که میخواست فاصله بگیره اما نمیتونست‌.


تهیونگ بخاطر موقعیتشون میتونست سنگینی نگاه مردم رهگذر رو حس کنه و این خجالت زدش میکرد پس بی میل کمی از جونگکوک فاصله گرفت و همین باعث شد پسر به خودش بیاد و فاصله رو بیشتر کنه.


جونگکوک طوری که انگار نه انگار نزدیک بود تهیونگ رو ببوسه یا لحن جدی گفت:_دیگه از صابون لیموییم استفاده نکن..
و با چند قدم بلند از تهیونگ فاصله گرفت و طوری که صداش به پسر نرسه زیر لب زمزمه کرد:_چون قول نمیدم دفعه ی بعد کاری نکنم...


با باز کردن در صدای زنگوله ای که اویزون بود بلند شد.
جونگکوک جلوتر تر از تهیونگ وارد شد و سمت پیشخوان رفت تا سلامی به دوست قدیمیش بکنه.
تهیونگ با کنجکاوی طول مغازه رو طی میکرد و گهگاهی به کاغذ و قلمو ها دست میزد چون کرم داشت.


جونگکوک با دیدن دختر قدبلند و درشتی متعجب به سمتش رفت و با لهجه ی غلیظ ایتالیاییش گفت:_جو؟خودتی دختر؟!


جولیان دخترِ ریزه میزه ای بود که با جونگکوک همبازی بودن و جونگکوک همیشه برای خرید وسایل نقاشیش پیش پدر جولیان میومد و از وقتی که نقاشیو کنار گذاشت جولیان رو ندید.


دختر لبخند درخشانی زد و گفت:_هی کوک چطوری!
فکر نمیکردم دیگه این ورا ببینمت ، سوپرایزم کردی!


+تو منو بیشتر سوپرایز کردی..خیلی بزرگ شدی!


جو پوزخندی زد و گفت:_خوبه توهم بعضی وقتا به زیرزمین بار سربزنی..


جونگکوک خندید و گفت:_میدونستم اونجا یه خبراییه.
خوشحالم که دیدمت..تو...


تا خواست حرفی بزنه صدای افتادن چیزی نظر هردوشونو جلب کرد.
جونگکوک برگشت و تهیونگ رو دید که با باسن رو زمین افتاده رو رو سرش پر از کاغذای کاهیه.
هوف کلافه ای کشید و بعد از عذرخواهی کوچیکی به سمت تهیونگ رفت..


+معلوم هست داری چیکار میکنی؟
تهیونگ که درگیر کاغذ ها بود گفت:_زمین لیز بود..تازه من داشتم برات وسایل طراحی پیدا میکردم...بیا این فکر کنم جنسش خوب باشه.
کاغذی که چند ثانیه قبل زیر باسن مبارکش بود رو دراورد و نشون پسر داد.
جونگکوک شقیقه هاشو مالید و با فک قفل شده ای گفت:_بلند شو و اینجارو جمع کن..نیازی به وسایل ندارم.


تهیونگ که کشتیاش غرق شده بود با دلخوری بلند شد و بالافاصله جونگکوک ازش دور شد‌ و تهیونگ برای بار صدم بخاطر تصمیمی که در گذشته گرفته بود خودشو سرزنش کرد...


جونگکوک بعد از خریدن مرکب ، قوطی رو تو جیبش گذاشت و بیرون رفت.
چند قدم به برداشت چون فکر میکرد تهیونگ پشت سرشه اما وقتی صدایی نشنید ایستاد.نگاهی به در کرد و خواست دوباره وارد شه که همون لحظه درباز شد و تهیونگ خارج شد.
چیزی نگفت و دوباره به راهش ادامه داد و ایندفعه تهیونگ بود که پشت سرش مثله جوجه اردکا راه بره.


بعد از دقیقه ها که برای تهیونگ به اندازه ی یک عمر گذشت به جایی که مدنظر پسر بود رسیدن.
به جایی که موقعه رفتن توجه تهیونگ رو جلب کرده بود.باغ هلو..


برگ و شکوفه های هلو با نسیم میرقصیدن و تهیونگ رو وادار میکردن نمایش بهاریشونو تماشا کنه.
تهیونگ از مسیر منحرف شد و سمت باغ رفت.
جونگکوک نظرش جلب پسر شد که بدون حرف راهشو کج کرده‌.


جونگکوک فکر کرد تهیونگ داره براش ناز میکنه ولی تهیونگ که دو سه متری ازش فاصله داشت با صدای بلندی گفت:_جونگکوک!بیا اینجارو ببین چقدر قشنگه.


جونگکوک با بی حوصلگی به سمت تهیونگ که زیر درختی نشسته بود رفت و تا خواست چیزی بگه تهیونگ پیش دستی کرد و گفت:_اگه هنوزم نقاشی میکشیدی اینجارو انتخاب میکردی؟
جونگکوک از سوال بی مورد تهیونگ جا خورد ولی جواب داد:+خب اره..اینجا قشنگه ،تو تابستونم زیبا تر میشه.
تهیونگ لبخند مستطیلی زد و از جیبش کاغد لول شده و کنته رو دراورد .
جونگکوک با چشمای درشت شده به تهیونگ و وسایلش نگاه کرد و گفت:_اینارو از کجا اوردی؟دزدیدی؟؟


تهیونگ کمی از لفظ دزد ناراحت شده بود با لحن دلخوری گفت:_نه ندزدیدم..اون دختره اینارو دستم داد و یه چیزایی گفت که من نفهمیدم.ولی فکر کنم منظورش این بود اینارو بدم به تو.


جونگکوک که چشم های غم زده و صدای اروم پسر رو دید خودشو سرزنش کرد که اینطوری باهاش حرف زده.


مثله همیشه نمیتونست معذرت بخواد پس کاغذ و کنته رو ازش گرفت و بلند شد و با چشم دنبال تخته ای بود که زیر دستش قرار بده..
با دیدن سنگ تختی اونو برداشت و درحالی که نزدیک تهیونگ میشد گفت:_پیراهنتو دربیار و دراز بکش.


تهیونگ چندبار پلک زد و متعجب گفت:_ه..ها؟


جونگکوک با دو متر فاصله ازش نشست و کاغذ رو رو به روش قرار داد و گفت:_مگه نگفتی دوست داری طراحی کنم؟پس لباستو دربیار و زیر درخت دراز بکش.ژستی بگیر که تو طولانی مدت اذیتت نکنه..


تهیونگ نمیدونست چرا خجالت میکشه.اون منتظر همین بود. پس دیگه درنگ نکرد و پراهنشو دراورد و دراز کشید‌.یک دستشو زیر سرش تکیه گاه قرار داد و به جونگکوک خیره شد.
همون لحظه دید که جونگکوک داره سمتش میاد.
بی پروا به چشم هاش نگاه میکرد انگار نه انگار که چند لحظه پیش خجالت میکشید.
جونگکوک از روی درخت چنتا هلو و شکوفه چید و جلوی تهیونگ زانو زد.
دوتا هلو رو دورش انداخت و شکوفه رو وارد موهای لطیف و سیاهش کرد.بخاطر لختی بیش از حد موهاش شکوفه شل میشد پس جونگکوک اروم موهاشو کنار زد و شکوفه رو لای گوش ها و موهاش قایم کرد.
در تمام این مدت تهیونگ یک لحظه ام سمت نگاهشو تغییر نداد به چشم های همیشه بیحال جونگکوک نگاه کرد‌..حس سرانگشتای جونگکوک که به پوستش برخورد میکرد از افتاب هم داغ تر بود و پسر رو ذوبِ خودش میکرد.
اینقدر غرق بود تو برانداز کردن پسر که حتی صدای ضربان قلبشم نمیشنید..


جونگکوک همینطور که به چشمای نافذ تهیونگ خیره بود هلویی رو به لب هاش فشرد و با صدای بم و گرفته ای گفت:_اروم گاز بزن.


تهیونگ لب هاشو به ارومی باز کرد و هلو رو از دست پسر گرفت و خودشم نمیدونست چرا اینقدر با لوندی داره هلو میخوره.


جونگکوک پوزخندی زد و درحالی که به جای قبلیش برمیگشت گفت:_پسرلیمویی با لب های هلویی !هومم جالبه..

Comment