𝒑𝒂𝒓𝒕17

کجا میریم؟"


_"یکم دیگه میرسیم"


"یک ساعت پیشم همینو گفتی"


_"چقدر حرف میزنی"


"چرا فقط نمیگی داریم کدوم قبرستون میریم؟"


تهیونگ ناگهان ایستاد و برگشت طرف جونگکوک که نفسی براش نمونده بود و با لحنی که حسی رو بروز نمیداد گفت:


"فکر کنم یادت رفته من کیم؟باید بهت یاداوری کنم تو فقط یه سربازی و من بالا دستیت؟"


جونگکوک اخماشو تو هم کشید که باعث شد بچه تر از هر موقع ی دیگه ای به نظر بیاد.


"نه یادم نرفته..ببخشید"


"خوبه"


تهیونگ بی تفاوت گفت و دوباره راهش رو ادامه داد
جونگکوک دیگه این رفتارای ضد و نقیض تهیونگ دستش اومده بود اما عادت نکرده بود.
هنوزم رنجیده میشد.اولین بار بود که به این فکر میکرد کاش به حرف جیمین گوش نمیداد و تو خونه میموند.توی اون حباب امنی که برای خودش درست کرده بود میموند.
اون از شکست نمیترسید،تا قبل از اینکه تجربش کنه.
الان دیگه اگرم برمیگشت نمیتونست تهیونگ رو فراموش کنه..با خودش میگه چرا دوباره داره بهش اعتماد میکنه؟اون ازم فرصت خواست یعنی میخواد درستش کنه؟ یا یه راه دیگه برای پس زدنم انتخاب کنه؟
خب جونگکوک با این فکر ته دلش خالی شد.
اون پسر هیچ درکی از عشق نداشت و حتی اسم این حسش به تهیونگ رو عشق نمیزاشت.
اسم حسی که ترس و شجاعت،غم و شادی رو باهم داره چیه؟..حسی که انگار کنار یک پرتگاه ایستادی و به دریای طوفانی زیرپات نگاه میکنی و بال هاتو برای پرواز باز میکنی اما باله های پولکیت اجازه ی سعود نمیدن اسمش چیه؟
اینکه میدونی داری تو تاریکی غرق میشی اما ازش استقبال میکنی..درسته حسی که جونگکوک به تهیونگ داشت روشن نبود..همش ترس و استرس بود اما دوسش داشت.این حسو دوست داشت پس پای احساساتش میموند.جونگکوک باید اول به خودش ثابت کنه یه بربر ترسو نیست و بعد اونوقت میتونه به کل دنیا اینو ثابت کنه..


"رسیدیم"


با اتمام جمله ی تهیونگ، نگاهی به اطراف انداخت.
روبه روی کلبه ای قدیمی ایستاده بودن و برف زیادی اطرافشون رو احاطه کرده بود.
رد قدم هایی که جونگکوک حدس میزد متعلق به تهیونگ باشه تا ورودی کلبه روی برف افتاده بود و از اونجایی که بارش نداشتیم اون ها پوشیده نشده بودن.


جونگکوک درحالی که نگاه گنگش رو اطراف میچرخوند گفت:


"اینجا کجاست؟"


"قبرستون"


جونگکوک فکر میکرد تهیونگ داره بهش تیکه میندازه اما نه تا وقتی که وارد شدن و جونگکوک تونست سه تا تابوت چوبی رو که دورشون شمع های خاموش نیمه سوخته و گل های خشک و پلاسیده درست وسط اتاق کلبه ببینه..


"ا..اینا چ..چیه؟"


لکنتش بخاطر ترس نبود..فقط متعجب و هیجان زده بود ،درست برعکس تهیونگ  که از نظر جونگکوک بی حس بود اما هیچکس نمیدونست چقدر غم داره..


تهیونگ قدم های ارومش رو پیش گرفت و کنار یکی از تابوت ها نشست و دستی روش کشید و لبخند زد.
جونگکوک نمیخواست با سوال پرسیدن مزاحم پسر بشه پس اون هم با قدم های ارومش کنار تهیونگ نشست و چیزی نگفت، انگار که اون فضا ادم رو وا میداشت تا خاموش باشه..ثباتِ تلخی که مجبورت میکرد سکون داشته باشی و به سکوت گوش کنی.
این آرامشِ سیاه تا دقیقه ها ادامه داشت و اخر با صدای گرفته ی تهیونگ شکسته شد.


"اینجا خونمه"


خب این چیزی نبود که جونگکوک انتظارش رو داشت اما بازم فقط سکوت کرد تا پسر ادامه بده.


"گفته بودی یونگی کجاست.. خب همینجاست تو همین قبر"


دوباره سطح زمخت تابوت چوبی که پوشیده از پارافین بود رو لمس کرد.


"میخواست خونه باشه منم اوردمش..قرار بود این خونه رو با جسداش بسوزونم اما نشد،نتونستم.
من هنوز جسم هاشون رو دارم نه؟یونگی،مامان و بابام..همینجان و این خیالمو راحت میکنه..
میدونی این اولین باره که هممون با ارامش کنار هم جمع شدیم..هیچکس استرس نداره و شنیدن سکوت بهمون ارامش میده..تو اینطور فکر نمیکنی؟"


جونگکوک نگاه غم دارش رو به تهیونگ که خیره به تابوتی که حدس میزد برای یونگی باشه ، داد.


طوری که تهیونگ حرف میزد رو دوست نداشت
انگار که خانوادش هنوز زندن و این ترسناک بود که تهیونگ اونارو زنده میدید.یا شایدم میخواست با تصور اینکه الان همشون اروم خوابیدن کمی خودش رو دلداری بده اما این همه چیز رو بدتر میکرد، نمیکرد؟..


"به هوسوک گفتم وقتی مردم همینجا دفنم کنن و بعد کلبه رو اتیش بزنن."


این‌چیزی نبود که جونگکوک بخواد حتی بهش فکر کنه..


"اینطوری نگو"


تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک بالاخره نگاهش کرد.
چشمای پسر کوچیکتر خیس بود و اخم محوی داشت حتی خودش هم متوجه اش نبود.
تهیونگ با سر انگشت هاش قطرات ریز اشک رو که در حال چکیدن بودن پاک کرد و لبخند زد.


لبخند نزن ..اینطوری نکن


جونگکوک تو دلش گفت و اشک های بیشتری راه خودشون رو به گونه ی پسر باز کردن.


"هروقت کسی بهم اهمیت میده رو از دست میدم..نمیخوام توام از دست بدم پس ازم متنفر باش.وقتی باهام خوبی بیشتر از خودم بدم میاد و میفهمم چیکار کردم."


با کمی مکث ادامه داد


"ت..تو منو بخشیدی؟"


جونگکوک نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به تابوت داد و گفت:


"تو هیچوقت ازم نخواستی ببخشمت..فقط فرصت خواستی"


جونگکوک منتظر حرفی از طرف تهیونگ بود اما چیزی جز سکوت نشنید پس ادامه داد.


"تو منو دوست نداری میدونم..فرصت میخوای تا بهم حس پیدا کنی چون فکر میکنی بهم مدیونی..ایرادی نداره تو مجبور نیستی عاشقم باشی"


"من نسبت بهت بی حس نیستم..اما نمیدونم باید اسمشو چی بزارم،اصلا لازمه؟"


"من بهت میگم اسمش چیه...بهش میگن عذاب وجدان."


تهیونگ سکوت کرد..انگار که میخواد حرف های پسر رو تحلیل کنه اما واقعا نیاز بود؟


"میدونم میخواستی جلوی سربازا ضایم کنی..همون کاری که من کردم.من دست گذاشتم روی نقطعه ی ضعفت،شاید چون از عمق حسی که بین تو و یونگی بود خبر نداشتم شاید واقعا کاری که کردی حقم بود .
برای تاسف خوردن دیره ولی متاسفم که قضاوتت کردم"


این چیزی بود که تهیونگ بهش حسودی میکرد..صادق بودن جونگکوک با خودش.


تهیونگ هیچوقت نمیتونست حس هاش رو قبول کنه.


"بزار زمان گذره"


تهیونگ گفت و سرش رو پایین انداخت.


"با گذشت زمان چیزی درست نمیشه،فقط عادت میکنی که زجر بکشی"


این اخرین جمله ی جونگکوک تا قبل از خارج شدنش از کلبه بود..
اما تهیونگ همچنان نشسته بود.توی مرحله ای بود که نمیدونست با زندگیش چیکار کنه،همه چی با رفتن یونگی ناگهان خاکستری و تار شد ولی میدونین تهیونگ میخواست زندگی کنه اما نمیدونست چجوری.
یادش نمیاد چه کارایی خوشحالش میکردن و از چه چیزایی لذت میبرد.
واقعا خسته بود.نمیدونم درک میکنین هدف و انگیزه نداشتن تو زندگی یعنی چی اما بدونین تهیونگ همچین حسی رو داره یا شایدم بدتر.
میخواست فقط یه گوشه بشینه و گذر عمرش رو تماشا کنه تا وقتی که به اغوش مرگ بره.
این تنها کاریه که زحمتی براش نداره..


_________________________


بی هدف قدم میزد.
نمیخواست برگرده به قصر،شاید این بهونه ی خوبی برای گشت زدن تو شهر باشه.
نزدیکای عصر بود و هوا گرم تر شده بود و دیگه سوز بدی نداشت اما زمین هنوزم پوشیده از برف بود.
یکی یکی مغازه هارو از نظر میگذروند،شاید خریدکردن تو این وضعیت مسخره به نظر بیاد اما جونگکوک اینو حواس پرتی خوبی میدونست پس با دقت بیشتری به اجناس نگاه میکرد.
پارچه،جواهر،برنج،دوباره پارچه،میوه....
هیچ چیز نظرشو جلب نمیکرد اما به شدت گشنه بود،شاید پیدا کردن یک غذاخوری ایده ی بدی نباشه...

پیدا کردنش کار سختی نبود و جونگکوک گشنه تر از اونی بود که به کیفیت غذا اهمیتی بده برا همین الان پشت میز کوچیکی روی بالشتک سبز رنگی نشسته بود و نودلش رو هورت میکشید.فکرش رو نمیکرد غذا بتونه برای چند دقیقه هم که شده گره های ذهن اشفته اش رو باز کنه و نزاره به چیزی جز نودل داغ روبه روش فکر کنه.
اما قبلن هم بهتون گفته بودم دنیا با جونگکوک پدر کشتگی داره چون همون لحظه که پسر تو اوج لذت و عشق بازی با غذاش بود صدای دعوایی از بیرون بلند شد..چند نفری که تو غذا خوری بودن به علاوه ی صاحب مغازه بیرون جمع شدن تا بفهمن قضیه چیه و جونگکوک هم وجه فضولیش گل کرده بود و کاسه به دست از مغازه خارج شد.


درست وسط خیابون جایی که گاری ها و مردم تردد میکردن ، یک مرد و پیرزن باهم بحثشون شده بود البته کسی که داد میزد فقط اون مرد گنده بود و کسی دخالت نمیکرد...


"تو سرم شیره مالیدی زنیکه..پولمو پس بده!"


مرد داد زد و سبد پیرزن رو پرت کرد تا مثلا حرفش اثر بشتری بزاره.
اما پیرزن که شنل بنفش رنگی به تن داشت و کلاه بزرگش چشم هاش رو پوشونده بود با صدای ضعیفش گفت:


"من گولت نزدم‌.تو سوال کردی منم جواب دادم ولی نگفتم که راست میگم یا نه..توام نپرسیدی!"


مرد که خونش به جوش اومده بود بلند تر فریاد زد:


"خفه شو..تو گفتی اون قمار رو برنده میشم اما نشدم و به جاش کلی ضرر کردم حالا هم پولمو بده هم خسارتمو جبران کن!!"


جونگکوک مطمئن بود اگه مرد یکم دیگه از اعصبانیت قرمز بشه قطعا منفجر میشد..اما داد و فریاد های مرد با صدای سربازی خفه شد.


"هی تو.‌..چه خبرته؟..قمار میکنی طلبکارم هستی؟"


"چی میگی تو سرباز..برو بالا دستیتو بیار‌.به جای اینکه حق منو از اون دزد بگیرین دارین محکومم میکنین!؟"


"با من درست حر_...."


جمله ی سرباز با صدای بم و محکمی قطع شد..و خب کی صداش اینقدر بم و جذابه جز تهیونگ؟


"بسه!..
هی سرباز..به جای اینکه مشکلو حل کنی داری قلدری میکنی؟.برگرد به قصر و خودت میدونی تنبیهت چیه!"


مرد پوزخندی به سرباز زد اما تا نگاهش به چشم های تهیونگ خورد سریع خنده اش رو جمع کرد..

"و تو..فکر کردی نمیشناسمت؟..قمار میکنی و از بقیه باج میگیری؟فکر کردی من احمقم؟فقط منتظر بودم اعتراف کنی که کردی..حالا ام دهنتو ببند و خودت با پای خودت با سربازا به قصر برو چون نمیخوام از زورم استفاده کنم..اطمینان نمیدم با دندونای سالم بری زندان"


اگه میگفتم مرد خودشو خیس کرد دروغ نبود..
حتی جونگکوک که یه گوشه ایستاده بود هم از صدای بلند تهیونگ لرزید چه برسه به اون مرد..


همه سکوت کرده بودن با نگاه های متفاوتی مرد رو بدرقه ی قصر میکردن جز اون پیرزن،که نگاهش روی جونگکوک بود..


پسر نگاهش رو از مردی که سوار گاری کردنش گرفت و ناخوداگاه چشمش به نگاه تهیونگ گره خورد..


اون داشت نگاهش میکرد،دیگه اون سرسختی رو نداشت و شاید ملایم بود؟
چه اهمیتی داشت وقتی که جونگکوک توی یک‌تصمیم ناگهانی سعی کرد نسبت به تهیونگ بی توجه باشه!
برای همین نگاهش رو گرفت و به پیرزنِ درحالِ ترک صحنه داد..و بعد به سبد کج شده ی روز زمین که دسته هایی از گل های خشک شده و میوه جات ازش بیرون افتاده بود..این بهونه ی خوبی برای بی اهمیتی به اون فرمانده از خودراضی بود...


تهیونگ دید که چطوری جونگکوک نادیدش گرفت.
چرا انقد بهش برخورده بود؟عادت نداشت که جونگکوک بهش بی محلی کنه اون همیشه توجه پسر رو روی خودش داشت.
شاید این دوری نیاز بود؟شاید جز خودش جونگکوک هم فرصت میخواست.طوری که زندگیشون داشت پیش میرفت مثل یه کاغذی تو اسمونه که وسط گردبادی گیرافتاده هرطور که بخواد اون رو میرقصونه و هیچکس نمیدونه مقصد اون کاغذ بیچاره کجاست!..


________________________


وقتی نگاهش رو از تهیونگ گرفت ،خم شد وسایل پیرزن رو دوباره داخل سبد گذاشت تا بهش برگردونه اما وقتی کمرش رو صاف کرد ، پیرزن رو دید که بی توجه به سبدش داره دور میشه..اگه میدوید میتونست بهش برسه پس وقت رو تلف نکرد و با قدم های بلند خودش رو به پیرزن رسوند و صداش کرد.


"آجوما!"


اما زن توجهی بهش نکرد و به قدم های ارومش ادامه داد.جونگکوک میدونست که پیرزن متوجه اش شده ولی نمیدونست چرا بهش بی اهمیته.
درست پشت سرش را افتاده بود اما زن قصد برگشتن نداشت..


"سبدتون رو اوردم"


سعی کرد دلیلش رو بگه اما بازم توجه ای ندید..عصبی شد و سریع خودش رو جلوی زن انداخت و سبد رو روبه روش گرفت و گفت:


"سبدتون رو فراموش کردین..براتون اوردم لطفا بگیرینش"


پیرزن اول نگاهی به سبد و بعد به جونگکوک انداخت که از نفس نفس زدن سینه اش بالا پایین میشد.
اما اخر سبد رو گرفت و گفت:


"ممنون"


و بعد نگاهی به داخل سبد انداخت و خیلی ریلکس به پسری که داشت راه اومده رو برمیگشت گفت:


"دوتا از گل هام نیست"


جونگکوک ایستاد و به طرف زن برگشت.اول نگاهی به سبد و بعد به چهره ی بی تفاوت زن انداخت و به اجبار گفت:


"میرم پیداش میکنم.لطفا منتظر بمونین"


و میخواست دوباره برگرده که پیرزن گفت:


"فایده ای نداره!احتمالا تا الان زیر دست و پا له شده"

"پس چیکار میتونم بکنم؟..هیچی..پس روزتون خوش"


لبخند مصنوعی زد و برای بار سوم میخواست برگرده که زن‌دوباره گفت:


"میتونی برام بچینی..میدونی من خیلی پیر و ضعیف شدم دیگه نای بالا رفتن از تپه هارو ندارم."


جواب جونگکوک قطعا یه 'بیخیال جان مادرت' بود ولی به اجبار لبخند زد و سرش رو تکون داد و پشت سر پیرزن راه افتاد.
با سرعتی که پیرزن با اون چوب درازش راه میرفت جونگکوک حدس میزد تا فردا صبح هم به مقصدی که نمیدونست کجاست نمیرسن و پیرزن اصلا وقت و زمان براش مهم نبود.


"ببخشید اجوما..میشه بپرسم کجا داریم میریم؟خیلی از مرکز‌شهر‌ دورشدیم!"


"چیه میترسی بهت تجاوز کنم؟"


جونگکوک اب دهنش تو گلوش پرید و سرفه های پشت سر هم میکرد..این پیرزن چی میگفت؟


قطعا اون کسی که بهش تجاوز میشه جونگکوک نبود و اخرین چیزی که پسر توی این دنیا میخواست تجاوز به یه پیرزن بود!


"نترس پسرجون کاریت ندارم..یکم دیگه میرسیم و اینکه دیگه منو اجوما یا این اصطلاحات مزخرف کره ای صدا نکن"


جونگکوک با تعجب بی اختیار گفت:


"چرا؟"


"چراش مهم نیست..اسمم دولابارتِ ولی میتونی مادام صدام کنی"


"مادام؟چرا؟"


"رسیدیم"


پیرزن که خودش رو مادام دولابارت معرفی کرده بود ، گفت و از زیر سوال پسر در رفت..


جونگکوک نگاهی به تپه های پیوسته ی سفید انداخت و گفت:


"اینجا که فقط برفه..متاسفم ولی فکر کنم باید تا بهار صبر کنین"


مادام چشم غره ای رفت و شئی کوچیک و براقی که به دامن ضخیمش گره زده بود دراورد و گفت:

"اینو بگیر و برو بالا،از روش به برفا نگاه کن و هرجا دونه ای درخشید اون رو بردار..اون بذر رو باید تو گلدون بکارم..بخاطر بی حواسی تو مجبورم دوماه براش صبر کنم..بهم مدیونی!"


جونگکوک از پررویی پیرزن عصبی شده بود و قطعا اونقدی مرد بود که دست رو زن مسن بلند نکنه..


شئیی که شبیه سنگ شفاف بود رو گرفت و از تپه ی سرد برفی بالا رفت..
همون کاریو کرد که زن دیوونه گفته بود.
زن از پایین داد زد:


"یک مشت کافیه"


"ییک میشت کیفیه"


جونگکوک ادای زن رو دراورد و به کارش مشغول شد.


حدود یک ساعت طول کشید و جونگکوک نزدیک پنج تا تپه رو گشت تا یک مشت از اون دونه های مسخره جمع کنه..
پیرزن بدون هیج تشکری دونه هارو توی کیسه اش ریخت و گفت:


"یخ زدی..کلبه ام نزدیک همینجاست اگه میخوای میتونم به چای دعوتت کنم"


جونگکوک به شوخی گفت:


"خب مطمئنم شدم میخوای بهم تجاوز کنی"


"اگه بخوام بکنم دنبال یه جذاب ترش میرم"


"یااا"


جونگکوک غر زد و لباشو اویزون کرد..عجیب بود که توی این دو سه ساعت نزدیکی خاصی به پیرزن پیدا کرده بود انگار که سال هاست میشناستش و خب شاید حسش خیلی بی را هم نبود..مادام سال هاست که جئون جونگکوک رو میشناسه..


همونطور که پیرزن گفت،کلبه اش نزدیک اون تپه های احمقانه بود و ایندفعه جونگکوک مجبور نبود مثل اسب راه بره..
یه کلبه ی ساده که برف های کنارش پارو شده بودن و سوال اینجا بود که پیرزن تنها زندگی میکنه؟
چون به اون زن سالخورده نمیاد این همه برف سنگین رو پارو کنه..


"غریبی نکن بیا تو"


جونگکوک با صدای زن  سوال مسخره اش رو فراموش کرد و وارد فضای کوچیک و گرم کلبه شد.
شبیه خونه های مرسوم کره ای نبود!
یک شومینه ی نسبتا بزرگ دقیقا روبه روی در ورودی بود و روش پر از شمع و مروارید بود.
و سمت چپ چسبیده به دیوار یه میز دونفره داشت و سمت راست هم تخت خواب.
البته جونگکوک همه ی کتاب ها و گل و گیاه ها و شیشه ها عجیب غریب پیرزن رو که هرگوشه کنار خونه پیدا میشد رو نادیده گرفت..


جونگکوک روی یکی از صندلی ها جا گرفت و به کار های پیرزن خیره شد که چطوری چای رو دم میکنه..


"تو فالگیری؟"


جونگکوک ناگهان پرسید و پیرزن پوزخندی زد و با لحنی که انگار داره با یک احمق حرف میزنه گفت:


"من اسمش رو میزارم پیشگو"


جونگکوک تک خندی کرد و گفت:


"یه فالگیر قلابی"


پیرزن با دوتا لیوان چای و کمی کولوچه روبه روی جونگکوک نشست و درجواب گفت:


"درسته..یه فالگیر قلابی که خوب میشناستت جئون جونگکوک"


جونگکوک اول میخواست اعتراض کنه که یکهو یادش اومد اون از اول اشناییشون اسمش رو به پیرزن نگفته!
نمیخواست خودش رو متعجب نشون بده پس برعکس هیجانات درونیش ، ماسک بیخیالی زد و گفت:


"خب اسممو میدونی..که چی؟..مطمئنم از زیر زبونم کشیدی بیرون..پیرزن حقه باز"


"اوو البته..اینم گفتی که داری فرار میکنی!آه پسرم تو باهام خیلی درد و دل کردی!"


جونگکوک اخم هاش رو توهم کشید و گفت:
"منظورت چیه؟من فرار نمیکنم!"


"پس اینجا چیکار میکنی؟"


جونگکوک لجوجانه گفت:


"تو منو دعوت کردی!من فقط میخواستم اون سبد لعنتیتو بهت برگردونم"


"خودتم خوب میدونی سبد بی ارزش من بهونه بود پسرم..داشتی از بلای اسمونیت فرار میکردی،اسمشو یادت هست؟بزار بهت یاداوریش کنم.کیم تهیونگ!"


جونگکوک مطمئن بود اسمی از فرماندش پیش این زن خل وعض نیاورده.


پیرزن که سکوت و تعجب جونگکوک رو دید گفت:


"لازم نیست بترسی .میتونی منو به چشم فرشته ی نجاتت ببینی"


"ف..فرشته؟..تو..تو روحی؟"


"خنده دار بود..منم ادمم.مگه ادم ها نمیتونن فرشته ی نجات همدیگه باشن؟"


"مسخرست!"


"جیمین هم توی اولین دیدار همین رو میگفت"


جونگکوک میدونست اگه یکم دیگه اینجا بشینه پیرزن اسم تمام جد و نسلش رو بهش میگه.


"تو جیمینو دیدی؟"


"شیش سال پیش"


تنها کلمه ای که از دهان جونگکوک خارج شد'اوه' کوچیک بود


پیرزن جرعه ای چای خودش رو نوشید و گفت:


"جیمین به کمک احتیاج داشت درست مثل الان تو.
سرگردون بود..انگار که کتاب زندگیش رو گم کرده"


"من سرگردون نیستم هیچیم گم نکردم!"


"تو ادم صادقی هستی جونگکوک.نمیتونی من رو گول بزنی.بزار اینطوری بهت بگم،تو از اول هم دنبال جایگاهی تو قصر نبودی.بودی؟
میخواستی فرار کنی.برعکس خیلی ها تو نمیخواستی تو منطقه ی امنت بمونی..اما هیچ چیز اونطوری که پیشبینی کردی از اب درنیومد درسته؟
تو توی یک حبابی بودی که توی تاریکی شناور بود و حالا اون حباب ترکیده و تو داری توی ترس هات سقوط میکنی.نمیدونی بخاطر جدایی از پدرمادرت ناراحت باشی یا حس یک طرفه ات به تهیونگ ، از دست دادن اعتماد جیمین یا حتی مرگ یونگی!
نمیخوای اعتراف کنی اما ته قلبت مردن برادر معشوقت رو تقصیر خودت میدونی..اینطور نیست؟"


جونگکوک هاج و واج زن رو نگاه میکرد..سرش سنگین بود و فکر نمیکرد پا گذاشتنش توی این کلبه مساوی شه با روبه رو شدن با ترس ها و نگرانی هاش..


"تو..یونگی..تقصیر من بود!"


"نه نبود..یونگی درهرصورت میمرد"


"نه!"


جونگکوک با صدای محکمی گفت و ادامه داد:


"نمیدونم چجوری اما خودم رو مقصر میدونم..قلبش رو شکستم.شاید جسمش رو نکشتم اما روحش بخاطر من اسیب دید..قضاوتش کردم..هردوشون رو"


"قضاوتت بی جا هم نبود..کیم تهیونگ باید با اشتباهش رو به رو میشد"


"اشتباه؟"


"اون یونگی رو ول کرد..بخاطر نادونی..دلم سوخت
یونگی خیلی بیگناه بود..نجاتش دادم.نمیتونستم ببینم یک‌بچه ی نُه ساله بخاطر اشتباه یک نفر دیگه بمیره."


جونگکوک نمیتونست حرف های پیرزن رو درک کنه و پیرزن هم قصد نداشت خودش رو به پسر توضیح بده

"تو یونگی رو نجات دادی؟"


"اره اما فایده اش چی بود؟اون زجر کشید..توی کل این پونزده سالی که بعدش عمر کرد..اخرش هم مرد..من نتونستم سرنوشتش رو عوض کنم..هیچکس نمیتونه..فقط تاریخ مرگش رو عقب انداختم..اما هدف من از اینجا اومدن تو این نیست..میخوام بگم اولین بار که اشتباه میکنی از روی بی حواسیه،اما اگه دوباره این رو تکرار کنی میشه خریت"


"اشتباه من چی بود؟دیگه یونگی وجود نداره که بخاطرم اذیت شه"


"منظورم به یونگی نیست..برادرشه!..اون اولین اشتباه تو بود.عاشق فرمانده ی داستان شدن اشتباهه.و تو داری با دادن فرصت بهش دوباره اشتباهت رو تکرار میکنی.."


"میگی بهش فرصت جبران ندم؟"


"درسته"


"نمیتونم..من دوستش دارم ولی میتونم ازش دلخور باشم و نبخشمش..میدونم اونم با خودش درگیره.درکش میکنم ..نمیتونی ازم بخوای ولش کنم"


"تو همین الانم ولش کردی"


"نکردم..دارم بهش فرصت میدم.و هرچقدرم عجیب باشی قرار نیست به حرف پیرزنی که فقط‌چند ساعته که میشناسمش گوش بدم"


"من نمیخوام به کاری مجبورت کنم..فقط راه درست و غلط رو بهت نشون دادم،انتخابش با خودته پسرم..فقط دیگه قرار نیست اشتباه گذشته ام رو تکرار کنم پس راهی رو انتخاب کن که بتونی خوب زندگی کنی"


پیرزن با مهربونی گفت و فنجون خالیش رو روی میز گذاشت.
جونگکوک به این فکر کرد که حرفای پیرزن تاثیر برعکسی روش داشته،الان بیشتر از همیشه دلش میخواست کنار تهیونگ باشه . خودش نفهمید از کِی
عاشق محبت دروغین تهیونگ شد و حتی با ضربه ای که بهش زد بازم عاشقشه..


بعضی وقتا به این فکر میکنه که چرا زودباهاش کنار اومد؟چه زود ببخشتش چه دیر مگه فرقی میکنه؟اون درد کشید و اسیب دید..چیزی نمیتونه این رو عوض کنه و فقط با کش دادنش خودش و اذیت میکنه..جونگکوک دنبال انتقام و کینه دوزی نیست..میخواد همه چیو حل کنه اما به روش خودش که نادیده گرفتن تهیونگ باشه..
شاید اول اونقدی عاشقش نبود که نتونه الان ببخشتش یا اونقدی عاشقش بود که الان به راحتی چشمش رو ببنده و نتونه بدون تهیونگ راحت زندگی کنه..جونگکوک میتونه بدون تهیونگ زندگی کنه اما قول نمیده بتونه شاد زندگی کنه و حسرت نخوره...
_________________________________________


سلام!
شاید بگین چرا جین نیست
از اونجایی که جین بایسمه اگه بیارمش فقط ۱۰۰ پارت از زیبایی هاش میگم و کلن از تهکوک منحرف میشیم😂
برای همین الهه ی زیباییمون حضور ندارن😌
حالا شما بایستون کیه؟هر ارمیی که میبینم اینو اول ازش میپرسم اگه خواستین خوشحال میشم بدونم😊💛

Comment