𝒑𝒂𝒓𝒕10

طبق گفته ی تهیونگ اونا دوساعت بعد به اردوگاه رسیدن.
بعضی از سربازها با تعجب به دو فرد غریبه نگاه میکردن و حدس زدن اینکه اونا سلطنتی نیستن سخت نبود‌.


جونگکوک نمیتونست استرسی که مثل بختک به جونش افتاده بود رو کنترل کنه.توی این سال های زندگیش تاحالا اینقدر از پدرمادرش و زمین کشاورزی عزیزشون دور نمونده بود.شاید بالاخره باید بزرگ‌میشد
و وابستگی نباید معنی ای براش داشته باشه..اون الان دیگه یک کشاورز ساده نیست،قراره به بهترین جنگجویی که این سپاه به خودش دیده تبدیل بشه..


تهیونگ از بَدو ورودشون به اردوگاه شاهد نگاه های خیره ی سرباز هاش شده بود..بعضی نگاه ها ترسناک و بعضی پریشون بود..اون میدونست بیشتر سلطنتی ها و حتی مردمان عادی دل خوشی از بربر ها ندارن..اما نباید کینه ی نسل های گذشتشون مانع دوستی الانشون بشه..


_"جونگکوک..جیمین..میسپرم براتون یک چادر اماده کنن مثل بقیه. خوب استراحت کنید فردا روز بزرگیه"


جونگکوک هیچ ایده ای راجب یک اردوگاه جنگی نداشت و حالا شاهد یکیشون از نزدیک بود.
امروز روز شانسته جونگکوک!؟..تو رسما جزوی ازشون شدی..یا بهتر بگم داری جزوشون میشی و الان یک چادر برای خودت داری...البته تصور اون از چادر یک چیز پارچه ای سه گوش مانند بود اما با دیدن اون ستون های چوبی که توی برف فرو رفته بود و دورتادورش با پارچه های زخیم پوشیده شده بود کاملا با تصوات بچه گانش فرق داشت..و البته از تخت های کوتاهی که داخل قرار داشت تا موقع خواب از کف سرد در‌امان بمونیم نمیشد گذشت...


تهیونگ بعد از یک روز و نصف وارد چادر نسبتا بزرگش شد . هنوز بین دوراهی بود..اگر اون دوتا برادرو قبول میکرد باعث تفرفه بین سرباز ها میشد و اگر هم قبولشون نمیکرد دوتا نیروی قوی رو از دست داده بود.
میتونست بفرستتشون قصر ولی این ریسک بزرگی برای زنده بودن اون ها بود.
یونگی که سر از کلافگی برادر بزرگش درنمیاورد کنارش روی تخت بزرگ چوبی نشست..تهیونگ متوجه ی یونگی شد:
_"سردته پیشی؟"
یونگی لبخندی بخاطر لقب بچگیش زد و سرشو به طرفین تکون داد.
_"دلت میخواد برگردی قصر؟"
قلبش به تپش افتاد..میدونست رفتن به قصر یعنی دوری طولانی مدت از تهیونگ..و نه..اون این رو نمیخواست...سرشو با شدت بیشتری به طرفین تکون داد و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست.
تهیونگ لبخند بیجونی زد و سر برادرش رو به سینش چسبوند و اروم درحالی که موهای نرمش رو نوازش میکرد گفت:
_"میدونی که هیچوقت ترکت نمیکنم درسته؟..تو تنها دلیلی هستی که تا الان نفس میکشم..پس من دلیل زندگیمو ول نمیکنم..نترس پیشیِ من باشه؟"
یونگی صدای نامفهومی تولید کرد و این یعنی بهت اعتماد دارم.
تهیونگ با لبخند غمگینی سر یونگی رو از سینش جدا کرد و صورت گردش رو قاب گرفت:
_"میدونستی چند ماه دیگه بیست و پنچ سالت میشه؟"
یونگی سرشو به معنی اره تکون داد.
تهیونگ با شوخی گفت:
_"پس چرا انقدر کوچولو موندی؟..حتی از سرباز بیست ساله ی منم ریزه تری پیشی"
یونگی اخم بانمکی کرد و ضربه ای به‌ پس کله ی تهیونگ زد..و خب اره برادر کوچولوش دست سنگینی داره.
_"آخخخ پیشیِ وحشی"
یونگی لبخند رضایتمندی زد و از کنار تهیونگ بلند شد و سمت کیسه ای که از جیمین گرفته بود رفت..
گره ی کیسه رو شل کرد و سنگ های زیبایی که توش بود رو روی میز کوچکی که کنار تخت قرار داشت ریخت.
سنگ آبی رنگ رو برداشت و بهش خیره شد.
اسم هاشون رو به خوبی به یاد داشت..سنگ آبی نشان دریا بود و کنار سنگ سفید قرار میگرفت و ساحل رو تشکیل میداد...سنگ آبی فرِی نام داشت،خدای آب..و سنگ سفید فرِیا خونده میشد که به خدای عشق مشهور بود..عشق پاک بین فری و فریا از نسل نورس ها.
جیمین توی راه اساطیر و داستان های زیادی رو تعریف کرد اما یونگی علاقه ی منحصر به فردی به سنگ های ابی و سفید داشت چون اون رو یاد خودش و تهیونگ مینداخت..فری و فریا خواهر و برادر محبوب و خدای عشق به آب..و یونگی و تهیونگ برادران شجاع سلطنتی...نخ رو گره زد و دور گردنش انداخت و از صدای بهم خوردن سنگ ها لذت برد..دوست داشت همه ی چیز های جدیدی که یادگرفته رو برای تهیونگ تعریف کنه اما حیف که حنجره اش راه رو برای صدای زیباش باز نمیکنه..


از وقتی رسیده بودن جیمین مثل خرس به خواب رفته بود و خودش هم مشغول انالیز محیط اطرافش بود.
این یه اردوی تمرینی نبود..بعضی ها کنار اتیش نشسته بودن و بعضی ها هم به دستور فرمانده برای گشت زنی به اطراف رفته بودن و گروهک های کوچکی هم مشغول مسابقه ی شمشیر زنی بودن.هرکی به نحوی مشغول بود و جونگکوک حوصله اش سررفته بود.
باید فرمانده کیم رو پیدا میکرد.
از چادر بیرون اومد و همون لحظه سرمای سنگینی به تنش نفوذ کرد..ایرادی نداشت چون جونگکوک عاشق سرما بود..راه چادر فرمانده رو پیش گرفت..وقتی وارد شد فرمانده نبود و فقط یونگی رو دید که سخت مشغول تمیز کردن سنگ های مسخره ی جیمینه..جیمین این پسر رو هم درگیر خرافات خودش کرده..
"یونگی؟"
پسر سرشو بالا اورد و با ترس یک دفعه ای که بهش وارد شده بود با چشم های بزرگ شدش به جونگکوک خیره موند.
"اوو نه نترس..ببخشید بی سر و صدا اومدم..فرمانده کیم کجاست؟میدونی؟"
یونگی به بیرون چادر اشاره کرد و بعد شونه هاش رو بالا انداخت.
جونگکوک که نامید شده بود عقب گرد کرد و چادر خارج شد..راه کمی تا چادر خودشون باقی مونده اما با سد شدن راهش توسط سرباز غریبه ایستاد.
"نمیدونستم فرمانده وحشی هارو با خودش میاره وگرنه خوب ازتون استقبال میکردیم"
جونگکوک متوجه ی نیش و کنایه ی این سرباز شده بود ولی مثل همیشه نقاب بیخیالی به چهره ی برزخیش زد
"دفعه ی بعد قبل از ورودم نامه میفرستم "
سرباز بدون مقدمه یقه ی جونگکوک رو گرفت و توی صورتش غرید:
"گورتونو از اینجا گم‌کنین..اگر وزیر بفهمه یه وحشی تو گارد سلطنتیش هست اعدامتون میکنه..البته که من بدم نمیاد شما حرومزاده هارو درحال جون دادن و دست و پا زدن ببینم"
و با یه نیشخند کثیف یقه اش رو ول کرد و  دورشد
جونگکوک نفس عمیقی کشید..وحشی ها،صفتی که فرسنگ ها از اون خانواده دور بود.
اینکه پدرِ پدرِ پدر بزرگ هاشون آدم های شورشگر بودن ربطی به جونگکوک نداشت.اون صلح طلب ترین ادمی بود که خودش میشناخت..حتی جیمین هم به اندازه ی جونگکوک رعوف نیست.
فقط اسم بربر ها بد در رفته...همه اون هارو نماد وحشی گری و جنگ طلب میشناسن و سلطنتی هارو شریف و متمدن.اگر جونگکوک یک هدف داشته باشه اونم عوض کردن نام نسلشون توی تاریخِ..


_"جونگکوک؟همه چی مرتبه؟"
صدای اشنا و بم فرمانده بود.اگر یکم زودتر سر و کلش پیدا میشد ، جونگکوک مجبور به شنیدن مزخرفات اون سرباز نمیشد..همیشه دیر میکنی فرمانده


"اره همه چی خوبه..راستش باهات کار داشتم"
تهیونگ اخمی بخاطر ادبیات پسر کرد و با جدیت گفت:
_"اینجا خونتون نیست پسر..اردوگاه منِ پس باید با احترام باهام حرف بزنی . من مافوقتم"
جونگکوک یک لحظه تو شوک رفت اما خودش رو نباخت"بله درسته..من رو ببخشین"
_"چی میخواستی بگی؟"
"کی من و جیمین به قصر میریم؟"
_"قرار نیست برین"
"اما..."
_"میخوای بمیری بچه؟..اگه پاتون به قصر برسه و شانس بیارین اعدام نشین ،با یه حمله ساده به قصر تو و برادرت رفتین اون دنیا.به همین راحتی.پس اگه جون خودتو و جیمین دوست داری به حرفم گوش کن و همینجا بمون‌."


این همه چیو بهم میریخت..جونگکوک نمیتونست اینجا بمونه.چرا تهیونگ زودتر بهشون نگفت که قرار نیست برن قصر؟..جونگکوک نیاز به اموزش داره.به طور اصولی چیزی از شمشیر زنی و مبارزه نمیدونه..فرمانده اشون باید بهش یاد بده..اون فرمانده ی جونگکوک بود؟
معلومه که نه..یک بربر هیچوقت زیر سلطه ی یک نفر نمیره و این بار ها تو تاریخ ثابت شده..


______________


یک هفته از حضورشون توی اردوگاه میگذشت و جونگکوک صبرش داشت لبریز میشد..اون آدم به اصطلاح فرمانده تمام هفته نادیدش گرفت و اون رو همراه خودش به گشت زنی و کنترل محیط نمیبرد..بدتر از همه اینکه تا الان یک تکنیک هم بهش یاد نداده..سعی کردم بخاطر این موضع پیشش نرم ولی دیگه نمیشه..رسما داره باهام بازی میکنه.
قسم میخورم خودم اون شمشیر رو توی کلش فرو کنم.
با قدم های تند و محکم که اعصبانیتم رو نشون میداد سمت چادرش رفتم و بدون خبر وارد شدم....
و خب شوکه شدم..
انتظار نداشتم اونو با بالا تنه ی لخت ببینم.
دست و پام رو گم کرده بودم و به کل اعصبانیتم رو فراموش کردم..حال خودش هم دست کمی از من نداشت..شوکه بود و بدون پلک زدن به چهره ی خجالتیم نگاه میکرد‌..اما لحظه ای انگار به خودش اومد چون اخم جدی کرد و گفت:
_"چرا مثله گاو میای تو؟"
فقط همین جمله کافی بود که اعصبانیت جونگکوک بهش برگرده..
"من مسخره ی توام؟"
تهیونگ درحالی که پیراهن سفیدش رو میپوشید ابرویی بالا انداخت و گفت:
_"مگه بهش عادت نداری؟..به مسخره بودن"
جونگکوک با فک قفل شده ای غرید:
"حق نداری اینطوری باهام حرف بزنی"
_"من هرطور بخوام با هرکی دلم بخاد حرف‌میزنم و توی وحشی هم کاری جز اطاعت از دستت برنمیاد"
تهیونگ دست گذاشت رو نقطه ضعفش..جونگکوک رو وحشی صدا کن تا واقعا اون روی وحشی گریش رو ببینی..
طی یک واکنش سریع توی مغزش شمشیر تهیونگ رو که به دیوار تکیه داده شده بود گرفت و تیغه اش رو زیر گلوش قرار داد و با اعصبانیتی که باعث کلفت شدن صداش شده بود گفت:
"یکبار دیگه دهنتو باز کن تا برای همیشه لال شی"
و اما تهیونگ خونسرد بود..انگار که اصلا تعجب نکرده..
با نوک انگشتش سعی کرد تیزی رو از خودش دور کنه و با لحنی که صد و هشتاد درجه با قبل فرق میکرد و نرم بود گفت:
_"خب بیشتر از اونچه که فکر میکردم صبور بودی..فکر میکردم چند روز پیش قراره بیای و تهدیدم کنی."
"چی داری میگی؟"
حالا که فشار دست جونگکوک روی شمشیر کم شده بود تهیونگ به راحتی تیزی رو دور کرد و دست هاشو پشتش قفل کرد و گفت:
_"مرحله ی اول رو تقریبا با موفقیت گذروندی..میخواستم بدونم تا چه اندازه صبوری..اگه تا فردا صبر میکردی خودم میومدم ولی خب تا همین جا هم خوب پیش رفتی"
جونگکوک با چشم های گرد بهش نگاه کرد..شرم اون رو در بر گرفت..اون روی کسی که قرار بود فرماندش بشه شمشیر کشیده بود...البته که هنوزم کمی بخاطر به بازی گرفتنش عصبی بود اما گفت:
"متاسفم"
_"اوه نه معذرت نخواه..این جزوی از برنامه بود.اشکالی نداره..حالا برو استراحت کن از فردا تمرینات شروع میشه"
این بهترین خبری بود که جونگکوک طی این یک هفته شنیده بود..با ذوقی که توان مخفی کردنش رو نداشت گفت:
"بله چشم...شب بخیر"
و خارج شد
تهیونگ پوزخندی زد و خودش رو روی تخت ولو کرد..یک دستش رو زیر سرش گذاشت و خیره به سقف گفت:
_"تازه شروع شده جئون..قراره بیشتر از اینا برم رو اعصابت"
_________________________________________


قراره داستان کوتاه باشه..چون اولیشه نمیخوام طولش بدم.
درهرصورت مرسی که میخونین💚
اگرم دوست داشتین ووت بدین𝒈| (• ◡•)|

Comment