Chapter 05

بطری آب رو از روی میز برداشت و به سمت بک برگشت،مسکنی که بش تزریق کرده بود اثر کرده از هوش رفته بود .
آب رو روی صورتش پاشید. 
با شهیق بلندی از خواب پرید. 
نگاهش دور اتاق چرخید،چان با لبخند بالای سرش ایستاده  و بهش نگاه میکرد. 
نگاهش پایین تر اومد،درکی از وسیله ای که توی دست چان بود نداشت ،براش مبهم بود .
دوباره چشماش سیاهی رفت .
با شنیدن سر و صدایی که از پایین تخت میومد به سختی پلک هاش رو باز کرد و به دنبال صدا سرش رو خم کرد .
چان میزی آهنی رو روی کف زمین به سمت تخت میکشید ،میله هایی بلند و یک موتور کوچک روی میز نصب شده بود .
بک سعی کرد حرکت کنه و از جاش بلند بشه ولی بدنش همکاری نمیکرد،شبیه یک وزنه هزار کیلویی شده و تکون نمیخورد.  
چان پاهای بک رو کمی از هم فاصله داد و به سمت جلو تخت قدم برداشت .
صندلی رو همراه خودش کشید و جلوی صورت بک نشست  .
سیگار و فندک رو از جیب کتش دراورد و روشن کرد .
کامی عمیق از سیگار گرفت و دودش رو توی صورت بک خالی کرد .
  کنترل کوچک داخل دستش رو بالا آورد .
 
-وقتشه جایگاه خودت رو بشناسی.
 
با زدن اولین دکمه کنترل،ورود شیئی رو که با فشار وارد پایین تنه اش مبشد حس کرد .
علی رغم مسکن، درد و سوزش رو حس کرد،بلند نالید. 
چان به پشتی صندلی تکیه داد و کام دیگه ای از سیگار گرفت .
سرعت دستگاه رو بالاتر برد .
مابین ناله ها،هرزگاهی ناخودآگاه آه میکشید. 
چان پای راستش رو روی پای چپ انداخت .
 
-واقعیت اینکه تو از یک حیوون هم کم تری،حتی لیاقت یک دیک واقعی رو نداری. 
 
سرعتش رو بازهم بالاتر برد .
ضربات با شدت به پایین تنه بک برخورد میکردن و با صدای ناله های بک ترکیب میشد. 
تمام تنش داغ شده و عرق روی پوستش نشسته بود .
حرکت دیلدو رو داخل روده هاش حس میکرد. 
توان حرکت نداشت و همینجور ک روی تخت بود جلوی چان به فاک میرفت. 
بیشتر و بیشتر آرزوی مرگ کرد،دیگه خبری از غرور و شخصیت و انسانیت نبود،پس چرا هنوز زنده ست؟ با کشیده شدن موهاش چشماش رو بالا آورد به چان نگاه کرد .
 
-تو چی من هستی؟ 
درسته که خورد شده،درسته که این مدت مثل یک حیوون زندگی کرده،ولی نه،نباید این چیزارو به زبون میاورد،نباید اقرار میکرد،تنها سنگر و پناهگاهش خودش بود،به خودش دلداری میداد هر اتفاقی هم بیوفته تو باز همون مردی که بودی خواهی موند .
فریاد کشید،از روی درماندگی،از روی فشاری که روی روح و جسمش سنگینی میکرد. 
اینبار چان با صدایی بلند تر سوالش رو پرسید: 
-تو چی من  هستی؟ 
 
ضربات به بیشترین شدت و سرعِتِ خودشون رسیده بودن .
بک زیرلب درحالی که ناله میکرد با خودش حرف میزد: 
+نه..من اونی نمیشم که..تو میخوای، من..هنوز.انسان.. م 
سرش رو بالشت گذاشت و چشماش رو بست،صداهایی مبهم رو میشنید ولی درکی ازشون نداشت .
 
اجازه نداد دوباره از حال بره،آب باقی مانده داخل بطری رو روی صورتش خالی کرد،وقتی دید اثری نداشته سیلی محکمی به صورتش زد .
چشماش رو باز کرد و اینبار با التماس نگاهش کرد .
-از سرکشی خوشم میاد،هیجانِ رام کردن رو میبره بالا .
دیلدورو بیرون آورد و میز رو از پایین تخت فاصله داد .
دوباره روی صندلی رو به روی بک نشست و گوشیش رو برداشت  .
 
-چهار نفر از بچه هارو بفرست اتاق سفید،زود. 
با ورود اون چهار مرد درشت اندام بک چشماش رو بست تا افکار شوم و کثیفی که توی ذهنش رژه یافتن رو دور کنه .
 
-شروع کنید. 
صدای باز شدن زیپ شلوارشون رو شنید،چشماش رو باز کرد و با ترس به اون چهار نفر نگاه کرد .
با لبخندی کثیف درحالی که عضوشون رو توی دستشون گرفته بودن به سمت بک اومدن .
قبل از انجام هرکاری نگاهی دوباره به چان انداختن تا دستور نهایی رو صادر کنه. چان باسر تایید کرد ،لبخندشون بیشتر کش اومد .
دستی رو تن زخمی بک کشیدن و هر کدومشون به یک سمت از میز رفتن. 
زیر دست های زخمت و کثیف که بدن زخمیش رو لمس میکردن میلرزید. 
سرش رو کمی بالا تر آورد و با تمنا به چان نگاه کرد به امیدرحمی شاید هم بخشش،ولی وقتی نگاه های سرد و یخی اش رو دید اخرین سنگر هم فروریخت  لب باز کرد: 
+نزار اینکارو کنن.خواهش میکنم.التماس میکنم 
چان درجواب بک هیچ نگفت،واکنشی نشون نداد،فقط شنونده آواز این التماس های شیرین بود .
یکی از چهار نفر به سمت صورت بک اومد،عضوش رو  جلو آورد و خواست به صورت بک بماله که بلند فریاد زد .
+هرچی بخوای میگم،تورو به هرچی میپرستی قسم .
چان دستش رو بالا آورد و مانع از انجام کاری شد .
-تو..سگ..منی 
با شنیدن این کلمات روحش فشرده شد،نفسش رفت و دیگه برنگش ت،چشماش پر شد از قطرات اشک،به سختی لب هاش رو از هم باز کرد تا چیزی رو که چان خواسته تکرار کنه ولی صدایی خارج نشده .
بغضش رو قورت و کلمه کلمه با صدایی که به شدت میلرزید جمله چان رو تکرار کرد .
+من..من ...
مکث کرد،بعد از چند ثانیه ادامه داد: 
+من..سگ..شمام ..
چان لبخندی محو روی لب هاش نشست،دستی به موهاش کشید و سرش رو جلوتر برد  .
-نشنیدم چی گفتی،بلندتر. 
بک توان گفتن دوباره این کلمات رو از دست داده بود،با این حال تلاشش کرد 
 
،برای نجات جون که نه،بلکه اخرین ذرات شرافتش دهن باز کرد: 
+من سگ شمام .
چان از روی صندلی بلند شد و دستی روی سر بک کشید. 
-پسر خوب  .
همینطور که به طرف درب خروجی حرکت میکرد اون چهار نفر رو خطاب قرار داد .
 
-ببریدش سیرک،وقتشه آماده بشه .


دوباره توی اون راهروی بلند خاکستری رنگ، به سمت مقصدی نامعین روی زمین کشیده میشد. 
سنگ ریزه های روی زمین تنش رو زخمی تر میکر د 
درد و سوزشی  حس نمیکرد،نگاهش قفل قطرات خونی بود که از پایین تنه اش جاری شده،خشک شده بود . 
اینبار نه آرزوی مرگ داشت و نه آزادی،فقط به خدایی که جدیدا تنها همدمش شده التماس میکرد تا اثرات داروی مسکن ازبین نره،از دردی که قرار بود چند ساعت بعد تحمل کنه میترسید. 
راهروی بلند رو طی کردن،از جلوی درب های زنگ زده ی زیادی رد شدن و درنهایت به انتهای سالن رسیدن. دری نسبتا بزرگ و چوبی.  
با باز شدن ان باد به سمت تن برهنه بک هجو ماورد .
لبخندی محو روی لب هاش نشست،چقدر دلش برای فضای آزاد تنگ شده بود .
همچنان روی زمین بود ولی اینبار به جای سنگریزه های آزار دهنده،علف های تازه و نرم بود که بدنش رو نوازش میکردن. 
 
نگاهش رو به آسمون تاریک شب قفل شد،به ماه زل زده  از دیدنش هیجان زده شده بود .
با ستاره های کوچیک و درشتی که ماه رو محاصره کرده بودن،آسمان به سان تابلوهای نقاشی زیبا شده بود .
دوباره نگاهش چرخید تا محیط رو کامل تر ببینه.  
با دیدن واگن های باربری چوبی قطار روی ریل های خراب و زنگ زده ،ترس دوباره برگشت  .
سرش رو برگردوند تا بیشترازین با فکر های ازارهنده خودش رو شکنجه نده  .
نگاهش به سیرکی بزرگ افتاد که نور پروژکتور هاش تا آسمون رفته بود .
رنگارنگ بود و حس خوبی به آدم میداد. 
ازین فاصله نسبتا دور میشد صدای خنده ها و تشویق حضار رو شنید.
ناخواسته لبخند زد. اما با یادآوری آخرین جمله چان که توی اتاق سفید گفت لبخندش سریع جمع شد: 
(-ببریدش سیرک) 
گول ظاهر زیباش رو خورده بود بدون اینکه حتی بدونه اون داخل چخبره . با باز شدن درب یکی از واگن ها نگاهش به سمت صدا برگشت؛چیزی که ازش میترسید اتفاق افتاد .
اونو به داخل واگن پرت کردن و درب رو بستن .
 
،تاریک بود و ساکت،صدای نفس نفس زدن های خودشو میشنید. 
به سختی خودش رو از مرکز واگن به یکی از دیواره ها رسوند و بهش تکیه کرد .
چوب پوسیده و خشک ،کمر زخمی رو آزار میداد. 
پاهاش رو در آغوش گرفت و روی زمین دراز کشید. چشم هاش رو بست،از تاریکی و سیاهی میترسید،یا شاید هم از تنهایی!! 
مگه چقدر زمان گذشته که یکی از بهترین افسرهای پلیس کره باید مثل یک پسربچه ترسو و بزدل شده باشه؟ 
نفس هاش که آروم تر شد صداهای اطراف رو واضح تر شنید،صدای خنده ها،صدای جیرجیرک ها و صدای زوزه باد که بین واگن ها میپیچید. 
بین این همه سروصدا،تنها توی این واگن،احتمالا کسی گریه هاشو نمیشنوه!؟  چه اشکالی داشت کمی خودش رو تخلیه کنه،از دردی که روی روحش سنگینی میکنه کم بشه .
توی خلوت خودش آروم گریه کرد، اشک ریخت و نالید. بنظر مدت زیادی نمیومد که اسیر این حیوون ها انسان نما شده، پس چطور اینقدر سریع شکست و فرو ریخت ؟   
اشک هایی که جاری شدن،چشم هارو گرم کرده،به خواب دعوت کردن .
کمی خودش رو روی پوشال های کف واگن جا به جا کرد،سرش رو روی زمین خشک چوبی گذاشت و سریع به عالم بیخبری پرتاب شد  .

Comment