Chapter 07

ناگهان عضلات منقبض شدن،فکر از کار افتاد،نفسی که توی ریه هاش حبس شده بود جرات بیرون اومدن نداشت. این صدارو خوب میشناخت.   


مردمک چشم هاش میلرزید و توان نگاه کردن به پشت سرش رو نداشت .


به خودش دلداری داد که توهم بوده،فقط یک صدای آزاردهنده که توی ذهنش ثبت شده .


سرش رو برگردوند تا منبع صدارو پیدا کنه .


  


چان روی گاری چوبی که رو به روی علف زار قرار داشت دراز کشیده و با نگاهی خنثی به بک زل زده بود .
چشم ها سیاهی میرفت،دهان باز شده،طلب هوا میکرد 
عضلات منقبض شدن و به دردی که توی تنش رخنه کرده، شدت بخشیدن. 
رگ های گردن برجسته شد و رنگ صورت به کبودی میزد. 
تلاش میکرد هوا رو به داخل ریه ها  بکشه ولی بی ثمر بود .
کم کم در تاریکی سقوط کرد؛دست هایی که از شدت فشار روی زمین ضربه میزدند از حرکت باز ایستادن،تقلا کردن برای زندگی تمام شد .
در ثانیه های آخر تمام سال های زندگیش مثل یک فیلم از جلو چشمانش رد شد؛اشک و لبخند ها،خاطرات خوب،حتی بد .
آخرین نفس رو دردناک کشید و خودش رو به دستان تاریکی سپرد که اون رو به داخل گودالی عمیق میکشیدن. 
چان زیر چشمی به جسم از هم دریده و غرق در خون بک نگاهی انداخت و کام دیگه ای از سیگار گرفت  .
 
-نفس بکش
 
کلمات رو واضح و بلند گفت .
ناگهان چشم ها باز شد،نفس برگشت،دستان تاریکی محو شده،نور و گرما اون رو در آغوش گرفت .
با ولع هوای اطراف رو به ریه میکشید.  
چشمانش باز بود ولی چیزی نمیدید،همه جا سفید بود و نورانی،حتی صدایی هم نمیشید،فقط عطری آشنا بود که مشامش رو پر میکرد. 
چان از روی صندلی بلند شد و با قدم هایی آهسته نزدیک بک شد .
باز هم کلمات رو واضح و شمرده شمرده ادا میکرد. .میبینیشون؟دارن تورو تشویق میک  نن-   
نگاه بک توی نور چرخید،صداهای گنگی توی گوشش میپیچید بی مفهوم بنظر میرسید. 
 
-خوب نگاه کن،روی سکو نشس  نن و دارن تشویقت
میکنن   
بک با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد،با شنیدن هر کلمه نور کم کم محو میشد و تصویر رو به رو واضح تر به نظر میرسید. 
-میدون رو با دقت ببین،به حریفات نگاه کن،شکار رو پیدا کن   
هراسان به آدم هایی که رو به روش ایستاده بودن نگاه میکرد،نور کاملا از دیده رفته بود و حالا بک دقیقا مرکز میدون بین شکارچی ها ایستاده بود .
 
به چشم هاشون نگاه کن،ببین که چطور با فکر کشتن تو به وجد میان    بک نگاهش رو چشم های سرخ رنگ قفل شده،حتی نفس نمیکشید.  یک قدم به عقب برداشت،سعی در فرار داشت ولی زمانی که یکی از شکارچی ها به سمتش حمله ور شد ناکام موند .
بک با شدت از پشت به زمین افتاد و مردی با چشم های سرخ رنگ روی سینه اش نشست .
لبخند میزد و با تمام توان دستش رو دور گردن بک میفشرد. 
بک تقلا کرد،دست و پا زد،حتی التماس کرد .
 
+نمیخوام بکشمت،نمیخوام بهت آسیب بزنم،ولم کن حرومزاده   
فشار دست ها بیشتر شد،نفس برید،به مرز هفتگی رسید،قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و روی خاک افتاد .
 
-بکشش
 
دستور رو شنید،توان مخالفت نداشت،حتی ذهن هم بی چون و چرا قبول کرد،انرژی و نیرو برگشت،خشم فریاد کشید. 
مرد رو از روی سینه اش به کنار پرتاب کرد،حتی فرصت حرکتی دوباره رو بهش نداد،به سمتش حمله ور شد و گلو مرد رو به دندون گرفت،با تمام توان ین دندون ها فشرد و سر رو به عقب کشید. 
خون فواره زد،جسم از هم دریده روی زمین افتاد و جون داد .
بک،تکه گوشتی که توی دهنش باقی مونده بود رو بیرون اورد و جلو پای بقیه شکارچی ها پرتاب کرد .
همگی با چشم هایی که رنگ ترس به خودشون گرفته بودن به بک نگاه میکردن.  
تنش غرق در خون بود اینبار اون بود که با چشم هایی سرخ خط و نشان میکشید.  
به سمتشون حرکت و فریاد کشید. 
با شنیدن صدای بشکنی که کنار گوشش زده شد چشم ها قادر به دیدن شدن،بوی گس خون که مشامش رو پر کرده بود محو شد و بوی تلخ سیگار برگشت .
چشم ها چرخید،درکی از اطراف نداشت .
با دیدن صورت چان که بالای سرش ایستاده و بهش نگاه میکرد نفسی راحت کشید،هیچوقت باورش نمیشد یک روز با دیدن این چهره ی  شوم آرامش به وجودش تزریق بشه  .
اثرات دارو کم کم ازبین رفت و بک از شدت خستگی به خواب رفت  .
 
چان روی مبل تک نفره کنار پنجره نشسته بود و به صورت بک خیره شده بود .
یکی از مردانش بیست دقیقه ای میشد که به داخل اتاق اومده بود و گزارش میداد و دستور های جدید رو داخل برگه ثبت میکرد. 
 
_شصت تا برده جدید آورد،همون طور که قولش رو داده بود 
-خوبه،چ  نی بدرد بخوری ام بینشون هست؟
_اینبار همشون عالی بودن
-پنج تا از دخ یا و پنج تا از پسرا رو برای دو هفته دیگه آماده کن،پیشکش میشن 
_مد نظر ندارید که یک شکارچی دیگه از بینشون انتخاب کنید 
نگاهی به بک انداخت که گوشه اتاق روی زمین به خواب رفته بود .
لبخندی که کنج لبش نشست کاملا لاارادی بود .
شکارچی دیگه ای لازم نداشت .
مطمئن بود که بک ارزش وقتی که داره خرجش میکنه رو داره . 
یک سگ پلیس،چیزیه که خیلیا آرزوش رو  دارن،مخصوصا اگه تربیت شده ی دست  چان  باشه .
 
_بکهیون،قبل از رفتن صبحانه ای که برات درست کردم رو بخور،نباید ضعیف بشی بک لبخندی گرم به چهره مهربون زن زد .
پسرش رو توی تصادف از دست داده بود و تمام دلخوشیش بک بود که هروز براش وعده های غذا رو آماده کنه .
بک پشت میز نشست و به چهره زن خیره شد .
 
+پس شما  چی؟
  با لبخندی مهربون جوابش رو داد: 
 
_تو بخور اول،منم میخورم
کمیچی کوچیکی رو از داخل ظرف برداشت و رو قاشق برنج بک گذاشت .
 
قطره اشکی ناخودآگاه از چشم بک سر خورد و روی قاشق افتاد .
بغض کرد ولی اجازه بروزش رو نداد،قاشق رو سریع به داخل دهنش برد و مشغول خوردن شد .
زن دستش رو روی دست بک گذاشت .
 
_چیزی شده ؟
 
بک سرش رو به نشونه منفی تکون داد و قاشق دیگه ای برداشت ومشغول خوردن شد .
زن دستش رو روی صورت بک کشید و نوازشش کرد. 
 
_بهم بگو، چی آزارت میده ؟
 
بک سرش رو بالا اورد و به چشم های قهوه ای رنگ زن نگاه کرد .
دوباره بغض،دوباره اشک  .
 
+آجوما
 
زن به نوازش صورت بک ادامه داد،دستانش گرم بود و آرامش بخش . بک سرش رو به دست زن تکیه داد .
 
+چرا اینقدر زود مردی؟مگه نمیدونستی که تنهام
 
همه جا خاکستری رنگ شد،غذای روی میز ناپدید شد،سرش رو که بالا اورد زن رفته بود؛ولی هنوز هم اثر اون دستان گرم رو روی صورتش حس میکرد. 
از خواب پرید،دوباره خودش رو توی اون اتاق دید. 
چان روی مبل نشسته بود و مشغول انجام کار هاش بود .
بک سرش رو روی پارکت گذاشت و چشم هاش رو دوباره بست،آروم با خودش زمزمه کرد: 
+خیلی تنهام آجوما،خیلی تنهام

Comment