Chapter 01

نگاهش روی عنکبوتی  که گوشه ی اتاق تارهاشو بافته و منتظر طعمه ست قفل شده بود .
حس میکرد خود ان شاپرک کوچک در دام افتاده ست .
یک ساعتی بود که حتی تقلا نمیکرد، فقط منتظر عنکبوت بود کی بیاد راحتش کنه .
خسته بود، درد داشت، توانی نمانده و منتظر فرشته ی مرگ بود .
تا کنون مرگ اینقدر زیبا به نظر نرسیده که راحتی مطلق رو به ارمغان داشت .
به اقتضای کارش همیشه با مرگ دست و پنجه نرم کرده و به نظ ر سرد و ترسن اک میرسید. 
اما کنون، بعد دو روز تو این اتاقک نمور و تاریک همه ی افکارش تغییر کرده به مرحله ی جدیدی رسیده بود .
کی فکرشو میکرد یکی از بهترین و فعالترین افسرانپلیس به این روز بیفته؟  کی فکرشو میکرد دست و پاهاشو به تخت ببندن و به نوبت بهش تجاوز کنن .
حتی به یاد نداشت چند نفر بودن، پنجمی یا ششمی به بعد بود که چند بار بیهوش شد و عدد از دستش در رفت .
دهنشو بسته بودن و تهدیدها و نفرینها و دشنامهاش به گوش کسی نمیرسید. 
اخر سری حتی التماس و خواهش کرد، مگر چه میخواست؟ فقط مر گراحت  .
شرف و عزت و غرورش که بر باد رفت، لااقل تمومش کنن هر چه زودتر .
صدای در که اومد برنگشت ببینه اینبار متجاوزش چه شکلیه.  
اشناست یا غریبه. 
بیشترشون رو میشناخت، یا خود دستگیر کرده یا عکساشون رو تو پرونده های مختلف مبارزه با مواد مخدر و باندهای مافیایی و یاکوزا دیده. 
چقدر سخت بود بودن زیر این مردها، درد جسمیش در مقابل خنجرهایی که به مردونگی و دل و روحش فرو رفت هیچ بود  .
با حس کردن سر ماسوره ی سرد گوشه ی پیشونیش چشمهاش برگشت .
بلاخره امید و نور شادی تو چشمهاش جرقه زد .
بلاخره مر گفرا رسید. 
به مرد جوان زل زد، فرشته ی مرگش گرچه کریه المنظر، برایش دوس داشتنی بود .
کاش زودتر تمام شود، کاش دیگر مجبور نشود این ساعت های  وحشتناک رو مرور کنه  .
مرد جوان لبخند زد، بکهیون هم لبخندشو پاسخ داد ،اشکی این میون لغزید.
نه از ترس یا غم، فقط اشک شوق و خوشحالی بو د 
کی فکرشو میکرد یک روز مرگ اینقدر شیرین و هیجان انگیز به نظر برسه؟ ؟ 
 
حس کرد وقتی انگشت مرد روی ماشه امد، چشمهاشو بست و خود را به او سپرد .
در لحظات اخر به هیچی فکر نکرد، نه به کودکی نه به پدر و مادر و خانواده .
حتی همکاران و دوستان به ذهنش خطور نکردن .
تنها فکری که تو ذهنش میچرخید این بود که با این زاویه و این مدل کلت،بعد برخورد تیر به سر و جمجمه ، مدل پخش شدن خون و مغز روی ملافه و دیوار چه شکلی خواهد بود .
یکی از بهترینهاست و دروس تئوری و عملی رو در دانشکده ی افسری با بالاترین نمره ها پاس کرده بود .
چشم بسته هم میتونست صحنه ی قتل رو ترسیم کنه. 
کسی که ده ها جسد تا کنون دیده و تا دقایقی قبل مرگ قربانی را حدس میزده، حالا خود در این مدار افتاده و تا لحظاتی دیگر یکی از ای نجسدها خواهد بود .
واقعا چه اتفاقی برای جسد بدبختش خواهد افتاد، کاش اتشش بزنن یا در اسید محوش کنن .
دوس نداشت کسی بفهمه تو این مدت چه به روزش اوردن .
دوس نداشت همکاراش با  تاسف و دلسوزی سری تکان بدن و به حالش گریه کنن .
رسانه ها و اخبار که چه بدتر، ابرو و اعتبارش  برای همیشه خواهد رفت . اما مگر برای یک مرده همه ی اینها معنایی خواهد داشت؟  بعد مرگ چه اتفاقی میفته؟ زندگی دوباره یا سکوت مطلق ؟    صدای قدم های چند نفر امد، صدای تق تق کفش زنانه را میانشان شناخت.  
 
چشمهاشو باز کرد تا برای اخرین بار تو چشمهاش نگاه کنه، میخواست نشون بده علی رغم همه چی ازش ترسی نداره .
زن با موهای خاکستری و لباسهای تمام مشکی، شر مطلق بود  .
پسرش در یکی از عملیاتهایی که خود مسئولش بود کشته شد، اگر انتقام هم باشه باید در پاسخ مرگ پسرش اورا میکشت نه اینکه اینگونه وجودشو پخش و پلای این اتاق میکرد.  
نگاهش توی چشمهای این قدرتمندیرین روسای یاکوزا قفل شد، نفرت بینشون دو طرفه بود .
پوزخند زن اما دلشو فشرد، در دور اخر بازی شکست خورده و زیر خواب ادمهای این زن شد .
زن به یک مرد که کنارش ایستاده اشاره کرد .
_ ببین، ما با دشمنامون اینطور رفتار میکنیم.  
پس میتونی تصور کنی با دوستانی که خیانت میکنن چه خواهیم کرد.  
چشمهاشو یک لحظه بست، چقدر بده که شده درس عبرت و نمونه ی نمایشی برای نشون دادن اقتدار این زن .
مردی که کنارش بود پوزخند زد، مثل اینکه حرفهای زن به مذاقش خوش نیومد.  
_ همین؟من اینقدرها با دشمنام مهربون نیستم، با دوستان خیانتکار که دیگر هیچ. حتی تصورش رو نمیتونی بکنی باشون چیکار میکن م   
بکهیون چشمهاشو باز کرد به مرد نگاه کنه، عجیب بود که قبلا اورا ندیده. 
به نظر میرسید در حدو اندازه ی این زن باشه پس باید مجرم رده بالایی باشه .
تاتوی کاتانای روی گردنش رو شناخت، قبلا در مورد این باند چیزهایی شنیده بود .
اما مثل افسانه میماندن، تقریبا هیچکس هیچ چیز در موردشون نمیدونست، شبح بودن که کارهاشون رو فوق سری انجام میدادن و راه نفوذی بینشون وجود نداشت بشه شناساییشون کرد .
غرق در افکارش بود که مرد نزدیک شد، تمام فکر بکهیون این بود که کاش میشد از این ادمی که هیچکس  تا حالا ندیده عکس بگیره و بین همکاراش پخش کنه. حتما میتونست کمک بزرگی برای به دام انداختنشون باشه .
مرد نگاهی بهش کرد و بعد برگشت. حرفی که زد قلب بکهیون رو از جا کند  _ اینو نکش، بده با خودم ببرم . یه توله پلیس کم دارم تو کلکسیون حیوون هام   .
 
اینبار که بیدار شد توی صندوق ماشین بود .
اینو میتونست از بوی بنزین و تکون های خاص ماشین در حال حرکت و اون فضای تنگ و بسته بفهمه .
چشم با پارچه ای مشکی و دست و پاهاش با طناب بسته شده بودن و راههای فرار قفل شده بود. البته که با این وضعیت ضعف جسمی به خاطر چندروز


غذا نخوردن و دردو زخم بدنی به خاطر اون تجاوزهای وحشتناک،شک داشت  دست و پاهاش هم ازاد بود میتونست کاری کنه .
سرگیجه و سردرد به خاطر بوی بنزین کم کم بیشتر میشد، تشنه اش بود و تمنای قطره ای اب میکرد.  
کم کم دوباره بیهوش شد که ناامیدی بدترین درد و بیماریست. 
صدای باز شدن صندوق ماشین بیدارش کرد، حس کرد همچنان روزه با تماس نور افتاب به پوست صورتش .
یکی بیرحمانه یقه شو گرفت و کشید، از همونجا روی زمین افتاد .
ناله کرد از درد، البته که کسی نشنید  با اون دهنبندی که راه خروج صدا رو بسته بود .
زمین پراز سنگریزه بود، تیزی دونه دونه شون رو حس کرد وقتی سعی میکردن پوست و گوشت رو بدرن و وارد بدنش بشن .
اون دست قوی اونو روی زمین کشید، شاید سنگریزه ها موفق نشدن داخل بدنش بشن ولی با این حرکت مکان تماس با زمین رو زخمی و خط خطی کردن .
باز ناله کرد، حتی خواهش کرد .
باز هیچکس نشنید، باز کسی اهمیت نداد .
بلاخره وقتی دری باز شد، سطح زمین هم نرم و صاف و مهربونتر شد  .
بعد طی مسافتی باز صدای در اومد، اینبار اونو با لگد هل دادن. نفسش رفت وقتی چندین پله سقوط کرد .
فکر میکرد این راه پله تا ابد ادامه داره .
دیگه درد به مراحل جدیدی رسیده بود، صدای استخوان های بدبخت هم دراومد با هر پله ای که رد میکرد. 
صدای پا، خنده و سگ می اومد .
مردی با خنده بهش لگد زد .
_ هی چان ؟ 
این چیه؟ رفته بودی معامله کنی یا حیوون مردنی بیاری ؟ 
صدای پایی که پله ها رو پایین می اومد شمرد، خواست ببینه چند پله ست که اینقدر درد اور بود .
اره، توله  پلیس مردنی پیدا کردم، گفتم یه مدت نگه اش دارم بلکه قابل تربیت شدن داشته  باشه .
_ نه بابا، اینا هارن. فقط باید کشت و دفن کرد بوی گندشون همه جارو نگیره . به درد تربیت کردن نمیخورن.  
_ حالا بذار ببینیم شاید بشه یه کاریش کرد 
 
دو نفره بلندش کردن و محکم روی سطحی سخت که به نظر میرسید میزه انداختن .
دست و پاهاشو باز کردن اما فقط برای دوباره بستن به میزو کم کردن امکان حرکت .
بوی خون می اومد، لغزش خون از پیشونیشو حس کرد .
درد تو تنش میپچید با هر حرکتی که  به دست و پاهاش میدادن. 
اما دردی که حرفهاشون تا عمق وجودش میکاشت عمیق تر و بدتر بود .
_ شده بود جنده ی بچه های باند شیومی. 
_ اه، پس حسابی گشادش کردن 


تا دلت بخواد ،نوبتی میگاییدنش. اونم شب و روز  .
_ خب یه جنده ی جر خورده به چه دردت میخورد که اوردیش  
_ توله ی خوبی میشه، شک نکن .یا به قابلیتهای من شک داری ؟ 
_ نه، ولی کلا گفتم.به نظر میاد  لیاقت نداره زیرپایی تو باشه  .
_ حالا بعدا اگه خوشم نیومد میدیم خوراک سگها بشه  .
پولی بابتش ندادم حرص بخورم، چند روزهم غذای اون زبون بسته ها تامین میشه. 
_ چند روز؟؟ همش پوست و استخونه، فوقش یه نهار و شام بشه واسشون .
 
_ خب حالا چیکارش کنیم ؟ 
_ مچ پاشو بشکن، میخوام بفهمه دیگه روزهای رو دوپا راه رفتن تموم شد .
با شنیدن این حرف شروع کردتقلا کردن، باورش نمیشد ادمایی تا این حد  بی رحم وجود دارن  
تمام سعیشو کرد خودشو ازادکنه، اما دریغ از کوچکترین حرکت ،یا حتی سرو صدا .
من برم بخوابم یکم ، خسته ام. از پسش برمیای؟ ؟ 
_ اره بابا، جفت پاهاشو خُرد کنم؟ 
_ اره 
_ باشه  .
کم کم داشت از حال میرفت، دیگه واقعا توانی نداشت .
تشنگی، گشنگی واون همه  درد و زخم وحالا ترس از این اتفاق  وجودشو ذره ذره میخورد و به مرگ نزدیکش میکرد. 
پاهاشو بالا برد و زیرشون دو قطعه که به نظر میرسید چوبی باشن گذاشت   نحوه ی قرار گرفتن چوب ها طوری بود که  یکی زیر مچ پا و دیگری بالای مچ قرار گرفته بود .
نفس نفس میزد در انتظار ان درد وحشتناک .
حتما میخواست با ضربه ای استخوان بین این دو قطعه رو قلم کنه .
صدای شکستن حتی قبل دردش امد .
جیغ بلندی زد گرچه خفه پشت ان دهن بند .
دردش غیر قابل توصیف بود، حتی قلبش رو از جا کند .
ذره ذره سلولهای بدنش جیغ کشید و ارزوی مرگ کرد .
دو ثانیه نشده از حال رفت و نفهمید کی دومین پاش رو شکوند   

Comment