part 16

پروفایل عکس قشنگیه ولی میشه یکی به من بگه چرا گوشاش اینجوریه ؟😂💔


میدوریا


رفتم سمت اتاقم دستگیره و فشار دادم و باز کردم یکم به اتاق نگاه کردم کلی خاطره یادم افتاد که همشون دست نیافتنی بودن دیگه 


کلی خاطره که هیچکدومش قرار نیست برگردن


دوست نداشتم دیگه این خاطره ها یادم بیاد بخاطره همین یه فکری به سرم زد


سریع رفتم ساکمو برداشتمو شروع کردم به جمع کردن وسایلم


لباسامو برداشتم البته اونایی که فکر میکردم به دردم میخوره


رفتم سمت کمدم چند تا عکس با مادر پدرم داشتم اونا رو برداشتم و یه لحظه اتاقمو برنداز کردم الان که دارم نگاه میکنم


توی هر جای اتاقم یه چیزی درباره المایت گذاشتم


واقعا که بچه بودم چشممو رو دنیای واقعی باز نکرده بودم 


انگار قبلا تو یه خواب زیبایی بودم که تازه از خواب بیدار شدم


سریع از افکارم اومدم بیرون دوباره شروع کردم به جمع کردن


سریع وسایلمو جمع کردم و موقع رفتن یه عکسی رو پیدا کردم


توی دستم گرفتم و نگاش کردم




ههه کاچان فکر میکرد فقط یه نسخه از این عکس دارم بخاطره همین پارش کرد ولی من همیشه از عکسامون دو تا چاپ میکردم چون اخلاقشو میدونستم


دلم براش خیلی تنگ شده حتی اخرین حرفامونم قشنگ بود به نظرم خیلی خوب همو ترک کردیم


عکسو برداشتمو تاش کردم گذاشتم توی کیف پولم نمیخواستم هیچوقت گمش کنم


سریع از اتاقم اومدم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه شعله های گازو روشن کردم و رفتم بیرون


دیدم دابی با چهره عصبی جلوی در وایساده


_یکم دیگه میموندی... الان زود بود برای بیرون اومدن


+کم متلک بنداز یه کاری میخوام واسم انجام بدی


_چشم قربان هر چی باشه ..... بیا گمشو بریم کودن فکر کردی من بادیگاردی نگهبانی یا هر کوفته دیگتم


+اهههه فقط میخوام ازت یه جایی رو آتیش بزنی



دابی


واقعا این بچه چی فکر کرده راجبم اخه یه جایی رو آتیش بزنم انگار وسایل آتیش بازی‌شم


_کجا رو


+این خونه رو


_نمیتونم اینجوری پلیس خونش به جوش میاد


+نمیدونستم از پلیسا میترسی یا نکنه میترسی شیگاراکی دوباره دعوات کنه


ببین یه بچه داره با من چطوری حرف میزنه ها بنظرم همینجا با همین خونه آتیشش بزنم فکر درستیه


_نمیتونم


+باشه خودم پس انجام میدم به هیچ دردی نمیخوری


این داره چی میگه الان می....


ولی حالت چهرش عوض شده انگار این خونه داره واقعا اذیتش میکنه چون این نگاهو میشناسم


حالا این یه کارو واسش انجام میدم


_این اخرین کاریه که برات انجام میدم


رفتم جلوی خونه وایسادم  یکم که آتیشم خورد به خونه خودش منفجر شد


این احمق گازو روشن کرده بوده واقعا که یه تختش کمه


_بدو سریع بریم الان حوصله کشتن پلیسا رو ندارم


بعد از چند ثانیه نگاه کردن به صحنه آتیش سوزی بالاخره تصمیم گرفت که برگردیم


+بریم



میدوریا


همین جور که داشتم دنبالش میرفتم یه چند باری سرفه کردم اول فکر کردم بخاطره دوده آتیش سوزیه که یه لحظه چشمم به دستم افتاد.


وایسا...... چی من خون سرفه کردم نکنه نه نه ..... من این روزا زیادی خستم و غذا کم میخورم شاید از اونه (چرا اینقدر خنگی پسرم)


یه دستمال از تو جیبم در آوردم و دست و لبمو پاک کردم


_بیا دیگه چقدر کندی


+باشه دیگه
.
.
.
.
.
.
.
.


باکوگو


+آلمایت تو میدونی چرا دکو این کارو کرده اون همیشه به تو همه چیزو میگه


_نه من واقعا نمیدونم چرا همچین کاری کرده میدوریای جوان هیچوقت همچین کاری و انجام نمیداد حتما یه نقشه‌ای داره


+راستیش فکر کنم تنها دلیلش مرگ پدر مادرشن


_مگه ....


یه لحظه تو شک موند پس دکو به اینم نگفته واقعا همه چیزو توی خودش نگه داشته
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم


+بهتره هر چه سریع تر پیداش کنین اون مریضه اگه برای عمل به بیمارستان نره ....


با یادآوری این دوباره عصبانی به المایت نگاه کردمو گفتم


+همه اینا تقصیره توعه که به اون کوسه دادی


و با عصبانیت اونجا رو ترک کردم


.
.
.
.
.
.
.
.
.
میدوریا


*هوی پاشو هویییییی


+من نمیدونم مگه اینجا رو قفل نمیکنم چرا همه میتونن بیان
پس کاربرده اون کلید چیه


*زیادی میخوابیا ما اینجا تبهکار پرورش میدیم نه خرس تنبل


+باشه باشه اههههه الان حاضر میشم بیام


*باشه بیرون منتظرتیم


رفت بیرون و من سریع رفتم به دست و صورتم یه اب زدم


دوباره همون لباسی که دابی بهم داده بود رو پوشیدم و از در زدم بیرون


با چیزی که دیدم نفسم گرفت واقعا همونا بودن


»اوه میدوریا کون خیلی وقته ندیده بودیمت جات تو کلاس خیلی خالی بود


......................


خوب دیگه پارت بعدی میفهمید قاتلا کیا هستن


امیدوارم از این پارت هم خوشتون بیاد 🌈😍


نظر فراموش یادتون نره 💌


و vote هم فراموش نشه ★

Comment