به پارت جدید خوش آمدید گیلیها🍋
نظر و ووت یادتان نرود لطفاً✨🍏
دیگه پارتهای آخره، آماده باشید که قراره جمع کنیم بریم از دیار این خانوادهی گیلی🎠
____________
«چی شده؟»
جیسوی بیچاره مدام این سوال رو بی اینکه جوابی در قبالش بگیره، تکرار میکرد.
یک ثانیهی پیش روی بدن ونوو سقوط کرده بود و ثانیهی بعد، توسط پسر آلفا از راه پنجرهی قدی به بیرون از اتاقش کشیده شده و درحالی که پشتش پناه گرفته بود، با نگاه گیج و منگش حرکات عجیب و غریب پدر آلفاش رو دنبال میکرد.
میدید که چطور جونگکوک تلاش میکرد تا به سمتشون هجوم بیاره اما تهیونگ درحالی که نمیتونست حتی خندهش رو کنترل کنه، جلوی این اتفاق رو میگرفت.
درواقع برای مرد آلفا کاری نداشت که بخواد جفت امگاش رو با یه حرکت کوچیک و ساده کنار بزنه ولی همه از این حقیقت آگاه بودن که جونگکوک هرگز امکان نداره در قبال تهیونگ از زور استفاده کنه.
جیسو با دیدن قل امگا و برادر آلفاش که با شنیدن صدای داد و فریاد پدرشون، اونجا ظاهر شده بودن و دستپاچه بی اینکه بدونن باید چیکار کنن، بلاتکلیف سرجاهاشون ایستاده بودن، خواست به سمتشون بره که دوباره با کشیده شدن دستش توسط ونوو به پناهگاهش برگردونده شد.
جونگکوک با دیدن اینکه ونوو داره کاملا غریزی از جفتش در برابر خطر احتمالی دفاع میکنه، بیش از پیش خونش به جوش اومد. یکجورایی به غرورش برخورده بود.
درحالی که تلاش میکرد با ملایمت جفت امگای خودش رو از سر راه کنار بزنه، بهشون غرید.«تا سه میشمارم و جفتتون باید اینجا جلوم حاضر باشید و بخاطر بخشیدن جونتون بهم طلب بخشش کنید.»
تهیونگ بلافاصله پقی زد زیر خنده و درحالی که بازیگوشانه دستهاش رو دو طرف بدنش باز کرده بود و جلوی جونگکوک بپر بپر میکرد، گفت:«نه، دروغ میگه! فرار کنید. دستش بهتون برسه کارتون تمومه.»
جونگکوک چشمغرهای حوالهش کرد و در آنی به طرفش خم شد و با گرفتن کمرش، اون رو به راحتی روی شونهش انداخت و بی توجه به صدای خندههای تهیونگ که حالا حتی بلندتر هم شده بود، بی اینکه حتی تا سه بشماره، خودش به سمت پسرش و ونوو قدم برداشت.
جیسو که بخاطر شنیدن صدای خندههای پدر امگاش نیشش باز شده بود و احساس امنیت میکرد، دوباره تلاش کرد تا از پشت جفت آلفاش بیرون بیاد.
خوب میدونست که پدرش هیچوقت بهش صدمهای نمیزنه و اگر هم واقعا عصبانی و تو حالت خطرناکی بود، تهیونگ انقدر بیخیالانه پی بازیگوشیهای خودش رو نمیگرفت و ازش دفاع میکرد.
گرچه از نظر تهیونگ هیچوقت نیاز نمیشد که بخواد از بچههاش در برابر پدرشون دفاع کنه.
ونوو اما درحالی که چشمهاش روی کوچیکترین حرکات جونگکوک به عنوان یه مهاجم متمرکز بود، حتی یک لحظه هم از حالت آماده باشش خارج نشد و گوش به زنگ باقی موند.
به محض اینکه حس کرد جفت بتاش دوباره داره بازیگوشانه از زیر دستهاش به سمت خطر احتمالی سُر میخوره، مردمک چشمهاش از وحشت گشاد شدن و بلافاصله با گرفتن دست پسر و عقب کشیدنش، واکنش نشون داد.
کاملا به این حقیقت آگاه بود که والدین هم میتونن برای بچههاشون خطرناک باشن.
مثل پدر خودش که بارها در کودکی اون و خواهرش رو بخاطر کوچیکترین اشتباهی به باد کتک میگرفت و تنبیه میکرد.
جونگکوک قدمی دیگه نزدیک شد و ضربان قلب ونوو هم به همون اندازه بالاتر رفت.
مستأصل تلاش کرد تا بیش از پیش، بدن جیسو رو از دید بقیه و مخصوصا پدر آلفاش پنهان کنه.
کاملا آمادهی شروع هرنوع درگیری وحشتناکی بود اما در کمال تعجب چنین اتفاقی نیفتاد.
جونگکوک دیگه قدمی به سمتشون برنداشت و تهیونگ هم بالاخره دست از خندیدن کشید.
ونوو کف دست جیسو رو حس کرد که روی قفسهی سینه و قلبش نشست و چندباری به آرومی روش ضربه زد.
شنید که پسر بتا درحالی که تلاش میکرد رایحهی ضعیف لیموش رو بیشتر آزاد کنه، زیر گوشش به آرومی گفت:«اون پدرمه، ونوو. هیچوقت بهم آسیبی نمیزنه..»
«ولی پدرها هم میتونن آسیب بزنن!»
ونوو گفت و تازه اون لحظه بود که فهمید بغض کرده و صداش از فشار این اتفاق، به لرزه افتاده.
جونگکوک که با دیدن چشمهای وحشتزدهی پسرک آلفا دلش به رحم اومده بود، تهیونگ رو از روی شونهش پایین آورد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به سمت دو پسر دیگهش چرخید و با لحنی عادی و آرومی اعلام کرد.«آماده شید، باید برید مدرسه.»
میدونست که الان ونوو تو شرایط عادی و مناسبی نیست، پس بیخیال لج و لجبازیهای کودکانهش شد و بی اینکه بخواد بیشتر از این آلفای بیچاره رو از بابت گرفتن جفتش تحت فشار بذاره، نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و بعد بی حرف از اتاق بیرون رفت.
تهیونگ به محض بیرون رفتن جفت آلفاش، به سمت دو پسرکی که همچنان بیرون از اتاق سنگر گرفته بودن چرخید و گفت:«جیسو، مارکت رو با یه باند و گاز استریل پنهان کن. بهتره که تو مدرسه کسی از این موضوع بویی نبره. صبحانه هم آمادهست، هروقت که آماده شدید، بیاین بیرون.»
قبل از بستن در اتاق، دست دو پسر دیگهش رو گرفت و اونها رو هم همراه با خودش برد.
...
تو راه مدرسه تو اتوبوس، جیسو درحالی که صفحات جزوهش رو به آرومی ورق میزد و خط به خط متن درسی رو با نگاهش دنبال میکرد، مدام با چسب پانسمان آمادهش ور میرفت و چسبش رو میکَند و دوباره از نو، سرجاش محکمش میکرد.
به دستور مستقیم جونگکوک، مینجون اجازه نداد که قلش اینبار هم مثل تمام این مدت کنار پسر آلفا بشینه.
به محض اینکه پا به داخل اتوبوس گذاشتن، دست قل لیمویی عزیزش رو گرفت و اون رو کشون کشون به همراه خودش به صندلیهای ته برد و همونجا جاگیرش کرد.
ونوو بی اینکه بخواد بحثی راه بندازه یا مخالفتی بکنه، در سکوت از بین صندلیهای دیگه گذاشت و دقیقا روی صندلی جلویی پسر بتا و پشت بهش نشست.
نمی دیدش اما بطرز عجیبی میتونست تک به تک حرکات و احساساتش رو حدس بزنه.
نگاه خیرهش به بیرون از پنجره بود اما میدونست جیسو الان داره بابت اینکه وقت بیشتری رو صرف خوندن اون مبحث نکرده، خودش رو سرزنش میکنه و با سرعت بیشتری از روی استرس و اضطراب با چسب پانسمانش ور میره.
حتی این رو هم حس کرد که ضربان قلب پسر چطور رفته رفته و با کم شدن فاصلهشون از مدرسه، تصاعدی افزایش پیدا میکنه و بخاطر همین، به قدری که برای بقیه محسوس نباشه رایحهش رو آزاد کرد تا جفت دیوونهش دست از خودخوری و سکته دادن خودش برداره.
به محض اینکه اتوبوس به ایستگاه آخرش، یعنی مدرسه رسید، شنید که جیسو درحالی که با حرص مشغول چپوندن جزوهی قطورش به داخل کیفش بود، خطاب به مینجون غر زد.«جزوهی این استاده توی کیف جا نمیشه چه برسه به مغز من!»
لبخندی که اون لحظه روی لبهاش نشست به قدری احمقانه به نظر میرسید که مجبور شد با یه خمیازهی نمادین از دید بقیه پنهانش کنه.
با وجود توقف اتوبوس، ونوو سرش رو پایین انداخت و خودش رو مشغول پیدا کردن وسیلهای نامعلوم از داخل کیفش نشون داد.
به قدری معطل کرد که بالاخره فضای اتوبوس خلوتتر شد و مینجون و جیسو تونستن قدم به داخل راهرو بذارن و به طرف خروجی برن و درست همون لحظه پسر آلفا هم بالاخره دست از زیر و رو کردن محتویات کیفش کشید و از جاش بلند شد و سلانه پشت سر اونها قدم برداشت.
میدونست که دوجین که روی یکی از صندلیهای جلویی نشسته بود تا درمورد موضوعی با همکلاسیش حرف بزنه، خیلی وقت پیش پیاده شده بود.
درحالی که حتی تو راهروها و راهپلههای مدرسه، سایه به سایه و دست به جیب پشت سر جیسو در سکوت مثل یه شبح قدم برمیداشت، با خودش فکر کرد که آیا فقط اونه که تا به این حد راجع به تک به تک رفتارهای جفتش کنجکاوه؟
یعنی پسر بتا هم میتونست به اندازهی اون، رفتارها و احساساتش رو حدس بزنه و حس کنه؟
یا نه، به قدری درموردش بی میل و علاقه بود که حتی نمیخواست راجع بهش فکر کنه؟
نفسش رو ناامید بیرون داد و درست همون لحظه بود که جیسو بلافاصله سرجاش ایستاد و با چشمهای گرد شده، به سمتش چرخید و برای چند ثانیه بهش خیره موند.
ونوو و مینجون به قدری از این رفتار ناگهانیش شوکه بودن که حتی وقت نکردن واکنشی به این موضوع نشون بدن.
وقتی جیسو بعد از چک کردن حالات کلی پسر آلفا، بی اینکه حرفی بزنه یا توضیحی درمورد رفتار عجیبش بده، دوباره چرخید و به طرف کلاسش قدم برداشت، ونوو تازه متوجه حقیقت ماجرا شد.
حقیقتی که نشون میداد جیسو هم به همون اندازه حواسش بهش هست و با حس کردن کوچیکترین نشانهای از غم و ناامیدی از طرفش، به سمتش چرخید تا بلافاصله از وضعیتش با خبر بشه و سر از علت ناراحتیش دربیاره.
...
وقتی برای بار دوم تمام پاسخهایی که نوشته بود رو چک کرد و از درست بودنشون مطمئن شد، برگهش رو با عجله تحویل داد و بعد از جمع کردن وسایلش از کلاس بیرون زد.
طبق محاسباتش مینجون حدوداً ده دقیقهی دیگه باید برگهش رو تحویل میداد و بعد هم به دنبال قل بتاش می اومد، پس وقت زیادی برای تلف کردن نداشت.
پلهها رو دوتا یکی پایین اومد و کل طول راهرو رو با تمام سرعت به امید پیدا کردن جفتش دویید.
میدونست که اونجا نیست، نمیتونست اون اطراف احساسش کنه، پس احتمالاً به حیاط پشتی مدرسه و بین درختها پناه برده بود.
وقتی بالاخره به منطقهی پشتی رسید، پسر بتا رو دید که سرافکنده روی تنهی قطع شدهی درختی که روی زمین رها شده بود، به شکم دراز کشیده و با گوشها و دم افتادهش به دور دستها خیره مونده بود.
حتی وقتی که با قدمهای بلندش به گرگ عسلی رنگ نزدیک شد، پسر سرش رو بلند نکرد تا بهش نگاهی بندازه که البته قابل درک بود.
وقتی تو حالت گرگیشون بودن، شامهشون هزار برابر قویتر میشد.
احتمالا مدتها قبلتر از اینکه ونوو اون رو پیدا کنه، جیسو حضورش رو احساس کرده بود.
دقیقا کنارش روی زمین نشست و وسایلش رو گوشهای رها کرد، به محض اینکه دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه، جیسو سرش رو به سمتش چرخوند و از طریق لینک ازش پرسید:«کی میای منو بگیری؟»
ونوو چشمهاش رو باریک کرد و بجای استفاده از لینک، مستقیماً حرفش رو به زبون آورد.«امتحانت رو خیلی خراب کردی؟»
نیش گرگ باز شد و زبونش بیرون افتاد.
واضحاً داشت میخندید اما از طریق لینک به جفتش توپید.«بی ادب! بهم برخورد. فکر کردی چون امتحانم رو خراب کردم دنبال اینم که تو منو بگیری و خرجمو بکشی؟»
ونوو کوتاه خندید و کاملا ناگهانی سرش رو خم کرد و صورتش رو بین خزهای عسلی رنگ جفتش پنهان کرد و عمیقاً رایحهی لیموش رو نفس کشید.
جیسو تکون محکمی از این حرکتش خورد ولی ازش فاصله نگرفت و اعتراضی نکرد. اجازه داد تا پسر هر چقدر که میخواد، بین خزهای نرم و گرمش استراحت کنه که البته آلفا هم از این فرصت نهایت استفاده رو کرد و تو همون حالت موند و دیگه تکون نخورد.
«دیشب خیلی سخت خوابت برد، همیشه انقدر بدخوابی؟»
ونوو اینبار از طریق لینک پرسید و بیشتر از قبل، روی بدن گرگ بتا ولو شد.
جیسو خمیازهی بلند بالایی کشید و پوزهش رو به آرنج دست ونوویی که عامدانه برای اون نگهداشته بود، تکیه داد و چشمهاش رو بست.«همیشه فصل امتحانات از استرس و اضطراب زیاد اینجوری بیخواب میشم. بذار این امتحانات تموم بشن، یه جوری بخوابم که مرده توی قبر نخوابیده.»
ونوو تو گلو به این حرفش خندید. جفتش واقعا دیوانه بود!
با دست آزادش به آرومی روی خزهای نرم جفتش کشید و اعتراف کرد.«ولی من حتی خیلی قبلتر از اینکه تو بخوای باهام سر یک میز تو کلاس بشینی، نگاهم بهت بود.»
لیمو که از شنیدن این حرف جا خورده بود، با اینکه پسر تو دیدش نبود، سرش رو تا جای ممکن به سمتش کج کرد و پرسید.«چرا؟»
ونوو بیشتر از قبل بین خزهای گردن گرگ پنهان شد و زمزمهوار گفت:«اوایل که به مدرسهتون منتقل شدم، کسی رو نمی شناختم و راستش رو بخوای زیاد هم علاقهای به دمخور شدن با غریبهها نداشتم و البته هنوز هم ندارم. بخاطر همین هیچکس باهام خوب نبود و دل خوشی ازم نداشت چون همیشه بهشون اخم و تخم میکردم. یک روز که کارتن وسایلی که داشتم به دفتر میبردم زیرش پاره شد و تمام ورقهها روی زمین پخش شدن، تنها کسی که به کمکم اومد تو بودی...»
«چون کمکت کردم، توجهت بهم جلب شد؟»
«نه؛ چون بهم لبخند زدی و لبخندت زیادی مهربون و روشن بود.
مدتها بود که کسی بهم اونطوری لبخند نزده بود. ولی بعدش تو اومدی و هرروز خدا به روم خندیدی. از همون خندهها که یه طرف لبهات زودتر از طرف دیگهت بالا میره.»
دوباره تو گلو خندید و با غم پیش خودش فکر کرد.«نکنه که بخوای مارکت رو محو کنی و بعدش یک نفر دیگه هم مثل من شیفتهی همین لبخندهای بی غل و غشت بشه و بعدش دلت رو ببره؟»
________
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین گیلیها💙💜
نظر و ووت یادتان باشد✨🍋
Esamsam🍏