سلام گیلیها، لطفاً نظر و ووت یادتون نره🍋🍏
عصر یکشنبه، درحالی که درست وسط محبوبترین شیرینی فروشی شهر ایستاده بود، بجای توجه به اینکه هنوز نوبتش شده یا نه، به سرعت سرگرم چک کردن اطلاعاتی بود که یکی از موکلینش براش فرستاده بود.
باید اول از همه صحت اون اطلاعات رو بررسی میکرد تا بعدها گرهای تو کارشون ایجاد نشه.
دوجین که درست کنارش ایستاده بود، روی نوک پاهاش ایستاد تا از همون فاصله بتونه بین کیکهای موجود و چیده شدهی پشت شیشهها، بهترینش رو انتخاب کنه.
ناامید و خسته از صف طویلی که پیش روشون قرار داشت، چونهش رو به شونهی پدر امگاش تیکه داد و زیرلب غر زد:« باید از قبل یکی سفارش میدادی، همینطوری پیش بره فکر نکنم حتی بتونیم تا قبل از ساعت دوازده شب برسیم خونه چه برسه به اینکه بخوایم جشن بگیریم!»
تهیونگ به محض شنیدن حرفهای دوجین، بالاخره گوشیش رو پایین آورد و نیم نگاهی به صورت خستهی پسرکش انداخت.
بیراه هم نمیگفت، اگه همینطوری تو صف معطل میشدن، تمام برنامههاشون بهم میریخت.
از اولش هم اشتباه تهیونگ بود که یادش رفت از قبل یه کیک سفارش بده تا اینجوری وقتشون تلف نشه.
نفسش رو کلافه بیرون داد و درمانده پرسید:« پس چیکار کنیم؟ از یجا دیگه کیک بگیریم؟ ولی جونگکوک خیلی کیکهای اینجا رو دوست داره..»
اون شب، سالگرد جفت شدنشون بود.
تهیونگ و جونگکوک هیچوقت فرصت نکرده بودن تا جفت شدنشون رو جشن بگیرن و یا حتی بتونن کسی رو دعوت کنن.
همه چیز خیلی بی سر و صدا و با عجله انجام شده بود.
درست یک روز قبل از اینکه جونگکوک بخواد مدارک خودش و امگای دوست داشتنیش رو برای کارهای بورسیهش تحویل بده، بهش خبر رسید که طبق قانون، اون شخصی که قراره به همراهش به کشور دیگه بورسیه بشه، باید حتما توسطش مارک شده باشه.
کمتر از دوازده ساعت براشون وقت مونده بود، باید بلافاصله بعد از مارک کردن تهیونگ، مدارک و تأییدیه مربوط بهش رو آماده میکردن و تحویل میدادن.
بعدش هم که بلافاصله به انگلستان رفتن و زندگی جدیدشون رو شروع کردن.
به قدری درگیر کارها، درسها و مشکلات زندگیشون تو کشور غریب شده بودن که حتی فکر جشن گرفتن به ذهنشون خطور هم نکرده بود، چه برسه به انجام دادنش.
به هرحال نه تهیونگ و جونگکوک، هیچکدوم مشکلی بااین موضوع نداشتن.
نقشه این بود، مینجون خونه بمونه تا سر پدرش رو وقتی از سرکار برگشت گرم کنه و به هر طریقی که شده، اون رو برای چند ساعتی هم که شده بیرون از خونه مشغول نگه داره.
جیسو خونه بمونه، و به کارهای اولیه برسه و همه جا رو مرتب و آماده کنه.
دوجین هم همراهش بیاد چون....دلیل خاصی نداشت. پسرک آلفا طبق معمول دلش میخواست دور و بر و نزدیک به پدر امگاش باشه، پس تصمیم بر این شد که اون هم به دنبال تهیونگ برای خرید کیک و باقی چیزها بیاد.
وابستگی آلفای کوچک خانواده نسبت به پدر امگاش هیچوقت حتی ذرهای هم از زمان کودکیش تا به اون موقع، کم نشده بود.
اوایل، تهیونگ و جونگکوک تصور میکردن که بخاطر فشرده بودن برنامهی کاری امگاست که دوجین رو دلتنگش میکنه ولی حتی بعد از اینکه تهیونگ به سختی و مکافات تونست کلی وقت خالی برای گذروندن با تنها پسرش جور کنه، هیچ بهبودی تو میزان علاقه و وابستگی دوجین بهش ایجاد نشد که هیچ، حتی بیشتر هم شد.
در نهایت، تصمیم گرفتن که فقط با این حقیقت کنار بیان و بهش عادت کنن. به هرحال این موضوع چیزی نبود که تهیونگ بخواد ازش ناراضی باشه، اینکه پسر بزرگترش انقدر دوستش داشت، به روحش احساس خوشحالی عمیقی رو تزریق میکرد.
دوجین که همچنان چونهش رو با خیالی راحت به شونهی پدرش تکیه داده بود، با فکری که به سرش زد، یک تای ابروش رو بالا داد و خبیثانه ریز خندید.
تهیونگ نیم نگاهی به چشمهای پر از شیطنت پسرش انداخت و بینیش رو بین دو انگشتش گرفت و کشید.
هیجانزده پرسید:«چیشده؟ چی به سرت زده که اینجوری نیشت شل شده؟»
- نمیدونم چرا یادمون رفته بود که صاحب اینجا، رفیق صمیمی عمو جینیه؟
سر تهیونگ بلافاصله بعد از شنیدن این حرف، به سمت اتاق مدیریتی که گوشهی سالن بزرگ شیرینی فروشی قرار داشت، چرخید.
با خباثت خندید و بدون معطلی، روی شمارهی کیم سوکجین کوبید.
بعد از سهتا بوق کوتاه، صدای آروم و همیشه خونسرد مرد که بهش سلام داده بود، توی گوشش پیچید.
- میدونی، زنگ زدم تا به اطلاعت برسونم که هر سه تا پسرام رو بخاطر کار زشتی که سری قبل انجام دادن، تنبیه کردم.
بتای پشت خط، کاملا بی حس جواب داد:« مبارک باشه.»
- و همچنین زنگ زدم تا حالت رو...
سوکجین بلافاصله بین حرفهای بی سر و ته امگا پرید:« کابوس؟»
خب، مثل اینکه بازهم در برابر معلم تاریخ سابقش شکست خورده بود.
به ناچار، رفت سر اصل مطلب:
- حقیقتش، امروز سالگرد من و جونگکوکه و خب، من یادم رفت که از قبل کیک سفارش بدم؟ و خیلی اتفاقی یادم افتاد که صاحب این شیرینی فروشی که از قضا شیرینی و کیکهای مورد علاقهی جونگکوک رو هم میفروشه، دوست صمیمی توئه.
بطور خلاصه...
سوکجین تکخندی به مقدمه سازیهای بی پایان تهیونگ زد و پرسید:« بهش زنگ بزنم تا برات پارتی بازی کنه؟ تو مثلا وکیلی، نباید اندازهی سر سوزن هم که شده، قانونمدار باشی؟»
- من هیچوقت مسائل کاری رو با زندگیم یکی نمیدونم!
با نیش باز و وقاحت تمام گفت. وقتی درست همون لحظه نگاهش به چشمهای پر از شیطنت اما همچنان، معصومانهی پسرش افتاد، حس عذاب وجدان گریبان گیرش شد.
بلافاصله گونهی بالا اومدهی دوجین رو به آرومی نیشگون گرفت و بی صدا لب زد:« اینها رو یاد نگیر! خوب نیست.»
- الان زنگ میزنم بهش خبر میدم، نگران نباش. به هرحال میتونی این رو هدیهی سالگردتون در نظر بگیری.
خب، مثل اینکه امروز، روز شانسش بود.
...
ذوقزده، برای صدمین بار، بیست و دوتا بادکنک هلیومی چراغداری که توی دستش گرفته بود رو از نظر گذروند.
رنگ ریسههای کوچیکی که تو هر بادکنک جاگذاری شده بود، مدام و ثانیه به ثانیه عوض میشد.
به پیشنهاد دوجین، یه کارت صوتی که حاوی تبریک سالگردشون با صدای خودش بود رو هم به پایین بادکنکها وصل کرده بود.
خوشبختانه و یا متاسفانه جونگکوک برخلاف نبوغی که داشت، هیچوقت تاریخها و مناسبتهای این چنینی رو به خاطر نمیسپرد.
قبل از هر تولدی، بقیه به نوبت مسئولیت یادآوری بهش رو به عهده میگرفتن ولی اینبار تصمیم بر این شد که برای یکبار هم که شده، جونگکوک رو با گرفتن یه جشن کوچیک، سورپرایز کنن.
دوجین سرسری پیامهای گوشیش رو چک کرد و به پدرش خبر داد:
- جیسو پیام داده و گفته که مینجون و بابا برگشتن خونه.
تهیونگ تند تند سر تکون داد و با دست آزادش، دسته گل نرگسی که درواقع به خاطر مینجون خریده بود تا بعد از مناسبت امشب بتونه تو اتاق خودش، ازش نگهداری کنه رو، گرفت.
قبل از اینکه از در حیاط رد بشن، به دوجین هشدار داد:
- مواظب کیک باش، برای گرفتنش کلی فلاکت کشیدیم.
پسر آلفا شکلکلی درآورد و زیرلب غرغر کرد:« کجا فلاکت کشیدیم؟با یه زنگ عمو جین برامون پارتی بازی کردن و بهترین و خوشگلترینش رو بهمون دا..هی...آخ!»
تهیونگ به محض شنیدن صدای نالهی دردمند پسرش و بلافاصله بعد از اون، صدای برخورد محکم چیزی به روی زمین، سراسیمه به طرفش برگشت.
دوجین که از بخت بد، یکی از بچه گربهها کاملا ناگهانی جلوی پاش برای بازی پریده بود، از ترس اینکه اشتباهی روش لگد نکنه، خودش رو کنار کشید ولی درست همون لحظه پاش به طرز بدی پیچ خورد و با تمام وجودش به همراه کیک باد آورده، نقش زمین شد.
تهیونگ بی توجه به کیکی که دیگه نمیشد چنین اسمی روش گذاشت و حالا بیشتر شبیه به یه تپه خامهای سبز و زرد رنگ شده بود، کنار پسرش زانو زد و به سرعت بدنش رو چک کرد.
وقتی مطمئن شد که آسیبی ندیده، با نوک انگشت تلنگر نچندان محکمی به پیشونیش زد و غرید:« نگفتم چشمات رو وا کن؟ نگفتم جلوت رو بپا؟ نگفتم سر گرفتن این کیک کلی فلاکت کشیدیم؟ آخه تو به کی رفتی که انقدر سر به هوا شدی...»
دوجین خیره به دستهای خالی پدرش، درحالی که با یه دست پیشونی و با دست دیگهش، قوزک پای ضرب دیدهش رو ماساژ میداد، با نفسی حبس شده از شوک، زیرلب نالید:« بابا...»
نگاه شوکه و مبهوتش رو به چشمهای متعجب پدرش دوخت و ادامه داد:« بادکنکها چیشدن؟»
تهیونگ برای چند لحظه بی اینکه حتی نفس هم بکشه، به دستهای خالی از بادکنکش خیره موند.
بعد، به سختی سرش رو بالا آورد و به جایی که بادکنکها به آرومی داشتن توی آسمون از دیدرسشون محو میشدن، خیره شد.
- اوه...
قبل از اینکه فرصت گفتن چیز بیشتری داشته باشه، در ورودی یک ضرب باز شد و جسم جونگکوک تو چارچوب در قرار گرفت.
شوکه از بل بشویی که درست رو به روش قرار داشت، به سمت سیب دیوونه و پسر آلفاش دویید و همزمان به جونِ پسرهای دوقلوش غر زد:« دیدید گفتم صدای افتادن شنیدم؟ کی قراره به حرفهای من گوش کنید، خدا میدونه!»
کنار تهیونگ و دوجین زانو زد و به سرعت مشغول چک کردنشون شد، وقتی خیالش از بابت سالم بودن جفتشون راحت شد، تازه چشمش به کیک از هم پاشیده، چشمهای پر از اشک تهیونگ و نگاه شوکه پسرش که خیره به آسمون بالای سرش بود، افتاد.
با نگرانی، صورت امگاش رو با کف هردو دستهاش قاب گرفت و پرسید:« چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟ این کیک برای کیه؟ باز تولد کدومتون رو یادم رفته؟ چون یادم رفته، ناراحت شد...»
بالاخره بغض تهیونگ ترکید و اشکهاش یکی یکی، درست جلوی چشمهای مبهوت جونگکوک، روی گونههاش غلتیدن.
با دست به آسمون و بادکنکهای برباد رفته اشاره کرد و بریده بریده تلاش کرد تا توضیح بده:
- بادکنک...هلیومی...چراغدار!
جونگکوک مدام مسیر نگاهش رو از بادکنکها به صورت تهیونگ تغییر میداد، عاجز از متوجه نشدن اتفاقی که افتاده، به دوجینی که بالاخره از شوک دراومده بود، نگاه کرد و پرسید:« چه خبر شده؟»
دوجین با لبهای آویزون، مغموم توضیح داد:« امشب سالگرد جفت شدنته.»
با انگشت، به بقایای کیک اشاره زد.
- اینم قرار بود کیک جشن امشبمون باشه که اینجوری ترکیده..
مسیر انگشتش رو تغییر داد و به آسمون اشاره زد.
- اونها هم بادکنکهای هلیومی چراغدار مورد علاقهی بابا بودن که دیگه نیستن...پایینشون یه کارت صوتی تبریک هم وصل کرده بودیم که... اونم دیگه نیست.
در نهایت، به دسته گل نرگسی که پخش زمین شده بود، اشاره زد و اینبار خطاب به مینجونی که همراه جیسو، درست بالای سرشون ایستاده بودن، گفت:« اینم قرار بود مال تو باشه، هنوز هم هست البته، حداقلش سالم مونده.»
جونگکوک آهی کشید و بازوهاش رو محکم به دور بدن امگای شکست خوردهش پیچید.
- اشکالی نداره، سیب خوشگلم. اشکالی نداره..
همانطور که تهیونگ رو تو بغلش تاب میداد، دست بلند کرد و گونهی دوجین رو نوازش کرد.
- با همهتونم! برای همه چیز ازتون ممنونم، باشه؟
سر خم کرد و بینیش رو به بینی سیبش مالید و دوباره پرسید:« باشه؟»
تهیونگ آهی کشید و مغموم حرفش رو تکرار کرد:« باشه»
- خوبه!
از جا بلند شد و همزمان با گرفتن بازوهای تهیونگ و دوجین، اونها رو هم مجبور به ایستادن کرد.
- پس بریم که به ادامهی جشنمون برسیم!
نگاهش به جعبهی سفید رنگی که روی زمین به حال خودش رها شده بود افتاد و با فکری که به سرش زد، لبخند عمیقی رو لبهاش نشست.
به خانوادهی عزیزش اشاره زد تا همه دورش جمع بشن و اونها هم بی هیچ سوالی، به حرفش گوش دادن.
خم شد و جعبه رو از روی زمین برداشت.
درش رو باز کرد و با کمک انگشت اشارهش تیکهی کوچیکی ازش برداشت و با لبخند جلوی لبهای سیبش گرفت.
- ممنونم، سیب خوشگل. ممنونم که باعث شدی چنین خانوادهای برای خودم داشته باشم.
و بالاخره، لبهای سیب دیوونه به خنده باز شد.
چشمهاش دیگه نه بخاطر اشک، بلکه از روی شوق و خوشحالی میدرخشیدن.
مهم نبود که چقدر فکر کنه، جونگکوک تا ابد درخشانترین انتخاب و اتفاق زندگیش باقی میموند.
...
جشن کوچیکشون برخلاف شروع چالش برانگیزش، اما روند و پایان خوبی داشت.
تمام شبشون به زیبایی و خنده گذشت و باهم از خاطرههای به یاد موندنیشون حرف زدن.
تهیونگ درحالی که آخرین برش پیتزاش رو میجوید، برای پسرهاش تعریف کرد:« بله پسرهای خوشگلم، درست بیست و دو سال پیش تو چنین روزهایی بود که جونگکوک یادش رفته بود درِ قلبش رو ببنده و منم با اجازهی خودم پریدم توش. قلبش تا زمانی که شماها بیایید فقط و فقط خونهی من بود ولی بعدش که چهرهی تک به تکتون رو دیدم، به عنوان یه پدر نمونه، اجازه دادم تا شماها هم سهمی از قلبش داشته باشید.»
و حالا، درحالی که تهیونگ مشغول حرف زدن با یکی از موکلینش بود، جونگکوک به همراه هر سه پسرش روی سبزههای حیاطشون دور اجاق آجریشون به انتظار کباب شدن مارشمالوهاشون، در سکوت و آرامش نشسته بودن.
جونگکوک با لبخند عمیقی، صورت تک به تک پسرهاش رو از نظر گذروند. با خودش فکر کرد، اینها بچههاش هستن، بچههایی که در کنار سیب عزیزش، بیشتر از هرکسی تو این دنیا دوستشون داره و همه چیزش رو پای محافظت ازشون، به خطر میندازه.
بچههایی که تا دیروز داشتن برای اولین بار تبدیل شدن رو یاد میگرفتن، حالا در حال طی کردن آخرین سالهای نوجوونیشون بودن.
کی فرصت کردن که انقدر بزرگ بشن؟
آهی کشید و مارشمالوی کباب شدهی خودش رو با مال جیسویی که دیرتر از همه رسیده بود و به اندازهی بقیه کباب نشده بود، عوض کرد.
با فکری که به سرش زد، گلوش رو صاف کرد تا توجه بقیه رو به خودش جلب کنه و وقتی هم که موفق شد، با لبخند به کنار خودش اشاره زد و گفت:« بیایید نزدیکم، دلم میخواد یچیزی بهتون بگم»
پسرهاش بی هیچ مخالفتی، همون کاری رو انجام دادن که ازشون خواسته شده بود.
جیسو درحالی که مارشمالوی اهداییش با عشق میجوید، به سمت راست پدرش چسبید و سرش رو به شونهی اون تکیه داد.
دوجین هم به سمت دیگهی پدر آلفاش رفت و بهش چسبید.
مینجون درحالی که با کش، مشغول بستن موهاش بود، به جلو خزید و مثل یه گربهی اشرافی، پشتش رو به سینهی پدرش تکیه داد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و با دست چپش، دست راست پسر آلفاش رو گرفت و انگشتهاشون رو توهم گره زد.
زیرلب خطاب بهش با صدای آرامشبخشی گفت:«دوجینا.. میشه بس کنی؟ دست از همیشه قوی و خونسرد بودن بردار و بچگی کن. لازم نیست که همیشه مراقب خودت باشی، من اینجام تا اینکار رو برات انجام بدم. بابا مطمئن میشه که سیب کوچیکش هیچوقت احساس تنهایی نکنه. پس لطفاً، میشه همیشه قوی بودن رو بیخیال بشی؟..
با دست راستش، دست چپ جیسو رو گرفت و مثل همون کاری که دوجین کرد، انگشتهاشون رو درهم قفل کرد و خیره به چشمهای پر از ستارهش، با لبخند گفت:« دنیا همیشه زیبا و پر از دوستی نیست، لیموی من.
درسته، آدمهای خوب زیادی تو این دنیا وجود دارن، ولی این باعث نمیشه که بخوای آدمهای بد رو به کل نادیده بگیری.
لبخندهای زیبا و مهربونیهات رو خرج هرکسی که از راه میرسه نکن.
و این رو هم هیچوقت فراموش نکن، بابا همیشه اینجاست تا از روح ارزشمندت محافظت کنه. باشه؟..»
لبخند جونگکوک انگاری که مسری باشه، به لبهای لیموش هم سرایت کرد و باعث خندیدنش شد.
با خوشحالی، تند تند سرش رو به نشونهی موافقت بالا و پایین کرد و باعث شد که دل پدر آلفاش، براش ضعف بره.
در آخر، بوسهی محکمی روی موهای پسر امگاش نشوند و رایحه گل نرگسش رو عمیقاً بو کشید.
مینجون با لبخند سر بلند کرد و به چشمهای مهربون و پر از آرامش پدرش نگاه کرد.
- پسر دوست داشتنی من، اینکه بقیه متوجه بشن که چقدر بهشون اهمیت میدی و دوستشون داری، نشون دهندهی ضعفت نیست.
برو و به کسایی که برات عزیز و باارزش هستن عشق بورز، من درست پشت سرت میمونم تا اگه کسی تلاش کرد از احساسات خوشگلت سو استفاده کنه، حسابش رو برسم.. خوبه؟ لازم نیست که تنهایی بخوای پدر کسی رو در بیاری، ما اینکار رو برات میکنیم، باشه؟
لبخند مینجون به حدی عمیق شد که گوشهی هردو چشمهاش چین افتاد.
درست همون لحظه بود که تهیونگ بالاخره تماسش رو تموم کرد و بهشون ملحق شد.
با دیدنشون تو اون وضعیت، متعجب یک تای ابروش رو بالا انداخت و پرسید:« چه خبره؟ شام آخره؟»
جونگکوک چرخی به چشمهاش داد و با سر اشاره زد تا اونهم به بغل خانوادگیشون ملحق بشه.
- بیا اینجا و کمتر غرغر کن، سیب غرغرو.
تهیونگ از خدا خواسته، با آغوشی باز به بغل بزرگشون پیوست.
جونگکوک به سختی خم شد و بوسهای روی لبهای امگای دیوونهش نشوند.
کمی فکر کرد و درنهایت، خیره به چشمهای منتظرش گفت:« استثنا تو هرکاری دوست داری بکن، سیب دیوونه. من بجات پدر هرکسی که خواست اذیتت کنه رو در میارم.»
تهیونگ خندید و جونگکوک فکر کرد، چقدر خوب که بیست سال پیش، در قلبش رو عامدانه برای پریدن امگاش به داخل، باز گذاشته بود..
__________
امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین گیلیها 💜💙
نظر یادتون نره لطفاً 🍋🍏
Esamsam 🦄