لیمو شیرین 🍋

سلام گیلی‌ها، بنده به درخواست گیلی‌های دیگر تصمیم گرفتم که برای رفع دلتنگی و سرگرمی هم که شده، یه فصل دوم کوچیک و جمع و جور برای سیب بنویسم.
تو این فصل کوچیک با تعداد پارت‌های اندک، ما به حدود هیجده سال بعدی می‌ریم.
حالا سیب و جفتش صاحب سه عدد پسر هستن.
اولین بچه که باهاش آشنا هستید، دوجین، یعنی آلفا کوچولوی این زوج عزیزه که رایحه‌‌ش ترکیبی از سیب و خاک بارون خورده‌ست.
دو پسر بعدی دوقلو هستن.
یکی بتا و دیگری هم امگا.
امیدوارم از این موضوع لذت ببرید و با نظرات زیباتون بنده رو گیلی کنید.
راستش سه پارت اول رو تو چنلم آپ کردم و می‌خواستم آپش رو همونجا ادامه بدم، ولی گفتم برای بچه‌های واتپد هم بذارم🍋🍏
خب، خوش اومدید؟
.........

هدفون رو بیش‌تر توی گوشش فشار داد و با نگاهی مملو از استرس و نگرانی به در بسته‌ی اتاق مدیریت خیره شد.
«امروز روز خوبی برای "خودم" بودنه؟»
این سوالی بود که هر روز موقع بیدار شدن از خودش می‌پرسه.
سر تک به تک زنگ‌ها، حتی وقت‌هایی که مشغول تنظیم کردن دوربینش برای عکس گرفتن از مناظر مورد‌علاقه‌شه، این سوال مثل مگسی توی سرش می‌چرخید و آزارش می‌ده.
و حالا اونجا نشسته بود، در انتظار برای باز شدن اون در و راحت شدن خیالش از هر اتفاق مسخره‌ای که ممکن بود باعثش شده باشه.
کسی اومد و درست روی صندلی خالی‌ای که کنارش بود، جاگیر شد.
نگاهش همچنان خیره به در بود، حتی گوش‌هاش هم به اجبار درگیر شنیدن آهنگ پر سر و صدایی بودن که حتی به سختی متوجه متن و مفهومش می‌شد. با وجود تمام این‌ها، شناختن فردی که کنارش نشسته بود حتی یک صدم ثانیه هم وقتش رو نگرفت.

برادر دوقلوش دست بلند کرد و هدفون رو از روی گوش‌هاش برداشت، موهاش رو مرتب کرد و برخلاف رفتار ملایمش، بهش توپید:« خودت رو جمع و جور کن، جیسو. به ناراحت بودنت عادت ندارم.»

بالاخره نگاهش رو از در بسته گرفت و به چهره‌ی زیبای برادرش داد.
برادر دوقلوش رفتار ملایم و خونسردی داشت، حتی با دیدن چهره‌ش هم می‌شد آرامش گرفت. اما نکته‌ی حائز اهمیتی که باید بهش توجه ویژه‌ای داده می‌شد این بود که همین برادر به ظاهر مهربون با شخصیت فرشته‌وارش، کمتر از چهل دقیقه‌ی پیش به همراه برادر بزرگ‌ترشون مشغول کشیدن نقشه‌های شیطانی و عملی کردنش روی سر بتای بدبختی بودن که جرأت کرده بود اون رو مسخره کنه.

ناخودآگاه از اتفاقی که افتاده بود، خنده‌ش گرفت. دسته‌ای از موهای نسبتاً بلند برادر امگاش رو پشت گوشش فرستاد و پرسید:« فقط محض کنجکاوی می‌پرسم، اینکه دو نفری رفتین براش کمین کردین، بی انصافی نبود؟»

مینجون شونه‌هاش رو بلافاصله بالا انداخت، نیشخند خبیثانه‌ای گوشه‌ی لب‌هاش جا خوش کردن. جیسو در اون لحظه می‌تونست قسم بخوره که تو چشم‌های قل امگاش، شیطان رو دیده.

- اگه دوجین تنهایی می‌رفت سراغش خیلی بیشتر نامردی نبود؟ منم اگه تنهایی می‌رفتم، ماجرا زیادی ملایم تموم نمی‌شد؟ پس دوتایی رفتیم که تعادل رعایت شه. طرف بتا بود، ولی تو از دعوا کردن خوشت نمیاد، در نتیجه باید برادرهای آلفا و امگات می‌رفتن سراغش که اگه از این ترکیب میانگین...

بی حوصله بین توجیهات بی پایه و اساس برادرش پرید:« متوجه‌م.»

درست چند دقیقه بعد از لو رفتن کاری که برادرهاش انجام داده بودن، با پدر امگاشون تماس گرفته شد و الان هم به همراه دوجین داخل اتاق مدیریت درحال پاسخ‌گویی بودن.
اولین اشتباه مدیر اونجایی بود که در انتخاب پدری که قرار بود بهش کار بد بچه‌هاش رو گزارش بده، با دقت فکر نکرده بود.
اشتباه دومش هم زمانی بود که همراه پدر امگاشون، دوجین رو برای شرح اتفاقی که افتاده، صدا زده بود.
شاید مینجون شخصیت خبیثانه‌ای داشته باشه، اما هنوز می‌شد ازش حس و حال یه فرشته‌ی مهربون رو دریافت کرد. فرشته‌ای که هنوز می‌شد محل زندگی‌ش رو یه گوشه از بهشت تصور کرد، حتی اگه تو بدترین و پایین‌ترین طبقه‌ش باشه.
ولی دوجین؟ هرگز! این پسر حتی اگه فرشته هم بود، قطعا شیطان می‌شد.

...

عینکش رو برداشت و چشم‌های سرخ شده از عصبانیتش رو با کف هردو دستش مالید.
صدای اون دوتا کابوسی که داشتن باهم بحث می‌کرد، داشت مغزش رو مته می‌کرد.
فقط ازشون پرسیده بود که در قبال اتفاقی که افتاده باید چیکار کنن و همچین بحث مسخره‌ای بینشون ایجاد شده بود.

- برو از پدرت بپرس.
+ ولی پدرم گفت که بیام از پدرم بپرسم!
- و الان هم پدرت می‌گه که بری از اون پدرت بپرسی!
+ ولی اون پدرم هم گفت که بیام از این پدرم بپرسم و اگه دوباره برم بهش بگم که پدرم گفته بیام از تو بپرسم، قطعا برمی‌گرده بهم می‌گه که بیام از این پدرم...

جین که از این بحث بی سر و ته به ستوه اومده بود، بین حرف‌های پدر و پسر پرید:« می دونی چیه؟ از اینکه تو رو خواستم تا بیای به کارای پسرت رسیدگی کنی احساس حماقت می‌کنم، جفتتون از جلوی چشمام دور شید.»

تهیونگ معصومانه به معلم تاریخ سابقش که مدیر فعلی هر سه فرزندش شده بود، خیره شد و با لحنی کاملا متأثر سعی کرد که دلش رو به دست بیاره:« آقا...»

نیاز به ادامه دادن نبود، چون درست همون لحظه یه کوه پرونده و دفتر به سمتشون پرتاب شد.
تهیونگ تلاشش رو کرد اما با وجود چهره‌ی درمانده و کلافه‌ی جین، واقعا کنترل کردن خنده‌ش ممکن نبود.

- تو تمام این سال‌ها بالای صدبار پیش اومده که آدم‌های مختلف اینجوری صدام بزنن ولی الهه‌ی ماه لعنتت نکنه کابوس، جوری که تو می‌گی‌ش انگار از صدتا فحش هم برام بدتره..

نفس عمیقی کشید تا به اعصاب از دست رفته‌ش مسلط بشه، پس از چند ثانیه سکوت، ادامه داد:« همین یکبار، فقط و فقط، همین یکبار از پسرات می‌گذرم، تهیونگ. دفعه‌ی دیگه‌ای در کار نیست، متوجه‌ای؟»

انگشت اشاره‌اش رو بالا آورد و دوجینی که با چشم‌های پر از شیطنتش بهش خیره شده بود رو تهدید کرد:« فکر نکن که خبر ندارم مینجون هم تو اینکار باهات همدست بوده. فقط ترجیح می‌دم با تویی که مشخصه یه کابوس متحرکی سر و کله بزنم تا اونی که در آخر، نتیجه‌ی هر بحثی رو به نفع خودش برمی‌گردونه و کاپ فرشته بودن رو برنده می‌شه.»

دستش رو به حالت اینکه انگار داشت چندتا مگس مزاحم رو از خودش دور می‌کرد، تو هوا تکون داد و غر زد:« حالا هم برید، سریع.»

...

زدن قدش.
اولین کاری که پدر و برادر آلفاش بعد از بستن در اتاق مدیر انجام دادن، این بود.
مینجون به محض دیدنشون، هیجان‌زده از جا پرید و به سمتشون رفت و انگار که ضامنش رو کشیده باشن، رگباری پرسید:« چی‌شد؟ قراره تنبیه بشیم؟ چی گفت؟ به بابا کوکی زنگ زد؟»
دوجین هدفونی که درواقع متعلق به خودش بود رو از دستش گرفت و کوتاه توضیح داد:« وضعیت سفیده. با بابا نقشه ریختیم که کلافه‌ش کنیم و جواب داد.»

تهیونگ بی توجه به اون دو نفری که داشتن با خباثت به موفقیتشون می‌خندیدن، به سمت پسر بتاش رفت و کنارش نشست.
جیسو سرش پایین بود اما با خودش فکر کرد که چی می‌شد اگه اون هم شخصیتی مثل اون‌ها می‌داشت؟ اینکه انقدر دنیا رو رنگی رنگی و همه رو خوب فرض نکنه، یا اینکه تلاش نکنه همه چیز رو مسالمت آمیز حل کنه..
در همون لحظه بود که بازوهای پدر امگاش دور بدنش حلقه شد و اون رو محکم در آغوش گرم خودش کشید.
تهیونگ نزدیک به گوشش زمزمه کرد:« می‌دونم از رایحه سیبم خوشت نمیاد، ولی لطفاً کمی تحملم کن. دلم برای بغل کردن لیمو شیرینم تنگ شده.»

لازم نبود که پدرش چنین درخواستی ازش بکنه، مهم نبود که از بوی سیب خوشش میاد یا نه، جیسو اگه می‌تونست، دلش می‌خواست که تا ابد تو بغل هردو پدرش بمونه و محبتشون رو ذره ذره مزه کنه.

بتاها رایحه‌ای نداشتن، این حقیقتی بود که حداقل نود درصد اون دسته از گرگینه‌ها رو شامل می‌شد.
نکته‌ی عجیب ماجرا این بود که جیسو به محض متولد شدنش، همه رو متوجه این واقعیت کرد که با وجود بتا بودنش، شامل همون ده درصدی هست که هرچقدر هم کم، می‌شد چیزی به اسم رایحه رو ازشون بو کشید.
نه اونقدر واضح بود که بهش اشاره شه و نه اونقدر محو که نادیده گرفته بشه.
لیمو شیرین، رایحه‌ای بود که تهیونگ و جونگ‌کوک بلافاصله بعد از چسبوندن بینی‌هاشون به گردن جیسوی نوزاد، تونستن حسش کنن.

جونگ‌کوک درست یکسال بعد از تولد دوجین، تصمیم گرفت که تو حیاط خونه‌ش به ازای هر کدوم از اعضای خانواده‌ش یه درخت سیب بکاره و حالا نتیجه‌ش پنجتا درخت سیب سبزی شده بود که به منظره‌ی حیاطشون زیبایی می‌بخشید.
متاسفانه بازهم جیسو کسی بود که این وسط باید براش استثنا قائل می‌شدن.
همه اعضای خانواده بجز اون، عاشق سیب سبز بودن. در نهایت تصمیم بر این شد که تنها بتای خانواده، میوه‌های درختش رو ماهانه و حتی گاهی اوقات سالانه، به یکیشون اهدا کنه.
اشکالی نداشت، به هرحال اون صاحب تنها درخت لیمو شیرین خونه‌شون بود. درختی که پدرهاش به مناسبت تولد یکسالی‌ش براش کاشتن و بهش هدیه دادن.

...

خوشبختانه به قدری کارشون طول کشیده بود که زنگ آخر هم به پایان رسید و پسرا تونستن همراه پدرشون به خونه برگردن.
تو حیاط، قبل اینکه تهیونگ کلید بندازه و در رو باز کنه، هشدار داد:« شتر دیدید، ندیدید!»
هر سه به سرعت در تایید حرف پدرشون سرهاشون رو تکون دادن.

تهیونگ لبخند رضایت بخشی زد و در رو باز کرد.
اولین صحنه‌ای که هر چهار نفر باهاش رو به رو شدن، جونگ‌کوکی بود که دست به سینه دقیقا رو به روشون ایستاده بود و با نگاهی کاملا جدی، بهشون خیره شده بود.
دوجین آهی کشید و زمزمه کرد:« مدیر بهمون خیانت کرد..»
تهیونگ چرخی به چشم‌هاش داد و بی اینکه به روی مبارکش بیاره، بلافاصله به سمت جفت آلفاش رفت و سرش رو کمی کج کرد تا اون بتونه خراش کوچیکی که درست بالای ابروی راستش ایجاد شده بود رو، ببینه.
با انگشت بهش اشاره زد و غرغر کرد:« دیدی چی شد؟ امروز رفته بودم دنبال مدرک برای موکلم. البته می‌دونم که دیشب بهم گفتی نرم ها! ببخشید ولی کارگاهی که داره روی پرونده کار می‌کنه زیادی از ماجرا پرته، خودم باید یجوری دست به کار می‌شدم.»

کیش و مات.
جونگ‌کوک که خودش رو آماده کرده بود تا درمورد موضوع مدرسه و کاری که پسرهاش با مشارکت پدرشون انجام داده بودن حرف بزنه، به محض شنیدن حرف‌های جفت دردسرسازش درمورد اتفاقی که براش در حین کار افتاده بود، اخم‌هاش از روی نگرانی درهم رفت و صورت اون رو با کف دست‌هاش قاب گرفت.

- مگه بهت نگفتم که نرو؟! ببین چیکار کردی با خودت. اگه بلایی سرت میومد چی؟

با نوک انگشت تلنگر آرومی به پیشونی‌ش زد و غرید:«سیب دیوونه!»

قبل از اینکه به سرزنش کردن سیبش ادامه بده، نگاه‌ش به اطرافشون افتا‌د و تازه فهمید که چه خبر شده.
بازم گول سیب دیوونه رو خورده بود!
نفسش رو محکم بیرون فرستاد و دست‌هاش رو بعد از اینکه یک دور از روی حرص لپ‌های جفتش رو چلوند، برداشت.

- می‌دونستی که داری زیادی لوسشون می‌کنی؟ همینجوری ادامه بدی، به زودی دوتا قلدر تحویل جامعه می‌دی!

اخم‌های تهیونگ از روی تفکر زیاد درهم رفت، گیج پرسید:« چرا دوتا؟ سه تا نیستن مگه؟»

جونگ‌کوک که از دست جفتش عاجز شده بود، چندتا نفس عمیق کشید تا اکسیژن بیشتری به مغزش برسه.

- چرا، سه تان. ولی جیسو رو ازشون سوا کردم چون خوشبختانه تنها کسی که تو این خانواده یذره نرمال بنظر میاد و زمینه‌ی قلدر شدن نداره، اونه.

در همون لحظه صدای فریاد گوش‌خراش مینجون از طبقه‌ی بالا به گوش رسید و چهارستون خونه رو لرزوند:« بابااا، جیسو گااازم گرفت!»

جونگ‌کوک و تهیونگ برای چند لحظه در سکوت به چشم‌های هم خیره شدن. درنهایت آلفا لبخند نصف و نیمه‌ای تحویل چشم‌های طلبکار جفتش داد و گفت:« داشتم می‌گفتم....انقدر بیخودی ازشون حمایت نکن، سیب. با این کارات بهشون لطف نمی‌کنی بلکه بی مسئولیت بارشون میاری.»

تهیونگ کلافه دستی به صورتش کشید تا بتونه برای لحظه‌ای هم که شده، خستگی روز سختی که بهش گذشته بود رو کنار بزنه.
همزمان که حرف می‌زد به حیاط رفت تا طبق عادت وضعیت درخت‌هاشون رو چک کنه:« من قصد لوس کردنشون رو ندارم ولی نمی‌تونم درست وقتی که داشتن از برادرشون دفاع می‌کردن تا احساس بدی نداشته باشه، سرزنششون کنم و همه‌ی تقصیرها رو گردن اون‌ها بندازم.»

جونگ‌کوک به دنبالش راه افتاد. وقتی که امگا برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد تا دنبال بچه‌ گربه‌هایی که یک ماه پیش مادرشون اون‌ها رو توی حیاطشون به دنیا آورده بود و دقیقا فرداش به درخواست جیسو براشون لونه ساخته بودن، بگرده؛ بهش کمک کرد تا اون‌ها رو که درست پشت درخت لیمو مشغول بازی با همدیگه بودن، پیدا کنه.

-  بنظرت الان جیسو احساس خوبی نسبت به این موضوع داره؟ اینکه برادرهاش بخاطرش تو دردسر بیفتن و پدرشون هم درگیر قضیه بشه و بخاطرش مجبور بشه سر کسی مثل جین رو شیره بماله؛ واقعا فکر می‌کنی تمام این‌ها همه چیز رو براش بهتر می‌کنه؟

تهیونگ دهن باز کرد تا جوابش رو بده ولی جونگ‌کوک مانعش شد، با جدیت ادامه داد:«منم به اندازه‌ی شماها از اینکه جیسو رو اذیت کردن ناراحت و عصبانیم، باشه؟ ولی همیشه نمی‌شه با عصبانیت و قلدر بازی مشکل رو حل کرد، سیب.
اون بتا پسرمون رو درست وسط کلاس بابت نمره‌های پایینی که گرفته بود مسخره کرد و اصلا هم کارش درست نبود و به پسرمون آسیب زد ولی باور کن اینکه بعدش دوجین و مینجون افتادن دنبال یارو و جیب‌هاش رو پر از تقلب کردن‌ و گزارشش رو درست سر امتحان به معلم دادن و باعث شدن که از شرکت تو المپیاد کشوری کلا رد صلاحیت بشه هم بهش آسیب زد چون باعث شد که فکر کنه به قدری ضعیفه که نمی‌تونه از خودش محافظت کنه.»

تهیونگ چرخی به چشم‌هاش داد و خاطرنشان کرد:«صرفا جهت اطلاع میگم، پسرا لو رفتن و قرار شده که بعداً از اون بتا دوباره امتحان گرفته بشه... منظورم اینه که دیگه لازم نیست درمورد اینکه از آزمون‌های المپیاد رد صلاحیت شده، عذاب وجدان داشته باشیم، مگه نه؟»

جونگ‌کوک ناامید سرش رو به دو طرف تکون داد.

- اینکه دوتاشون کاملا به تو برن زیادی نامردی نبود؟ چطوری سه‌تا نسخه از تورو همزمان کنترل کنم؟ هر سه تایی با شعار «پدر هرکی که بهمون آسیب زد رو در میاریم» درواقع دارید پدر من رو درمیارین!

چشم‌های تهیونگ باریک شد.

- کی بود بچه می‌خواست؟
+ من!
- پس خودت باید تحملش کنی.

دوتا ضربه‌ی آروم به شونه‌ش زد و قبل از اینکه از کنارش رد بشه گفت:« موفق باشی!»

...

خوشبختانه مدرسه رفتن اونم درست فردای همون روزی که اون همه آشوب بپا کرده بودن برای هیچکدومشون سخت نبود.
اگه قرار بود یه عادت و اعتقاد مشترک داشته باشن، این بود که گذشته رو باید همونجا رها کرد و با فراغ بال به سمت آینده قدم برداشت!
تازه دو هفته از شروع سال تحصیلی جدیدشون گذشته بود و همه چیز هنوز حال و هوای تابستون رو داشت و همین موضوع تمرکز کردن روی درس‌‌ها و کلاس‌ها رو برای همه‌ی دانش‌آموزان سخت می‌کرد.
مشغول کشیدن طرح یه دوربین آخرین مدل روی یکی از صفحات کتابش بود که با تلنگر آروم برادر امگاش به خودش اومد.
مینجون متعجب از نگاه سردرگم قل دیگه‌ش، بهش توضیح داد:« معلم گفت که تو گروه‌های دو نفره تقسیم بشیم و تمرینات رو حل کنیم.»

و درست پنج دقیقه بعد از شنیدن این حرف، جیسو با نیش باز درست کنار کسی نشست که حتی اسمش هم به خوبی نمی‌دونست.
وسایلش رو با سرخوشی روی میز چید و به سمت آلفایی که با چشم‌های متعجبش بهش خیره شده بود، برگشت.
دستش رو به سمتش دراز کرد و با صدای بلندی که توی اون شلوغی حرف‌هاش به گوش‌های اون برسه، خودش رو معرفی کرد:« جئون جیسو هستم. هم‌گروهی جدیدت!»

پسر آلفا عینکش رو روی بینی‌ش جابجا کرد. به قدری از رفتار دوستانه و لبخند گوش تا گوش کشیده شده‌ش شوکه شده بود که حتی یادش رفته بود بهش دست بده.
برخلاف اون که داده زده بود، به آرومی پرسید:« هم‌گروهی؟ از کِی تاحالا؟»

جیسو صندلی‌ش رو همون‌طور که روش نشسته بود روی زمین کشید تا نزدیک‌تر بهش بشینه. خم شد و دست راست پسر بیچاره رو گرفت و مجبورش کرد تا بهش دست بده.
با دست آزادش چند بار روی شونه‌اش زد و انگار که داشت بهش تسلی خاطر می‌داد، گفت:« نترس، من خیلی مهربونم!»

- اینکه خودت می‌گی مهربونی بیشتر خطرناک جلوه‌ت می‌ده!

جیسو بی اینکه اهمیتی به حرف‌ پسر بده، بالاخره بیخیال دست دادن بهش شد و یکی از کتاب‌های اون رو برداشت و صفحاتش رو به امید پیدا کردن اسمی ازش ورق زد.
از عوارض کوتاه بودن حافظه و شاید هم بی توجه بودنش به اکثر اتفاقاتی که تو محیط اطرافش میفتاد، سخت به یاد آوردن اسم افراد جدید بود.
وقتی که بالاخره تونست چیزی که می‌خواست رو پیدا کنه، کتاب رو بست و دوباره با لبخند خوشحالی به پسر آلفا خیره شد:« سلام ونوو، منم از آشنایی و همگروه شدن باهات خوشحالم.»

ونوو به جایی که جیسو درست پنج دقیقه پیش کنار برادرش نشسته بود، اشاره زد و گفت:« نباید الان با برادرت همگروه باشی؟»

نیش جیسو بیشتر کش اومد.

- عه؟ پس می‌دونی که برادریم؟ چه جالب. نه که دانش آموز جدیدی فکر کردم کلا هیچکس رو نمی‌شناسی. برادرم الان با یکی دیگه هم‌گروهی شده.

+ چرا؟

شونه‌هاش رو بیخیال بالا انداخت:« چون من بهش گفتم نه؟ راستش دیدم کناری‌ت رفته با یکی دیگه هم‌گروهی شده و تو تنها موندی. از اونجایی که جدیدی و کسی رو نمی‌شناسی، تصمیم گرفتم که باهات همگروه بشم. نگران نباش، تعریف از خود نباشه ولی خوب کسی گیرت اومده.»

ونوو لب‌هاش رو محکم بهم فشرد بالاخره صاف سرجاش نشست. زیرلب غر زد:« ولی تو که درست خوب نیست.»

جیسو شنید و خندید:« اشکالی نداره، بجاش اخلاقم خوبه. تو هم درست خوبه ولی اخلاق نداری، به این می‌گن بهترین دوست‌هایی که تو سرنوشت برای هم دیگه مقدر شدن!»

ناگهان جدی شد و گفت:« ولی اگه نمی‌خوای باهات هم‌گروهی شم، اشکالی نداره...»

دوباره نیشش رو باز کرد و ادامه داد:« چون به هرحال قرار نیست که تغییری تو این وضعیت ایجاد بشه..»

با دست به اطرافش اشاره زد. معلم همین حالاش هم اسم همه‌ی گروه‌ها رو لیست کرده بود.
ونوو برای لحظه‌ای به رفتارهای جنون آمیز بتایی که کنارش نشسته بود نگاه کرد. در نهایت، تصمیم گرفت که فقط تسلیم بشه و دستش رو به سمتش دراز کرد:«از آشناییت خوشبختم، هم‌گروهی.»

...

خیره به اعداد متعددی که در آخرین سوال ریاضی‌ش گنجانده شده بود، خودکارش رو مثل یه تردست بین انگشت‌های کشیده و رنگ پریده‌ش می‌چرخوند و تاب می‌داد.
مطمئن نبود راه حلی که برای این سوال پیدا کرده درست باشه یا نه، برخلاف سوال‌های قبلی که بیشتر از دو دقیقه وقتش رو نگرفته بودن، این یکی بدجوری کلافه‌ش کرده بود.
دست از چرخوندن خودکارش کشید و در انتظار گرفتن یه راهنمایی کوچیک هم که شده، تصمیم گرفت از هم‌گروهی عجیب و جدیدش کمک بگیره.
وقتی به سمتش چرخید تا حرفش رو بزنه، در آنی متوجه شد که چه توقع بی جایی ازش داشته.
بتا بطرز عجیبی بی اینکه حتی به خودش زحمت فکر کردن به سوالات رو به روش رو بده، غرق در کشیدن طراحی‌های مختلف در گوشه و کنار کتابش بود.
فارغ از سوالاتی که باید حل می‌کردن، سرش رو هماهنگ با ریتم آهنگی که داشت زیرلب برای خودش بی صدا لب می‌زد، تکون می‌داد.
بنظر خوشحال می‌اومد، به قدری که ونوو دستش رو قبل اینکه برای صدا زدنش به شونه‌ی جیسو بزنه، عقب کشید و بی اینکه اون رو متوجه خودش بکنه، بهش خیره شد.
راستش داشت حرصش رو در می‌آورد. چطور می‌تونست تا به این حد بیخیال باشه؟ حداقل نباید به هم‌گروهی‌ش احترام می‌ذاشت و شده حتی برای چند دقیقه‌ای، برای حل اون سوال‌ها تلاش می‌کرد؟
حالا دیگه نگاه خیره‌ش پر از خشم و حرص بود، و به قدری سنگین که انگار وزنش برای ذهن حواس پرت جیسو هم زیادی بنظر می‌اومد. چون درست همون لحظه، مدادش از بین انگشت‌‌هاش سُر خورد و روی کتابش افتاد.
متعجب سر بلند کرد و نگاهش به چهره‌ی درهم رفته از عصبانیت آلفا افتاد.

جیسو احمق نبود، به سرعت متوجه شد که مشکل کجاست. پس معطل نکرد و در دفاع از خودش گفت:« من می‌خواستم باهات همکاری کنم ولی تو سریع چسبیدی به دفتر خودت و روت رو از من گرفتی! اگه قرار بود هرکدوم برای خودمون سوالات رو حل کنیم که دیگه کار گروهی نمی‌شد. من درسم ضعیفه پس مشخصه که نمی‌تونم خودم تنهایی حلشون کنم!»

حرف‌هاش درست و به حق بود، ولی با وجود اینکه می‌دونست کاملا تقصیر اون نبوده و کار اشتباهی انجام نداده، به سرعت دست از دفاع کردن از خودش کشید و با لبخند بزرگی، تلاش کرد تا از دل آلفایی که کنارش نشسته بود، در بیاره.

- معذرت می‌خوام، ولی بیا باهم سرشون تلاش کنیم، باشه؟ من واقعا متوجه سوالات نمی‌شم و حل کردنشون برام سخته. اینطور نبود که بخوام از زیر حل کردنشون شونه خالی...

ونوو دفترش رو تا جایی که پسر بتا هم به خوبی بهش دید داشته باشه، کشید و دوباره خودکار به دست شد.
بین حرف‌هاش پرید و همانطور که با ته خودکارش به سوال اول اشاره می‌کرد، گفت:« بیا از سوال اول شروع کنیم. بهت توضیح می‌دم که چطور به جواب رسیدم.»

و بعد به طرف دفتر اون اشاره زد و ادامه داد:« و بعدش، تو باید بدون کمک من، دوباره همه‌شون رو حل کنی تا مطمئن بشم که یاد گرفتی یا نه، باشه؟»

جیسو صندلی‌ش رو دوباره روی زمین به طرف صندلی ونوو‌ کشید تا بهش نزدیک‌تر بشه. سرش رو حدود ده باری بالا و پایین کرد و با چشم‌هایی که کاملا باز نگه‌شون داشته بود، به دفتر اون برای یاد گرفتن راه حل‌ها، خیره شد.

نیم نگاهی به سمت چشم‌های گرد شده‌ی پسر انداخت و متعجب پرسید:« هرچی چشم‌هات بیشتر باز باشن یعنی داری بیشتر تمرکز می‌کنی؟»

جیسو یا جدیت تایید کرد:« همینطوره.»
بعد، با دست به برادر دوقلوش که چندتا صندلی دورتر ازش کنار یکی از دوست‌هاش نشسته بود، اشاره زد و ادامه داد:« ولی اون یکی قلم موقع تمرکز چشم‌هاش رو باریک می‌کنه. برادر بزرگترمون هم که کلا تغییری تو سایز چشم‌هاش نمی‌ده، فقط اخم می‌کنه، مثل پدر امگام.»

ونوو سر خودکارش رو به دندون کشید و پرسید:« پس تو به کی رفتی؟»

جیسو شونه‌هاش رو در جواب بالا انداخت.
نمی‌دونست که به کی رفته. براش مهم هم نبود که بخواد بدونه.

از نگاه ونوو، جیسو واقعا شخصیت عجیبی داشت‌.
در نگاه اول خیلی آزاردهنده بنظر می‌اومد. البته در نگاه دوم هم همینجوری بنظر می‌رسید، فقط کمی درصدش کمتر می‌شد.

...

باید به یکی از جلسات دادگاهش می‌رسید و از بخت بد و حواس همیشه پرتش، یکی از مهم‌ترین مدارکش رو تو خونه جا گذاشته بود.
مضطرب از جونگ‌کوکی که طرف دیگه‌ی تماسش بود، پرسید:« کی می‌رسی؟ خیلی مونده تا برسی؟ از یک تا ده چقدر احتمال می‌دی که سر موقع نرسی؟»

پشت هم سوالات بی معنی می‌پرسید و جفت آلفاش هم در جواب تمام این سوال‌ها، با آرامش بهش اطمینان خاطر می‌‌داد و مدام می‌گفت:« به موقع می‌رسم. نه خیلی نمونده، دیگه نزدیکم. عدد یک.»

دستش رو مدام روی میز و بین پرونده‌هاش می‌کشید تا بتونه ایرپادهاش رو پیدا کنه و با خیال راحت تماسش رو با جونگ‌کوک برقرار نگه‌داره، ولی به قدری اون روز بدشانس شده بود که آرنجش تصادفا به کوهی از پرونده‌های روی هم تلنبار شده‌ش خورد و همه نقش زمین شدن.
برای لحظه‌ای سرجاش ایستاد‌. حتی یادش رفته بود که نفس بکشه.
کم کم داشت گریه‌ش در می‌اومد. چرا اون روز انقدر بدبیاری می‌آورد؟
خیره به پرونده‌های بی شماری که کف دفترش پخش و پلا شده بودن، بینی‌ش رو بالا کشید.

- سیب؟ سیب خوشگله؟ داری گریه می‌کنی؟

بینی‌ش رو دوباره بالا کشید و گوشیش رو گذاشت روی بلندگو. خم شد تا پرونده‌هاش رو از روی زمین جمع کنه. با صدایی گرفته، بیهوده دروغ گفت:« نخیرم!»

جونگ‌کوک از پشت خط آهی کشید و غر زد:« من که گفتم نزدیکم و به موقع می‌رسم، چرا بهم اعتماد نداری؟ نمی‌دونم چی پخش شده روی زمین ولی صداش اومده، دست نزن بهشون. وقتی رسیدم بجات جمعشون می‌کنم، باشه؟»

تهیونگ بی اینکه جوابی بهش بده، لب‌هاش رو محکم بهم فشرد و با لجبازی به کارش ادامه داد.
جونگ‌کوک با خونسردی دوباره پرسید:« باشه؟»

آهی کشید و بالاخره تسلیم شد. همونجا روی زمین نشست و زمزمه کرد:« باشه..»

درست همون سر و صدای جر و بحث بلندی از بیرون اتاقش به گوش رسید. متعجب تماسش رو با جونگ‌کوک تموم کرد تا ببینه چه خبر شده.
تازه از جا بلند شده بود که در اتاقش بی اجازه باز و محکم به دیوار کوبیده شد.
موکل رقیبش توی پرونده‌ی دیگری که داشت، با عصبانیت از چهارچوب در گذشت و به سمتش یورش بود.
دو طرف یقه‌های کتش رو چسبید و بی اینکه حتی به تهیونگ فرصت نشون دادن هر نوع واکنشی رو بده، مشتی به فکش کوبید و صدای ناله‌ی دردمندش رو بلند کرد.
منشی به محض دیدن این صحنه، از روی ترس جیغی کشید و بلافاصله دویید تا نگهبانی رو خبر کنه.

- فکر کردی خیلی زرنگی؟ فکر کردی قراره با اون مدارک احمقانه‌‌ت به جایی برسی؟ اصلا می‌دونی با چه کسایی سر شاخ شدی؟

تهیونگ به سختی از جا بلند شد. فکش بدجوری درد می‌کرد و از همه بدتر، نگران ظاهر بهم ریخته‌ش بود که چطور قراره با همچین شکلی در جلسه‌ی دادگاهی که در پیش داشت، ظاهر بشه.
دستی به کتش کشید و بی توجه به حرف‌های بی سر و ته آلفای رو به روش، تلاش کرد تا گرد و خاک رو از روش پاک کنه.
نکنه فکش از این ضربه کبود شده باشه؟ لعنت بهش، باید سر راهش به دادگاه یه سر به فروشگاه لوازم آرایشی هم می‌زد و برای کبود‌ی‌ش کانسیلر می‌خرید.

مرد عصبانی رو به روش با دیدن این صحنه که تهیونگ فارغ از کتکی که خورده بود، کاملا خونسرد مشغول تکوندن خاک‌های کت و شلوارش بود، بیشتر خونش به جوش اومد.
دوباره بهش نزدیک شد و فریاد کشید:« مگه با تو نیستم؟ مگه کری یارو؟»

تهیونگ بالاخره دست از کارش کشید و کلافه چرخی به چشم‌هاش داد.
سر بلند کرد و خیره به چشم‌های مرد، زیرلب غر زد:« لعنت بهش، نباید سهم سیب‌های دوجین رو کش می‌رفتم، فکر کنم امروزم رو نفرین کرده...»

بعد، با سر به طرف دوربین مدار بسته‌ی اتاقش اشاره زد و گفت:« اون رو می‌بینی؟ بهش می‌گن دوربین مدار بسته.»

لبخند دندون نمایی زد و ادامه داد:« با همون قراره پدرت رو در بیارم.»

وقتی مرد برای بار دوم به سمتش یورش آورد، نگاهش به جایی افتاد و با دیدن چیزی، لب‌هاش از غصه آویزون شدن.
درحالی که از زیر دست‌های اون جاخالی می‌داد، غرغر کرد:« شانس آوردی، دیگه نمی‌تونم از فیلم‌های دوربینم استفاده کنم..»

قبل از اینکه مرد بتونه این حرف تهیونگ رو تجزیه و تحلیل کنه، مشت محکمی تو فکش خورد و صدای شکسته شدن چندتا از دندون‌هاش توی اتاق پیچید.
از روی درد درحالی که پخش زمین شده بود، توی خودش پیچید. امگاها همیشه انقدر قوی بودن؟ به سختی چشم‌هاش رو باز کرد و با عامل دردش رو به رو شد.
آلفای خون خالصی که با چشم‌های سرخ شده، مثل فرشته‌ی مرگ با مشت‌های گره شده، درست بالای سرش ایستاده بود تا کارش رو تموم کنه!
تهیونگ پرونده‌ای که جونگ‌کوک به محض ورود به اتاق روی میز پرت کرده بود رو گرفت و درحالی که محتویات داخلش رو چک میکرد، بهش تکیه داد و گفت:« بیشتر از این نزنش، اگه بمیره برامون دردسر می‌شه.»

آلفا به محض شنیدن این جمله‌ی تهیونگ، به سرعت از جا بلند شد و پا به فرار گذاشت. امگای لعنتی یکجوری درمورد کشتنش حرف می‌زد که انگار براش ساده‌ترین کار دنیا بود.

به محض تنها شدنشون، به سرعت سمت تهیونگ چرخید و بعد از چک‌کردن کل بدنش، اون رو محکم در آغوش کشید.

- محض رضای خدا، می‌شه آدم‌هایی که به قصد کشت دارن به سمتت حمله می‌کنن رو بیشتر از این تحریک نکنی؟ اصلا طرف کی بود؟ باید زنگ بزنیم به پلیس.

تهیونگ جمع شده‌ تو بغل گرم و نرم جفتش، بلند خندید:« چون می‌دونستم که نزدیکی، خیالم راحت بود؟ اگه قرار نبود بیای، همون اول فرار رو بر قرار ترجیح می‌دادم. لازم به خبر کردن پلیس نیست، شاکی یکی از پرونده‌هام بود.»

بنظر می‌اومد که سیب دیوونه‌ قرار بود تا ابد به پشتوانه‌ی جفت آلفای خون خالصش، همه رو یک تنه به جنگ دعوت کنه.
جونگ‌کوک قدمی به عقب برداشت و به در اشاره زد:« فعلا برو به کارت برس. شب وقتی برگشتی راجع به این موضوع حرف می‌زنیم. نمی‌شه که هرکس دلش خواست راهش رو بکشه اینجا و دعوا راه بندازه. متوجه شدی؟»

با لبخند تند تند سر تکون داد و بعد از گرفتن وسایلش، راهی دادگاه شد.

...

درگیر حل کردن آخرین مسئله‌ای بود که ونوو راه حلش رو باهاش تمرین کرده بود که صدای زنگ به صدا دراومد.
خوشحال از اینکه دیگه قرار نبود بیشتر از این مغزش رو بخاطر حل کردن اون سوالات سخت و طاقت‌فرسا به کار بگیره، دفترش رو بست.
گروهشون به لطف هوش و زحمت‌های ونوو، تونست رتبه‌ی سوم رو کسب کنه.
مشغول جمع کردن وسایلش بود که نگاهش به آلفای کنارش افتاد. کاملا مرتب و منظم، خودکارهاش رو جمع کرد و به یک جهت توی جامدادی آبی رنگش گذاشت. دفتر و کتاب‌هاش رو روی هم دیگه چید و با دست مشغول جمع کردن خرده پاک‌کن‌هایی شد که سرتاسر میز به لطف جیسو، پخش شده بودن.
دهنش از شدت تمیزی پسر مقابلش باز مونده بود. احتمالا اگه روزی بر فرض محال گذر ونوو به اتاق‌خواب اون میفتاد، از شدت شلوغی و نامرتب بودن وسایل بهش شوک عصبی دست می‌داد.
چونه‌ش رو به دستش تکیه داد و پرسید:« وسواس داری؟»

فک پایین ونوو به محض شنیدن این سوال جلو اومد. عصبانی شده بود؟
وقتی که پسر آلفا زیرلب چیزی شبیه به:«نه!» گفت، جیسو متوجه شد که حدسش درست بوده.
پس هروقت عصبانی یا اوقاتش تلخ می‌شد، فک پایینش رو جلو می‌داد؟
کنجکاو دستی به صورت خودش کشید. یعنی اون هم چنین تیک‌ها و عاداتی داشت؟ تاحالا نشده بود از بقیه چیزی در این مورد بشنوه ولی امیدوار بود که اون هم‌ چنین چیزهایی داشته باشه.
بنظرش همین عادات و تیک‌های رفتاری ریز و نامحسوس بودن که آدم‌ها رو جالب و راز آلود می‌کردن.
مشغول ور رفتن با سر و صورت خودش بود که چیزی محکم به پشتش برخورد کرد و باعث شد که به جلو خم بشه.
وقتی برگشت، با هیون وو، همون بتایی که روز قبل بخاطر وضعیت بد درسی‌ش اون رو مسخره کرده بود، مواجه شد.
پسر بتا با دیدن توجه‌ی جلب شده‌ی جیسو، ابروهاش رو بالا انداخت و با حالتی معصومانه که کاملا ساختگی بود، به کیف بزرگش اشاره زد:« ببخشید! وقتی داشتم رد می‌شدم اتفاقی خورد بهت!»

جیسو خیره بهش، با خودش فکر کرد که اگه یکی از برادرها و پدرهاش، بجای اون و در این لحظه بودن، قطعا نمی‌ذاشتن که این بتای نفرین شده به همین راحتی از کارش قسر در بره.
ولی اون نه برادرهاش بود و نه پدرهاش، اون جیسو بود.
لبخندی زد‌ و سرتکون داد:« مشکلی نیست، پیش میاد.»
جیسو احمق نبود، فقط نمی‌خواست که دعواها رو کش بده و وضعیت رو بدتر کنه.
یه ضربه‌ی کیف، قرار نبود جایی از بدنش رو کبود کنه یا آسیبی بهش بزنه، پس گذر ازش نباید اونقدرا هم سخت می‌بود.
هیون وو نیشخندی تحویلش داد و قبل از اینکه توجه مینجون بهش جلب بشه، از کلاس بیرون زد.

- از قصد بهت زد.

نگاه‌ش با شنیدن این حرف به سمت پسر آلفا چرخید.
ونوو با نوک انگشت اشاره‌اش عینکش رو روی تیغه‌ی بینی‌ش جابجا کرد و ادامه داد:« کارش اتفاقی نبود.»

جیسو جوابی به این حرف نداد و فقط کاری رو کرد که همیشه انجام می‌داد، لبخند زدن.

- لیمو؟ چرا هنوز نشستی؟ وقت نهار شده.

از خدا خواسته، به طرف برادر امگاش که کنار میز اون‌ها ایستاده بود برگشت و تند تند سر تکون داد.

- تو برو خوشگله. منم الان وسایلم رو می‌ذارم روی میز و میام پیشتون.

مینجون شونه‌هاش رو در جواب بالا انداخت و طبق حرفی که شنیده بود، عمل کرد.

قبل از اینکه جیسو از کلاس خارج بشه، مچ دستش توسط کسی گیر افتاد.
ونوو به محض جلب شدن توجه بتا بهش، دستش رو رها کرد و به چشم‌هاش خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت، با قدردانی گفت:«بابت امروز ازت ممنونم. باعث شدی که برای یک ساعت هم که شده، فکرم مشغول شه و دیگه به مشکلاتم فکر نکنم.»

لبخند عمیقی روی لب‌های جیسو نشست. نگاهی به فضای خلوت اطرافشون انداخت و فکری به ذهنش رسید. سرش رو کج‌کرد و گفت:« اگه انقدر که می‌گی، ازم ممنونی، پس می‌تونی لطفم رو با شریک شدن زمان نهارت با من و برادرهام، جبران کنی؟»

_________

امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین گیلی‌ها 💜💙
لطفاً نظر یادتون نره 🍏🍋
آدرس چنل بنده:

https://t.me/esamsam

Esamsam 🍒

Comment