I'll Save them🦊

5

دوباره از خواب پرید. اما نه از ترس، از عذاب وجدان و حسی که مثل مایعی لزج و چسبنده، سر تا سر وجودش رو داشت میپوشوند و ذره ذره تسلیم خودش میکرد. قطره های عرق نشسته روی گردنش رو پاک کرد و موهای قرمز-قهوه ایش رو عقب فرستاد.
دوباره خاطرات اون شب مثل دیدن فیلم روی دور تند براش مرور شدن و از پس پرده چشم هاش گذشتن.

-۲۳ آپریل-

نیمه های شب بود که از جاش بلند شد. نمیدونست کار درستیه یا نه اما نمیخواست بی خیال چیز جدیدی که بین روز های تکراریش پیدا کرده، بشه.
اون روحیه وحشی وبازیگوشش دائما به دنبال خطر و ماجراجویی بود و به نظرش کاری که امشب میخواست بکنه حتی به کلمه خطر هم نزدیک نبود! اما باز هم میترسید.

لباسش رو پوشید، گوش هاش رو با اینکه الزم نبود بپوشونه اما با کاله بافت مخفیشون کرد و دم نارنجیش که قطعا توی شب توجه جلب میکرد رو زیر هودیش داد. چند دقیقه بعد توی جاده مخصوص پیاده روی در حاشیه جنگل بود. به نرمی می دوید و از زیر نور نارنجی رنگ چراغ ها گذر میکرد. اوایل بهار بود، اما هوا همچنان سوز داشت و باد خنک، باعث قرمز شدن سر دماغ روباه چشم مشکی میشد.

نوک بینیش رو با دست ماساژ داد تا کمی گرم بشه و درست وقتی به اواسط جاده رسیده بود راهش رو کج کرد.
حدودا میدونست داره کجا میره پس بدون توقف مستقیم به سمت قلب جنگل، جایی که صدای آبشار از اونجا به گوش میرسید، پا تند کرد.

درخت ها در هم تنیده بودن، شب تاریک بود و هوا هر چقدر که بیشتر به داخل جنگل نفوذ میکردی و به قلب خالی شده از درختش نزدیک تر میشدی، مرطوب تر و سنگین تر میشد. تا وقتی که کم کم تجمع درخت ها کمتر شد و جونگین به نزدیکی تپه مورد نظرش رسید. چند قدم ازش بالا رفت تاوقتی که از پشت شاخ وبرگ درختها، زمین خالی شده از درخت های وحشی و تزئین شده با مجسمه های تیره رنگ و مدرن، معلوم شدن.

ویلایی لوکس و مدرن که در معماریش از سنگ های مشکی و سفید براق و چوب استفاده شده بود حتی از دور فریاد میزد پیشرفته ترین وسایل و تکنولوژی حاضر در ساخت و حفاظتش به کار برده شده. ویال وسط زمین پوشیده از سنگ فرش هایی به رنگ مجسمه ها و درخت های کوچیک و بزرگ تازه کاشته شده با فضای سبزی زیبا بود.

محوطه کوچیکی برای پارکینگ با سنگ ریزه های فراوون مشخص شده بود که از در ورودی تا محوطه ای در سمت چپ ویال رو شامل میشد و در اونجا ون های مشکی، یک به یک در جای مشخصی پارک شده بودن. محوطه ای که ون های مشکی پارک شده بودن در قسمت پارکینگ بود. نور زننده ای از جاده نزدیک ویال به چشم میرسید و کمی بعد صدای سنگ ریزه هایی که به زیر الستیک میرفتن به خوبی شنیده میشد.

جونگین برای دیده نشدن خودش روپشت درختی کشید و روی زمین نشست. البته که نمیتونستن ببیننش چون رنگ لباسش تیره بود و در فاصله ای قرار داشت که ماشین ها به اندازه یک بند انگشت شصتش بودن، اما باز هم نمیخواست ریسک کنه و زمانی که حتی اجازه بیرون رفتن از خونه رو نگرفته، اینجا گیر بیوفته.

ون، پشت در دو لته و ساده که به رنگ مشکی مات بود ایستاد.  در درست مثل یک مستطیل بود و هیچ طرحی روش نداشت. فقط چهارچوب اطرافش از چوب صیقل داده شده بود و دو المپ کوچیک وسط هر ستون کناریش، به چشم میخوردن.

شئی کوچیک نصب شده روی یکی از ستون های کنار در چرخید.  جونگین میتونست حدس بزنه اون شیئ چی میتونه باشه. یک دوربین مداربسته. بعد از چند ثانیه در خود به خود باز شد و ون خاکی وارد محوطه نسبتا متوسط. جونگین برای اینکه دید بهتری داشته باشه، کمی جلوتر رفت و زاویه دیدش رو عوض کرد.

دور خونه از فاصله زیادی چرخید تا وقتی که به دیواره ای که نصف بیشترش با نرده های آهنی و مشکی رنگ محافظت میشد و پایینش از دیواری مشکی با نوار های چوبی بود، رسید. این قسمت دوربینی نداشت. پس جونگین به خودش جرئت داد تا به نزدیکی اخرین درخت اون محوطه بره و پشتش قایم بشه.

ماشین در نزدیکی حیاط اصلی که مرزش با سنگ ریزه های مخصوص قسمت ماشین رو و پارکینگ ها مشخص شده بود ایستاد و چند ثانیه بعد راننده پیاده شد و در پشتی رو باز کرد.

جثه پوشیده شده توی پارچه سفیدی از ون بیرون کشیده شد و به همراهش دو مرد دیگه هم بیرون اومدن.
میتونست ببینه کسی با عجله داره از توی خونه بیرون میاد و صدای مرد که فریاد میزد رو نامفهوم شنید.

“چرا...دقیقه تا..مسابقه-...بمیرید؟“

تنها کلماتی بودن که جونگین تونست بین حرف های مرد بفهمه به همراه چند توهین که گوش هاش باهاش اشنایی نداشتن و باعث شد پسر با اینکه فردی نیست که اونها رو بکار برده، سرخ بشه. جثه گوژپشت پارچه پوش در این بین دائما لگد می انداخت و برای رها شدن تقلا میکرد، اما دو مرد محکم گرفته بودنش و بعد از تمام شدن بحثشون اون رو به سرعت از راه باز شده وسط فضای سبز توسط سنگ فرش ها، توی خونه بردن.

فقط چند دقیقه طول کشید تا چند هیبت بزرگتر از پشت ویال خارج بشن و با جعبه ای بزرگ تا ون بزرگی در اون نزدیکی بیان. برای چند ثانیه جعبه چوبی به ظاهر سنگین رو پایین گذاشتن تا نفسی بگیرن.

جونگین ترسیده از لو نرفتن پایین دیوار قایم شده بود و گوش های روباهیش، زیر کاله کامال خوابیده بودن. وقتی روی اطرافش تمرکز کرد تونست صداهایی رو بشنوه.

صدا هایپر از ناله و دردناک که به سختی و گنگ شنیده میشدن.

“ن-نه...نمیخوام.“ “کمک.“ “چ-را دستم رو حس نمیکنم...!“

غریزه حیوانیش کمکی به حالش نمیکرد و حتی حال خودش هم اونقدر بد شده بود که در جا گوش هاش رو گرفت تا بیشتر ازین نشنوه، اما صدا ها انگار در حال نفوذ درون مغزش بودن. وزن خودش رو به سختی روی پنجه پاش تحمل میکرد و بدنش میل به پخش شدن روی زمین داشت. میخواست درست همون موقع پا به فرار بذاره اما اونقدر بهت زده بود که فقط دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا با در اومدن صدای ناخواسته ای ازش، جاش لو نره.

در حالی که دو نفر دیگه در حال باز کردن در صندوق عقب ون بودن، مرد سوم که جثه متوسطی داشت لگدی به جعبه مستطیلی شکل زد.

“شما لعنتیا چقدر جون دارین که هنوز زنده این؟ در هر
صورت وقتی خالصتون کردیم دنیا از دست یه مشت حیوون انسان نمای بی ارزش خالص میشه، عجله نکنید احمقای کوچولو. خیلی زود قراره از درد رها بشین.“

بعد پوزخندی که قلب روباه کوچیک رو به طرز وحشتناکی میلرزوند، زد و ناگهان کمر راست کرد و به جایی اطراف مکانی که جونگین پنهان شده بود نگاه کرد. جونگین از استرس و ترسی که توی وجودش رخنه کرده بود، به دیوار با نوار های چوبی چنگ زد و خودش رو زیر دیوار جمع کرد.

فقط کمی تا ترکیدن از گریه فاصله داشت و میخواست زودتر به خونه برگرده! نمیتونست دیگه اینجا روتحمل کنه. توی ذهنش مدام این سوال خودش رو به در و دیوار سلول های مغزیش میکوبید که دقیقا چه اتفاقی توی این ویال در حال رخ دادنه...!؟

با روشن شدن ماشین و غرش هیوالی آهنی، صدای ناله ها دیگه شنیده نشد. جونگین نفهمید کی انقدر محکم به زمین چنگ زده که خاک نرم توی مشتش به زیر ناخن هاش نفوذ کرده بود.

پسر با گوش هایی که زیر کلاهش از دردی که ناشی از طوالنی مدت خم بودن بود، زق زق میکرد، به سختی خودش رو جمع و جور کرد و قبل از اینکه اتفاق بدتری رخ بده، با هر زحمتی که بود از روی زمین بلند شد. به سمت تجمع درخت های سر به فلک کشیده پا تند کرد و تا خونه امنش یک نفس دویید. اون خونه امنش رومیخواست وتا رسیدن به اونجا قرار نبود قلب بیچارهش از ترس یکجا بند بمونه.

اون به آغوش امن پدر بزرگ نیاز داشت، جایی که هربار اتفاق بد و یا ناخوشایندی براش میوفتاد، به اون پناه میبرد.

دوباره به خودش اومد و مرور خاطرات ناخوشایند رو متوقف کرد. انگشت هاش لحاف روش رو چنگ زدن و پارچه توی دستش، بین انگشت هاش مچاله شد. بند سفید انگشت هاش خبر از نفرتی میدادن که داشت کم کم پسر رو به آغوش خطر میفرستاد.

جزئیات کمی که از ساختمون به یاد می آورد رو کنار هم چید و زیر لب زمزمه کرد:

“نجاتشون میدم!“

۸:۰۰ ساعت - آپریل ۲۳

دوباره در حال انجام کار بی موردی بود و این عصبیش میکرد.

این همه تالش به خرج داده و عرق ریخته بود تا به اینجا برسه اما باز هم از سمت مافوقش دستکم گرفته میشد و فقط بخاطر هایبرید بودنش هیچ پست مهمی بهش نمیدادن و یا خود مافوقش بعضی روز ها اون پست رو ازش می گرفت و می گفت:

«من خودم انجامش میدم تو برو فلان کارو کن.»

و به همین راحتی به دنبال نخود سیاه فرستاده می شد.
سونگمینپوفی کشید و چراغ قوه روبه اطراف چرخوند تا راهش رو به قسمت محل زندگی هایبرید های خرس پیدا کنه. نگاهی به نقشه روی ساعت مچیش انداخت تا مکان خودش روپیدا کنه.

لانه واقعا بزرگ بود. بزرگ تر از اون چه که توی تصورش میگنجید و هر بار که به سقف باالی سرش نگاه میکرد متعجب میشد که چطور چنین سقف طاق مانندِ بزرگ و شیشه ای که طرحی مثل لونه زنبور بخاطر فلزات روش، داشت رو تونسته بودن اون باال ثابت نگه دارن. قرار بود با چند هایبرید خرس حرف بزنه و ازشون در مورد مشکالت پیش اومده و یا هر نقدی که دارن بپرسه. چرا اون؟چون به نظر بنگ احمق یه هایبرید، با هایبرید دیگه ای راحت تره تا با انسان ها و مسئول های بهداشتشون و سونگمین می تونه بهشون کمک کنه تا بفهمن باعث و بانی زخمی شدن پسر نوجوونشون کی بوده.

چان مشکوک بود که شاید با هایبریدی خصومتی دارن و
نمیخوان به کسی بگن یا چیزی دیدن و توی خودشون نگه داشتن.

این اخرین مورد برای پیگیری بود وبعد از صحبت با خرس های تن پرور ونق نقو مطمئن بود نخود سیاه دیگه ای باقی نمونده که دنبالش بره.

برای لحظه ای حس کرد دمش کشیده شده و وقتی قدم دوم رو برداشت بخاطر چیزی از حرکت ایستاد. سریع و اماده باش به عقب برگشت و دست به سمت شوکر برقیش برد. وقتی نور چراغ قوه روی دلیل کشیده شدن دم بی قرارش افتاد، به ترسو بودنش خندید. هنوز قلبش بخاطر آدرنالین ترشح شده توی خونش محکم میزد، دست هاش میلرزیدن و دمش هم بخاطر تپش قلبش قصد آروم شدن نداشت.

نفس عمیقی کشید تا آروم بشه و بعد دست به سمت شاخه درخت برد تا موهای دمش رو از بند شاخه درخت رها کنه. این هم یکی از چندین معایب هایبرید سگ بودن با دمی پشمالو!

دوباره توی تاریکی جنگل پیش رفت تا وقتی که پاش به تنه درختی گیر کرد و همزمان که تعادلش رو از دست داده بود چیزی از کنار صورت بهش نزدیک شد و زیر گوشش نجوا کرد:

”بوو”

و باعث شد سونگمین همون مقدار کم تعادلش رو از دست بده و زمین بیوفته. صدای خنده زنانه ای مثل سوهان روی اعصابش کشیده شد و بهش فهموند دوباره به خوبی مایه شادی زن شده و خوب ترسیده. مثل اینکه مزاحم همیشگیش حتی در منطقه خارج از مرزش قرار نیست ول کنش بشه. اینجا حتی نزدیک محل زندگیتم نیست که بگی راه گم کردم.

«چرا از محدوده‌ت انقدر دور شدی؟!»

سونگمین در حالی که بلند میشد گفت و با تمام شدن حرفش خاک یونیفرمش روتکوند. زن با عشوه خاصی از تار تنیده شدهش که برعکس ازش آویزون شده بود پایین اومد.
لباس ساده ای به تن داشت و دو نیش مشکی رنگ کوچیک از طرفین لب هاش بیرون زده بودن. یک دست لباس به رنگ یاس خوشه ای بدنش رو پوشونده بود و بخاطر گشاد بودنش به هایبرید عنکبوت توان حرکت راحت تری رو میداد.

زن یک قدم به سونگمین نزدیک تر شد و انگشت هاش رو از آرنج تا بازوی پسر که با یونیفرم پوشونده شده بود کشید.

"احساس خطر کردم. برای همین گفتم شاید بد نباشه یه سری به اطراف بزنم و از محدوده خطر دور بشم.“

"جایی امنتر از النه تویاینکره خاکی وجود نداره. بهانه بهتری نداشتی بیاری؟"

سونگمین در حالی که دست زن رو پس میزد گفت. خاک رو از موهای نسکافه ای رنگش تکوند و ادامه داد:

«بعد از تمام کردن کارم میام میبرمت خونه‌ت. بهتره تا اون موقع از اینجا جم نخوری هایبرید.»

زن با تمسخر، ریز خندید و در حالی که سونگمین داشت ازش دور میشد جواب داد:

"هایبرید؟ مگه تو خودتم یه هایبرید نیستی توله سگ خود شیفته؟ فکر کردی چی از ماهایی که اینجا زندانیایم بیشتر داری؟ تو هم یه قالده دور گردنته اما کسی نمیبینتش. تو هم هنوز تک تک حرکاتت توسط آدما کنترل میشه احمق!"

سونگمین بدون توجه به وراجی های زن ازش دور شد. مُرانا از انسان ها نفرت عجیب و عمیقی به دل داشت و کسی نمی دونست برای چی، همین احساس رو نسبت به سونگمین هم داشت چون به نظرش دائما در حال خم و راست شدن برای اون موجودات کثیف بود و درست مثل اون ها از بیماری خودشیفتگی رنج میبرد. کارش بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد طول کشید، اما باز هم برگشت تا مطمئن بشه مُرانا به خونهش که در اصل محل مشخص شده ای از لانه و مخصوص اون بود، رفته و قرار نیست دردسر دیگه ای درست کنه.

اینجور نبود که تمام هایبرید ها مرز مشخصی داشته باشن، اما هایبرید عنکبوت که خودش رو مُرانا نامیده بود، این چند وقت زیاد دردسر درست کرده و حق نداشت از مرزش خارج بشه!وقتی به نزدیکی بار اخری که زن فریبنده با موهای فر مشکیش رو دیده بود، رسید، تار های باقی مونده از بازیگوشی های عنکبوت هنوز رویتنه درخت ها باقی موندهبود.

سونگمین برای دقایقی کوتاه تصمیم گرفت اطراف رو بگرده تا شاید زن رو پیدا کنه و یا حتی سرنخی از اینکه به کدوم طرف توی جنگل رفته پیدا کنه. موهای نسکافه ای عرق کردهش روبهم ریخت وتسلیم شده، بی سیم رو در آورد.

“کیم سونگمین هستم. قربان، هایبرید عنکبوت با کد M101 مُرانا، دوباره از مرزش بیرون اومده.“

صدای خش خش بی سیم بلند شد و صدای آشنایی از توش در اومد.

“گرفتیش؟“

“نه... از دستم فرار کرد. میتونم دنبالش برم؟“

اینبار کمی طول کشید تا مرد پاسخش رو بده.

“نه پستت رو ول نکن. نفهمیدی کجا رفت؟“

سونگمین لب گزید. باید همون موقع که زن رو دیده بود به خونهش بر میگردوند.

“ن-نه.“

“خیلی خب. خودم پیگیری میکنم. لازم نیست دیگه دنبالش بگردی، نمیخوام مثل قبل دردسر درست کنی، مفهوم شد؟“

سونگمین انتظار داشت مرد خشمگین بشه چون این چندمین بار بود که خرابکاری می‌کرد. البته سونگمین هایبرید سر به هوایی نبود فقط اخیرا به طرز رو اعصابی بد شانسی میآورد. اما جمله آخر نظر مثبتش رو در مورد ‘بنگ احمق‘ عوض کرد و جواب داد:

“اما اون فقط یه اتفاق بود!“

“همین که گفتم! اگه کارت تمام شده برگرد به ایستگاه. مفهوم شد!؟“

سونگمین حرصش رو روی دستگاه توی دستش خالی کرد، چون در جایگاهی نبود که به مافوقش توهین کنه یا باهاش بیشتر از این کل بندازه. بند انگشت هاش که به دور دستگاه پیچیده بودن سفید شد و جواب داد:

“بله، مفهوم شد.“

بعد با عصبانیت روی شاخه شکسته افتاده روی زمین پا گذاشت و راهش رو به سمت ایستگاه از سمت ساعت مچیش، پیدا کرد.

کی فکرش رو میکرد زندگی به عنوان هایبرید افتخاری انقدر مزخرف باشه؟

••

من یه مدت نت ندارم و واتپد هم پر، دست خودم هم نیست متاسفانه🥲 ببخشید اگه جواب نظر هاتون رو نمیدم و یحتمل تا یک ماه نیستم... بله دوباره گم و گور میشم... ببخشیددد😭😭😭🤍

Comment