Falling🦊

P 7

صدای بسته شدن در سلول توی گوشهاش مثل زنگ خطری
مرگبار پیچید.
«هی چیکار میکنی؟»
جونگین با صدایی لرزون پرسید و به میله ها چنگ زد. به خودش لعنت فرستاد. چرا اینجا اومده بود؟
پسر یقه‌ش رو توی مشتهاش گرفت و قبل از اینکه جونگین بتونه مقاومتی کنه شالگردن و بعد کلاه بینیش رو برداشت.
«میدونستم یچیزی در مورد تو درست نیست!»
جونگین مضطرب به یقه پسر انسان چنگ زد و اون رو محکم به میله ها چسبوند.
«لطفا آزادم کن! من هیچ کار اشتباهی نکردم!»
«حرومزاده، ولم کن تا حسابتو برسم!»
پسر گفت و در حالی که صورتش به میله ها فشرده میشد، توی جیبش دنبال چیزی میگشت.
روباهک دندون هاش رو بهم کشید؛ دوباره اون موج عجیب از احساست قوی توی بدنش رخنه کرد و باعث شد عضلاتش کش بیان، قوی تر بشن و دست هایی که حالا تبدیل به پنجه های با خز نارنجی شده بود، مرد رو با قدرت به میله ها کوبوندن.
انگار خشم و ترس کنترل بدنش رو در دست داشتن، دوباره و دوباره پسر رو مثل عروسک به میله کوبوند و صدای فریاد پسر باری دیگه  توی راهروها پیچید و بعد خاموش شد. اونقدر سر و صدا ایجاد کرده بودن که شکی نداشت چند نفر برای چک کردن به اینجا میان.
با دست های لرزون کلید رو از جیب پسر گرفت و بدن بیهوشش رو به عقب پرت کرد. شاید هم مرده بود... نه این امکان نداشت، جونگین یه قاتل نبود.
روباه افکار منفی رو از خودش دور کرد، نمیتونست بذاره توی همچین شرایطی نگران چیزی جز جون خودش باشه.
فوری در رو باز کرد.
«فکر کردی میتونی به همین راحتی از اینجا بری بیرون، اون هم با تمام سر و صدایی که درست کردی؟»
جونگین در حالی که کلاهش رو میپوشید به زن نگاه کرد.
«پس انتظار داری چیکار کنم؟»
«منو آزاد کن. بهت کمک میکنم فرار کنی.»
زن با صدای نرم و آرومی گفت. انگار هیچ عجله‌ای برای فرار نداشت و چشم های مشکی و نافذش این رو تایید میکردن.
«ا-از کجا بدونم منو نمیکشی؟ و تازه زخمی هم- هم هستی! فقط بار اضافه ای.»
جونگین در حالی که بی دلیل بخاطر هایبرید عنکبوت به لکنت افتاده بود، گفت و از سلول بیرون رفت. حس بدی داشت که هایبرید عنکبوت رو توی قفسش ول کرده بود، اما ترسی قوی تر از حس عذاب وجدانش، وجودش رو در بر گرفته بود.
دست هاش به حالت اول برگشتن. از اینکه قلاده‌ اش قرمز نشده بود، نفس راحتی کشید. با پاهای لرزون تمام توانش رو جمع کرد تا راهش رو به سمت اسانسور پیدا کنه.
وقتی به پیچ راهرو رسید، محکم به چیزی خورد و افتاد.
«هی پسر جلوتو نگاه کن. چرا انقدر عجله داری-»
«اون چیه دور گردنت؟!»
روباه، ترسیده به دو مرد رو به روش نگاه کرد و دور گردنش دست کشید. شالش رو یادش رفته بود! با دستش دور گردنش رو پوشوند و قبل از اینکه با حرف زدن یا هرچیزی وقت بکشه بلند شد و با تمام توان دوید.
«وایسا. کنترل لعنتیت رو پیدا کن جه. اون یه هایبرید بود!»
جونگین به خودش لرزید. اونها کنترل قلاده رو داشتن؟ اما
نمیتونستن باهاش کاری کنن، قطعا نمیتونستن. هر کنترل فقط مخصوص یک قالده بود که اونم دست صاحبش بود.
جونگین خیلی زود راه رفته رو برگشت و به سلول رسید. مردد جلوی در ایستاد.
«چجوری آزادت کنم؟»
عنکبوت سرش رو بالا آورد و نیشخند زد.
«منتظرت بودم. توی جیب اون کارگر یه کنترل مخصوص هست که شرط می‌بندم مثل کلیدا دزدیده. با اون قلاده هامون رو غیر فعال کن.»
«چی؟ مگه همچین چیزی ممکنه!؟»
«خفه شو و حرفمو گوش بده توله روباه. وقت نداریم. توی دسته کلیدا باید کلید دستبندم باشه.»
عنکبوت بی‌حوصله گفت و بعد از جاش بلند شد تا به جونگین نزدیکتر بشه.
جونگین آروم لرزید اما با دستهای عرق کرده‌ش بلاخره کنترل مسطلیل شکل رو پیدا کرد و دسته کلید رو از روی زمین برداشت. دست های زنجیر شده عنکبوت رو باز کرد و با بلند شدن هایبرید، عقب کشید.
«کنترل رو بده.»
عنکبوت بی‌حوصله گفت و بعد شیٔ رو از دست جونگین گرفت. چشم های کنجکاو جونگین دست های زن رو دنبال کردن.
هایبرید چند دکمه رو فشرد، کنترل رو روی قلاده‌ش گذاشت و بعد از صدای بیپ اون رو جدا کرد. رنگ ال ای دی قلاده، از سبز به زرد تغییر رنگ داد.
جونگین با سردرگمی پرسید:
«به همین راحتی...؟»
«قلاده در اصل هک میشه. البته دوباره توسط نگهبان‌ها میتونه فعال بشه اما تا وقتی اون ها متوجه بشن، در رفتیم.»
صدای پا توی راهرو پیچید. جونگین با وارد شدن موجی از الکتریسیته به بدنش توی خودش جمع شد و فریاد کشید.
تک تک سلولهاش به طرز ترسناکی بهشون شوک وارد شده بود. به قلاده دور گردنش که عامل این همه درد بود چنگ زد اما نمی‌تونست از سرش خلاص بشه. جریان اونقدر قوی نبود اما دردش حتی بعد از تمام شدن شوک، دور گردن و تمام بازو و کف دست هاش باقی موند.
وقتی روباه سر بلند کرد زن رو دید که بالای جسد مردی ایستاده و دیگری روی دیوار به وسیله تارها چسبونده بود.
جونگین نفس نفس زد و اشک هایی که روی صورتش غلت میزدن رو با پشت دست پاک کرد.
زن موهای موج دار و پرش رو عقب فرستاد و به سمت جونگین اومد. گردنبندش رو بالا کشید و نگاهی بهش انداخت وبعد کمی با کنترل دست و پنجه نرم کرد.
با صدای تیک آرومی چراغ سبز قلاده به صورت موقت خاموش شد و جاش رو به رنگ زرد داد.
زن در حالی که روباه رو بالا می‌کشید، گفت:
«بجنب بریم. قطعا اونا به بقیه خبر دادن. از آسانسور دیگه نمیشه رفت.»
جونگین روی پاهاش ایستاد و با سردرگمی پرسید:
«فکر میکردم فقط یک بار اینجا آوردنت، اما انگار خوب راه رو بلدی.»
«با این دفعه میشه سه بار که اینجا اومدم. این دفعه از در ورودی اصلی که تو خونه هست وارد شدم. یه جور راه مخفیه. شاید بتونیم از اونجا فرار کنیم.»
«چرا باید بهت اعتماد کنم؟»
جونگین پرسید، اماوقتی دوباره با عنکبوت چشم توی چشم شد، از حرفش پشیمون شد.
«چون من یه دزدم. کی بهتر از یه دزد راه فرار رو بلده؟»
جونگین سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
«منطقیه.»
جونگین چاره ای جز گوش کردن به حرف هایبرید نداشت حتی اگه دروغ می‌گفت. تا اونجایی که عقلش می‌کشید، میدونست که نباید سمت طرف بد عنکبوت قرار بگیره و باهاش لج کنه.

**

نفس نفس زنان از درخت ها رد شد تا به محل تقریبی که لوکیشن قلاده نشون میداد رسید، اما ناگهان نقطه آبی از روی صفحه نقشه پرید. دستش رو به درختی تکیه داد تا کمی نفس بگیره، هاش میسوختن و پهلوش درد گرفته بود. از برنامه بیرون اومد و دوباره داخلش رفت تا شاید دوباره لوکیشن روباه رو نشون بده اما خبری نبود. با گیجی به اطراف نگاهی انداخت. جونگین اینجا چیکار میکرد؟!
به جای آخری که نقطه آبی رنگ روی نقشه مشخص کرده بود نزدیکتر شد. وقتی سرش رو بالا آورد با ویلایی بزرگ و شیک رو به رو شد. معماری ساختمون جذاب بود، اما نگرانی هیونجین بهش اجازه نداد روش بیشتر تمرکز کنه.
هیونجین کمی به ویلا نزدیک شد و اطرافش رو دور زد تا از موقعیت جونگین مطمئن بشه. انگار اون واقعا داخل ویلا بود.
«هی، دنبال چی میگردی؟»
پسر با شنیدن صدای ناگهانی مرد از جاش پرید و به اون خیره شد.
«ه-هیچی.»
«هیچی؟»
مرد شکاک به هیونجین خیره شد.
«عا نه. آخرین بار که کمپ اومدم فکر کنم یه چیزی رو اینجا
انداختم. دنبال اون میگردم.»
مرد انگار هنوز راضی نشده بود. آروم دست به سمت کمر و جای شوکر برقیش برد.
«این موقع شب؟ فکر نمیکنی یکم دیره؟»
«عا، خب، خب اون مال دوست دخترمه. مجبور شدم بیام دنبالش بگردم.»
هیونجین در حالی که لبخند احمقانه ای زده بود جواب داد و
گردنش رو خاروند. قبل از اینکه مرد به هیونجین نزدیکتر بشه، صدای بیسیم فضای ساکت جنگل رو پر کرد.
«تمام نگهبان ها، مواظب جلوی در خروجی اصلی و قسمت
پارکینگ باشید. دوتا هایبرید فرار کردن. تمام.»
مرد بی‌سیمش رو دست گرفت و مشکوک به هیونجین نگاه کرد.
«هم دست همونایی که الان فرار دارن میکنن؛ مگه نه؟»
هیونجین به خودش لرزید. باورش نمیشد که قرار بود بخاطر
جونگین توی چنین دردسری بیوفته.
«ن-نه. باور کنین نه.»
«باشه. منم باور کردم.»
مرد گفت و به سمت هیونجین حمله کرد.
••

جونگین باورش نمیشد. میتونست به راحتی تبدیل بشه، جست و خیز کنه و با تمام قدرتش و اونقدری که خوی حیوانیش اجازه میداد برای دفاع، از پنجههای بیرون پریدهش کمک بگیره حسآزادی، رهایی وقدرت. اینسبکی وآزادی براش مثل طعم پرواز برای پرنده‌ای بود که سال ها گوشه قفس زندانی شده.
موقع معاینات پزشکی میتونست برای لحظه ای کامل تبدیل بشه، یا حتی موقعیت های خاصی که هرگز براش پیش نیومده بود. اما الان توی بند هیچ شرایطی نبود. تازه الان میتونست بفهمه چه چیزی رو به عنوان یه هایبرید وحشی خونگی، ازش دریغ کرده بودن.
کنترلی که توی جیبش گذاشته بود رو چنگ زد تا مطمئن بشه نیوفتاده.
وقتی به در ورودی اصلی ویال رسید، برای لحظه ای مکث کرد و به خودش نگاه کرد. خون پنجه ها و لباسش رو پوشونده بود.
هایبرید عنکبوت با دیدن مکث جونگین، گفت:
«بچه میتونی به تمام اینا بعد از اینکه از این جهنم خلاص شدیم فکر کنی. هنوز یه گله آدم دیگه پشت سر دنبالمونن.»
جونگین سر تکون داد و سعی کرد به رو به رو نگاه کنه. باید فرار میکردن. دندون هاش رو به هم فشرد و دوباره پا به پای هایبرید دوید.
زن جوری با نفرت آدم های سر راهشون رو می‌کشت که جونگین شکی نداشت اون ها رو پست ترین موجودات جهان می‌دونه. با بی رحمی مسمومشون میکرد، قلبشون رو از کار می‌انداخت و میکشتشون.
باورش نمیشد از پشت تماشاچی ها با لباسی که از نگهبانها کش رفته بودن عبور کردن و تونستن از سد نگهبان ها و کارگر های جلوی در بگذرن. البته لحظه آخر گیر یسری از نگهبانها توی آسانسور و خود ویلا افتادن اما جونگین به لطف هایبرید رو به روش با برداشتن چند خراش تونست از اون هم جون سالم به در ببره.
جونگین برای لحظه ای فکر کرد، این هایبرید قطعا چیزی فراتر از یه دزد یا فراری معمولیه.
توی محوطه و به سمت پارکینگ نفس زنان میدویدن تا هر چه زودتر به جایی امن برسن. حالا اون جای امن هر جایی میتونست باشه. مثلاً برای جونگین پسری بود که اونور و پشت نرده های دیوار پارکینگ در حال دست و پنجه نرم کردن با یکی از نگهبان‌ها بود.
جونگین چیزی که میدید رو باور نمیکرد. نمیتونست درک کنه. امکان نداشت! اون اینجا چیکار میکرد؟! نباید اینجا می‌بود.  حداقل نه الان!
جونگین قبل از اینکه عنکبوت زودتر به اون دو برسه، خودش رو به هیونجین رسوند و با پنجه انداختن به سمت نگهبان اون روتلو تلو خوران به عقب پرت کرد. نمیتونست مطمئن باشه هایبرید به هیونجین حمله نمی‌کنه.
دست هیونجین رو کشید. میدونست پسر دوباره دهنش رو باز می‌کنه و سوال می‌پرسه، پس گفت:
«بدو. فقط دهنت رو ببند و بدو.»
«هی همونجا وایسین!»
مرد پشت سرشون، در حالی که دست به سمت بی‌سیمش میبرد، فریاد زد. هیونجین با علامت سوالی بالای سرش به حالتی که دوتا هایبرید توش بودن نگاه کرد. هیونجین هیچ وقت جونگین روبه صورت کاملا تغییر یافته‌اش ندیده بود.
چشم هاش کشیده و سیاهتر از همیشه بود، مشکی گرد و پر ستاره چشمهاش تبدیل به نارنجی خوش رنگی شده بود، دندون های نیشش بیرون زده بودن و وقتی سعی کرد از دهن نفس بکشه ردیف تیز دندونهاش دیده شد.
دستهاش خونی بودن و زیر ناخن ها یا شاید بهتر بود می‌گفت، پنجه های ضخیم و بلندش، خون خشک شده چسبیده بود. لایه نازکی از کرک نارنجی و سفید رنگی روی بدن نیمه انسانش رو گرفته و زیر نور ماه درنده به نظر می‌رسید. وحشی و زیبا.
«چجوری- اصلا چرا اینجایی؟!»
هیونجین در حالی که سعی میکرد پا به پای اون دو بدوه، فریاد زد.
«بعدا بهت میگم. لطفاً الان فقط بدو!»
هیونجین توی دلش فحش داد. چطور میتونست مثل اونا بدوه؟ تورو خدا حتی در حالت عادی به زور پا به پای جونگین میدوید، الان که تبدیل شده بود عملا دستش داشت توسط جونگین کشیده میشد.
جونگین وقتی سر بلند کرد هایبرید دیگه رو روی شاخه درختها دید. با صدایی آروم اما رسا پرسید:
«کجا میری؟»
هایبرید عنکبوت موهای موج دارش رو پشت گوش فرستاد و جواب داد:
«قایم میشم. نمیتونم که تا ابد بدوم.»
«پس من چی؟»
«تو؟ یه رودخونه این اطراف هست، میتونی صدای آبشار رو دنبال کنی و از اونجا بپری. امیدوارم زنده بمونی بچه، البته بدون اون صاحبت.»
زن بدون اینکه ذره ای نگرانی توی صداش باشه گفت و با کمک دست ها یا شاید پاهای عنکبوتی که از پشت کمرش بیرون زده بود از درخت بالا رفت.
جونگین گوش های کشیده‌ش رو به کار انداخت. آبشار باید جایی همین نزدیکی ها می‌بود. جونگین گذاشت هیونجین کمی نفس بگیره.
«این دیوونگیه. دیگه نمیتونم بدوم.»
هیونجین در حالی که نفس نفس میزد گفت و ادامه داد:
«میخوای به حرف اون عنکبوت گوش کنی؟!»
«چاره دیگه ای دارم؟»
«آره! میریم خونه!»
جونگین با شنیدن صدای آبشار دست هیونجین رو کشید و به سمت صدا، دوید.
«آره اونم وقتی که قطعا کل جنگل پر ازوناست. خیلی خوش شانس هم باشیم و در بریم، تا خونه دنبالمون میان.»
هیونجین سکوت کرد و تا آبشار دنبال جونگین دوید. جونگین میتونست صدای نگهبان ها رو از پشت سرشون بشنوه. حسی بهش میگفت همون نزدیکی هستن و به زودی بهشون می‌رسن.
حس دیگه ای هم بود که قوی تر از همیشه بهش تلنگر میزد. شاید حس ششم؟ جونگین با نگرانی به دست هیونجین چنگ زد. قطعا انتظار نداشت بی دردسر به خونه برسن.
هیونجین سمت لبه پرتگاه رفت. جایی که در پایینش رودخونه وحشی در حال تاخت و تاز بود. به آهستگی سرک کشید و گفت:
«این خود دیوونگیه.»
جونگین سمتش قدم برداشت و گفت:
«ترسو نباش. یکم شنا می‌خوایم کنیم.»
با شنیدن صدای تیر و فریاد، جونگین سر جاش خشکش زد. فریاد هیونجین و صدای نگهبان ها با هم ترکیب شدن.
هیونجین به جونگین نگاه گذرایی کرد، درست لحظاتی قبل از اینکه بخاطر درد توی پاش، به پایین پرتگاه لیز بخوره.
«هیونجین!»
جونگین فریاد زد و همراه با پسر به پایین پرید.

••

یکم زودتر اپ کردم👀

Comment