19

بین دوتا زبون نفهم گیر کرده بود و هیچ راه فراری نداشت.
سون وو ولش نمیکرد و همش تو کونش بود. دائم باهاش حرف میزد و نامحسوس لمسش میکرد.
از اون طرف جونگکوک اصلا بهش محل نمیداد و همش سرش تو دفترچش بود.
البته جونگکوک درکل زیاد بهش محل نمیداد ولی از وقتی که سون وو پیششون اومده بود دیگه اصلا نگاهشم نمیکرد...

و از اونطرف جونگ کوک سعی میکرد با محکم فشار دادن مدادش حرصشو یجوری خالی کنه. اعصاب خودشم نداشت اونوقت اون دکتره برداشته بود این فاکرم با خودش اورده بود.

تهیونگ به تنهایی قابلیت رو مخ بودنو داشت حالا یکی دیگه هم بهش اضافه شده بود. البته تهیونگ رومخِ کیوت بود ولی این یارو رومخِ رومخ بود.
برای لحظه ای هنگ کرد و به حرفی که زده بود فکر کرد ′تهیونگ رومخِ کیوته′ به حرف خودش خندید. از کی تاحالا اون دکتر کیوت شده بود؟!

از فکر بیرون اومد و نگاهشو به دفترچش داد. با دیدن چیزی که بدون اینکه خودشم حواسش باشه کشیده، عصبی شد و چشماشو روهم فشار داد. بازم همون لعنتی، بازم همون نوشته و عکسای لعنتی. یه مدتی بود همش توهم میزد و کصشر میکشید و مینوشت...
دفترچه رو با عصبانیت بست و گذاشت سرجاش. با بیخیالی به اون دوتا احمق نگاه کرد

.

نگهبان شامشونو اورد و روی میز گذاشت

سون وو از روی صندلی بلند شد و دست تهیونگ رو گرفت
″پاشو که خیلی گشنمه″

تهیونگ نگاهی به دستشون انداخت. با کلافگی دستشو از تو دستش بیرون کشید
″باشه″

سون وو زودتر رفت و سر میز نشست و تهیونگ رو هم کنار خودش نشوند. بدون معطلی شروع کرد به غذا خوردن. تهیونگ سینی غذا رو جلوی خودش کشید؛ برای چند ثانیه فقط به غذاعه روبروش خیره شده بود؛ چاپستیکشو برداشت و اولین لقمشو خورد؛ ولی بعد از اون دیگه نتونست چیزی بخوره و فقط با غذاش بازی میکرد..

″چرا نمیخوری؟″

به خودش اومد و نگاهشو به سون وو داد
″ عام..
میخورم″

به جونگکوک نگاه کرد و با تردید لب زد
″تو نمیای غذا بخوری؟″

جونگکوک فقط چشم غره ای رفت و نگاهشو به یه سمت دیگه داد

تهیونگ پوست لبشو کند و برای چند لحظه کلنجار رفتن با خودش و افکارش بالاخره بلند شد و سمتش رفت..
کنارش ایستاد و با تردید خم شد و دستشو گرفت
″گرسنه نیستی؟″

جونگ کوک دستشو از تو دستش بیرون کشید و نگاهش کرد

تهیونگ بهش نزدیک شد
″ینی الان قهری؟″

جونگکوک با گذاشتن دستش روی سینش پسش زد

تهیونگ دوباره بهش نزدیک شد
″کوکی
میشه بیای شام؟″

جونگکوک بازم بهش چشم غره رفت و دوباره با فشاری به عقب هولش داد

تهیونگ صاف ایستاد و پوفی کشید. یه نگاه به جونگ کوک و یه نگاه به میز غذا انداخت. سمت میز رفت و سینی غذارو برداشت. برگشت تا به سمت جونگکوک بره که سون وو لب زد
″ولشکن بابا چقدر نازشو میکشی
گشنه باشه میاد میخوره″

تهیونگ اخم کرد
″تو بخور″

چشماشو تو حدقه چرخوند و با سینی رفت و کنارش ایستاد
جونگکوک کاری نکرد و هنوز نگاهش به در بود
تهیونگ سینی رو روی تخت گذاشت و خواست چیزی بگه که همون موقع جونگکوک از روی تخت بلند شد و سمت میز رفت.
تهیونگ با دهن باز داشت رفتنشو نگاه میکرد.
جونگکوک در کمال ناباوری پشت به تهیونگ نشست و سینی غذای تهیونگ رو جلوی خودش کشید

تهیونگ دهنشو بست؛ سینی که برای جونگ کوک اورده بود رو برداشت و با یه لبخند سمت میز رفت و کنار سون وو نشست و شروع کرد به غذا خوردن.

بدون اینکه خودش متوجه بشه، موقع خوردن یه ذره از سس گوشه لبشو کثیف کرده بود.
و همون لحظه سون وو با پر رویی و چندشی تمام نزدیکش شد و با انگشت شصت سس رو از گوشه لبش پاک کرد و لیسش زد.
نفس تهیونگ برای لحظه ای برید. سرشو چرخوند و با ناباوری به سون وو و اون لبخند رو مخش نگاه کرد..

لبخند سون وو عریض تر شد
″وقتی غذا میخوری میخوام ساعت ها نگا-″

با شنیدن صدای تقی که میزو لرزوند هردشون سمت صدا برگشتن. جونگکوک بود که چاپستیکاشو با عصبانیت روی میز کوبونده بود و حالا چشماشو روهم فشار میداد

دوتایی با تعجب به جونگکوک و چاپستیکای شکسته زیر دستش نگاه کردن.
تهیونگ به سرعت از جاش بلند شد و رفت کنارش نشست. چشمای جونگکوک هنوز بسته بود و دستش مشت شده بود.
تهیونگ دستشو به آرومی روی شونش گذاشت
″خوبی؟″

جونگکوک کاری نکرد ولی تهیونگ بهش نزدیک تر شد طوری که با هر کلمه ای که از لباش خارج میشد باعث میشد نفساش به گردن جونگکوک برخورد کنن
″میخوای صورتتو با اب بشوری؟″

جونگکوک چشماشو باز کرد ولی هنوز هیچ حرکتی نمیکرد.
به چاپستیکای شکستش نگاه کرد و با عصبانیت از روی میز انداختشون روی زمین.
تهیونگ برای اینکه آرومش کنه چند تا ضربه به شونش زد. چاپستیکای خودشو همراه با یه تیکه مرغ نزدیک دهن جونگ کوک برد و خواست خودش بهش غذا بده که وسط راه یادش افتاد دهنیه
″وای ببخشید دهن-″

ولی جونگکوک بی اهمیت سرشو جلو برد و اون تیکه مرغو تو دهنش گذاشت.
تهیونگ تو سکوت به لجبازی بچه گانش نگاه کرد و چیزی نگفت.

تهیونگ همونجور بهش غذا میداد و جونگکوک با مکث غذا رو ازش میگرفت.
این وسط سون وو بود که با حرص به جونگکوک نگاه میکرد و در تلاش بود تا برینه بهشون ولی تهیونگ انقدر عاشقانه و با حس نگاهش میکرد که از نظرش اگه بمبم کنارش منفجر میشد هیچ عکس العملی نشون نمیده. هیچ راهی نداشت...
.

بعد از اینکه نگهبانا غذا رو بردن نفس راحتی کشید و روی صندلی نشست.
گوشی رو از جیبش در اورد و مشغول ور رفتن با گوشیش شد ولی هراز گاهی زیرچشمی به جونگکوک نگاه میکرد
جونگکوک بدون اینکه این دوتارو ادم حساب کنه وارد دسشویی شد
و سون وو هم از فرصت استفاده کرد و بعد از اینکه جونگکوک رفت سریع اومد و کنار تهیونگ نشست.

تهیونگ اصلا به روی خودش نیورد و همچنان سرش تو گوشی بود
سون وو دستشو روی رون پاش گذاشت و فشار ریزی بهش وارد کرد
″تو خیلی خوبی″

تهیونگ نیم نگاهی به دست سون وو انداخت. کمی پاشو جمع کرد و با بلند کردن سرش نگاهشو به سون وو داد. آب دهنشو قورت داد و با تردید لب زد
″ممنون″

جونگکوک از دستشویی بیرون اومد و با دیدن اون دوتا که اونطوری توی هم بودن اخمی کرد و سمت تختش رفت.
روی تخت نشست. نگاهشو به تهیونگ داد که چجوری سرشو کرده بود تو گوشی و اصلا به حرفای اون یارو گوش نمیداد.
میتونست بفهمه از حضورش اذیت میشه
و مطمئن بود اگه هر دکتر دیگه ای جای تهیونگ بود تا الان سون وو رو دست نگهبانا سپرده بود تا یه گوشت مالی حسابی بهش بدن
ولی اون پسر خیلی صبور بود
و خب سون وو هم اینجا کم پارتی نداشت...

سون وو دوباره فشاری به رون پای تهیونگ وارد کرد و تکون ریزی بهش داد
″و خیلی زیبایی″

تهیونگ نفس عمیق کشید و کمی تو جاش تکون خورد بلکه عاقا دستشو برداره ولی سون وو پررو تر از این حرفا بود

سون وو ادامه داد
″رنگ پوستت خیلی خاصه ها
میدونستی؟″

فشار دستاشو به دور گوشی بیشتر کرد و چشماشو محکم باز و بسته کرد
″فکنم دکتر مین وقت داشته باشن تا بری پیشش چون من با جونگکوک کار دارم″

خندید
″ولی میخوام پیش تو باشم″

تهیونگ چیزی نگفت و دوباره سرشو توی گوشیش فرو کرد

جونگکوک سعی میکرد بدون اینکه ضایع بازی دربیاره به حرفاشون گوش بده.
تهیونگ اصلا اون تهیونگ قبلی نبود. اینی که الان اینجا بود با تهیونگی که همیشه پیش خودشه کلی فرق داره
اون تهیونگ یه آدم پر حرف رومخه و همیشه مثل پروانه دورشه ولی الان تابلو بود معذبه و دائم تلاش میکنه یجوری خودشو از دست سون وو فراری بده

البته سون وو ادم تو کون نرویی بود و این در رابطه با همه صدق میکرد چون همه همین حسو بهش داشتن
اینکه کسی ازش خوشش نیاد یه چیز عادی بود

سون وو بیشتر بهش نزدیک شد
″این رنگ پوستت واقعیه؟″

تهیونگ سرشو تکون داد
″اره از وقتی که یادمه همین رنگی بودم″

جوری که سون وو توی دهنش بود و با حالت چندشی نگاهش میکرد، اعصابشو به هم میریخت
تهیونگ هم چیزی نمیگفت و از هر ده تا سوال سعی میکرد جواب چندتاشونو بده، بلکه این بشر نا امید شه و از تو کونش بکشه بیرون
سون وو خندید
″خیلی خاص و خورد-″

همون لحظه جونگکوک که شاهد صحبتا و رفتارای سون وو بود، با عصبانیت دفترچشو پایین انداخت و دست به سینه به تهیونگ نگاه کرد
تهیونگ سرشو باند کرد و برای چند لحظه سوالی بهش خیره شد. جونگکوک با چشم اول به خودش بعد به دفترچه اشاره کرد که یعنی دفترچمو بهم بده

تهیونگ گوشی رو خاموش کرد و توی جیبش گذاشت. از جاش بلند شد و سمت تخت رفت. خم شد و دفترچه رو برداشت و به دستش داد
″حواست کجاست؟ ″

جونگکوک چیزی نگفت و حتی تلاشی برای گرفتن دفترچه نکرد. تهیونگ سرشو به نشونه تاسف تکون داد و دفترچه رو روی پاهاش گذاشت و برگشت تا بره که جونگکوک دوباره دفترچه رو روی زمین انداخت.
تهیونگ سمتش برگشت و با تعجب به دفترچه نگاه کرد

چیزی نگفت و دوباره دفترچه رو برداشت و به دستش داد؛ و جونگکوک مثل دفعه قبل دفترچه رو ازش نگرفت. تهیونگ لبخندی بهش زد و دفترچه رو دوباره روی پاش گذاشت و برگشت تا بره که باز صدای افتادن دفترچه بلند شد

و خب مطمعن شد جونگکوک یه چیزی میخواد
وقتی دفترچه رو جلوش گرفت چندلحظه نگاهش کرد
″چیزی میخوای؟″

سرشو به چپ و راست تکون داد و دستشو به قصد گرفتن دفترچه جلو برد، ولی قبلش مچ دست تهیونگو گرفت و فشار داد؛ برای چند ثانیه توی چشماش زل زد. اخمی کرد و بعد از رها کردن مچش، دفترچه رو ازش گرفت
تهیونگ هوفی کشید و بهش نزدیک شد
″چیزی اذیتت میکنه؟″

نگاهشو ازش گرفت و سرشو تو دفترچش فرو کرد
تهیونگ بدون حرفی کنارش نشست
حداقل اینجا بهتر از اونور بود
حاضر بود ساعتها پیش کوک بمونه و جونگکوک بهش بی محلی کنه ولی یه لحظه هم پیش سون وو نباشه
نمیدونست جیمین چجوری اینو تحمل میکنه
تهیونگ اعصاب قوی داشت ولی سون وو واقعن غیر قابل تحمل بود...

تو فکر بود و در همون حین نگاهشو به نیم رخ جونگکوک داده بود
چند وقتی میشد فکرای خوبی به سرش نمیزد، مثلا وقتی به هم‌نزدیک میشدن، توی ذهنش یاد صحنه کیسشون میفتاد و تهیونگ هم سعی میکرد با نیشگون گرفتن خودش دست از این افکارش برداره..
خیلی سعی میکرد جلوی خودشو بگیره تا حرکت احمقانه ای ازش سر نزنه..
نمیخواست جونگکوک اعتمادی که تازه بهش پیدا کرده بود رو از دست بده

توی همین فکرا بود که به سمتی کشیده شد
به خودش اومد و با برگردوندن سرش تونست دستشو که تو دست سون وو بود ببینه
سوالی نگاهش کرد و منتظر موند حرفشو بزنه. سون وو دستشو ول کرد و بهش لبخند زد
″ کجایی پسر؟″

تهیونگ دستشو تو جیبش فرو کرد
″چیزی لازم داری؟″

″فکنم خوابم میاد″

تهیونگ تازه یادش اومد مشکل اصلی اینه
هیچکدومشونو نمیتونست تنها بزاره
جونگکوک رو که عمرا تنها میذاشت. حتی یک لحظه هم دلش نمیخواست تنهاش بزاره. چون هرلحظه ممکن بود جیدن بیاد و از نبودش استفاده کنه و سعی کنه آزارش بده...

از طرفی جیمین سون وو رو بهش سپرده بود و یجورایی امانت به حساب میومد. اگه میخواست از همون اول مسئولیت مراقبت ازشو به بقیه میسپرد

″پاشو بریم دیگه″

رشته افکارش پاره شد. سرشو بلند کرد و نگاهشو به سون وو داد
″جایی نمیریم
همینجا میخوابی″

سون وو با قیافه علامت سوال به اتاق نگاه کرد
″اینجا که دیگه تختی نیست″

تهیونگ با نگاه مظلومی سمت جونگکوک برگشت
″عامممم
میگم تو که خوابت نمیبره؛ میشه تختتو به سون وو قرض بدی؟″

و جونگکوک حتی به خودش زحمت نداد سرشو بالا بیاره و نگاهش کنه

تهیونگ هوف کلافه ای کشید
تصمیم گرفت پتو رو برداره تا حداقل بندازن زیرشون و بخوابن
ولی به محض اینکه دستش سمت پتو رفت جونگکوک پتو رو سریع تر برداشت و روی خودش انداخت
تهیونگ با چشمایی که از حالت عادی درشت تر شده بودن نگاهش کرد
توی این مدت متوجه شده بود که جونگکوک خیلی گرماییه ولی الان پتو رو تا خرخره روی خودش انداخته بود
امشب جونگ کوک هیچ فرقی با یه پسربچه شیش ساله ی تخس نداشت..

چشماشو بست و سعی کرد تمرکز کنه

″خوابم بپره باید تا صبح بیدار بمونی باهام″

از اینطرف جونگکوک به حرفش گوش نمیداد از یه طرف دیگ سون وو کنار گوشش یکسره حرف میزد و نمیذاشت تمرکز کنه

دنبال راه چاره بود که توسط سون وو دوباره یه سمت دیگه از اتاق کشیده شد
دست به سینه به سون وو که کاری انجام میداد نگاه کرد. سون وو صندلی ها رو کنار هم گذاشت و بعد از گرفتن دست تهیونگ، به زور روی صندلی اول نشوندش.
تهیونگ با قیافه ای پر از علامت سوال داشت نگاهش میکرد
وقتی تهیونگ روی صندلی نشست، سون وو سرشو روی رون پای تهیونگ گذاشت و بدنشو روی اون دوتا صندلی دیگه تنظیم کرد

هم خوشحال بود که بلخره خودش یه جایی پیدا کرده بود هم معذب بود چون دست سون وو دقیقا تو خشتکش بود
تهیونگ چندبار سعی کرد دستشو برداره ولی سون وو رونشو بیشتر فشار میداد؛ جوری که انگار رون تهیونگ بالشتشه..

و اونجا بود که تهیونگ صبر خودشو ستایش کرد. اون میدونست سون وو چرا اینجاست و از کارایی که ازش سر زده هم میدونست. ولی نمیخواست عصبی بشه وگرنه میتونست بدتر از جیمین برینه بهش
البته سون وو اصلا بهش بر نمیخورد و هرچی که بهش بگی براش مهم نیس. چون میتونه خیلی راحت حرفتو به نفع خودش برگردونه.
پس اگه چیزی بگی خودتو کوچیک میکنی...

سون وو چرخید و رو به صورت تهیونگ خوابید
تهیونگ هیچی نمیگفت و فقط منتظر بود تا این نمایش مسخره تموم بشه

″چشمات خیلی خوشگله″

تهیونگ با مکث نگاهش کرد
″ممنون″

″چرا انقدر کوتاه حرف میزنی؟
برعکس جیمین اصلا پر حرف نیستی″

وقتی این جمله رو گفت جونگکوک نیشخندی زد و این نیشخند از چشم تهیونگ دور نموند

تهیونگ گلوشو صاف کرد و دوباره نگاهشو به سون وو داد
″هرکی یه اخلاقی داره دیگه″

″ولی من اخلاق تورو بیشتر دوست دارم″

تهیونگ چیزی نگفت

سون وو رونشو فشار داد
″عضله هات نه خیلی نرمه نه خیلی سفت″

چشمای تهیونگ درشت شدن
″قرار شد بخوابی ن حرف بزنی
برای اینکه خوابت ببره کافیه چشماتو ببندی نه اینکه انقدر حواست به اینور اونور باشه″

سون وو خندید
″اوه چقدر عصبی
فکر نمیکردم چیزی به اسم عصبانیت توی تو وجود داشته باشه″

تهیونگ سعی کرد ارامش خودشو حفظ کنه
″باشه حالا بخواب″

سون وو که بیخیال نشده بود لب زد
″رنگ مورد علاقت چیه؟ ″

تهیونگ پوف کلافه ای کشید
″زرد″

خندید
″پس ینی یه سکس رمانتیکو به بی دی اس ام ترجیح میدی ولی اگه پارتنرت حرفه ای باشه بی دی اس امم دوست داری″

چشمای تهیونگ رسما کف اتاق افتاد
این پدرسگ چی داشت میگفت؟
جلوی کراشش داشت درباره سکس حرف میزد؟
این بشر واقعن بیشعور بود. تصمیم گرفت فردا که جیمین اومد سر تا پاشو ببوسه و ازش بپرسه چجوری بیست و چهارساعته اینو تحمل میکنه

سون وو ادامه داد
″درست گفتم؟″

اخم کرد
″بخواب″

″پس ینی درست گفتم″

تهیونگ جوابشو نداد

″ توی سکس میخوای شیطون-″

نصفه موندن حرفش مصادف شد با افتادنش روی زمین
تهیونگ که بخاطر ناگهانی افتادن سون وو برای چند لحظه توی شوک فرو رفته بود، به خودش اومد و به سون وویی که روی زمین افتاده بود نگاه کرد
سرشو بالا اورد و به جونگکوک نگاه کرد
″این چ کاری بود؟ ″

ولی جونگکوک فقط با تنفر زیادی که از توی چشماش مشخص بود داشت به سون وو نگاه میکرد

سون وو از رو زمین بلند شد و با عصبانیت رو به جونگ کوک توپید
″چته وحشی تایم ارامبخشات دیر شده اینجوری هار شدی؟″

تهیونگ بلند شد و اخم کرد
″بفهم داری چی میگی″

از روی زمین بلند شد و پوزخند عصبی زد
″ دروغ که نمیگم
معلوم نیست چه غلطی میکنه که همیشه باید با ارامبخش زندگی کنه البته از یه حرومزاده مثل اون توقع دیگه ای نمیشه داشت″

جونگکوک تا اون لحظه فقط با مشت کردن دستاش سعی میکرد خودشو تا حدی آروم کنه که نره سون وو رو به کشتن بده؛ ولی با حرف آخرش با چشمایی که از عصبانیت سرخ شده بود سمتش حمله کرد و خواست مشتشو حواله صورتش کنه که تهیونگ به سرعت جلوش ایستاد
″ لطفا اروم باش″

جونگکوک تهیونگ رو پس زد و دوباره سمت سون وو حمله کرد که تهیونگ ایندفعه دستشو محکم گرفت
″جونگ کوک لطفا
سعی کن اروم باشی و چیزای منفی رو از ذهنت بریزی بیرون
به چیزی که با فکر کردن بهش میتونی آروم بشی تمرکز کن″

جونگکوک با نفس نفس که از سر عصبانیت زیادش بود برگشت و به چشمای نگران تهیونگ خیره شد؛ برای لحظات طولانی به اون دوتا گوی سیاه که حالا بخاطر جوشش اشک براق تر شده بود زل زد
در آخر نفس عمیقی کشید و ابروهاش کمی از هم فاصله گرفت..
چرا با نگاه کردن به چشماش آرامش گرفته بود؟

برگشت و یه دونه با کف دست تو سر سون وو زد و ازش فاصله گرفت

به محض اینکه سون وو خواست اعتراض کنه تهیونگ با اخم خیلی غلیظی گفت
″دهنتو ببند و برو رو تختش بخواب″

جونگکوک بلافاصله سمتش برگشت که تهیونگ با نزدیک شدن بهش آروم لب زد
″لطفا بزار بخوابه تا شرش کم بشه دیگه واقن نمیتونم تحملش کنم″

جونگکوک به چشماش خیره شد. حتی با نگاه کردن بهش میتونست خستگی رو از داخلش بفهمه . فقط اینبار...
با خودش گفت و درآخر با چشم غره ای دست به سینه کنارش ایستاد

سون وو روی تخت دراز کشید
″تاحالا سر جای یه حرومزاده نخوابیده بودم
هوووم چقدر خنکه″

جونگکوک دندوناشو روی هم فشار داد و خواست دوباره به سمتش حمله کنه که تهیونگ با گرفتن بازوش مانعش شد
″دلیلش اینه که انقدر سرت با کثافت کاری های خودت شلوغه که هنوز این یکی رو تجربه نکردی″

سون وو قهقه ای زد و سرشو تکون داد که باعث اخم دو پسر دیگه شد. بدون حرفی پتو رو روی خودش تنظیم کرد و به پهلو خوابید.

جونگکوک دستشو از تو دست تهیونگ بیرون کشید و سمت دسشویی رفت
تهیونگ هم پشت سرش وارد دسشویی شد
جونگکوک بهش اهمیت نداد و شیر ابو باز کرد
به اینه نگاه کرد و چندبار به صورتش آب پاشید. معلوم نبود داشت به چی فکر میکرد ولی معلوم بود خیلی عصبیه
ای کاش میشد باهاش حرف زد...

دستاشو دو طرف روشویی گذاشت و سرشو پایین انداخت
تهیونگ نزدیکش شد و اروم لب زد
″بریم بیرون؟″

سرشو بالا اورد و از تو اینه نگاهش کرد

تهیونگ اروم تر لب زد
″البته اگه تو بخوای ″

شیر اب رو بست و سمتش چرخید
تهیونگ خیره نگاهش کرد و منتظر یه ریکشن کوچیک بود ولی جونگکوک بدون اینکه بهش توجه کنه از کنارش رد شد و بعد از خارج شدنش از دسشویی سمت در اتاق رفت
تهیونگ لبخندی زد و پشت سرش راه افتاد. نگهبانا وقتی تهیونگ رو دیدن در اتاقو باز کردن و باهم از اتاق خارج شدن
موقعی که میخواستن برن بالا تهیونگ سمت نگهبانا برگشت
″یکی بره داخل اتاق حواسش بهش باشه تا من یکی رو پیدا کنم بفرستم پایین″

نگهبان باشه ای گفت و وارد اتاق شد

باهم از پله ها بالا رفتن و تهیونگ اول سمت میز پذیرش رفت
یونا با دیدنش بهش لبخند زد
″ این موقع شب چرا بیرونی دکتر؟″

تهیونگ خندید
″دلم برات تنگ شده بود اومدم بیینمت″

چشماشو ریز کرد
″میگن سلام گرگ بی طمع نیست
حالا چی میخوای؟″

دوباره خندید و بهش نزدیک شد
″اوکی تو بردی
سون وو پایین خوابیده و میخوام یکی رو بفرستی تا حواسش بهش باشه″

یونا سرشو تکون داد
″فکنم فقط جین مونده باشه
اگه نه که خودم باید برم″

تهیونگ اخم کرد
″اگه جین نبود خودت حق نداری بری
بگو یکی از نگهبانا بره″

یونا خندید و به شوخی دستشو زیر چونش زد و چشماشو خمار کرد
″چقدر هات
شبیه این دوست پسر جذابا شدی″

تهیونگ هم خندید

این وسط جونگکوک با حالت چندشی به جفتشون نگاه میکرد و منتظر بود زودتر کار تهیونگ تموم شه

تهیونگ هم دیگه چیزی نگفت و بعد از خداحافظی از یونا باهم سمت حیاط رفتن که جونگکوک یکدفعه وسط راه ایستاد و دیگه دنبالش نرفت
تهیونگ با تعجب به عقب برگشت
″چیزی شده؟″

جونگکوک دسته به سینه شد و از جاش تکون نخورد

تهیونگ بهش نزدیک شد
″دوست نداری بریم بیرون؟″

جونگکوک یه ابروشو فرستاد بالا

تهیونگ سرشو تکون داد
″نظرت چیه بریم اتاق من؟″

جونگکوک انگار که درحال فکر کردن باشه نگاهشو سمت دیگه ای داد و به افق خیره شد. بعد از لحظاتی برگشت و سمت اتاق تهیونگ راه افتاد
پس نظرش مثبت بود
تهیونگ خندید و دنبالش رفت
بدون اینکه به خودش زحمت بده حرف بزنه ، همه کاراشو میکرد
این بشر واقعن پررو بود
تهیونگ نمیدونست دوست دختراش چجوری باهاش کنار میومدن

وارد اتاق شدنو تهیونگ پشت سرش درو قفل کرد
روپوششو در اورد و به چوب لباسی آویزون کرد
جونگکوک نگاهشو اطراف اتاق چرخوند و براندازش کرد. تهیونگ سمت میزش رفت و از داخل کشو سیگار و فندکو در اورد و روی میز گذاشت

جونگکوک اول به سیگار و فندک نگاه کرد و بعد نگاهشو به تهیونگ داد

تهیونگ لب زد
″کسی نمیاد درو قفل کردم میتونی با خیال راحت بکشی″

جونگکوک سیگارو فندکو برداشت و روی مبل نشست
تهیونگ هم سمتش رفت و زیرسیگاری رو جلوش گذاشت. جونگکوک سیگارشو روشن کرد و پوک عمیقی بهش زد. شاید مدت زمان زیادی از سیگار کشیدنش نمیگذشت ولی برای کسی که روزی یه بسته سیگارو تموم میکرد مدت زمان تقریبا زیادی بود. و الان واقعن بهش نیاز داشت.
تهیونگ از یخچال کوچیک گوشه ی اتاقش دوتا هایپ برداشت و کنار جونگکوک نشست
جونگکوک تو فکر فرو رفته بود و متوجه نشستن تهیونگ کنارش نشده بود
تهیونگ هایپو جلوش گذاشت
″نمیدونم دوست داری یا نه ولی من خودم عاشق هایپم
و ادامس
این دوتا نیمه های گمشده ی منن″

تهیونگ تکخنده ای کرد و نگاهشو به جونگکوک داد
جونگ کوک نگاهشو ازش گرفت و به قوطی هایپ نگاه کرد
تهیونگ هم چیزی نگفت و بعد از اینکه قوطی هایپ رو باز کرد ادامسشو به دسته مبل چسبوند
یه قلوپ از هایپشو خورد و وقتی سرشو بلند کرد با نگاه اخمی جونگکوک مواجه شد
هایپو کنار گذاشت و گلوشو صاف کرد
″اینجوری نگام نکن عادتم شده″

جونگکوک سرشو به نشونه تاسف تکون داد و پک عمیقی به سیگارش زد
هردوشون در سکوت مشغول کارای خودشون بودن. تهیونگ کم کم از هایپش مینوشید و جونگ کوک هم پک های عمیق از سیگارش میگرفت. هردوشون توی افکار خودشون غرق بودن و چیزی نمیگفتن.

و حالا برای چند دقیقه ای میشد که تهیونگ هایپشو تموم کرده بود و به افق خیره شده بود. نفس عمیقی کشید و زیر چشمی نگاهی به جونگ کوک انداخت
″چرا انقدر لجبازی؟
واقن نمیخوای بری اون بیرون و ببینی؟″

کامل برگشت و منتظر نگاهش کرد ولی جونگکوک چیزی نگفت
عاهی کشید قوطی هایپشو بالا برد ولی با یادآوری اینکه قوطی خالیه عاهی کشید و قوطی رو روی میز گذاشت

جونگکوک هایپشو از روی میز برداشت و بازش کرد
یه پک ب سیگارش زد و پشت سرش قلوپی از هایپش خورد
تهیونگ بدون اینکه ضایع بازی دربیاره برگشت تا نگاهش کنه
ولی به محض برگشتش، وقتی جونگکوک رو اونجوری با اون حالت دید تاریخ مرگ خودشو امضا کرد
اون بشر واقعن هات و سکسی بود. حتی بدون اینکه برای این همه هات بودن تلاش کنه
اب دهنشو قورت داد و این صحنه رو به خاطر سپرد
طوری که موهاش ریخته بود تو صورتش و از پنجره به بیرون نگاه میکرد.
ولی تهیونگ میتونست یه حسرت خاصی رو توی چشماش ببینه.با اینکه اتاق زیاد روشن نبود ولی چشمای جونگکوک به شدت شفاف بودنو میتونست دو دو کردن مردمک چشماشو بفهمه
انگار حرف تهیونگ روش تاثیر گذاشته بود.

دوباره توجهش به ژستش جلب شد
طوری که با یه دست هم سیگارشو گرفته بود هم هایپش، به شدت خفن بود
جونگکوک بدون اینکه بدونه؛ یه دوست پسر جذاب بود
تهیونگ مثل همیشه نیشگونی از رون پاش گرفت تا از فکر این چیزا بیرون بیاد.
همینطور تو ذهنش با خودش کلنجار میرفت و یکی دوتا میکرد که یکدفعه دود سیگار تو صورتش پخش شد

چشماشو بست و چندتا سرفه کرد
″این دیگه چه کاری بود″

به محض باز کردن چشماش، نگاهش به جونگ کوکی خورد که لبخند کوچیکی روی صورتش بود. و خب تهیونگ هنوز نمیتونست باور کنه این واقعیه یا نه!
شاید دود سیگار بهش خورده کصخل شده. پس طی حرکت احمقانه دستاشو تو هوا تکون داد تا دود سیگار از بین بره و چندبار پلک زد. ولی وقتی مطمعن شد جونگکوک واقعن داره بهش لبخند میزنه برای چندلحظه قلبش نزد. سعی کرد نفس کشیدنو یادش بیاد
جونگکوک داشت باهاش چکار میکرد؟
تهیونگ واقن دکترش بود؟
جونگکوک واقعا مریض بود؟

وقتی سیگاری جلوش گرفته شد از فکر بیرون اومد نگاهشو به سیگار جلوش داد
جونگکوک وقتی حرکتی ازش ندید سیگارو چندبار جلوش تکون داد
تهیونگ بالاخره لب زد
″اون شبو مگه یادت نیست؟
من نمیتونم بکشم″

جونگکوک شونه هاشو بالا انداخت و سیگارشو روشن کرد
تهیونگ بدون اینکه قدرتی رو بیان کلماتش داشته باشه لب زد
″ولی دوست دارم مثل اون شب امتحانش کنم″

یهو با هضم کردن حرفی که زده چشماش درشت شد
خواست حرفشو عوض کنه که با نیشخند دیوثانه ی جونگکوک مواجه شد
سریع دستشو تو هوا تکون داد
″ن ن ن
منظورم اون چیزی که فکر میکنی نبود″

جونگکوک با همون نیشخند سرشو تکون داد و وقتی دید تهیونگ دوباره میخواد با عجله چیزی بگه، بهش اجازه نداد و دستشو پشت گردنش گذاشت و با فشاری که به گردنش وارد کرد لباشونو به هم چسبوند.

مثل دفعه قبل دود سیگارو اروم داخل ریه هاش فرستاد. بعد از فرستادن تمام دود سیگار داخل ریه هاش، سرشو به ارومی عقب برد و از فاصله ی کمی به لبای تهیونگ خیره شد
تهیونگ هیچ حرکتی نمیکرد و تمام نگاهش به چشم ها و مژه های بلند جونگکوک بود

کنترل هیچکدومشون دست خودشون نبود و انگار هردوشون مست شده بودن. از کی تاحالا آدم با هایپ مست میشد؟...

تهیونگ که تا الان لباش بی حرکت از هم فاصله داشتن دهنشو برای گفتن چیزی باز و بسته کرد ولی انگار قدرت تکلمشو از دست داده بود.
جونگ کوک نزدیکش شد. کمرشو گرفت و با چنگ زدن بهش مجبورش کرد روی پاهاش بشینه. تهیونگ که انگار مسخ حرکات جونگ کوک شده بود، بدون اعتراضی از جاش بلند شد و روی پاهای عضله ایه جونگکوک نشست

جونگکوک بدون اتلاف وقت چشماشو بست و لباشو روی لباش گذاشت
پلکای تهیونگ هم روی هم افتادن و گذاشت همه حسای خوب بهش منتقل بشن
تهیونگ دستشو لای موهاش فرو کرد
جونگکوک با نوک زبونش از لب پایین تا بالای تهیونگ رو لیس زد و از مزه هایپی که روی لباش باقی مونده بود لذت برد
با زبونش فشاری به دندون های تهیونگ وارد کرد و همین حرکتی بود تا تهیونگ اجازه بده زبون سرکش جونگ کوک وارد حفره ی دهنش بشه
جونگکوک زبونشو روی زبون تهیونگ میکشد و همین بوسشونو هات تر میکرد
زبونش هنوز خنکی و مزه هایپ رو داشت.
زبونشو به سقف دهن تهیونگ کشید و باعث شد قلقلکش بیاد
تهیونگ تکونی تو جاش خورد. برای لحظه ای مورمورش شده بود. چون به نظرش یچیزی روی زبون جونگ کوک اضافه بود. ولی سعی کرد بی اهمیت به ادامه ی بوسه برسه.
جونگکوک خندید و به کارش ادامه داد.
کمر تهیونگ رو چنگ زد و به خودش فشارش داد. تهیونگ تو جاش وول خورد و خودشو کشید بالاتر.

با هر تکونی که میخورد باسنش روی دیک جونگ‌کوک کشیده میشد و همین باعث حریص تر شدن پسر مقابلش میشد
جوری که با لذت میبوسیدش و حتی لحظه ای برای نفس گرفتن عقب نمیرفت
تنها صدای بوسه ی خیسشون بود که داخل اتاق شنیده میشد
جونگکوک با گازی از لب پایینش به بوسشون پایان داد و کمی سرشو عقب برد

به چشماش نگاه کرد و تره ای از موهاش که تو صورتش افتاده بود رو پشت گوشش فرستاد
تهیونگ بهش لبخند زد
″میدونم نباید اینو بگم ولی اونموقع یه چیزی حس کردم
میشه...
میشه دهنتو باز کنی؟″

جونگکوک پوکر شد

تهیونگ خندید و دستشو تو هوا تکون داد
″بخدا دیونه نیستم
فقط حس کردم یه چیزی مث-″

وقتی جونگکوک زبونشو بیرون اورد دهنش باز موند و ادامه حرفش یادش رفت
چندبار پلک زد تا چیزی که داره میبینه رو بتونه هضم کنه
اب دهنشو قورت داد
″پشمااااام″

با دهن باز گفت و دستشو به قصد لمس کردن زبونش جلو برد ولی جونگکوک بلافاصله زبونشو تو دهنش کرد
تهیونگ چندبار پلک زد و نگاه خیرشو از روی دهن جونگ کوک برداشت و به پسر مقابلش نگاه کرد
″توروخدا بزار یه بار دیگه بیینم″

جونگکوک اخم کرد

تهیونگ خودشو شبیه گربه شرک مظلوم کرد و دستشو روی شونه هاش گذاشت و تکونی بهش داد
″توروخدا
اون پیرسینگ زبون بود
و لعنت بهش پیرسینگ زبون کینک منه″

چشم های جونگ کوک درشت شدن

تهیونگ وقتی فهمید چی گفته دستپاچه شد
″نه منظورم اینه قشنگه″

جونگکوک ی تای ابروش بالا رفت و زبونشو به گوشه لپش فشار داد

تهیونگ خندید
″باور کن″

جونگکوک با حالت مسخره ای سرشو تکون داد

تهیونگ باز خودشو مظلوم کرد
″راه نداره باز ببینمش؟″

جونگکوک سرشو به چپ و راست تکون داد

عاهی کشید
″اشکال نداره″

بخاطر مخالفتش بادش خالی شد ولی از درون خوشحال و هیجان زده بود
اصلا باورش نمیشد که جونگکوک همین الان، اینقدر هات بوسیدتش. حتی همین الانم باورش نمیشد که روی پای جونگکوک نشسته و داره به کیس چندلحظه پیشش فکر میکنه...

توی همین فکرا بود که جونگکوک پاشو تکون داد

تهیونگ به خودش اومد و دستپاچه از روی پاهاش کنار رفت
″ببخشید یه لحظه یادم رفت″

جونگکوک فقط آروم سرشو تکون داد

تهیونگ خمیازه ای کشید و چنگی به موهاش زد
امروز خسته شده بود و به خواب نیاز داشت. این روزا نه غذای درست حسابی داشت نه خواب درستی
البته از نظرش همه اینا می ارزید چون جونگکوک باهاش خوب شده بود.

به جونگکوک نگاه کرد
″میای بریم بخوابیم؟″

جونگکوک چندلحظه خیره نگاهش کرد. همون موقع تهیونگ زد تو پیشونیش
″یادم رفت که تو نمیخوابی″

جونگکوک بازم چیزی نگفت

تهیونگ بهش نزدیک تر شد و بازوشو گرفت
″حداقل پاشو بریم ادامه حرفامونو رو تخت بزنیم″

جونگکوک با ابروهای بالا رفته بهش نگاه کرد و نیشخندی تحویلش داد

تهیونگ وقتی فهمید چی گفته چشماش درشت شد
″بی ادب منظورم حرفای عادی بود
خوشت میاد منو اذیت کنی هااا
تا هرچی میگم میخندی و نیشخند میزنی″

جونگکوک لبخند کوچیکی زد که خب حتی تهیونگ شک کرد اون لبخند باشه
باید دو طرف لب های جونگکوک رو سمت بالا میدوخت تا بفهمه لبخند زدن یعنی چی

تهیونگ پشت چشمی نازک کرد و از روی مبل بلند شد و دست جونگکوک هم کشید و باهم سمت تخت رفتن
تهیونگ به جونگکوک نگاه کرد
″بخواب ″

جونگکوک چیزی نگفت و تهیونگ بعد از اینکه جونگکوک خوابید کفشای خودش هم در اورد و اول پتو رو روی جونگکوک انداخت و بعد خودش خوابید و پتو رو روی خودش هم انداخت.

برگشت تا سمت جونگکوک بخوابه که با چشمای درشت جونگکوک مواجه شد
اولش هول کرد ولی بعد سعی کرد تا تنور داغه بچسبونه
یه نفس عمیق کشید و بهش لبخند زد
″از نزدیک قشنگ تری
تو واقن خیلی زیبایی
حیف نیست زیبایی تو از همه پنهان میکنی؟″

جونگکوک اصلا تکون نمیخورد و حتی هیچ ریکشن بدی هم نشون نداده بود
فقط خیره به لباش بود.

تهیونگ لبشو با زبونش تر کرد و ادامه داد
″یادمه نمیذاشتن بابامو ببینم. هروقت میرفتم اونجا منو مینداختن بیرون. میگفتن توی تیمارستان جای بچه نیست و روحیت خراب میشه. ولی من هیچوقت کم نمیوردم و با تمام وجود صدای عذاب کشیدنای بابامو میشنیدم.
به خاطر بابام خیلی ناراحت بودم و وقتی هم که مادرمو دیدم خوشحال شدم و خواستم برم بغلش کنم ول...ولی...مامانم من....منو زد و...گف...گفت که نمیخ...نمیخواد دیگه من....منو ببینه″

دیگه نمیتونست جلوی خودشو بگیره و کلماتشو بریده بریده به زبون میورد
یاداوری اون روزا واقعن براش سخت بود و حتی با به یاد اوردنشون روح و روانش بهم میریخت.

جونگکوک چیزی نگفت و منتظر بود تا ادامه داستانو بشنوه
تهیونگ خودشو جمع کرد
″اخرین باری که مامانمو دیدم رفتم در خونش
داشتم باهاش حرف میزدم؛ ینی داشتم التماسش میکردم ولی به حرفم گوش نمیداد
همون موقع ی پسر بچه وارد حیاط شد و به مامان من گفت مامان گشنمه
مامان منم با لبخند جوابشو داد و وقتی اون بچه وارد خونه شد باز بهم اخم کرد و منو هول داد تو کوچه″

به جونگکوک نگاه کرد که همچنان خیره بهش بود
″منکه از گذشته تو چیزی نمیدونم ولی میتونم حدس بزنم که یه شخصی یا ی چیزی توی ذهنته که مانع خوب شدن تو میشه
نمیدونم چیه ولی میدونم انقدر بهش فکر میکنی و باهاش دعوا میکنی که اون شخص یا اون چیز از تو قوی تر شده
میدونم سخته ولی باید اونو توی ذهنت بکشی تا اروم بشی و بتونی زندگی کنی″

مکث کرد و دوباره ادامه داد
″مامانم همیشه برام یه داستان تعریف میکرد
ی دختره همیشه دنبال ی جادو و طلسم بوده تا برای همیشه زیبا ترین دختر شهر باقی بمونه
روزا و ماها وقتشو؛ پولشو؛ همه چیزشو صرف پیدا کردن اون جادوگر میکنه تا بتونه همیشه جوون و زیبا بمونه
ولی ی روز ی بچه بهش میگه تا وقتی خودتو پیدا نکنی نمیفهمی که چقدر زیبایی و تو کل عمرتو دنبال زیبایی گشتی در صورتی که زیبا بودی
حالا ن کسی رو پیدا کردی نه دیگه جوونی
پیر شدی و هیچی نداری. دیگه ن پولی داری ن چیزی برای از دست دادن
بهش گفت تو همیشه دنبال چیزی بودی که هستی″

با مکث ادامه داد
″میدونم ربطی نداشت ولی جونگکوک به این فکر کن که تو بهترین روزای عمرتو توی این خراب شده موندی درحالی که میتونستی اون بیرون با دوستات کلی حال کنی و اصلا چشمت به همچین جایی نخوره و مغزت به همچین مکانی خطور نکنه
حالام که اومدی هیچ تلاشی برای خوب شدن نمیکنی لعنتی
جونگکوک به این فک کن که اون بیرون خیلی چیزا تغییر کرده و تو هنوز ندیدی
لطفا بیدار شو و ببین تو چه باتلاقی گیر کردی″

سمتش برگشت تا ببینه ریکشنش چیه ولی با چشمای بسته جونگکوک مواجه شد
اول فکرد داره بهش بی محلی میکنه ولی وقتی صدای نفسای منظمشو شنید مطمعن شد خوابیده
ینی کی خوابیده بود که متوجه نشده بود؟
جونگکوک سرشو روی سینش گذاشته بود و خوابش برده بود
تهیونگ بهش لبخند زد و روی موهاشو بوسید
تهیونگ هم چشماشو بست و سعی کرد بخوابه. هنوزم باورش نمیشد که جونگکوک توی بغلش خوابش برده. عین یه رویا میموند براش
باید حتما ب یونگی و پرفسور میگفت

.
این پارت 6769 تا کلمه شده🌚
ینی واقن براتون جبران کردم
هم طولانیه هم پر اتفاق 😈💜
امیدوارم خوشتون بیاد 🙂💕
شرط ووت هم 170😅💛☁✨

Comment