16

چشما و ذهنش به شدت نیازمند یه خواب طولانی بود ولی نمیتونست بخوابه. جونگکوکِ لعنتی هم حداقل پنج دقیقه نمیخواست چشم رو هم بزاره تا حداقل خیالش از بابت اون راحت باشه. فقط مثل همیشه سرشو تو دفترچش فرو کرده بود و مشغول نوشتن چیزی بود. و این وسط تهیونگ دلش می خواست بره جونگکوک و اون دفترچشو باهم اتیش بزنه....

از رو صندلی بلند شد و سعی کرد از شدت خواب آلودگی نخوره زمین. جونگکوک زیرچشمی بهش نگاهی انداخت و بی توجه دوباره مشغول کشیدن شد. تهیونگ با دو انگشت رو چشم هاش دست کشید و کنارش ایستاد
″من میرم یه ذره کار دارم میام زود″

جونگکوک بهش نگاه کرد و سرشو خیلی اروم تکون داد. تهیونگ هم لبخند کمرنگی بهش زد ولی ارتباط چشمیشو باهاش قطع نکرد. شاید برای بقیه چیز خاصی نبود ولی همینکه جونگکوک سرشو براش تکون میداد خیلی خوشحال کننده بود...
دستشو تو جیبش فرو کرد و بعد از دراوردن آدامسی اونو جلوی جونگ کوک گرفت
″اینو بخور شاید ترکوندن ادامس حس خوبی بهت بده″

جونگکوک با تردید بهش نگاه کرد و بعد از چند لحظه ادامسو ازش گرفت. دو طرف لب هاش برای لبخند ریزی کشیده شده بودن؛ ولی نگاهش به آدامس افتاد و باعث شد چند لحظه خیره نگاهش کنه؛ اخم کرد و ادامسو کف دست تهیونگ کوبید و دوباره نگاهشو به دفترچش داد.
تهیونگ دست جونگکوک رو محکم تو دستش گرفت و نگه داشت؛
″به هرچی که تو ذهنته گوش نکن. اون کسی که داره دعوات میکنه رو ولکن. این منم تهیونگ و دارم بهت میگم ادامس بخور″

جونگکوک مشتشو محکم تر کرد و دندوناشو روی هم سابید؛ نفس عمیق و لرزونی کشید و نگاهشو به تهیونگ داد؛

تهیونگ بهش لبخند زد و گفت
″میبینی؟
من کیم تهیونگم
با اون شخصی که تو ذهنته زمین تا اسمون فرق دارم″

دستشو آروم شل کرد و با انگشت شصت پشت دست جونگ کوک رو نوازش کرد؛ جونگکوک سرشو بلند کرد و برای چندلحظه خیره نگاهش کرد؛ از نظر تهیونگ ، جونگ کوک الان دقیقا شبیه پسربچه های مظلوم شده بود؛ لبخندی زد و چشماشو به نشونه اطمینان یکبار بست و باز کرد؛ جونگ کوک نگاهشو به آدامس داد؛ از دستش گرفت و با تردید تو دهنش گذاشت و شروع کرد به جوییدن آدامس. لبخند تهیونگ پر رنگ تر شد؛ دستشو بلند کرد تا موهای جونگ کوک رو نوازش کنه ولی وسط راه ایستاد؛ دستشو مشت کرد و چشماشو روی هم فشار داد؛ چرخید و به سرعت از اتاق خارج شد؛ هنوز اونقدر اوکی نشده بودن که بتونه بدون اجازه لمسش کنه. باید اروم اروم پیش میرفتن. باید طبق میل جونگکوک پیش میرفت تا بتونه باهاش همکاری کنه؛ در غیر این صورت هیچی درست پیش نمیرفت...

وارد اتاقش شد و روپوششو روی دسته مبل انداخت و ادامسش هم از توی دهنش دراورد و داخل سطل آشغال پرت کرد. کفشاشو در اورد و وقتی کف پاهاش با سرامیک سرد اتاق برخورد کرد ، چندلحظه سرجاش وایساد و از این حس خنکیِ خوبی که بهش القا شده بود نهایت لذت رو برد...
روی تخت دراز کشید و ساعدشو روی چشماش گذاشت. فکرش سمت جونگ کوک و واکنشش رفت؛ موقعی که جونگکوک اولش ازش قبول کرد ولی بعد ردش کرد. این ینی اینکه جونگکوک ذهنش مریضه و توی ذهنش از یکی میترسه؛ یا میترسه یا یکی داخل ذهنش براش رهبری میکنه. این رهبری میتونه هم از ترس باشه هم از نفرت...
یعنی جونگکوک جزو کدوم دستس؟

.
.

(فلش بک به شب قبل)

وارد باغ شدنو جیمین مشغول دید زدن اطرافش شد. یونگی زیرچشمی بهش نگاهی انداخت و دید که اصلا حواسش بهش نیست و تو دنیای خودشه

آروم لب زد
″یادت نره چیا گفتم
لطفا این چند ساعتو سعی کن جدی باشی″

جیمین چشمشو از اون باغ عظیم گرفت و سمتش برگشت
″اول اینکه خر نیستمو میفهمم
دوم اینکه یادت نره قول دادی وقتی بهت کمک کنم توهم به تهیونگ کمک کنی و درباره جونگکوک بهش بگی
سوم اینکه من کارمو بلدم تو حواست به خودت باشه دوست پسر جان″

یونگی تک خنده ای کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد
″اوکی حواسم هست چه قولی دادم″

جیمین سرشو تکون داد و دوباره به اطرافش خیره شد؛ یونگی هم سمت پارکینگ رفت و ماشین رو کنار ماشینای دیگه پارک کرد. جیمین زودتر از ماشین پیاده شد و دست به سینه منتظر یونگی موند.
یونگی هم بعدش از ماشین پیاده شد و سوییچ رو تو جیبش گذاشت و باهم سمت عمارت راه افتادن...

جیمین نگاهش سمت چند نفری رفت که داخل حیاط قدم میزدن و صحبت میکرد؛ احساس غریبی بهش دست داده بود؛ اون هیچ کسو اینجا نمیشناخت و یونگی هم شخصی بود که فقط روی مخش بره؛ ولی خب تنها شخص آشنای این داخل مهمونی بود؛ بیشتر به یونگی نزدیک شد و باهاش هم قدم شد. یونگی زیرچشمی بهش نگاهی انداخت و خندید
″گود بوی″

جیمین سمتش برگست
″چندبار بگم اسمی که روت گذاشتمو توی مکان های عمومی نگو؟
خوشم نمیاد کسی بدونه چی بهت میگم″

یونگی پوکر سمتش برگشت و جیمین لبخندش عمیق تر شد. از پله ها بالا رفتن و به در ورودی نزدیک شدن؛ یکی از خدمتکارا که دختر بود جلوشون خم شد و جیمین همونجور که بازوی یونگی و گرفته بود کمی خودشو اویزون کرد تا بتونه پشت اون دخترو ببینه. سوتی زد و صاف وایساد
″لعنتی چ کونی داره″

همون موقع یونگی کونشو محکم گرفت و جیمین سرجاش موند
″کون از این بهترم هست؟″

جیمین دستشو پس زد
″متجاوز″

به محض وارد شدنشون به عمارت، دهن جیمین باز موند. به غیر از زیبا بودن داخل عمارت ، جمعیت زیادی به این مهمونی اومده بودن؛ کلی دختر و پسرهای جوون و زن و مردهای سن بالا؛ با همه مدل استایل و قیافه؛ خیلیا باهم لاس میزدن، یه سریا وسط درحال رقصیدن بودن و حتی یه سریا فقط نشسته بودن و از مهمونی لذت میبردن. انواع و اقسام مشروب و خوراکی ها روی میز بود.
آب دهنشو قورت داد و زیر لبی زمزمه کرد
′کی میخواد اینارو جمع کنه؟′
توی همین فکرا بود که با کشیده شدن دستش توسط یونگی به خودش اومد و نگاهشو سمتش چرخوند؛ یونگی به روبروشون اشاره کرد؛ جیمین سرشو چرخوند و متوجه مرد میانسالی شد که جلوش وایساده بود و مشتاق نگاهش میکرد. جیمین خونسردی خودشو حفظ کرد و با یه لبخند جذاب جلوی اون مرد کمی خم شد
″سلام ، پارک جیمین هستم″

اون مرد مشتاقانه دستای جیمین رو داخل دستاش فشرد و لبخند چندشی تحویلش داد
″خوشحالم که اومدی″

جیمین خندید و توی ذهنش چندبار عق زد؛ وقتی گرمای دست اون مردو حس کرده بود، حالش بهم خورده بود و فقط دلش میخواست به سرعت دستشو پس بزنه. نگاه اون مرد به طرز ضایعی خیره و کثیف بود طوری که جیمین حس میکرد لخت جلوی اون مرد ایستاده؛ و خب اصلا از این حرکت خوشش نیومده بود.

″بشینید و از خودتون پذیرایی کنید″

جفتشون لبخند ظاهری زدن و دست تو دست هم سمت یکی از صندلی ها رفتن. جیمین به سرعت رو یکی از صندلی ها نشست و دستشو به گوشه تیشرتش کشید

یونگی نگاهش کرد
″چیزی شده؟″

جیمین سرشو تکون داد
″نه هیچی″

یونگی چیزی نگفت و از مشروب روی میز برای خودش کمی ریخت. جیمین در سکوت اطرافو نگاه میکرد. خانواده نسبتا پولداری بودنو مهمونی های زیادی میرفتن ولی این یکی خیلی شیک بود. کم پیش میومد به همچین مهمونی هایی بیان ولی اون الان تو همچین مهمونی حضور داشت. چقدر دلش میخواست تهیونگ هم الان اینجا میبود...

توی همین فکرا بود که یونگی به بازوش زد
″بخور دیگه″

لیوان مشروبو برداشت و یه قلوپ ازش نوشید. یونگی منتظر نگاهش کرد و وقتی واکنشی ازش ندید بیشتر بهش زل زد. جیمین متوجه نگاهش شد و خندید
″درسته دکترم ولی بچه مثبت که نیستم
وقتایی که شیفت نداشته باشیم میخوریم″

یونگی پشت سرشو خاروند
″راست میگی ها
چرا فراموش کردم؟″

جیمین خندید و چیزی نگفت. یونگی یه قلوپ دیگه از مشروبش نوشید و توی فکر فرو رفت.
′درسته شوخ و مشنگه ولی خیلی زرنگ و باهوشه. فقط با نگاه کردن بهم فهمید دارم به چی فکر میکنم. اگه این اینجوریه دوستش هم حتما همینقدر باهوشه و همه چیز و خیلی زود میفهمه. البته فهمیدنش مهم نیست باید بفهمه ولی نمیخوام جونگکوک یهو لج کنه و بگه همه چیزارو من به تهیونگ لو دادم. البته اگه قبلش جیدن نرینه تو همه چیز. اول باید جونگکوک رو برای شنیدن هر حرفی اماده کنم. امیدوارم کله شق نباشه و همه چیزو قبول کنه. عاحح خانم جئون این چه پسری بود که پس انداختی؟ ′

رشته افکارشو پاره کرد و نگاهشو به اطرافش داد. خیلی ها هنوز متوجه حضورش نشده بودن ولی اونایی که فهمیده بودن بهش سر زده بودن و حال جونگکوک رو ازش پرسیدن. خیلی هام ابراز دلتنگی کردنو گفتن دوست دارن دوباره با جونگکوک یه مهمونی داشته باشن...

جیمین بهش نزدیک شد
″معلومه جونگکوک خیلی طرفدار داره ها″

سرشو تکون داد
″اوهوم″

بیشتر بهش نزدیک شد
″عاشق پیشه های تو کجان؟″

پیکشو بلند کرد و تا یه قلوپ دیگه از مشروبش بنوشه؛ جیمین منتظر نگاهش کرد تا بعد رضایت بده حرف بزنه
″تا وقتی تو باشی هیچکدوم نمیان″

چشماشو ریز کرد
″تو از من استفاده ابزاری کردی؟
منو اوردی که کسی مزاحمت نشه؟ ″

سرشو تکون داد
″ولی یادم رفت که تو خودت منشا مزاحمتی″

جیمین پوکر شد و با پاش ضربه نه چندان محکمی به ساق پای یونگی زد
″بی ادب″

چند دیقه دیگه تو جاش نشست و به اطراف نگاه کرد. همه دخترا بهش چشمک میزدنو براش دست تکون میدادن ولی جیمین خیلی خنثی نگاهشو ازشون میگرفت. اون گرایش خودشو میدونست و اینم میدونست که به دخترا هیچ حسی نداره.

یونگی بدون اینکه حواسش باشه داشت پشت سرهم الکل میخورد و جیمین متوجه گیج شدنش شد. خیلی دقیق دلیل اومدنشو نمیدونست ولی خب از هیچی بهتر بود. البته اگه یونگی عین اشغال ولش نمیکرد و تنها نمیموند. تصمیم گرفت بره یه دوری بزنه بلکه بتونه یه شماره ای چیزی جور کنه...
از روی صندلی بلند شد و به محض اینکه خواست حرکت کنه، یونگی از پیش دوستاش برگشته بود.
جیمین سوالی نگاهش کرد و منتظر شد تا بهش برسه
″کجا؟″

سرشو صاف کرد
″برم ی دور بزنم″

یونگی با اخمی بازوشو فشار داد و مجبورش کرد بشینه
″لازم نکرده″

جیمین با اخم نشست
″چته بابا نمیخوام فرار کنم که ″

سرشو تکون داد
″اوکی پاشو باهم بریم″

چشماشو چرخوند
″شاید نخوام با تو باشم″

دماغشو بالا کشید و از سرجاش بلند شد؛ دست جیمین و گرفت و با بیخیالی سرشو تکون داد
″اوهوم″

جیمین پوکر نگاهش کرد و چشماشو تو حدقه چرخوند. باهم از عمارت خارج شدن و سمت حیاط پشتی رفتن. جیمین در واقعیت هیچ مخالفتی نداشت و میخواست ببینه یونگی قراره چکار کنه. اون مست شده بود و کاراش دست خودش نبود.

یونگی روی چمن نشست و دست جیمینم کشید تا کنارش روی چمن ها بشینه؛ جیمین دقیقن کنارش روی چمن پرت شد ولی ترجیح داد چیزی نگه و نزنه تو دهن یونگی؛ جفتشون به اسمون نگاه کردن و مشغول تماشای ستاره ها شدن...

جیمین با شنیدن صدای آروم یونگی سرشو برگردوند
″همیشه دلم میخواست ذهنمو از دست بدم. یا با جونگکوک بستری بشم″

خندید
″اینجوری حداقل پیش هم بودیم.
تو دکتری؛ میتونی حافظه منو پاک کنی؟″

منتظر نگاهش کرد و جیمین چشماش درشت شد
″منو میگی؟″

″ب جز تو کسی اینجاست؟″

سرشو ب چپ و راست تکون داد
″حالا برای چی میخوای حافظتو پاک کنی؟″

جوابشو نداد

جیمین بهش نزدیک شد
″باید بدونم تا بتونم کمکت کنم″

یونگی چیزی نگفت و جیمین بیشتر بهش نزدیک شد؛ طوری که وقتی نفس میکشید روی گردن یونگی خالی میشد
″اولین چیزی که بهت کمک میکنه فراموش کنی اینه که اونو با یکی درمیون بزاری″

یونگی چرخید و نگاهش کرد؛ از همون فاصله ی کم تو چشمای هم خیره شدن؛ جیمین به سختی نگاهشو ازش گرفت و کمی عقب تر رفت؛ لبخند اطمینان بخشی بهش زد و سرشو تکون داد؛ یونگی چیزی نگفت و فقط سرشو پایین انداخت؛
جیمین هم ترجیح داد چیزی نگه تا خودش تصمیم بگیره کی میخواد صحبت کنه؛ میدونست به حرف میاد. پس سکوت کرد تا خودش شروع کنه

سرشو بلند کرد؛ یادآوریه اون روزا براش سخت بود؛ جوشش اشک رو داخل چشماش حس میکرد و هرلحظه ممکن بود بغضش بشکنه و تا میتونه گریه کنه؛ دست خودش نبود؛ اون فقط خاطره های خوبی نداشت.

به اسمون نگاه کرد و لب زد
″فقط ده سالم بود که بهم تجاوز شد″

چشمای جیمین درشت شد

یونگی با همون لحن آروم ولی پر از دردش ادامه داد
″اون روزو هیچ وقت یادم نمیره
بعد از مسابقه تو رختکن تنها بودمو داشتم لباسمو عوض میکردم که مربیمون وارد رختکن شد و شروع کرد به حرفای عاشقانه زدن...
من نمیفهمیدم چی میگه برای همین ترسیده بودم.ولی اون بدون اینکه بهم توجه کنه بهم تجاوز کرد و بعدش منو به خونمون برگردوند و گفت من تب کردم.
اول خواستم لوش بدم ولی فهمیدم برای خودم بد میشه پس چیزی نگفتم و از اون روز دیگه کلاس نرفتم. چندبار اومد خونمون و به بهونه های مختلف از مامانم خواست تا من برگردم سر کلاس ولی من نرفتم؛ وقتی جونگکوک قضیه رو فهمید عصبی شد و بدون اینکه من بفهمم مربی رو کتک زده بود و از اون روز من دیگه اون مربی و ندیدم.
به گفته خودش جونگکوک میگفت کلی کتکش زده و گفته سمت من بیاد زندش نمیذاره″

جیمین توی سکوت داشت به حرفاش گوش میداد. اولین راه برای حرف زدن یکی این بود که سکوت کنی و بزاری حرفاشو کامل بزنه. جیمین اصلا فکرشو نمیکرد یونگی همچین گذشته ای داشته باشه...
رفتار بدشو با سون وو دیده بود ولی نمیدونست دلیلش همچین چیزی باشه. حالا میفهمید چرا یونگی با سون وو خوب نبود و ازش بدش میومد...
یونگی سرشو چرخوند و بهش نگاه کرد و پوزخند زد
″چیه دکتر؟″

جیمین لبخند کمرنگی زد
″هیچی″

یونگی خیلی یهویی تو جاش تکون خورد و سرشو رو پاهای جیمین گذاشت؛ نفس عمیقی کشید و به اسمون نگاه کرد. جیمین پاهاشو جا به جا کرد تا سرش راحت تر باشه و با لبخند چهره ی یونگی رو زیر نور ماه تماشا کرد. یونگی دماغشو بالا کشید و دستاشو توهم قفل کردو روی سینش گذاشت...
جیمین ی دستشو تکیه گاه رو چمنا گذاشت و با دست ازادش مشغول نوازش موهای یونگی شد...
یونگی بخاطر حس خوبی که از انگشتای جیمین پیدا کرده بود لبخند آرامش بخشی زد و چشماشو بست. دلش میخواست این حس رو با تک تک سلولاش لمس کنه. مست بود ولی هنوزم رو خودش کنترل داشت. میدونست چه چیزایی رو به جیمین گفته؛ ولی از گفته هاش پشیمون نبود. درسته شیطون و بی ادب بود ولی واقن دکتر خوبی بود و ادم میتونست بهش اعتماد کنه...

همونجور که چشماش بسته بود لب زد
″با من قرار میذاری؟″

دستای جیمین تو موهاش بی حرکت موند
″چی؟″

چشماشو باز کرد و نگاهشو به چشمای متعجب جیمین داد
″میگم با من قرار میذاری؟″

جیمین به رو به رو نگاه کرد و سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه. اون از یونگی و کلا اینجور تایپ پسرا خوشش میومد و حالام چی بهتر از این؟
ینی باید جواب مثبت میداد؟
البته میتونست از راه های دوستیشون، یونگی و درمان کنه چون میدونست ادمی نیست که پیش مشاوره بره. پس تصمیم خودشو گرفت

سرشو خم کرد و از بالا به یونگی خیره شد
″اره″

یونگی دوباره چشماشو بست و لبخندی روی لبش اومد. جیمین هم لبخند زد و دوباره شروع کرد به نوازش کردن موهای یونگی...

.
.

در با شتاب باز شد و یونا ترسیده توی چهارچوب در ظاهر شد. تهیونگ به سرعت از خواب پرید. نمیدونست کجاست و داره چکار میکنه. حتی نمیدونست خوابه یا بیداره؟...
یونا بهش نزدیک شد
″بدو بیا″

تهیونگ خواست حرف بزنه که یونا با بغض و صدای لرزونی لب زد
″جونگکوک ″

تهیونگ دیگه هیچ حرفی نزد ؛ کفشاشو به سرعت پوشید و روپوششو همینطور روهوا برداشت و از اتاق خارج شد. یونا هم به سرعت پشت سرش از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش بست؛ تهیونگ همونجور که دوان دوان سمت زیرزمین میرفت روپوشش رو هول هولکی تنش کرد؛ با نگرانی سمت یونا برگشت و به محض اینکه دهن باز کرد تا چیزی بگه، یونا سریع لب زد
″بخش عصاب″

دوباره برگشت و ایندفعه با سرعت بیشتری سمت طبقه بالا حرکت کرد؛ نفهمید پله ها رو چجوری بالا رفت؛ یاد چند دقیقه پیش افتاد که وقتی خواب بود و داشت کابوس میدید؛ توی خواب ناله میکرد و انگار از چیزی میترسید؛ و خب انتظارش رو نداشت خواباش انقدر زود تعبیر بشن...

حتی از داخل راه رو هم میتونست صدای عربده های جونگکوک رو بشنوه. قلبش به درد اومد. کاشکی از پیشش نمیرفت..
پله هارو تند تر بالا رفت و بالاخره به سالن اعصاب رسید؛ در شیشه ای رو کنار زد و وارد بخش شد؛ جیمین رو دید که نگران، پشت در ایستاده. با ترس به جیمین نگاهی انداخت که جیمین به سرعت نزدیکش شد و شونه هاشو گرفت
″نگران نباش، جیدن بردش″

تهیونگ چشماشو روهم فشار داد و کمی تو جاش وول خورد تا خودشو از حصار دستای جیمین آزاد کنه؛ ولی جیمین محکمتر شونه هاشو گرفت
″لعنتی انقدر ضعیف نباش. چیزی نمیشه؛ نمیتونه کاری کنه″

تموم شدن حرف جیمین مصادف شد با صدای داد جونگکوک. جفتشون نگران سمت در برگشتن؛ تهیونگ طاقت نیورد و خودشو از بغل جیمین بیرون کشید. به سرعت وارد اتاق شد ؛ ولی با دیدن جونگکوک تو اون وضعیت احساس کرد قلبش فشرده شده. اون صحنه براش خیلی اشنا بود. اون صحنه رو بارها دیده بود.
جیدن با اخم سمتش برگشت
″از اتاق برو بیرون″

تهیونگ همینطور که خیره ی جونگ کوک بود سرشو به چپ و راست تکون داد

جیدن داد زد
″بهت گفتم برو بیرون″

تهیونگ چندبار دهنشو بازو بسته کرد تا چیزی بگه ولی موفق نشد

جیدن اخم کرد و بهش نزدیک شد
″باید بری بیرون″

تهیونگ اب دهنشو قورت داد و جیدن و به طرفی هل داد و سمت جونگکوک رفت؛ بهش ارامبخش زده بودن؛ الان جونگ کوک اصلا نمیدونست تو کدوم دنیاست و فقط میخواست مثل یه ماشین کشتار هرچی دم دستش بود رو بشکنه و هرکی جلوی راهش سد میشد رو بکشه؛
ولی الان عربده هاش داشتن اروم و اروم تر میشدن. نمیدونست چقدر طاقت داره که میتونه این صحنه هارو ببینه. دلش میخواست جیدن رو خفه کنه ولی نمیتونست. دلش میخواست جونگکوک و بغل کنه ولی نمیتونست. دلش میخواست دستاشو بزاره رو سرشو داد بزنه ولی نمیتونست...
توی همین فکرا بود که بالاخره رسید بالای سر جونگ کوک؛ دست جونگکوک رو توی دستش گرفت و فشار داد. جونگکوک چشماشو به سختی باز کردو نگاهشو به تهیونگ داد. جونی براش نمونده بود و حتی نمیتونست دقیق ببینه. تهیونگ وقتی حالشو دید نتونست خودشو نگه داره و قطری اشکی از روی گونش به روی لب های جونگ کوک چکید..

جونگکوک با خیس شدن لبش با طعم قطره اشک شور تهیونگ چشماشو به آرومی بست و لبخند بی جونی روی لبش به وجود اومد؛
تهیونگ هم لبخند کوچیکی زد و دست ازادشو داخل موهاش فرو کرد.

جیدن با دیدن صحنه ی رو به روش با عصبانیت سمتشون رفت و خواست مخالفت کنه که جیمین همون لحظه وارد اتاق شد؛ دید که جونگ کوک به دست تهیونگ آروم گرفته؛ لبخندی زد؛ دوست عزیزش کارشو خوب بلد بود
نگاهش سمت جیدن رفت؛ با عصبانیت سمتش رفت و بازوشو گرفت
″چند لحظه سعی کن ادم باشی و از اتاق برو بیرون″

جیدن با اخم سمتش برگشت
″تو چکار داری؟″

جیمین بازوشو بیشتر فشار داد
″مث سگ ازش میترسی
بزار وقتی خوب شد باهاش دعوا کن″

جیدن اخمی کرد و دندوناشو رو هم سابید
″به تو هیچ ربطی نداره″

سرشو تکون داد
″اگه به من ربطی نداره پس به توهم ربطی نداره″

جیدن رو کشون کشون از اتاق بیرون انداخت و به دست نگهبانا سپرد. نفس عمیقی کشید و درو بست.
برگشت و کنار تهیونگ وایساد
″دیگ گریه نداره که″

این جمله کافی بود تا گریه هاش تبدیل به هق هق بشه

جیمین دستشو دور شونه هاش انداخت
″عع تهیونگ؟
بسه دیگ میخوای بالا سرش گریه کنی؟″

دماغشو پاک کرد ولی بازم چیزی نگفت

جیمین ادامه داد
″اول خودتو جمع کن بعدشم به این بدبخت برس″

تهیونگ دماغشو بالا کشید و سرشو تکون داد. جیمین با لبخند اطمینان بخشی چندبار پشت کمرش زد از اتاق بیرون رفت؛
تهیونگ چندتا نفس عمیق کشید و سعی کرد با تند تند پلک زدن جلوی گریشو بگیره. وقتی حالش بهتر شد یه صندلی برداشت و کنار تخت گذاشت و روش نشست؛ دوباره دست جونگ کوک رو گرفت و شروع کرد به کشیدن شکلای نامفهوم...
حالا صدای دادها و عربده های جونگکوک تبدیل به ناله های اروم شده بودن. گیج و منگ شده بود و همش ناله میکرد. بعضی وقتا اخم میکرد و سعی میکرد چیزایی که جلو چشمش ظاهر میشنو پس بزنه...

با ی لیوان اب داخل اتاق برگشت؛ جونگکوک هنوز منگ بود و ناله هاشم اروم تر شده بود. بالا سرش وایساد و سمتش خم شد؛ دستشو زیر گردنش برد و سرشو کمی بلند کرد تا کمکش کنه بتونه آب بخوره؛ لیوان اب و به لبش چسبوند و اروم اروم اب رو داخل دهنش فرستاد؛ حواسش بود زیاد بهش اب نده تا بپره تو گلوش. جونگکوک اروم اروم اون مایع بی رنگ رو مینوشید؛

لیوان رو پایین تخت گذاشت و دوباره رو صندلی نشست. دستشو گرفت و فشار داد. جونگکوک تخت تاثیر ارامبخش قرار گرفته بود و کاملا بیهوش شده بود. تهیونگ هم چیزی نگفت و فقط توی سکوت بهش خیره شد...

توی سکوت به خاطراتش فکر کرد. خاطره های تلخش. دلش نمیخواست به یاد بیارشون ولی الان بهترین موقعیت بود تا گذشته و مرور کنه. نمیتونست به کسی چیزی بگه ولی حداقل میتونست تو ذهن خودش ده ها بار مرورش کنه...

.
.

چشماشو روهم فشار داد و سعی کرد بدنشو تکون بده ولی نمیتونست. بدنش سر شده بود و حس ادمای فلج و داشت. به پایین پاش نگاه کرد که چشمش خورد به تهیونگ. سرشو گذاشته بود رو تخت و غرق خواب بود. توی خواب داشت گریه میکرد و وقتی بیشتر توجه کرد متوجه شد روتختی کلا خیس شده. تهیونگ سرشو بد گذاشته بود و نمیتونست درست نفس بکشه. دست جونگکوک و صفت گرفته بود و حتی تو خواب هم ولش نمیکرد...

اول از همه دست تهیونگ و از لای موهاش کشید بیرون و دست خودشو از تو دستش کشید بیرون و سعی کرد روی تخت نیم خیز بشه.
به سختی تونست رو تخت نیم خیز بشه و وقتی پایین تخت و دید متوجه لیوان اب شد؛ دوباره سرشو اورد بالا و به تهیونگ نگاه کرد. اون دکتر واقن ی چیزیش بود. همرو دوست داشت و برای همه از جون مایه میذاشت. به قیافه غرق خوابش نگاه کرد و خندید. شبیه بچه ببر شده بود تو خواب. سعی کرد خودشو تکون بده و به تهیونگ نزدیک تر بشه. سرشو از رو تخت بلند کرد و وقتی اون همه اشک و دید متعجب شد و تو ذهنش گفت این همه اشک و از کجاش اورده؟

سرشو جا به جا کرد و روی تخت درستش کرد. ی تیکه از پتو رو گذاشت زیر سرش تا هم بهتر بخوابه هم دیگه زیر سرش خیس نباشه. ارنجشو گذاشت زیرشو به قیافه اون ببر کوچولو خیره شد. نمیدونست چی داره ولی میتونست بقیه و جذب خودش کنه. انقدر بچه خوب و مودبی بود که همه چه دختر چه پسر دوسش داشتن...
همیشه سعی میکنه طرف مقابلش خوشحال باشه حتی اگه حرفای خودشو عملی نکنه.
ادم پر حرفیه و جونگکوک متوجه این میشه که وقتایی که پیششه خیلی براش سخته. چون جونگکوک باهاش حرف نمیزنه و تهیونگ هم مجبوره از ی جایی به بعد سکوت کنه...

دستشو برد جلو و موهای اضافی که ریخته بودن رو صورتشو زد کنار تا راحت تر بخوابه. تهیونگ قلقلکش اومد و دماغشو خاروند. جونگکوک بهش خندید مثلا تهیونگ میخواست حواسش بهش باشه ولی خوابش برده بود. یاد اون اتفاقا افتاد و اخمش پررنگ شد. اصلا نفهمید چی شد که جیدن یهو وارد اتاق شد و شروع کرد رو مخش رفتن...
دراز کشید رو تخت و دستشو گذاشت زیر سرشو به سقف سفید اتاق خیره شد.

وقتی تهیونگ رفت داشت به دفترچش نگاه میکرد که جیدن وارد اتاق شد. اولش بهش اهمیت نداد و سعی کرد جدی نگیرش. مثل همیشه میومد پارس میکرد و میرفت. البته این مدت به خاطر تهیونگ نتونسته بود زیاد بیاد. وقتی وارد اتاق شد جونگکوک نفهمید چی شد که انقدر عصبی بود. ولی جیدن و خوب میشناخت؛ اون وقتایی که عصبی میشد همینجوری میشد. از خودش باد گرفته بود؛ وقتایی که عصبانیه سر بقیه باید خالیش کنه...

.
.

″بهم نگاه کن″

″چرا لال شدی و مثل قبل زبون درازی نمیکنی؟″

″هیچ کدوم اینا نمیدونن چ شیطانی هستی ولی من خوب میدونم″

# دیالوگ

.
سلام بچه ها اینو حتما بخونید میخوام چندتا نکته بگم

1 جونگکوک با یونگی و جیهوپ حرف میزنه فقط با تهیونگ حرف نمیزنه. من حرف زدنشو داخل داستان نمیارم ک داستان جذاب بمونه...

2 موقع امتحانامه و منم سال اخری ام
پس باید سر پارت ها شکیبا باشین چون نمیتونم انقدر زود عاپ کنم. پس انقدر نگین عاپ کن و فلان و اینا...
من خودم عذاب وجدان دارم

شرط ووت 100 تا😉💕

Comment