ACT III: Chapter twenty three


راهرو های پر پیچ و خم رو دویدم تا هری رو پیدا کنم و از کنار تابلوی اعلانات و استودیو A گذشتم، جایی که دسته ای از رقصنده های سپاه باله مچ های زخمیشون رو با باند میبستن و گروه باقی مونده بطری های آبشون رو پر میکردن. برای یه سلام کوتاه متوقف شدم. قبلا باهاشون خیلی دوستانه رفتار میکردم. با بعضی هاشون مدرسه میرفتم و بعضی های دیگه هر سال به مهمونی تعطیلاتم میومدن.

حالا کاملا بهم پشت کرده بودن.

وقتی به استودیو B برگشتم، زین رو دیدم جای هری ایستاده بود و مشغول تمرینه فوسِت‌ش بود. بدن نرمش بهش اجازه میداد پاهاش رو درحالی که میچرخید به سرعت بالا و پایین ببره.

" هری کجاست؟"

زین موهای جوهری رنگش رو طرف دیگه ای داد. استریو رو خاموش کرد و حوله ای که روی بار آویزون کرده بود رو برداشت. " باید میدونستم بخاطر دیدن من اینجا نیستی."

وسایل هری جمع شده بود و تنها چیزی که اونجا بود کیف زین بود.

" متاسفم."

" اینو به کسی بگو که اهمیت میده. مثلا لیام، جیجی یا موریس یا هرکس دیگه ای که هری به کمک تو سرویسش کرده."

بزاقم رو پایین فرستادم. من آمادگی مقابله با پیامد های اون جلسه و معنایی که برای کمپانی داشت رو نداشتم. به طرز خودخواهانه ای نمیخواستم باهاش کنار بیام. تنها چیزی که میخواستم هری بود. من توی یه حباب غیر قابل نفوذ از دنیای بیرون زندگی میکردم.

زین درحالی که حوله اش رو روی گردنش میکشید تا عرقش رو پاک‌ کنه گفت : " باورم نمیشه گذاشتی ذهنتو شست و شو بده."

" میدونم این کلیشه بنظر میاد اما اون عوض شده."

" نه، اون عوض نشده، این تویی که شدی."

" تو کسی بودی که بهم گفتی گذشته رو رها کنم و دوباره دوستش باشم!"

" بهت گفتم باهاش صمیمی شو. تو همکارشی نه برده‌ش!"

این احساسی نبود که داشتم. اینکه هری بهم احتیاج داشت حس معرکه ای بود، اینکه بتونم بهش کمک کنم. اون قلبه من بود. خواسته های اون خواسته های منم بودن.

زین درحالی که ماهیچه هاش رو منقبض کرده بود سمتم اومد و گفت : " هری همون کسیه که بوده."

"متاسفم." زیر لب گفتم، نمیتونستم به چشماش نگاه کنم. به خودم توی آینه نگاه کردم. شاید حق با زین بود، من عوض شده بودم. غیر ممکنی بود اون کسی باشم که قبل از گذروندن شب با هری بودم.

سمت در رفتم. زین جلوم رو گرفت. " توی رختکنه."

" ممنونم." لبهام رو با یه لبخند که خبر از آشتی میداد روی هم فشردم.

شلوار رقصش رو مرتب کرد و دوباره استریو رو روشن کرد. نغمه ی احساسی ویولن سل از باند ها پخش شد و سالن رو پر کرد. وقتی زین دوباره چیزی گفت من تقریبا نتونستم بشنومش." وقتی بهت صدمه زد پشیمون پیش ما برنگرد لویی. اون دوباره بهت صدمه میزنه."

اونجارو ترک کردم.

رختکن هری دقیقا کنار مال من بود. اول داخل رختکن خودم رفتم و کیفم رو کنار گذاشتم. آشفته بود -- میز آرایش بهم ریخته، کفش های کهنه و جوراب های پاره، بانداژ ها و پنبه و گاز استریل های پراکنده.

باید مواظب باشم. این زندگیه من بود. زین، جیجی، النور، لیام و نایل همیشه هوام رو داشتن. هری ممکنه همین فردا کمپانی رو ترک کنه. من بدون دوستام، کسایی که دوستم داشتن و دوستشون داشتم، کی بودم؟ چقدر میتونستم راجب اینکه شاید هری یک روز عاشقم شه ریسک کنم؟ جواب به طرز شگفت آوری ساده بود : من همه چیز رو به جون میخرم.

بعد از اینکه لباس های بیرونم رو پوشیدم، سمت رختکن هری رفتم. چراغ ها خاموش بود و مکان ساکت. فکر میکردم رفته تا وقتی دیدم چیزی توی تاریکی تکون میخوره.

" نمیخوام منو توی این وضع ببینی."

" هری؟"

چراغ هارو روشن کردم. توی خودش یه گوشه جمع شده بود و یه کیسه یخ روی زانوهاش بود، سرش پایین افتاده بود و نفس های آروم و عمیقی میکشید.

" لطفا برو. "

" نه. " کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم. " چیکار میتونم بکنم؟"

بالاخره سرش رو بلند کرد. چشماش شیشه ای و گیج، و فرهاش شلخته به گوشه ی صورتش چسبیده بودن. " باید برم خونه، به قرص هام نیاز دارم."

با عجله وسایلش رو جمع کردم.‌ قدرت پوشیدن لباسش رو نداشت پس فقط سویشرت رو دور شونش پیچیدم. درحالی که ایستاده بود بهم تکیه کرد. هیچ صدایی ازش در نمیومد اما از رگ برجسته ی پیشونیش میدونستم داره عذاب میکشه. وقتی از پله های خانه اپرا پایین میرفتیم تمام وزنش روی من افتاد. این براش سخت تر از درد کشیدن بود، ضعیف دیده شدن.

تاکسی گرفتم. سرش در تمام مسیر خونه روی پنجره افتاده بود، آسمون خاکستری لندن از رخسار رنگ پریده‌ش قابل تشخیص نبود. وقتی سعی کردم موقع پیاده شدن از تاکسی کمکش کنم راننده مدام میپرسید باید آمبولانس خبر کنه یا نه.

" من خوبم!" هری فریاد کشید.

راننده با سرعت از اونجا دور شد.

از آسانسور استفاده کردیم. وقتی داخل شدم، نا امیدانه به اطراف نگاه کردم تا بتونم روی کاناپه بخوابانمش. هیچ مبلمانی اونجا نبود‌، فقط کف های چوبی شفاف و پنجره های شیشه ای بزرگی که این پسر بیچاره رو که چیزی جز مخفی شدن نمیخواست برای شهر آشکار میکردن.

رهام‌ کرد و سمت آشپزخونه رفت. در تلاش برای رسیدن به کمدی که قرص هاش رو توی خودش جا داده بود خودش رو به مخلوط کن کوبید. لیوان آبی براش پر‌ کردم. دو قرص کف دستش رو با آب بالا انداخت. لیوان خنک رو به پیشونیش چسبوند و به کانتر تکیه کرد. نفس هاش تند شده بودن.

" تختت کجاست؟" پرسیدم و دستش رو دور شونم انداختم.

" طبقه ی بالا. " در آستانه ی سرازیر شدن اشک هاش گفت. بالا رفتن از پله ها براش عذاب آور بود.

با دستش دور شونم خم شدم و بلندش کردم.

" نمیتونی. خیلی سنگینم."

" دارمت."

اون‌ سنگین بود و من باید تعادلم رو سر هر پله حفظ میکردم، اما به هیچ وجه نمیتونستم بذارم خودش به تنهایی از پله ها بالا بره.

راه پله به اتاق خوابش توی طبقه بالا راه پیدا میکرد، فضاش باز بود اما نه انقدر که بشه از پایین پله ها اتاقش رو دید. تخت هری در انتهای شاه‌‌نشین قرار داشت، مثل گنجی پنهان. انحطاطی که وقتی برای اولین بار که وارد آپارتمانش شدم انتظار داشتم رو اینجا، توی فضای کوچیکی اون به هیچکس نشون نمیداد پیدا کرده بودم.

ملافه‌ش از جنس ابریشم ژاکارد به رنگ آبی تیفانی بود، همراه با تاجِ تختی مخملی و دکمه دار به سبک ویکتوریایی. اون ده ها بالش با شکل ها و اندازه های مختلف داشت که به طرز هنرمندانه ای چیده شده بودن. کنار تختش پاتختی کوچیکی از چوب ماهون قرار داشت که با حکاکی گل های رز تزعین شده بود و روش رو کتاب های زیادی پر کرده بودن. چندین تابلوی کوچیک معاصر داشت و چند تابلوی بزرگتر که به دیوار تکیه کرده بودن چون هنوز وقت نکرده بود اونارو به دیوار اویزون کنه. قفسه های کتاب روی دیوار تعبیه شده بود. تصور میکردم حس اینو داشته باشه که انگار توی یه کتابخونه بخوابی. کمد دیواری ای اونجا بود که تقریبا اندازه ی کل اتاق خواب بود، علاوه بر تمام لباس های زیبا و مجموعه ای رنگین و متنوع مثل کتاب ها و آثار هنریش.

باید چند تا بالش رو برمیداشتم تا تخت رو هموار کنم. لباسش رو درآوردم، سویشرتم رو از دور شونه اش برداشتم و کفش هاش رو درآوردم، تا وقتی فقط یه شلوارک کوچیک مشکی به تن داشت. داروها شروع به انجام کارشون کردن. دیگه ابروهاش درهم نبود و دستش در اسارت دستام نرم شده بود. کفش هام رو درآوردم و کنارش روی تخت نشستم.

نمیدونستم سوالی رو بپرسم که هردومون داشتیم بهش فکر میکردیم یا نه ولی باید اینکارو میکردم : " چطور میتونی با این وضع برقصی؟"

" خوبم."

" نه، نیستی."

دستم رو گرفت، همونطور که من دستش رو گرفته بودم. " خوبم. روزهای خوب و روزهای بدی دارم. این یکی از روزهای بد بود."

" من نمیخوام روز بدی داشته باشی."

دستم رو فشرد و گفت : " تمامش بد نبود. "

نشاط وجودم رو پر کرد و برای یه لحظه نگرانیم رو فراموش کردم. اما نمیتونستم نگرانیم رو متوقف کنم، نه واقعا. بین اینکه مکررا سوال جوابش کنم و یا به این بحث خاتمه بدم مردد بودم. چهره ی خسته‌ش بهم‌ میگفت حداقل فعلا موضوع رو عوض کنم.

" اتاق خوابت رو دوست دارم." گفتم " شیکه، درست مثل خودت."

لبخندی زد و چشمای سبزش از رضایت درخشید. " اتاقم توی مسکو به مراتب شیک تر بود!"

" مطمئنم که بود! چرا یه دستی به سر و روی پایین نمیکشی؟ همه ی وسایلات اینجا جمع شدن."

چشم هاش روی کتاب ها و نقاشی مرد جوانی که توی آغوش مادرش خوابیده بود چرخید. " دوست ندارم در معرض دید بقیه باشن."

"به جز من؟" با امیدواری پرسیدم.

" به جز تو."

درحالی که دارو ها اثرشون رو گذاشته بودن، آرامشی بر هری حاکم شد. بی اختیار نزدیک تر شد و گونم رو بوسید. نفس های داغش مثل خورشید روی صورتم می تابید. اون میخواست لطیف باشه، که این متعجبم میکرد. معمولا توی ابراز علاقه هاش یک راست میرفت سر اصل مطلب.

" هری، وقتی حالت بهتر شد میخوام ببرمت بیرون."

" اوه؟"

" شاید برای شام، یا آخر هفته به خونه تابستونی خانوادم. یه جای خوب."

" قشنگه. " با صدای خفه ای کنار گوشم گفت.

گفتم : " میتونم یه رازی رو بهت بگم؟"

" همیشه."

اعتراف بهش کمی شرم آور بود. " وقتی تو مدرسه بودیم...من برای خودمون یه قرار ترتیب داده بودم."

هری سرش رو کج کرد. " جدا؟"

مضطرب بودم، انگشتام رو زیر پتو بردم. " میخواستم من کسی باشم که به اولین باله‌ت میبرتت، پس پس‌انداز کردم و برامون دوتا بلیط نمایش 'یک شب نیمه تابستان' رو گرفتم. متعلق به یه کمپانی منطقه ای کوچیک توی بیرمنگام بود اما فکر‌ میکردم بتونه شبمون رو بسازه."

" چرا منو به اون قرار نبردی؟"

" روز بعد از گرفتن بلیط ها بوشامپ ازت دعوت کرد که به پاریس بری، شب افتتاحیه دریاچه ی قو توی خانه اپرای پاریس. نمیتونستم باهاش رقابت کنم. میخواستم اولین نمایش باله‌ت خاص باشه. بهتر بود که با اون میرفتی." اعتراف کردم.

آهسته گفت :" کاش همراه تو میرفتم. "

فاصله رو از بین بردم و پیشونیش رو بوسیدم. داخل ذهنم تمام چیزهایی که دوران مدرسه باید بهش میگفتم و کارهایی که باید انجام میدادم رو مرور کردم‌. اگه میتونستم دوباره اون دوران رو زندگی کنم، بهش میگفتم اولین شبی که توی تختم خوابید چه حسی داشتم، اونو مال خودم میکردم و به اولین باله‌ش میبردمش. وقتی بهم آسیب زد، می بخشیدمش چون در اعماق وجودم میدونستم که آدم خوبیه. نمیتونستم به لیام یا زین توضیح بدم چطور اینو میدونم اما ازش مطمئن بودم.

هری دستش رو زیر پیرهنم سر داد. حالا لمس هاش با منظور خاصی روی تنم می نشست. نفس هاش تند شده بود. داشت سعی میکرد فضای بینمون رو گرم کنه و من میدونستم اگه ازم بخواد، منم ازش پیروی میکنم.

تسلیم پیشرفت هاش نشدم. مخدر باعث شده بود بیش از حد انرژی داشته باشه. باید استراحت میکرد. دیدن درد کشیدنش هنوزم منو توی شوک نگه داشته بود.

با این حال اون متوقف نمیشد. پاش رو دورم قلاب کرد طوری که زانو آسیب دیده‌ش روی رونم قرار گرفت.

" یالا، لباسهات رو دربیار." با ملایمت گفت.

شونش رو گرفتم و متوقفش کردم.

" نمیخوایش؟"

وقتی همراه اون بودم توی یه حالت دائمی از ' خواستن ' بودم.

" اوایل خیلی درد داشتی..." نمیخواستم باهاش مثل یه بچه رفتار کنم اما واقعا نگرانش بودم.

" لمسم کن."

" چی؟"

" کارهایی باهام بکن که لذت ببرم. قرار نیست زانوم رو تکون بدم. قول میدم."

پوزخندی زدم. خب، خب، خب. هری ای که احتمال میداد سکسی درکار نباشه، حاضر بود به این خاطر برای یکبار هم که شده کنترل رو به دست من بسپاره. این جدید بود.

پیش خودم فکر کردم من هیچ وقت به این عادت میکنم؟ تنها بودن توی تخت با هری؟ لمس شدن توسطش؟ اینکه ازم بخواد لمسش کنم؟ نه. غیر ممکن بود عادت کنم.

لباس‌هام و رو درآوردم و بعد سراغ باکسرم رفتم. چشمای هری روی سینه ی برهنه‌م حرکت میکرد و سمت باسنم میرفت. با اشتیاقی که ازم ساطع میشد، چونش رو سمت خودم کشیدم و لبهاش رو بوسیدم.

دستی رو بین پاهاش گذاشتم و گونه هاش رنگ صورتی کمرنگی به خودشون گرفتن.

با لمس های من اون بلافاصله سفت شد. با خودم فکر کردم این چیز خوبیه. من فقط اونو به آرومی بین دستام حرکت میدم تا به اوج برسه و اومدنش رو توی دستم حس کنم.

هری نقشه های دیگه ای داشت. " کاری رو باهام بکن که توی استودیو انجامش دادی." با صدای تقریبا بلندی گفت.

" رقص؟"

" نه، یه چیز دیگه."

روی شکمش برگشت. سعی کردم از توی چهره‌ش بفهمم چی میخواد اما اون صورتش رو توی بالش دفن کرد.

گفت :" فقط با دستات."

" باشه."

دستام رو روی باسنش گذاشتم و به آرومی بین دستام فشردمش. فکر میکردم منظورش همینه اما بعد دستاش رو پایین آورد و شلوارکش رو پایین کشید و مچ پاهای خارجش کرد.

" اوه..."

فقط با دستام. فکر کنم این یه آزمایش خویشتن داری بود، نگاهم مثل بارونی سنگین روی بدن دوست داشتنیش سرازیر میشد.

رینگش رو فشردم و کمی پرید. لمسم رو سبک تر کردم. سیخ شدن موهای تنش رو زیر انگشتام حس میکردم وقتی اونارو روی امتداد پشت رونش میکشیدم.

خیلی منقبض بود تا بتونه پاهاش رو برام باز کنه، پس دستم رو بین لپ هاش سر دادم و ظریف ترین قسمتش رو با انگشتم نوازش کردم.

احساس ضعف میکردم، دیک خودمم داشت منفجر میشد.‌ نادیده‌ش گرفتم، یا بهتر بگم، اون انرژی رو ذخیره کردم تا بهتر از دستام استفاده کنم.

سعی میکردم دنبال نشونه ای باشم که نشون بده هری از این کار لذت میبرد. اون ساکت بود و مثل یه مجسمه بی حرکت. با دست دیگم موهاش رو کنار زدم و پشت گردنش رو بوسیدم.

" من مراقبتم هری ."

این حالش رو بهتر کرد.

" بذار بهت حس خوبی بدم."

هری نفس عمیقی کشید و به آرومی پاهاش رو از هم باز کرد. فقط همین حرکت کوچیک باعث شد قلبم از حرکت بایسته. نمیتونستم اینکارو بکنم. خیلی بدجور میخواستمش.

سر انگشتام بین لپهای باسنش کشیده شد. نفس نفس میزد‌. زیر انگشتم حسش میکردم، پوست نرمش رو. حتی بهتر از چیزی بود که بنظر میرسید‌. انعطاف پذیر و نرم.

" اوه هری..." فشار بیشتری بهش وارد کردم. " تو خیلی حس خوبی داری..."

کمرش رو قوس دادم و از لمسم به گریه افتاد.

این دیوونگی بود. من حتی انگشتم رو واردش هم نکرده بودم.

سرش رو از روی بالش بلند کرد. " منو ببوس."

لب هام رو روی لبهاش کوبیدم و نوک انگشتم رو دایره وار روی رینگش حرکت دادم. اولین باری بود که وقتی اینطور لمسش میکردم برقی از هوس رو توی چشماش میدیدم.

گفتم :" میخوام داخلت باشم."

به طرز دیوونه کننده ای هیچی نگفت.

در عوض زانو هاش رو خم کرد تا رینگش بیشتر در معرض دید باشه.

در اون لحظه انقدر بی دفاع بود که اگه میخواستم میتونستم داشته باشمش. میدونستم قراره ناله کنه و اشک بریزه و در آخر بیاد. میدونستم قراره حس باور نکردنی ای داشته باشه.

پشتش قرار گرفتم و باسنش رو توی دستام گرفتم.

تصور میکردم بفاک دادنش قراره چقدر خوب باشه. چسبیدن بدن هامون بهم وقتی رینگ تنگش منو در بر میگیره.

این چیزی بود که قراره اتفاق بیفته.

منتظر چی بودیم؟

دوباره گفتم : " میخوام داخلت باشم."

هری چیزی نگفت.

سرم به جلو روی کمرش افتاد. " لطفا بهم اجازه بده داشته باشمت."

چرا حرفی نمیزد؟ چرا بهم اجازه نمیداد؟ لبم رو روی رینگش گذاشتم و تب دار بوسیدمش و لیسی بهش زدم‌.

" لویی..." هری ناله کرد.

حالا داشتم التماسش میکردم. " لطفا...من میپرستمت."

" این حسه خیلی..."

نمیتونست به اندازه ی کافی باز شه. با دستاش لپهای باسنش رو از هم فاصله داد و خودش رو روی لبهام فشار داد.

لبهام رو طبق خواسته اش روی رینگش حرکت دادم، نفس هام رینگ خیس و نرمش رو گرم میکرد. " لطفا... من دارم میمیرم تا داخلت باشم."

هری کاملا از خود بی خود شده بود روی لبم به خودش میپیچید.

لبهام رو از روش برداشتم تا نفس بگیرم.

فریاد خفه ای از لبهاش خارج شد. " برگرد!"

" عزیزم..." لبهام رو همونجا برگردوندم و دیکش رو توی دستم گرفتم.

" آره..." با نفس نفس گفت‌.

در نهایت بوسه ای خیس، آهسته و طولانی روی رینگ لطیفش گذاشتم و اون روی دست و مچم اومد.

بدنم نبض میزد. انقدر سفت بودم که داشتم درد میکشیدم.

هری خسته و ضعیف زیرم دراز کشیده بود. ازش دور شدم و تمام بدنش وا رفت، سرش روی بالش بود و فرهای تیره‌ش عرق کرده بودن. نمیتونستم ازش بخوام برام کاری انجام بده. خیلی خسته بود.

میخواستم یه کاری برای وضع خودم انجام بدم که بدن هری تکون خورد. پاهاش هنوز از هم باز بود و رینگ صورتی و براقش از بزاقم در معرض دید. خدایا، کاملا آماده بود و بدنش داشت برای بفاک رفتن التماس میکرد. نمیتونستم وقتی توی این حالت بود کنارش دراز بکشم، به خودم اعتماد نداشتم. پشت گردن خیسش رو بوسیدم و به طرز خجالت آوری راهم رو سمت حمام کج کردم.

حمام هری با کاشی های شفاف و شیشه ای آبی و شیرآلات خاکستری ساخته شده بود که زیر نور کمرنگ فلورسنت به خوبی برق میزدن. انگار داخل یه جعبه ی جواهرات بود.

وارد حموم شدم و آب سرد رو باز کردم. درحالی که کف دستم رو به دیوار تکیه داده بودم منتظر بودم تا هیجان درونیم فروکش کنه.

متوجه نمیشم چه اتفاقی افتاد. چرا خودش رو بهم نمیداد؟ کار اشتباهی انجام داده بودم؟ جفری راست میگفت که احساسات من از احساسات هری قوی تره؟ فکر میکردم مثل هم فکر میکنیم اما توی تخت ما کاملا باهم غریبه بودیم.

هری صابون یا شامپو های زیادی نداشت اما اونهایی که داشت بنظر گرون میومدن. شامپوی مستطیلی شکلی رو برداشتم که حروف سبز براقی روش نقش بسته بود. بوی باغ میداد. درست مثل اون.

چند لحظه بعد هری به در شیشه ای حموم زد. بازش کردم. اون هنوزم لخت بود.

" تنهام گذاشتی."

" به مدتی تنهایی نیاز داشتم."

" من تنهام."

من بالاخره کنترل بدنم رو بدست آورده بودم و اون دوباره اینجا بود تا همش رو خراب کنه!

وارد حموم شد و دستش رو بهم رسوند. با برخورد آب سرد به دستش هیسی کشید. " چرا انقدر سرده؟"

آب رو گرم کرد و منتظر موند تا کاملا بخار گرما ازش بلند شه و بعد زیر دوش اومد. وقت تلف نکرد، دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو بوسید. از لبم آغاز شد، بعد گونم و بعد گردنم. بوسه هاش شلخته و خیس بودن و لبهای نرمش منو یاد بخش نرم و معرکه ی دیگه ای ازش مینداختن...وقت زیادی نبرد تا دوباره تحریک شم. به عضو سفتم نگاهی انداخت. سرخ شدم.

و بعد چرخید : " من رو بشور."

یه نگاه به باسن هری کافی بود تا سنگین شدن سینم رو احساس کنم. اون قصد کشتم رو داشت، مطمئن بودم. صابونی رو همراه با لیف آبی رنگی که روی دیوار حموم آویزون بود برداشتم.

دستور داد: " با دستات."

هیچ مردی برای اینکار به اندازه ی کافی قوی نبود.

لیف رو کنار گذشتم و کف رو روی دستم پخش کردم. شروع کردم به شستنش، انگشتام روی تن کفیش میلغزیدن. بدون اینکه فکر کنم بهش نزدیک تر شدم و دیکم به باسنش برخورد کرد.

" من واقعا نیاز دارم تنها دوش بگیرم."

" چرا؟ وقتی مدرسه بودیم باهم دوش میگرفتیم."

" من مجذوبت شده بودم!"

" هنوزم هستی؟"

" آره..." باسنش رو گرفتم و دیکم رو روش حرکت دادم.

هری لبش رو گاز گرفت و پاهاش رو از هم باز کرد.

نمیدونستم این چه معنی ای میده اما بی تابانه خودم رو بهش می مالیدم. کاری ازم برنمیومد.

پرسید : " این باعث میشه بیای؟"

" آره."

کمی خم شد و به دیوار حمام تکیه کرد.

میخواست چیزی که رو بهم بده که میخواستم. میخواست بهم لذت بده. این بهترین کاری بود که میتونست برام بکنه. بابتش واقعا قدردان بودم.

با صابون لیزش کردم و خودم رو بین لپهای باسنش کشیدم اما نه داخلش. اصطکاک زیادی وجود نداشت اما من انقدر تحریک شده بودم که برام اهمیتی نداشت.

با انگشتام لپهاش رو از هم جدا کردم. میتونستم ببینم طول دیکم روی رینگش بالا و پایین میره. خیلی دلم میخواست داخلش باشم. این عذاب شیرینی بود.

یکی از دستام رو دور شکم و دیگری رو دور سینش حلقه کردم و پیاپی روی پشتش بوسه میزدم.

" این حس خوبی بهت میده؟" با رگه هایی از نگرانی پرسید، قبول داشت این برام کافی نیست.

" خیلی خوبه. کاش میدیدی دارم باهات چیکار میکنم هری. کاش میدیدی چقدر تو این حالت خوشگلی. قسم میخورم هری تو برای من ساخته شدی. تو زیباترین چیزی هستی که در تمام زندگی لعنتیم دیدم."

میخواستم به دیوار بکوبمش و خیلی سخت به اوج برسونمش، اما میدونستم زانوش هنوزم آزارش میده. باید آروم پیش میرفتم که این هم بهشت بود و هم جهنم.

ناله هام بلندتر شدن و توی حمام طنین انداختن. حلقه ی دستم رو دورش محکم تر کردم و تا جایی که میتونستم بدون حرکت دادم زانوش خودم رو بهش مالیدم.

هری اغواگرانه از روی شونه‌ش بهم‌ خیره بود، لبهای صورتیش از هم باز بودن و آب از مژه های تیره‌ش پایین میچکید.

روی کمرش اومدم.

پیشونیم روی شونش افتاد.

برگشت و صورتم رو بین دستاش گرفت‌. چشمام هنوزم گیج بودن اما بهش خیره شدم. این خیلی خوب بود، اما خیلی هم دور از چیزی که میخواستم. نمیتونستم این خواسته ی دیرینه‌‌م رو پنهان کنم.

" بهم زمان بده." درحالی که ذهنم رو میخوند گفت " لطفا."

دستم رو دورش انداختم و سرم رو توی گردنش فرو بردم. " من حاضرم تا ابد برات صبر کنم هری، میدونی که اینکارو میکنم."

" لویی..." با خوشنودی زمزمه کرد و سخت منو به آغوش کشید.

نگاهی به پشتش انداختم." خیله‌خب، حالا دیگه واقعا باید بشورمت."

خندید. " رسما گند زدی بهم!"

صابون رو برداشتم و با کف کردنش به آرومی اونو با دستام شستم. همه ی رقصنده ها اندام های متناسبی داشتن، اما اندام هری زیبایی و لطافت پسرونه ای داشت. باسنش باور نکردنی بود. کوچیک اما گرد و بامزه...

هری گلوش رو صاف کردم. " فکر کنم حالا تمیز شده باشم."

" درسته. " زیر آب بردمش.

به موهامون شامپو زدیم و کل فضای حموم بوی یه باغ سکسی میداد. درست مثل هری. حمام هری بیشتر طول کشید چون باید نرم کننده رو چند دقیقه روی موهاش رها میکرد تا فرهاش بدرخشن و حالت بگیرن. راجبش بحث نکردم. من عاشق فرهاش بودم و هرکاری که داشت انجام میداد واقعا موثر بود‌.

فکر کردن به اینکه وقتی توی مدرسه با هری دوش میگرفتم چقدر استرس داشتم خنده دار بود. اینکه چطور هردومون برای پنهان کردن سفت شدنمون از هم به چه حرکات عجیبی متوسل میشدیم‌.‌ اینکه چقدر بوسیدن پشتش اون زمان مفتضح ترین کار دنیا بود.

حالا ما به اینجا رسیده بودیم، برهنه، رو به روی هم، همدیگه رو ازادانه لمس میکردیم. این یه رویا بود. حس میکردم دوباره پونزده سالم شده و دارم توی فانتزی های جنسیم زندگی میکنم. من با هری زیر دوش عشق بازی کردم! این اتفاق افتاده بود! خدایا ممنونم!

میتونم تمام چیزهایی رو بگم و تمام کارهایی رو بکنم که وقتی نوجوون بودم جرعتشون رو نداشتم، انگار بهم یه شانس دوباره داده شده بود تا همشون رو از اول انجام بدم و اینبار درست.

دستام رو به آرومی دورش حلقه کردم. " خیلی خوشحالم میکنی."

" واقعا؟" نمیتونست باورم کنه.

" دو روز گذشته بهترین روزهای عمرم بودن و میخوام اینو بدونی. مهم نیست اگه خیلی وابسته بنظر میرسم. این احساس واقعیمه."

هری پشت گردنم رو نوازش کرد. " میخوام بهم وابسته باشی."

ما بوسیدیم، بوسیدیم و بوسیدیم، آب روی صورت هامون جاری میشد. اگه زودتر از اونجا بیرون نمیرفتیم یا چروک میشدیم یا غرق.

از حموم خارج شدیم اما نمیتونستیم چیزی ببینیم. ما کل اتاق رو تبدیل به یه حمام بخار کرده بودیم. از بین مه هری سمت قفسه ی کوچیکی رفت و یه حوله ی سفید کرکی بهم داد. قبل از اینکه اونو دور خودم بپیچم با حوله‌ش ضربه ای به باسنم زد.

" عاوچ!"

دستش رو به نرمی روی باسن صورتیم کشید. " فکر نکن اینو فراموش کردم."

" اونم فراموشت نکرده. هنوز دارم دیشب و امروز صبح رو هضم میکنم..."

دستاش رو روی باسنم محکم تر کرد. " پس تا بعد."

شکمم بهم پیچید.

با حوله هایی که دور کمرمون بسته بودیم سمت کمد رفتیم و اون دو جفت باکسر تمیز بیرون آورد. یکی سرمه و دیگری مشکی اما هردو از جنس سیلک.

" همم، اینا جدا مناسب من نیستن."

هری یه تای ابروش رو بالا انداخت. " خودت انتخاب کن."

داخل کشو گشتم و یه باکسر نخی سفید رنگ پیدا کردم " همین خوبه."

پوشیدن لباس فایده ای نداشت پس فقط با همون باکسر از راه پله ی طولانی هری پایین رفتیم.

ظاهر شدن جلوی اون پنجره های غول پیکر سخت بود. " کسی میتونه مارو ببینه؟"

" نمیدونم، احتمالا مجلس عوام، اگه دوربین صحرایی داشته باشن."

" سیاستمدارا حرومزاده های کثیفی‌ن . شرط میبندم که دارن." روی پنجه هام بلند شدم و برای ساختمان مجلس دست تکون دادم. " سلام پیریا! هی ما باید بعدا براشون یه نمایش اجرا کنیم."

هری رو به روی پنجره بهم ملحق شد و دستش رو جلوی باکسرم گذاشت‌.

" نمایش ساعت هشت شروع میشه."

" بدون هیچ فلش و عکاسی."

نزدیک غروب بود و من گرسنه بودم. دو در بزرگ یخچال هری رو باز کردم اما تنها چیزی که اونجا وجود داشت نوشیدنی های انرژی زا بود.

" غذا کجاست؟"

از داخل کابینت یه دسته بروشور بیرون آورد. " متاسفم من معمولا از بیرون غذا سفارش میدم. سوشی؟"

مِنو هارو ورق زدم و چیزی نظرم رو جلب نکرد.

" نظرت راجب پیتزا چیه؟"

" محض رضای دوران قدیم!"

" و دوران جدید. " اضافه کردم.

" همینطوره."

غذا به سرعت رسید. همونطور که با باکسر بودیم در رو باز کردیم و نگاهی به پسر جوون دلیور انداختیم. اگه قبلا گی نبود، حالا قطعا داشت بهش فکر میکرد. هری هیچ بشقابی نداشت بنابراین مستقیم از توی جعبه غذا خوردیم. با پاهای ضربدری روی زمین. واقعا انگار به دوران مدرسه برگشتم!

تمام شب رو پیش رومون داشتیم. نمیدونستم باید چیکار کنم، اما طبق ریتم آشنایی پیش رفتیم: منی که هری رو دست میندازم و با سرعت یک مایل در ثانیه حرف میزنم و هری ای که به جوک هام میخنده و سعی میکنه توی بحث ها برنده بشه‌. هیچکدوممون نمیخواستیم از آپارتمانش خارج شیم پس تصمیم گرفتیم همونجا بمونیم و فیلم ببینیم.

من همیشه به آخرین فیلم مارول که اکران میشد راضی بودم. صادقانه نمیدونستم هری چی دوست داره. دوران مدرسه اون خیلی سازگار بود. سلیقه‌ش بسته به کسی که همراهش بود تغییر میکرد. وقتی با من بود فیلم های مارول رو میدید و راجب فوتبال حرف میزد و وقتی با زین بود راجب رمان، عکاسی و هنر بحث میکردن. میخواست همه ی اطرافیانش رو خوشحال کنه. میخواستم بدونم چیه که اون رو خوشحال میکنه‌.

" از چی خوشت میاد؟"

" اکثرا مستند."

حتی نمیتونستم به یاد بیارم آخرین باری که مستند دیدم کی بوده.

" مورد خاصی وجود داره که مشتاق دیدنش باشی؟"

متفکرانه پیتزاش رو جوید. " یه مورد راجب زنبور ها هست که میخواستم ببینمش."

" زنبور؟ زنبور مثل همون حشرات خودمون؟"

" آره. اونا در حال انقراضن. این یه بحران زیست محیطیِ لویی! حمایت از فیلم هایی که آگاهی رو افزایش میدن واقعا مهمه."

انتخاب محبوبم نبود اما بنظر خیلی از این بحران زنبور ها آزرده بود پس تصمیم گرفتم یه امتحانی بکنیم.

وقتی داشتیم تمیز کاری میکردیم متوجه شدم گوشی هری روی جزیره آشپزخونه زنگ میخوره. کنت بود. هری رفت تا قطع‌ش کنه اما من با بازیگوشی اونو ازش گرفتم و جواب دادم.

" با هری استایلز تماس گرفتید، لویی صحبت میکنه. " روی کانتر نشستم و پاهام رو تکون دادم.

" تمام بعد از ظهر رو به هردوتون زنگ زدم. طراح رقص جدید یه روز زودتر اومده و درخواست یه جلسه ی فوری داده. من همین الان توی استودیو بهتون نیاز دارم."

" نمی شه، شلوار نپوشیدیم."

هری لبخند چال داری بهم زد.

" شلوارتونو بپوشید و بیاین اینجا!" کنت کلمات رو فریاد کشید " اون الکس--"

" خیلی دوست داشتم اما یه سری برنامه داریم. قراره زنبور هارو نجات بدیم و یه استریپ‌‌دنس برای مجلس عوام اجرا کنیم. "

هری با قهقهه دولا شد.

" لویی!"

" باید برم کِن."

هری بین زانوهام ایستاد و از رونم نیشگونی گرفت. " پیچوندن تمرین؟ شیطون شدی."

" تاثیر بدی روم گذاشتی."

هم رو بوسیدیم و هری منو به اتاق خوابش برد. یه چیز خوب راجب کمبود دکور هری وجود داشت : هیچ مبلمانی نبود پس ما باید تمام شب رو توی تخت سپری میکردیم.

لپ‌تاپش رو برداشت و روی ملافه های ژولیده ی تخت لم دادیم. اونو به من داد تا فیلم رو پیدا کنم و هری رفت تا برامون نوشیدنی بیاره‌.

حتی لپ‌تاپش هم خالی بود. بجز تحقیقاتش هیچ آیکونی روی صفحه اصلی نبود و حتی پوشه ها خالی بود. کنجکاو بودم بدونم از چه نوع پورنی خوشش میاد اما تاریخچه پاک شده بود. فکر نکنم قرار بود هیچ راز تاریکی رو با جست وجو کشف کنم.

برگشت و دو لیوان رو روی پاتختی گذاشت : یه لیوان شراب برای من و یه لیوان آب برای اون. نمیتونست وقتی مسکن مصرف میکنه الکل بنوشه.

لپ‌تاپ رو روی یه بالش روی پام گذاشتم و اون منو در آغوش گرفت.

" سعی کن نخوابی."

" اوی اوی! تو اونی هستی که همیشه موقع فیلم خوابت میبرد. " این یکی از دلایلی بود که دوران مدرسه شیش ماه طول کشید تا اونو ببوسم. هربار که فیلم میدیدیم یا بغل هم بودیم خوابش میبرد. مثل زندگی با یه گربه بود. وقت هایی ام که صبح بود و اون بیدار بود داشت چرت میزد.

" خنده داره که بی خوابی داری. تو خیلی خوابالو بودی. "

" وقتی با تو ام میتونم بخوابم."

" داری بهم میگی خسته کننده؟" دستش انداختم.

هری مستاصل به قرص های روی میزش نگاهی انداخت. " نمیتونم امشب قرص های خوابم رو بخورم، مسکن مصرف کردم."

انگشتام رو بین انگشتاش قفل کردم. " امشب کنارت میمونم."

" ممنونم. " نفس راحتی کشید. " از شب هایی که بیدار میمونم متنفرم."

" از تاریکی میترسی؟"

" من عاشق تاریکی‌م. چیزی که ازش واهمه دارم...افکار خودمه."

" کاش میتونستم ببینم توی اون سر زیبات چی میگذره." پیشونیش رو بوسیدم.

هری توی یکی از سکوت های مشکوک و افسرده‌ش فرو رفت.

فیلم رو پلی کردم و از شرابم نوشیدم.

شت. هری درست میگفت، زنبور ها در خطرن.

چطور نمیدونستم زنبور ها توی تولید غذا نقش اساسی ای دارن؟ چیزی بود که باید میدونستم. اونا به این بحران ' بی نظمی فروپاشی مستعمره ' میگفتن. زمانی اتفاق افتاد که اکثریت زنبور های کارگر توی یه کلنی ناپدید شدن و چند زنبور پرستار باید از زنبور های جوان باقی مونده و ملکه محافظت میکردن. نوعی زیبایی غم انگیز قرن شونزدهمی درش وجود داشت. تمام زنبور های جوان و ملکشون به حال خودشون رها شده بودن.

با آرنجم بهش ضربه ی آرومی زدم تا نظرش رو بپرسم که سرش روی سینم نشست. اون کاملا خواب بود!

باید یه زنبور پرستار میبودم و از این زنبور جوان خواب آلود مراقبت میکردم. سعی کردم سرش رو روی بالش بذارم اما اون آه ناراضی ای کشید. نمیخواستم بیدارش کنم. در عوض، لحاف رو روی شونش کشیدم و یه بالش اضافی پشت سرم گذاشتم. من تو پوزیشن کاملا راحتی نبودم اما این ریسک رو نمیکردم که بیدارش کنم.

بقیه مستند رو دیدم تا فردا بتونم هری رو تحت تاثیر قرار بدم‌. وقتی فیلم تموم شد لپتاپ رو با احتیاط بستم و بدون حرکت دادن هری اونو روی پاتختی گذاشتم. موهای فرفریش رو تماشا میکردم که روی سینم بالا و پایین میرفت. مطمئن نبودم بتونم اینجوری بخوابم اما اهمیتی نداشت‌. اینکه هری بخوابه مهم تر بود.

میخواستم هر شب در آرامش بخوابه.

میخواستم بدون درد زندگی کنه.

____________________________________________

Comment