ACT II: Chapter ten

Harry / گذشته

برای سفرم به پاریس یه کیف کوچولو بستم : پاسپورت، برنامه سفر، لوازم آرایش، جوراب، لباس زیر، یه ژاکت روشن، یه جفت شلوار معمولی، یه شلوار جین، دوتا دکمه ی اضافی، دوتا تیشرت، یه ژاکت پشمی دست بافت و یه کت و شلوار برای نمایش باله.

من سه روز کامل برای دیدن پاریس وقت دارم. زین بهم دوربین DSLR خودشو قرض داد و بهم یاد داد که چطور باهاش کار کنم. " وقتی برگشتی بهت کمک میکنم عکسارو ادیت کنی، اگه چیز خوبی بینشون بود میتونیم چاپشون کنیم و بزنیمشون رو دیوار"

پوستر های زین روی تمام دیوار های اتاق بود، علاوه بر عکس های لویی از فوتبالیست ها و رقصنده ها. امیدوار بودم بتونم عکسای خوبی بگیرم تا منم چیزی از خودم روی دیوار بجا بذارم.

النور بهم یه کتاب راهنما با ورقه های تا خورده داد که گوشه کناره هاش آدرس تمام بارها و کلاب های شناخته نشده نوشته بود.

جیجی بهم یکی از شال گردن های ابریشمیش رو - که قسم میخورد تمام مردای پاریس گردنشون میکنن- داد.

لویی میگفت که ازم عصبانی نیست، اگرچه این چند روزه قبل از سفر حرف زیادی بینمون رد و بدل نشده.

" ایناهاشن، " درحالی گفت که یه جفت دکمه سر آستین طلایی رنگ رو توی دستم گذاشت. " وقتی وارد RBS شدم پدربزرگم اونارو بهم داد‌، باید برای نمایش بپوشیشون‌."

محکم توی دستم گرفتمشون‌. " دلم برات تنگ میشه."

" نه نمیشه. قراره خوش بگذرونی."

" این به این معنی نیست که دلم برات تنگ نمیشه‌."

" تو قراره با کلی آدم مهم ملاقات کنی. وقتی برگردی دیگه مثل سابق نیستی."

" هستم! " نمیتونستم تصور کنم یه سفر سه روزه انقدر منو تغییر بده. حتی اگرم اینطور باشه بازم حسم به لویی تغییر نمیکنه.

" وقتی بوشامپ هانس فاوست رو برد پاریس عکسش روی روزنامه ها رفت و دیگه با هیچکدوم از دوستاش حرف نمی زد."

به کفش و کتونی خاکی رنگم نگاهی انداختم. " آه، فکر نمیکنم به این زودی روی روزنامه ها برم، نگرانش نباش‌."

برای خداحافظی لویی رو بغل کردم و اون پیشونیشو به شونم فشار داد و آروم توی بغلم موند.

بیرون مدرسه بوشامپ رو دیدم که با راننده منتظرم بود‌.

لویی داشت از پنجره نگاهمون میکرد.

براش دست تکون دادم.

***

من تاحالا فقط یه بار سوار هواپیما شدم، توی یه سفر خانوادگی به اسپانیا. هیچوقت تنها و بدون مادرم سفر نکردم. وقتی با پاسپورتم توی فرودگاه هیترو بودم حس میکردم خیلی بزرگ شدم. من مسئول بار، مدارکم و همه چیزه خودم بودم‌.

بوشامپ اکثرا توی خودش بود. وقتی توی گیت نشسته بودیم و منتظر بودیم اون برام یه ساندویچ با یه مجله ی کامپیوتر خرید. عجیب بود که هنوزم مجله هایی راجب کامپیوتر وجود داشت. مگه مردم آنلاین راجب کامپیوتر نمیخونن؟ اما بوشامپ قبل از اینکه کامپیوتر اختراع شه وجود داشت پس این چیزا منطقیه. این خوبیش رو میرسوند که چیزیو خرید که فکر میکرد من ممکنه خوشم بیاد.

پرواز کوتاه بود ولی همین الانشم توی پاریس دیروقت بود، پس ما مستقیم برای عصر به آپارتمان بوشامپ رفتیم.

تمام ساختمون های پاریس بنظر میومد متعلق به یه کارت پستالن. حتی ساختمون های زشتم زیبا بودن. میخواستم بلافاصله شروع به عکاسی کنم اما هوا تاریک شده بود.

سرم توی کتاب راهنمایی بود که النور بهم داده و سعی میکردم تصمیم بگیرم فردا کجا رو ببینم که بوشامپ چونم رو گرفت و سرمو بالا آورد تا بیرون رو نگاه کنم. اونجا یه بیلبورد غول پیکر از نمایش دریاچه ی قو بود، یه تصویر خیره کننده از همسرش در نقش قوی سفید.
حرفای لویی وقتی میگفت زمانی که برگردی دیگه مثل سابق نیستی، کم کم داشت برام معنا پیدا میکرد. من قرار بود با یه رقصنده ی معروف که عکسش روی بیلبورد توی مرکز پاریس بود بمونم. از غرور قرمز شدم.

ساختمون بوشامپ یکی از اون آسانسور های کوچیک قفسی داشت که فقط میشد توی فیلمهای قدیمی دید. باهاش داخل آسانسور رفتم و اون وقتی ازش پرسیدم درش رو ببندم یا نه بهم پوزخند زد.

ساختمون احتمالا صد سال قدمت داشت، قرنیز های طلایی رنگ با سقفی مثلثی و مشبک کاری های مسی که از کف زمین و دیوار های مرمر عبور میکردن.

وقتی جلوی در رسیدیم ژاکتم رو صاف کردم تا برای ایرینا ظاهر خوبی داشته باشم. اگه لابی اونقدر بزرگ و زیبا بود من هیچ تصوری از اینکه خونشون میتونه چقدر زیبا باشه نداشتم.

اما وقتی در رو باز کرد فقط یه اتاق وجود داشت.

و یه تخت.

وقتی وارد خونه شد من با تردید پشت سرش راه افتادم. نگاهی به اطراف انداختم تا ببینم چیزیو از قلم انداختم یا نه. نه ننداخته بودم. علاوه بر یه اتاق فقط یه حموم کوچولو اونجا بود.

پرسیدم : " همسرتون بزودی میان خونه؟"

" اوه " اون با بی اعتنایی گفت، داشت پیام های گوشیشو چک میکرد. " اون تو یکی دیگه از آپارتمان هامون میمونه. "

آپارتمان دیگه؟ میخواست که من تو این آپارتمان تنها بمونم؟ شاید اون و زنش نمیخواستن من مزاحمشون بشم. ناامید بودم اما خب قابل درک بود.

با این حال، بوشامپ شروع کرد به بازکردن چمدونش و پیرهن هاش رو توی کمد آویزون کرد. " دیروقته، باید بخوابیم تا فردا که میخوایم بریم گردش زود بیدار شی و سرحال باشی."

با ناراحتی از جلوی در کنار رفتم و کیفمو باز کردم. هیچ پیژامه ای برنداشته بودم. کیف کوچیک لوازم آرایشم رو برداشتم و داخل حموم رفتم و در رو پشت سرم قفل کردم. مسواک زدم و نخ دندون کشیدم و صورتمو شستم‌. لامپ کم نور مهتابی بالای آینه مثل یه کرم شبتابه درحال مرگ وزوز میکرد و سوسو میزد. صدای تکون خوردن ملافه هارو از توی اتاق میشنیدم. حدود بیست یا سی دقیقه روی لبه ی وان نشستم و انگشتم رو روی کاشی های خنکه سفید میکشیدم.

بی صدا قفل در حموم رو باز کردم و دستگیره کدره مسی رو چرخوندم. اتاق تاریک بود پس برای طی کردن مسیر باید از حسم استفاده میکردم. وقتی چشمام به تاریکی عادت کرد میتونستم ببینم بوشامپ هنوز بیداره. دستاش زیر سرش بود و عینکش روی میز، صورتش بدون اون برهنه بنظر میرسید. هیچ لباسی نپوشیده بود، یا حداقل تا جایی که من میتونستم ببینم چیزی نپوشیده بود چون زیر پتو بود. موهای خاکستریش زیر نور مهتاب نقره ای بودن. میتونستم بگم که یه زمانی اون واقعا رقصنده بوده. ماهیچه هاش در اثر چندین دهه فشار و استفاده ی بیش از حد ازشون به طرز دردناکی سفت و تیز بنظر میومدن و از نرمی جوونیش هیچ چیزی بجا نمونده بود.

بالشم رو از کنارش برداشتم." من رو زمین میخوابم."

" اونجا موش داره،" اون گفت. " بیا تو تخت."

همونطور که تیشرت و شلوارم تنم بود کنارش روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.

" قرار نیست درشون بیاری؟ " اون گفت اما این یه سوال نبود، بلکه یه دستور بود، مثل اون دستور هایی که توی استودیو میداد.

تیشرتم رو درآوردم و مثل یه تیکه چوب سفت دراز کشیدم.

" شلوارتم همینطور."

نمیدونم چرا درش آوردم. بخشی از من فکر میکرد این بی ادبیه که درش نیارم. ممکنه اون بخواد امتحانم کنه. اون مرد مهمی بود و با آوردن من به این سفر خیلی بهم لطف کرده، میترسیدم بهش بی احترامی کنم.

شلوارمو درآوردم.

خیلی سعی کردم بهش توجهی نکنم و بخوابم اما هربار که بهش نگاه میکردم چشماش کاملا باز بودن.

ازش فاصله گرفتم و مثل یه توپ توی خودم گوله شدم. اون زمان شروعش کرد. شروع کرد به لمس کردن پشتم، انگشتاش با کندی بیمارگونه ای سمت ستون فقراتم حرکت میکردن.

" تو خیلی پسر شیرینی هستی هری. خوشحالم که تورو به این سفر آوردم. انتخاب درستی کردم."

وقتی جوابی بهش ندادم اضافه کرد: " تو ام خوشحالی که من انتخابت کردم، نه؟"

" بله " با صدای ریز و نیمه خفه ای توی بالش زمزمه کردم.

انگشتاش تا لبه ی لباس زیرم پایین اومدن و من با ترس عقب رفتم.

" هی، " اون گفت. " آروم باش. تو از پسرا خوشت میاد مگه نه؟"

آره، از پسرا خوشم میاد، پسرای همسن خودم! توی سرم جیغ کشیدم. بوشامپ همسن پدرم بود.

" این ایرادی نداره که پسرا رو دوست داشته باشی،"

" میدونم. " سعی کردم فکر کنم چطور میشه یه آدم بالغو توی این موقعیت منصرف کرد. " حال و حوصلشو ندارم."

دست بوشامپ روی شکم برهنه ام خزید. " میتونم حلش کنم."

نمیدونستم باید چیکار کنم. نیمه شب بود و من فقط یه بچه ی تنها با کمی پول توی جیبم توی یه شهر غریب بودم. فقط همونجا دراز کشیدم و به لبه تخت چنگ زدم و با خودم فکر کردم ' نه این اتفاق قرار نیست برای من بیفته'.

وقتی اون دوباره لمسم کرد، اینبار یه جای خصوصی تر رو، من آخرین تلاش و التماسم رو کردم." من تاحالا انجامش ندادم."

من خیلی جوون بودم تا بدونم این اونو متوقف نمیکنه، اون احتمالا الانشم این موضوع رو میدونست و این دقیقا همون دلیلی بود که منو میخواست.

" اشکالی نداره عزیزم، من بهت یاد میدم."

***

فکر نکنم اون شب خوابیده باشم، یا اگرم خوابیدم خوابه چیزی جز یه اتاق تاریک رو ندیده بودم.

وقتی صبح روز بعد بیدار شدم بدنم به تحقیرآمیز ترین شکل ممکن که میشه تصور کرد درد میکرد. میخواستم گوشتم رو از استخونم جدا کنم. میخواستم دیگه خودم نباشم.

زیر دوش رفتم و بی حرکت وایسادم تا آب سوزان روی سرشونه هام پایین بریزه. شب قبل بارها و بارها مثل تصاویر یه کتاب توی ذهنم تکرار میشد.

چرا وقتی دیدم قراره توی یه اتاق مشترک بمونیم نرفتم؟ چرا به مادرم زنگ نزدم؟ چرا شلوارم رو درآوردم؟ چرا پیش موشا روی زمین نخوابیدم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

با حوله ی دور کمرم وارد اتاق شدم، بوشامپ هنوز لخت بود.

سمت چمدونم رفتم و داشتم با عصبانیت لباس هام رو بیرون میاوردم که اون پشت سرم اومد و دستش رو روی پشتم گذاشت. انگشتاش تا کمرم پایین رفتن و حوله از دور کمرم باز شد و زمین افتاد. این زمانی بود که واقعیته وضعیتی که توش بودم شروع به عمیق شدن کرد. من اینجا نبودم چون یه دانش آموز آینده دار بودم. من بخاطر چیزهایی اینجا بودم که بوشامپ میخواست. همش همین. این تنها دلیلش بود.

چطور انقدر احمق بودم که فکر کنم رقصنده ی خاصی‌ام؟ من خاص نبودم. من فقط یه بچه ی چشایری بودم که بدترین دانش آموز مدرسه بود. من هیچی نبودم. حتی کمتر از هیچی بودم، و حالا من منزجر کننده هم بودم. کارهایی که من با اون کردم، کارهایی که اون با من کرد...ازش متنفر بودم ولی از خودم بیشتر. من از خودم دفاع نکردم. باهاش نجنگیدم، گازش نگرفتم، نزدمش و حتی جیغم نکشیدم. من ضعیف بودم. گذاشتم که اتفاق بیفته.

و در تمام طول مسافرت گذاشتم دوباره، دوباره و دوباره اتفاق بیفته. هردفعه دلیل کمتری برای جنگیدن باهاش داشتم. در هر صورت برای چی میخواستم بجنگم؟ من حتی حق اینو داشتم که بگم نه وقتی همون شب اول تسلیم شدم؟ اصلا من کی بودم که نه بگم؟ من هیچکس نبودم. استدلالم این بود که بهتر بود فقط بذارم بگذره. فقط باید به چیز دیگه ای فکر میکردم و میذاشتم هرکاری میخواد بکنه یا ذهنم رو خالی میکردم و اصلا به چیزی فکر نمیکردم.

اما شب دوم خیلی خسته بودم و تمام بدنم درد میکرد و دیگه نمیتونستم انجامش بدم. وقتی بوشامپ بیرون داشت با تلفنش حرف میزد قرص های خواب آورش رو که فقط با نسخه میشد خرید از توی کمدش برداشتم. اگه میخوابیدم شاید منو به حال خودم می ذاشت، حداقل تا صبح. دوز قرص فقط در حد مصرف دوتا بود اما من سه تا خوردم تا مطمئن شم کاملا بیهوش میشم. قرص هارو توی دهنم ریختم - انقدر درگیر خلاص شدن از وضعیتم بودم که به سختی میتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم.

قرصا سریع عمل کردن. دراز کشیدم و به خواب عمیق و محو کننده ای فرو رفتم.

ساعت ها بعد بیدار شدم، گیج و بی حوصله بودم، بوشامپ داشت تکونم میداد. " چندتا قرص خوردی؟!" داد زد.

" سه " زبونم به سختی توی دهنم میچرخید. تمام ماهیچه هام مثل لجن کند شده بودن.

بهم سیلی زد. " تو احمقی؟ میخوای برام دردسر درست کنی؟"

" نه! " با گریه گفتم‌. " ببخشید آقا من فقط میخواستم بخوابم."

" سکس با من انقدر بده که میخواستی بیهوش باشی، قضیه همینه؟! " خیلی عصبانی بود. " فکر میکنی من زشتم؟"

" نه! " سریع گفتم و به تاج تخت تکیه دادم. " اصلا اینطور نیست!"

چهره ی بوشامپ حالت پشیمونی گرفت. " متاسفم هری " نفس عمیقی کشید. " من نباید میزدمت، این اشتباه من بود. بیا اینجا"

تکون نخوردم، اون کنارم نشست و من رو توی آغوشش کشید. " باید بهم میگفتی میخوای بخوابی. من نمیخوام رازی بینمون باشه. من بهت اهمیت میدم، تو ام بهم اهمیت میدی؟"

با خوابالودگی سر تکون دادم. اثر قرصا هنوز از بین نرفته بود و من حس میکردم روی ماسه شناورم.

نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم پس اون اینکارو برام کرد." من از دعوا کردن متنفرم‌. بیا جبرانش کنیم، باشه؟" لبهای گرسنه اش روی لبهای بی حس من نشستن.

اون شب بدتر از همشون بود. قبلا هم بد بود اما حالا بیدار بودم اما بخاطر قرص ها بدنم فلج شده بود. انگار تا ابد طول کشید، انقدر که دیگه حتی یادم نمیومد کی ام یا چی ام، تا وقتی که حس کردم یه حیوونم.
مثل یه حیوون زوزه میکشیدم.

***

توی آخرین روزمون در پاریس اون بهم گفت برای نمایش باله آماده شم. باید خیالم راحت میشد از اینکه این سفر تموم شده، اما ترسیده بودم. داشتم اتاقی رو ترک میکردم که وقتی واردش شدم یه آدم کاملا متفاوت بودم. مطمئن بودم بقیه میفهمن چه بلائی سرم اومده. بدنم مارک شده بود.

سراغ کیفم رفتم و دوربین، دفترچه راهنما و دستمال گردن رو دیدم. چی باید به بقیه میگفتم؟ اونا انتظار داشتن که عکسارو ببین و راجب جاهایی که رفتم و کارهایی که کردم بشنون. برای خوده سابقم متاسف شدم، اون منی که برای رفتن به پاریس هیجان زده بود، اون منی که فکر میکرد خوش شانس و خاصه. اما من از اون من نفرت داشتم. اون خیلی احمق بود. من خیلی خیلی احمق بودم.

کت و شلوارم رو پوشیدم و با دیدن دکمه سر آستین های لویی صورتم رو از شرم پوشوندم. خیلی برای اتفاقی برام افتاده بود شرمنده و خجالت زده بودم. چطوری میتونستم دوباره با لویی رو در رو شم؟ دکمه هارو داخل کیفم برگردوندم.

توی تئاتر، بوشامپ مدام به رقصنده ها و طراحای رقص معروف اشاره میکرد اما من نمیتونستم کسیو بخاطر بیارم. همه ی چهره ها باهم محو شده بودن. اون منو به زبون فرانسوی به بقیه معرفی میکرد و من طوری که انگار متوجه میشم چی میگن سرم رو تکون میدادم. جوری رفتار میکرد انگار اتفاقی نیفتاده. اون طوری باهام رفتار میکرد که توی کلاس و هواپیما بود، انگار همه چیز عادیه.

به سمت اتاق رختکنه تئائر پایین رفتیم. بدون در زدن وارد یکی از اتاق ها شد. ایرینا اونجا بود، همسرش. اون توی لباسش برای نمایش بود و عجیب ترین موجودی بود که تاحالا دیده بودم. موهای پر کلاغی ای داشت که با یه کش تنگ زیر تاجی از پر های سفید بسته بودشون. توتوی شیشه ای مانندی پاش بود و تنش با کریستال های زیادی پوشیده شده بود که به زره شباهت داشت.

گردن بلندش رو جلو آورد و بوشامپ گونش رو بوسید، اگرچه لبهاش هرگز با پوست چینی و لطیف اون تماس پیدا نکردن.

اونا راجب کار حرف زدن : پیش نمایش ها، بازنگری ها و چهره ی ایرینا توی L'Express. ازدواج اونا بر اساس جاه طلبی و منافع شخصی متقابلشون بود. اگه بوشامپ ذهن حیله گر این قراداد بود، ایرینا قلب یخیش بود.

به سر تا پام نگاهی انداخت و ابروهاش رو درهم کشید، چشمای پهنش با آرایش غلیظه اجرا گربه ای تر شده بودن. " الکس باورم نمیشه یکی از پسراتو اینجا اوردی. با خودت چی فکری کردی؟"

اون میدونست. گیج شده بودم. با لبه ی کتم ور میرفتم.

" عزیزم، من بهش قول دادم تورو میبینه، چیکار میتونستم بکنم؟"

دست لرزونم رو سمتش دراز کردم.

با حالتی که انگار چندشش شده دستم رو پس زد. بخاطر حضور من بهش توهین شده بود. " بهتره بری رو صندلیت بشینی."

وقتی نشستیم که اجرا رو ببینیم، تمام چیزی که میتونستم بهش فکر کنم این بود که چقدر از باله متنفرم. من نمیخواستم دریاچه ی قو رو ببینم، میخواستم از مدرسه باله برم و به چشایر برگردم و دیگه هرگز به باله فکر نکنم.

اما وقتی پرده ها بالا رفتن و نمایش شروع شد، حیرت زده شدم. این ایرینا نبود که من اون بالا میدیدم، من خودم رو میدیدم، رنج من آشکار شده بود.

موسیقی اوج گرفت و من به قدرتش یقین پیدا کردم. وقتی توی پرده ی دوم ملکه ی قو، اودت از شاهزاده زیگفرید توسط وان روثبارت گرفته شد، روحم عذاب میکشید. وقتی زیگفرید دوباره از وان روثبارت فریب خورد و با دخترش اودیل ازدواج کرد، و دوباره وقتی که متوجه اشتباهش و عواقب ویرانگرش شد, دسته ی صندلیم رو چنگ میزدم. توی پرده ی چهارم وقتی زیگفرید تصمیم گرفت کنار اودت بمیره، گریه کردم. اشکام روی صورتم سرازیر شد و بی اختیار توی آستینم هق هق کردم.

زنی که کنارمون نشسته بود به من نگاه کرد و احساساتم رو لمس کرد. " Quel bel enfant! " ( چه جوون زیبایی! )
با صدای هیجان زده و انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت. " تاحالا ندیدم یه پسر انقدر تحت تاثیر باله قرار بگیره، این خیلی زیباست."

بوشامپ لبخند زد و یکی از بازوهاش رو دورم حلقه کرد.
" این اولین بارشه."

***

نمیتونستم به اتاق لویی برگردم. به بوشامپ و راننده گفتم که منو بجای خونه جبسن به خونه وولف ببرن. وقتی داشتم از ماشین پیاده میشدم بوشامپ درست جلوی راننده اش لبهام رو بوسید، این یه محبت نبود، تهدید بود. میگفت که ' ببین، من جلوی هرکسی میتونم اینکارو انجام بدم، اگه به کسی بگی، هیچکس اهمیت نمیده.'

خوشبختانه اتاقم توی خونه وولف خالی بود. احتمالا هم اتاقیم بیرون رفته. با لباس روی تخت افتادم‌، من یه ترم کامل مدرسه بودم اما حتی یک بارم روی این تخت نخوابیدم. حتی لحاف هم نداشت.

از گرسنگیه خواب، تمام بعد از ظهر و شب رو خوابیدم.

روز بعد که بیدار شدم لویی کنارم بود. دوشنبه بود و کلاس های صبحم رو از دست داده بودم.

" اینجا چیکار میکنی؟" با نگرانی پرسید. " چرا دیشب خونه نیومدی؟"

خونه.

" مریضم. توی پاریس مریض شدم."

" برگرد خونه جبسن. من ازت مراقبت میکنم." دستش رو روی پیشونیم گذاشت.

ازش فاصله گرفتم. " نمیخوام تو ام مریض کنم."

" اهمیتی نمیدم. دلم خیلی برات تنگ شده بود، میخوام همه چیز رو راجب سفرت بشنوم."

چشمام رو روی هم فشار دادم تا جلوی اشکام رو بگیرم. " فقط برو"

لویی رفت اما فقط برای چند ساعت. وقتی مدرسه تموم شد با عجله با یه کروسان و شیر قهوه به اتاق برگشت.

" Bonjour mon ami !" ( !سلام دوسته من )
کروسان رو کنار سرم گذاشت. " از غذاهای فرانسوی محقر کافه تریای ما. شرط میبندم غذا هایی که توی پاریس خوردی صد برابر بهتر بودن."

سه روز بود چیزی نخورده بودم. بوشامپ سعی کرده بود توی آپارتمان بهم غذا بده اما اشتها نداشتم.

یه گاز از کروسان زدم و بعد یکی دیگه. بعد از سالها برای اولین بار حس رضایت از تغذیه ام داشتم. شیر قهوه رو سر کشیدم و بعد دوباره دراز کشیدم.

" متاسفم من بابت اینکه بوشامپ تورو انتخاب کرد خیلی عصبانی بودم." لویی همونطور که موهام رو نوازش میکرد گفت. " منو میبخشی؟"

شنیدن اسم اون از زبونش مثل یه چاقو توی شکمم بود. میخواستم به لویی حقیقت رو بگم اما چطور میتونستم راجب تمام کارهای منزجر کننده ای که باهام کرد بهش بگم بدون اینکه فکر کنه من منزجر کنندم؟ حتی اگه بهش فکرم نکنه دیگه هیچوقت نگاهش بهم مثل سابق نمیشه. یا بدتر، اگه باورم نکنه چی؟ بعد به ایرینا و راننده فکر کردم. اگه لویی فکر میکرد من ازش خوشم میومد چی؟

گفتم : " میبخشمت."

من اون شب حاضر نشدم به خونه جبسن برگردم و لویی هم حاضر نشد منو تنها بذاره. دوباره شروع کردم به خوابیدن و اون یه دستش رو دورم حلقه کرد.

وقتی حیوونی میمیره جفتش قادر به ترک کردن جسدش نیست. من از درون مرده بودم اما لویی هنوز اینو نمیدونست.

***

روز بعد توی تمرین بوشامپ پشتم اومد و چترش رو بین پاهام برد و تقریبا از هم بازشون کرد. " گفتم پوزیشن دوم هری، توجه کن."

از استودیو بیرون زدم و خودمو توی دستشویی پسرا پرت کردم. همون موقع بود که به خودم قول دادم هیچ وقت نذارم بهم دست بزنه.

از اون لحظه به بعد، زود به استودیو میرفتم و دیر ازش بیرون میومدم و هر روز به تنهایی تمرین میکردم. توی هر فرصتی که بدست میاوردم، حتی موقع ناهار تکنیک هام رو تمرین میکردم و کاملشون میکردم، که این موضوع خیلی لویی رو ناراحت میکرد.

گاهی انقدر تا دیروقت توی استودیو میموندم که همونجا میخوابیدم و صبح همونجا بیدار میشدم تا دوباره تمرین میکردم.

دائما بخاطر التهاب تاندون ها، رگ به رگ شدن، شکستگی های استرسی و زانوی جامپر توی مطب پرستار بودم.

هفته ها بعد از این روتین مجازات گرانه ی من، به ندرت توی تمرین جلوی بوشامپ اشتباه میکردم، و وقتی هم که اشتباه میکردم و اون سمتم میومد تا حرکتم رو اصلاح کنه انگشتام رو انقدر کف دستم فشار میدادم تا خونریزیش رو احساس کنم.

از رقصیدنه طراحیه اون متنفر بودم. مثل رقصیدن توی قفس بود‌.

Comment