21

تعطیلات کریسمس فرا رسیده بود و با توجه به نامه مادر دراکو، او باید برای تعطیلات به خانه باز می گشت. افسردگی وجودش را فرا گرفته بود.
اصلا دلش نمی خواست به خانه باز گردد.
جای تعجب اینجا بود که کراب، گویل، پانسی، بلیز و حتی تئودور نیز نامه مشابهی دریافت کرده بودند.

دراکو در خوابگاه همراه تئودور و بلیز مشغول جمع کردن وسایلش بود. هیچ کدام با دیگری حرف نمی زدند. ته قلبشان از اتفاقی که ممکن بود بیوفتد می ترسیدند اما مغرورتر از ان بودند که ابرازش کنند.
دراکو فقط کتاب های ادبیاتش را باقی گذاشت و چمدانش را بست.

میخواست در لحظات اخر روی کاناپه محبوبش بنشیند و از اخرین دقیقه های ارامش بخشش نهایت لذت را ببرد. کریسمس سختی در پیش داشت.
در میان راه پله هری را دید که به سمت خوابگاه می رفت.
سد راهش شد، هری در دو روز گذشته کاملا دراکو را نادیده گرفته بود.

دراکو دلیل این رفتارش را نمی دانست اما انقدر صمیمی نبودند که از او بپرسد.
شال گردن سیاهش را دور گردنش انداخته و کریستال های برف بر اثر گرمای سالن اب می شدند و دیگر ردی از سفیدیشان روی شال گردن باقی نمی ماند.

هری سرش را بالا گرفت و با دیدن دراکو قصد داشت دوباره راهش را کج کند اما دراکو اجازه چنین کاری به او نداد و راه پله را با هیکلش بست.
با صدای زیری گفت:
هری: برو کنار مالفوی!

دراکو یک تای ابرویش را بالا انداخت و به صورت قرمزه شده از سرمای هری نگاه کرد. چشم های سبز وحشی اش از همیشه خشمگین تر بود اما می خواست بی اعتنا باشد.
دراکو دست به سینه شد و گفت:
دراکو: من برای کریسمس هاگوارتز نمیمونم.

هری شانه هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت.
دراکو از این بد رفتاری اش جا خورد و خودش را از سر راهش کنار کشید و هری بدون حرف وارد خوابگاه شد تا با بلیز خداحافظی کند.
دراکو همانجا در میان پله ها ایستاد و سپس با شانه هایی افتاده به سمت کاناپه رفت.
.
.
.
هری در طول کریسمس چندین بار تلاش کرد تا راز تخم طلایی مسابقه را فاش کند اما موفق نشده بود.
هربار که تخم را باز می کرد صداهای ناهنجاری از ان به گوش می رسید و خسته اش کرده بود.

حداقل تنهایی باعث می شد راحت تر روزها را پشت سر بگذارد. هدیه های کریسمسش که از طرف سیریوس، لوپین، بلیز، دابی و هاگرید بود را زیر تختش گذاشته بود.
اما یک هدیه مشکوک و بی نام و نشان هم دریافت کرده بود.

یک قاب چوبی که از یک نقاشی محافظت می کرد. نقاشی تصویری از هری بود درحالی که می خندید.
زیبا و پر احساس بود، روی قسمتی از قاب حرف M حکاکی شده بود. هری می دانست فرستنده هدیه کیست اما به روی خودش نمی اورد و نقاشی را زیر تمام هدیه ها پنهان کرده بود که چشمش به ان نیوفتد.

در یکی از روزهای برفی در سرسرا نشسته بود و برای خودش کتاب می خواند. یکی از کتاب های دراکو را کش رفته بود. زیر بعضی جملات با مرکب خط کشیده شده بود و چیزی کنارش نوشته شده بود.

《قرن ها بعد که هردوی ما خاک شدیم
زیبایی تو و اندوه من همچنان خواهند زیست
و مردم خواهند گفت: آنها هردو، یک نفر بودند.》

این یکی از جملات محبوب هری از دراکو بود، البته ناگفته نماند که دلش می خواست کتاب را اتش بزند و خاکستر شدنش را ببیند.

تقریبا هیچکس در قلعه نبود و هری احساس ارامش داشت. صدای بال زدن جغد هارا می شنید. ناگهان دستی روی شانه اش نشست. او سدریک دیگوری بود‌. یکی دیگر از جادوگران مسابقه.
هری با تعجب گفت:
هری: فکر می کردم برای تعطیلات رفتی...

سدریک کنار هری جای گرفت و با لبخند گفت:
سدریک: اره اما زودتر برگشتم. دلم برای اینجا تنگ شده بود.
هری سر تکان داد و نامحسوس کتاب را زیر دستش پنهان کرد.

سدریک مقداری از شیرینی جلوی هری برداشت و با حواس پرتی گفت:
سدریک: راستی تونستی سر از تخم طلایی دربیاری؟
هری با ناراحتی جواب داد:
هری: نه... احساس میکنم هیچوقت نمیفهمم!

سدریک شیرینی را بلعید و هنگامی که بلند می شد گفت:
سدریک: الان تعطیلاته. شاید بد نباشه بری به حمام ارشدا پاتر. فعلا.
چشمکی حواله هری کرد و از سرسرا خارج شد.
با تخم طلایی حمام کند؟ دیگوری هم دیگر به سرش زده بود!
.
.
.
در شب جشن مسابقات سه جادوگر، هری و هانا در کنار هم همراه با دیگر قهرمانان وارد جشن شدند.
هانا زیبا شده بود اما انقدر افاده ای بود که هری می خواست زودتر از دستش خلاص شود.
هر چهار قهرمان مسابقه همراه با یارهایشان رقصیدند. هری چندین بار پای هانا را لگد کرده بود و توجهی به غرولند هایش نداشت.

پس از سکوت کریسمس از این شلوغی زده شده بود پس فقط هرچه زودتر خودش را روی یکی از صندلی ها انداخت تا از دست هانا فرار کند. جام شراب را لبریز کرد و یک نفس سر کشید.
سرش کمی گیج رفت و هنگامی که به ورودی سرسرا نگاه کرد، دراکو مالفوی را دید.

او یک ردای مخصوص مخمل مشکی پوشیده بود و یقه های سفیدش را تاب داده بود. در کنارش تئودور بود که ردای زیبایش جذابیتش را دو چندان کرده بود.
انها قطعا یک زوج به خصوص بودند و به هم می امدند. این چیزهایی بود که هری هر چند ثانیه یکبار از افراد دورش می شنید.

دراکو در مقابل همه به تئودور درخواست رقص داد و سپس هردو در میان دیگران رقصیدند. تئودور حتی یکبار هم پای دراکو را لگد نکرد.
زیر چشم های بدجنس و یخی اش سرمه کشیده بود و چشم هایش از ان فاصله هم سحرامیز به نظر می رسید.
دراکو موهایش را ژل زده بود و محکم بسته بود.

تقریبا تمام حضار به انها خیره شده بودند و از جذابیت و زیباییشان چیزی می گفتند.
هانا دیگر از پیش هری رفته بود و هری اهمیتی نمی داد که کجاست. بلیز و پانسی نیز تا خرخره مست بودند و یک جایی خودشان را گم و گور کردند.

هری تنها روی صندلی نشسته بود و جام پشت جام شراب می نوشید تا جایی که دیگر به جای خون در رگ هایش شراب جریان داشت. هیچگاه انقدر زیاده روی نکرده بود.
از دور به دراکو و تئودور خیره بود که دور یک میز ایستادند و باهم مشغول صحبت شدند.
خیلی جدی و یواشکی حرف می زدند.

تئودور به کسی اشاره کرد و سپس خندید اما هری متوجه نشد به چه کسی اشاره کرده فقط وقتی خنده متقابل دراکو را دید ردای شبش در دستش مشت شد.
مجبور بود تا پایان جشن همانجا بماند و ان دو را تحمل کند که کم مانده یکدیگر را ببوسند!

تئودور خم شد و در گردن دراکو پچ پچ کرد و دراکو مستانه خندید. پایه جام در دست هری فشرده شد.
خون در رگ هایش جوشید و اخم هایش چنان در هم رفته بود گویی همین حالا منفجر خواهد شد.

تمام تلاشش را می کرد که به دراکو نگاه نکند اما نمی توانست نگاهش را منحرف کند. دست دراکو بالا امد و پشت کمر تئودور را گرفت.
جام در مشت هری شکست و با صدای بلندی روی زمین خرد شد. خوشبختانه صدای موسیقی قدری بلند بود که کسی متوجه شکستن جام نشود.

هری با دیدن کراب و گویل که ردای سبز مسخره ای پوشیده بودند و همراه رقص نداشتند کمی شاد شد. اما شادی اش دوامی نداشت چون تئودور با خنده دراکو را کشان کشان از جشن بیرون برد.

پس از ساعتی طاقت فرسا بالاخره جشن رو به اتمام بود و هری زودتر از دیگران از جشن گریخت و وارد یکی از راهروهای قلعه شد که پرنده در ان پر نمی زد.

قدم هایش نامتعادل بود و سرش از شدت مستی گیج می رفت. ستاره ها دور سرش میچرخید و معده اش به سوزش افتاده بود. تمام ذهنش پر شده بود از دراکو. عصبانیتش باعث شده بود رگه های چشمش متورم شود. سرش به دوران افتاده بود و اگر ستون های سنگی راهرو نبودند قطعا زمین می خورد.

صدای اشنای کسی به گوش رسید.
دراکو: تئو؟ فکر کردم گفتی فقط میری سیگار بیاری نه اینکه غیبت بزنه پسر!
هری با شنیدن صدای دراکو از خود بی خود شد. هیکل دراکو جلویش ظاهر شد و جلوتر امد.
صدایش نگران شده بود:
دراکو: هی کی اونجاست... هری؟! حالت خوبه؟

دستش را جلو اورد تا هری را که خم شده بود بلند کند اما مشت هری محکم به فکش برخورد کرد.
دراکو چند قدم به عقب رفت و دوباره جلو امد.
انقدر مست بود که نتواند جواب حمله بی مورد او را بدهد. اما تمام قدرتش را جمع کرد.
هری دوباره مشتش را جلو برد تا اینبار دماغ خوش فرم دراکو را هدف قرار دهد امد دراکو نیز مشتی نثارش کرد.

هری اصلا تعادل نداشت پس محکم به دیوار سنگی پشتش برخورد کرد. چنان مست بود که حتی متوجه درد و خونی که از لبش جاری بود نشد‌.
دراکو با صدایی دو رگه گفت:
دراکو: چه مرگته هری؟!
هری دوباره قصد داشت به دراکو حمله کند اما دراکو پیش دستی کرد و هری را بین خودش و دیوار اسیر کرد.

هری از پشت شیشه عینک شکسته اش به دراکو نگاه کرد، سرش گیج می رفت و تشخیص صورت دراکو کار سختی بود.
دراکو نزدیک هری بود، هردو نفس نفس می زدند.
دراکو غرید:
دراکو: داری چه غلطی می کنی؟!

هری تلاش کرد خودش را از دست دراکو نجات دهد اما دیگر توان نداشت. نباید انقدر زیاده روی می کرد.
با خشم به دراکو خیره شد و فریاد زد:
هری: به تو چه ربطی داره؟ گورتو گم کن پیش دوست پسرت!
دراکو ناباور نگاهش کرد اما دریافت که هری از چه حرف می زند.

هری را محکم تر نگه داشت تا دوباره شروع به دعوا نکند و با صدایی کنترل نشده خیره در چشم های هری گفت:
دراکو: تئودور دوست پسرم نیست هری! هیچوقت هم نمیشه!
هری خندید، بلند بلند می خندید و توجهی به چهره حیرت زده دراکو نداشت.

میان خنده هایش با کنایه گفت:
هری: برای همین ازش خواستی تا همراه رقصت بشه؟
دراکو لب هایش را روی هم فشرد.
دراکو: اون میخواست از دست کرام خلاص بشه و من به عنوان دوستش...
هری اجازه نداد او جمله اش را کامل کند و با خشم گفت:
هری: دهنتو ببند دراکو! دوست! کم مونده بود زبونتو بکنی تو حلقش... البته اگر تا حالا نکرده باشی...

برای اینکه بیشتر دراکو را عصبانی کند نیشخند زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.
دراکو محکم هری را به دیوار کوبید و نزدیک صورت هری غرید:
دراکو: چطوری حالیت کنم احمق؟
هری نیشخندش را پررنگ تر کرد و با شیطنتی مصنوعی به دراکوی خشمگین نگاه کرد و گفت:
هری: میخوای اغوام کنی مالفوی؟

رگ های گردن دراکو از عصبانیت بیرون زده بود و نبضش محکم می زد‌. با لحن تاریکی گفت:
دراکو: برای اون حتی نیازی نیست کاری بکنم!
به لب های خونی هری نگاه کرد و چشم هایش را بست.

سرش را جلو برد و محکم هری را بوسید. هری نیز دست هایش را از دست دراکو ازاد کرد و محکم در موهای دراکو فرو برد. موهای دراکو را چنگ زد و خیس جواب بوسه های دراکو را داد.
دست دراکو کمر هری را گرفت و هری را بیشتر به خود فشرد. مزه الکل و خون بین لب هایشان قاطی شده بود.

دراکو نمی توانست دست از بوسیدن هری بکشد، مستی اش به اوج رسیده بود. چنان هری را محکم گرفته بود گویی می ترسید از دستش برود.
هری می توانست صدای شدید قلب دراکو بشنود. انگار قلب دراکو در سینه هری می تپید‌.

دراکو با خشم پهلوی هری را چنگ زد و لب های او را گزید. هری بین لبهای دراکو ناله کرد. خودش را به دست های او سپرده بود تا این لحظه را به خاطر بسپارد. میخواست تا ابد این لحظه را زندگی کند.
میخواست تا اخرین روز دنیا دراکو را ببوسد و می دانست که خسته نمی شود.

دراکو بالاخره عقب کشید و در حالی که نفس های کشدار می کشید پیشانی اش را به پیشانی هری چسباند و با چشمان بسته زمزمه کرد:
دراکو: هری... تو...
نمی توانست جمله درست را پیدا کند. سوز سرد زمستان هم کمکی به حالش نمی کرد.

هری اجازه حرف زدن به او نداد؛ یقه لباس دراکو را محکم گرفت و او را دوباره جلو کشید و خشن لب های دراکو را بوسید.
دراکو نیز جواب بوسه هایش را می داد و دست های سردش روی بدن گرم هری حرکت می کرد.
هری انقدر یقه دراکو را محکم کشید که دکمه های بالایی اش پاره شد و روی زمین لغزید.

لب های دراکو را رها کرد و سمت گردنش رفت، بوسه های خیس و اتشینش را روی پوست سفید دراکو به جا گذاشت. دندان های تیزش روی گردن دراکو ردپایی بنفش ایجاد می کرد و خونی که از لب زخمی اش جاری بود گردن دراکو را رنگین می کرد. دراکو می ترسید صدایش به گوش کسی برسد پس گردن هری را گرفت و او را بیشتر به دیوار فشرد.

هری از حس دردی که دست های قدرتمند دراکو به گردنش وارد می کرد بیش از هرچیزی راضی بود پس نیشخند زد و میان نفس نفس زدن هایش کشدار گفت:
هری: می ترسی یوقت تئودور سر برسه دراکو؟!
دراکو پوزخند زد و دستش را محکمتر کرد. هری با لذت چشم هایش را بست و گردنش را به سختی عقب تر داد.

دراکو با نگاهی عمیق به هری احساس کرد باکسرش خیلی تنگ شده. بدون انکه دستش را از دور گردن هری باز کند انگشتش را روی لب های متورم و خونی هری کشید.
هری با چشم های تاریک و شهوت انگیزش به حرکاتش خیره شده بود.

دراکو انگشت خونی اش را در دهانش برد و لیسید. هری از ته گلویش ناله کرد و زانویش را بالا اورد و ارام بین پاهای دراکو کشید‌. دراکو لب هایش را جمع کرد و غرید:
دراکو: فاک... هری!
هری لبش را به دندان گرفت و منتظر دراکو ماند.

دراکو گردن هری را رها کرد، رد انگشتانش روی پوست هری قرمز شده بود. جلو رفت تا دوباره هری را ببوسد اما صدای فریاد کسی از انتهای راهرو هردو را از جا پراند.
دراکو مشتش را با عصبانیت کنار سر هری روی دیوار کوباند.
دراکو: گندزاده لعنتی!
گرنجر و ویزلی در حال دعوا بودند و هر لحظه ممکن بود انها را ببینند.

مستی از سر دراکو پریده بود اما هری هنوز در اوج بود و یقه دراکو را گرفت و دوباره بوسیدش. دراکو به اجبار هری را از خود دور کرد.
دراکو: باید بریم هری! همین حالا!
هری فقط خندید و سر تکان داد.
هری: بریم روی تخت تو یا من؟
دراکو خنده اش گرفته بود اما هری را محکم گرفت و کشان کشان از پله ها بالا برد.

تئودور که تازه سر رسیده بود دور شدن دراکو و هری را تماشا کرد. کنار پنجره تکیه داد و سیگاری روشن کرد. صورتش لحظه ای با اتش روشن شد و سپس به تاریکی اولیه اش بازگشت. در ان سرما دود و بخار دهانش باهم ترکیب شده بود.
تلخندی سر داد و اشک در چشمان زیبا و یخی اش جوشید.

صدای دعوای گرنجر و ویزلی دیگر قطع شده بود و قلعه در سکوتی مرگبار فرو رفته بود. سکوتی که مغز استخوان تئودور را خرد می کرد. گلویش خس خس کرد و به شدت سرفه کرد و خم شد.
دوباره ایستاد و دستش را به دیوار گرفت.
سیگار به اخر رسیده بود. مثل زندگی تئودور...

چوبدستی اش را بین انگشتان لرزانش چرخاند و سپس سمت شیشه پنجره طلسمی را فریاد کشید.
شیشه ها با برخورد طلسم تئودور خرد شدند و به هر طرف پرتاب شدند. از پشت پنجره بدون شیشه به اسمان خیره شد. شیشه های شکسته دورش را گرفته بودند اما در مقابل قلب شکسته اش هیچ بود.
ماه درخشان تر از هر شب در وسط اسمان قرار داشت.

با بغض به شیشه های شکسته و ماه نگاه کرد و گفت:
تئودور: اینطوری بهتره...
واقعا ماه همیشه همینقدر تنها بود؟ در میان این تاریکی کور کننده.‌‌.. چقدر دردناک و اشنا.
اشک هایش را با پشت دست محکم پاک کرد و قدم های کوتاهش را سمت پله ها کشاند.

پله هایی که تا چندی قبل شاهد بوسه عاشقانه و ابدی هری و دراکو بوده. پله هایی که به خوشبختی می رسیدند و برای تئودور زیادی بلند جلوه می کردند.
تئودور دوباره خم شد و سرفه های خش دارش امانش را برید.
باید دست از سیگار کشیدن برمی داشت...

به سختی از پله ها بالا رفت و زیر لب شعری که قبل از کریسمس همراه دراکو در کتابخانه پیدا کرده بودند را خواند:
تئو: زمانی یکدیگر را خواهیم دید که
خورشید در حال افول و ماه در حال طلوع باشد
آن روز رنگ آسمان تغییر می‌کند
و چهارسوی آن گلگون می شود

دوباره سرفه خشکی به سراغش امد اما به سختی ادامه شعر را زمزمه وار خواند:
تئو: در میان ابر های غران نسیم آرزوها خواهد وزید
برگ های خشک زمزمه خواهند کرد
و باران خواهد بارید
دیگر نه مذهب بینمان قرار می‌گیرد
و نه زنجیر روابط
تنها آتش عشقمان باقی می ماند
آن روز برای همیشه یکی می شویم...

لبخند تلخی زد و جمله اخر را دوباره برای خود خواند:
تئو: آن روز برای همیشه یکی می شویم!
*
*
*
من هیچی نمیگممم هیچییی
جیغغغ فریادددد
اهای خبردارررر
چخبرههه جدیی
حالم بددد
ووت و کامنت فراموش نشهههه🖤✨️

Comment