12

دراکو تا روز پنج شنبه سر هیچ کلاسی حاضر نشد و به همین بهانه تئودور نیز از او مراقبت می کرد و در کنارش بود.
تئودور شکلات های غورباقه ای را که برای دراکو تهیه کرده بود روی میز کنار تختش گذاشت و گوشه تخت دراکو جای گرفت.

دست رنگ پریده اش را روی دست سالم دراکو گذاشت و آن را نوازش کرد، دراکو غرق در خواب اهسته تکان خورد و آرام دست تئودور را بین انگشتانش گرفت.
تئودور لبخندی بر لب زد و با انگشتانش دست دراکو را نوازش کرد.

پلک های پسر لرزید و بلافاصله چشم های خاکستری اش به روی تئودور باز شد.
تئودور لبخندش را مخفی کرد، سعی کرد دستش را از دست دراکو بیرون بکشد اما دراکو آن را محکم تر در دست گرفت.

دراکو با صدای گرفته و خواب آلود پرسید:
دراکو: چیشده تئو؟
تئودور با احتیاط دستش را بیرون کشید و موذب گفت:
تئودور: پروفسور اسنیپ امروز توی راهرو سد راهم شد و گفت بالاخره باید به کلاس برگردی...

دراکو گیج سرش را تکان داد و نیم خیز شد تا لیوان آب را بردارد اما تئودور دستش را روی قفسه سینه او فشرد و گفت:
تئودور: باید استراحت کنی
لیوان را برداشت و به لب های خشک دراکو نزدیک کرد، چشم های دراکو از بالای لیوان چهره مضطرب تئودور را کاوید و جرعه ای از آب نوشید.

تئودور لیوان را دوباره روی میز گذاشت و ایستاد.
تئودور: کمکت میکنم رداتو بپوشی تا باهم بریم سر کلاس معجون سازی.

دراکو سرش را به نشانه تایید تکان داد، رفتار تئودور فقط برای گرفتن دستش بود؟ شاید دلیل دیگری داشت.
تئودور چشم هایش را از او دزدید و پیراهن سفید دراکو را از کمد بیرون کشید.

دراکو با سختی سعی در درآوردن تیشرت سرمه ای رنگش داشت، رنگ های تیره خیلی با پوست روشنش تضاد داشتند.
تئودور به او کمک کرد و لباس را از تنش بیرون کشید.

چشم های آبی اش لحظه ای روی بالا تنه برهنه دراکو چرخید اما توجهش را به پوشاندن لباس تن دراکو داد.
دراکو تشکر کرد و با یک دست دکمه هایش را تا بالا بست.

دراکو ایستاد و مقابل تئودور قرار گرفت، دست های تئودور دور گردن دراکو پیچید و کراوات سبزش را برایش بست.
هنگامی که ردا را به زحمت پوشید از تئودور تشکر کرد.

سپس همراه و شانه به شانه هم از خوابگاه خارج شدند تا به دخمه اسنیپ برسند.
هنگامی که وارد کلاس شدند اسنیپ هنوز نیامده بود.
دراکو نقاب غرورش را بر چهره زد گویی که آخرین بازمانده از جنگی خونبار باشد.

پانسی با بازیگوشی جلوی آنها پرید و گفت:
پانسی: دستت چطوره دراکو؟ خیلی درد میکنه؟
تئودور اخم هایش را در هم کشید.
تئو: از سر راهش برو کنار!
دراکو اما به دروغ چهره اش را دردناک کرد و گفت:
دراکو: آره.

هنگامی که پانسی رویش را برگرداند هری، دراکو را دید که به تئودور و کراب چشمک زد و خندید.
هری برای او چشم هایش را چرخاند و با قلم پرش بازی کرد.
این چند روز در کلاس ها بدون آن دو نفر آرامش زیادی داشت. اسنیپ وارد کلاس شد و همه با عجله سر جایشان نشستند‌.

جایی برای نشستن نمانده بود پس دراکو مجبور شد کنار هری و بلیز بنشیند. البته شاید هم مجبور نبود.
تئودور میخواست صندلی کنار دراکو را اشغال کند اما یک دانش آموز گریفیندوری روی آن نشست و تئودور کنار گویل جای گرفت.

نگاه یخی اش از دور مراقب دراکو بود.
دراکو از عمد وسایلش را روی میز هری پخش کرد و با ناچاری به اسنیپ گفت:
دراکو: اقا آقا من نمیتونم ریشه هامو ببرم یکی باید کمکم کنه...

اسنیپ به هری دستور داد تا به دراکو کمک کند اما همین حالا هم تئودور نیم خیز شده بود تا به کمک دراکو برود ولی دوباره سر جایش نشست و خود را با مواد اولیه مشغول کرد.

هری با خشم گفت:
هری: دستت که هیچیش نیست مالفوی!
دراکو یک تای ابرویش را بالا انداخت و با چشم به دستش که با یک باند دور گردنش بسته شده بود اشاره کرد و با پوزخند گفت:
دراکو: پاتر مگه نشنیدی پروفسور چی گفت؟ این ریشه هارو ببر!

هری چاقو را طوری برداشت انگار می خواهد سر از تن دراکو جدا کند و سینی را جلو کشید و با خشم شروع به تکه تکه کردن ریشه ها کرد.
دراکو طوری با هری حرف می زد انگار خدمتکارش است.

دراکو با لحن کشدارش کنار گردن هری گفت:
دراکو: ببخشید پروفسور ولی پاتر داره ریشه های منو خراب میکنه!
هری چاقو را در دست فشرد و آماده بود که با یک ضربه آن را در قلب نداشته ی دراکو فرو کند.

اسنیپ ریشه های هری و دراکو را باهم عوض کرد و به شکایت های هری اهمیتی نداد و دور شد.
دراکو با غرور به هری نگاه کرد که ریشه هایش را با او عوض می کند و گفت:
دراکو: حالا پوست انجیر خشکمو جدا کن پاتر! نمیخوای که به پروفسور بگم؟

هری با مشت روی میز کوبید و مشغول جدا کردن شد، دراکو با لذت به عصبانیت هری چشم دوخت.
موهای سیاهش روی پیشانی زخمی اش افتاده بود و اخم هایش در هم بود. چشم های سبزش از خشم برق می زد.

لب هایش را می گزید و دست هایش محکم پوست انجیر را جدا می کرد.
دراکو به گوش هری نزدیک شد و زمزمه کرد:
دراکو: پسر برگزیده نباید اخم کنه... پیر میشی پاتر.
هری زیر لب گفت:
هری: تنها چیزی که وسط چهارده سالگی منو پیر میکنه تویی مالفوی!

دراکو قهقهه زد و اینبار طوری به هری نزدیک شد که گرمای نفسش روی گردن هری پخش می شد.
دراکو: تازگی ها هاگرید رو دیدی؟
هری بدون آنکه سرش را بلند کند گفت:
هری: به تو ربطی نداره.

دراکو به دروغ قیافه ی ناراحتی به خود گرفت.
دراکو: متاسفانه دیگه نمیتونه تدریس کنه. پدرم از جراحت من خیلی ناراحت شد.
هری سرش را سریع بلند کرد و در چند سانتی متری صورت دراکو قرار گرفت.

چشم های وحشی اش از پشت شیشه عینک به چشم های خونسرد دراکو خیره شد.
غرید:
هری: اگر دهنتو نبندی یه جراحتی نشونت میدم کیف کنی!
برای اثبات حرفش چاقو را بالا گرفت و به صورت جذاب دراکو نزدیک کرد.

دراکو با دیدن آن چشم ها سعی کرد آنها را خوب به خاطر بسپارد تا هنگامی که دستش مداوا شد طراحی اش کند. با کنجکاوی چشم های هری را کاوید و در یادش حک کرد.

دراکو با شجاعت صورتش را نزدیک تر برد و آه عمیقی کشید.
دراکو: اما پدرم شکایت کرده، خودت که خوب میدونی پدرم چقدر توی وزارت خونه نفوذ داره و زخمی مثل این...
دراکو با ناراحتی دروغینش دوباره آه کشید و از بالا به هری خیره شد.

دراکو: از کجا معلوم یه روزی مثل اولش بشه؟
هری از شدت خشم دست هایش می لرزید و چاقو هر لحظه بیشتر به دراکو نزدیک می شد.

ناخودآگاه کنترل دستش را از دست داد و چاقو به قفسه سینه دراکو نزدیک و نزدیک تر شد اما لحظه آخر دراکو دست سالمش را دور تیغه تیز و برنده چاقو محکم گرفت و آن را از دست لرزان هری بیرون کشید.

هری با ترس و نگرانی به دست دراکو خیره شد که خون از آن جاری می شد و روی ردایش می ریخت.
دراکو با آن چشم های خشمگین و نفرت بار به هری نگاه کرد و چاقو را روی میز به حال خود رها کرد.
بدون آنکه توجهی به دستش بکند آن را زیر میز مخفی کرد.

زیر لب گفت:
دراکو: تقاصشو پس میدی پاتر!
ترس در چشم های هری دو دو می زد و اینبار نه از خشم بلکه از ترس میلرزید.
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
اگر دراکو این موضوع را به پدرش می گفت هری حتما در ازکابان جای می گرفت و تا آخر عمر میپوسید.

تئودور که از دور شاهد قضیه بود با نفرت گفت:
تئو: هی پاتر میدونی امروز صبح توی روزنامه چی نوشته بودن؟ مثل اینکه سیریوس بلکو دیدن!
رنگی هم که در رخسار هری باقی مانده بود پرید.
تازگی ها با پروفسور لوپین تمرین پاترونوس را آغاز کرده بود ولی تابه حال موفق نشده بود. با یادآوری غش کردنش در قطار از سرما به خود لرزید.

دراکو بلافاصله با سرگرمی پرسید:
دراکو: کجا؟
انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش دستش را بریده بود.
هری که نگاه ترسانش بین ان دو رد و بدل می شد اینبار به تئودور نگاه کرد.

تئو: زیاد از اینجا دور نبوده! یه مشنگ اونو دیده.
دراکو نگاه معنا دار و بدجنسی به هری کرد.
دراکو: زیاد از اینجا دور نبوده!
بلیز که تا به حال از ترس اسنیپ ساکت بود گفت:
بلیز: چیه مالفوی؟ چیز دیگه ای مونده که بخوای ازش سر دربیاری؟

برق شرارت در چشم های دراکو درخشید و لحظه ای از هری چشم برنداشت.
به جلو خم شد و گفت:
دراکو: پاتر نکنه میخوای تک و تنها بلکو دستگیر کنی؟

هری جرئت پیدا کرد و گفت:
هری: آره درست فکر کردی.
لبخند کجی بر لب دراکو پدیدار شد، با تحسین به پسر شجاع نگاه کرد.
دراکو: باید هم اینکارو بکنی. اگر من جای تو بودم زودتر از اینها دست به کار میشدم.
با سرگرمی به هری نگاه می کرد و درد دستش را از یاد برده بود.

به هری نزدیکتر شد و ادامه داد:
دراکو: من مثل پسرهای خوب توی قلعه نمیموندم. خودم میرفتم دنبالش!
بلیز با بدخلقی گفت:
بلیز: هیچ معلومه داری چی میگی مالفوی؟!

دراکو چشم های بی روحش را تنگ کرد.
دراکو: مگه خبر نداری پاتر؟
هری: از چی؟
دراکو پوزخند زد و گفت:
دراکو: حتما نمیخوای جونتو به خطر بندازی. نکنه این کارو سپردی به دیوانه ساز ها! ولی من جای تو بودم انتقام می گرفتم. خودم میرفتم دنبالش.

هری از کوره در رفت و دست زخمی دراکو را از یاد برد.
هری: هیچ معلومه داری چی میگی؟
اما همان لحظه اسنیپ گفت که میخواهد معجون هارا امتحان کند.
دراکو با خنده از هری فاصله گرفت و صاف سر جایش نشست.

هری با اوقات تلخی به حرف دراکو فکر می کرد، پس از پایان کلاس تئودور سراغ دراکو آمد و به او کمک کرد تا کتاب هایش را جمع کند.
هری نیز با یادآوری زخمی کردن دست مالفوی از آنجا همراه بلیز گریخت و پا به فرار گذاشت.

تئودور و دراکو و دوستانشان وارد راهرو شدند. تئودور کیف دراکو را روی گویل انداخت تا او آن را بیاورد و خودش به دراکو نزدیک شد.
با خشم پرسید:
تئو: چرا وقتی دستتو زخمی کرد چیزی به اسنیپ نگفتی؟

دراکو لبخند کجی زد و پاسخ داد:
دراکو: لازم به اون کار نیست... خودش از ترس اینکه من هر لحظه ممکنه شکایتشو بکنم لحظه به لحظه میمیره!
تئودور که از بدجنسی دراکو حیرت زده شده بود او را تحسین کرد.

هری و بلیز پشت یکی از ستون ها مخفی شده بودند.
بلیز: هری بیخیال ته تهش اسنیپ مجازاتت میکنه چیزی نشده که...
هری گفت:
هری: نه بلیز اون مالفوی زندگی منو سیاه میکنه مطمئنم!

از لای سنگ ها به راهرو چشم دوخت، دراکو را دید که به حرف های تئودور می‌خندد و خوشحال است.
هری از ترس چشم هایش را بست و بیشتر خود را پشت ستون کشید.
دراکو ناخودآگاه به ستون نگاه کرد، لبه دسته عینکی دایره ای را از کنار ستون دید و پوزخند زد.

می‌دانست هری حالا حالا ها از او فرار خواهد کرد اما نه آنقدر سریع، با لذت به حرف های تئودور گوش سپرد و به راهش ادامه داد.
.
.
.
بعد از کلاس های لوپین هیچکس جز دراکو و دار و دسته اش به او توهین نمی کرد.
در آغاز ماه اکتبر فلینت کاپیتان تیم کوییدیچ اسلایترین به سراغ هری امد.
او از هری درخواست کرد تا در مسابقه مقابل تیم ریونکلاو به عنوان جستجوگر جای دراکو را بگیرد چرا که دراکو بخاطر دستش نمی‌توانست بازی کند.

هری با خوشحالی درخواستش را پذیرفت و از شیب تپه ها بالا رفت، قلبش از هیجان مسابقه بال بال می زد تا دوباره روی جارویش پرواز کند.
اما هنگامی که به محوطه روبه روی سرسرا رسید تمام خوشحالی اش دود شد.

به یاد آورد که رضایت نامه والدین هاگزمید را امضا نشده اورده است و خانواده دورسلی با اون لج کردند. غم روی شانه هایش سنگینی کرد.
بلیز که سعی در مخفی کردن خوشحالی اش داشت جلو آمد.
بلیز: هی پسر... شاید پروفسور اسنیپ بتونه اجازه بده توام با ما بیای.

هری با شنیدن نام اسنیپ فهمید که هیچگاه قرار نیست به هاگزمید برود و سرش را با ناامیدی پایین انداخت.
هری: فکر نمی‌کنم... منظورت از ما چیه؟

خوشحالی بلیز بالاخره فوران کرد و اهسته در گوش هری گفت:
بلیز: پارکینسون... و من...
هری با شنیدن نام پانسی هوش از سرش پرید.
هری: بالاخره کار خودتو کردیا.
خندید و به شانه بلیز آرام ضربه زد.

برای او آرزوی موفقیت و بوسه های بسیار کرد و راهش را سمت قلعه کج کرد.
بیشتر دانش آموزان از قلعه رفته بودند یا در حال رفتن بودند.

بین پله ها هری به کسانی برخورد که آرزو می کرد هیچگاه دوباره آنها را نبیند.
دراکو که همراه دوستانش در صف ایستاده بود فریاد زد:
دراکو: توی مدرسه میمونی پاتر؟ نکنه می‌ترسی از جلوی دیوانه سازها رد بشی؟
دستش هنوز دور گردنش بسته شده بود با اینکه هری فکر می کرد یکی از بازی های احمقانه اوست.

هری ناخوداگاه به دست دیگر دراکو نگاه کرد که هفته پیش بر اثر گرفتن چاقو در کلاس اسنیپ زخمی شده بود اما خبری از باند یا زخم نبود.
کمی خیالش راحت شد.

با بی حوصلگی توجهی به مالفوی نکرد و از پله های مرمرین بالا رفت. صدای خنده های تئودور و کراب را می شنید و می دانست به یک شوخی احمقانه دراکو می خندند.

هری وارد خوابگاه شد و با خستگی خودش را روی تختش انداخت. با وجود نرفتنش به هاگزمید حداقل می‌توانست در مسابقه کوییدیچ شرکت کند، این قضیه حتما حال دراکو را می گرفت.
در دل به عصبانیت دراکو خندید و پس از کمی استراحت خودش را از تخت بیرون کشید تا چیزی برای خوردن پیدا کند.

هنگامی که از تخت خود رد شد تا بیرون برود چیزی زیر تخت تئودور توجهش را جلب کرد. یک تکه سیاه روی زمین افتاده بود و خودنمایی می کرد.
قلب هری درسینه فرو ریخت.
می دانست که خانواده نات و مالفوی باهم مراوده ای دیرینه دارند و دوستان قدیمی هستند.

نکند این هم یکی از اشیای سیاهی باشد که در تالار اسرار خانواده مالفوی قرار دارد؟ تلاش کرد توجهی به فکر و خیال هایش نکند اما تصور اینکه لوسیوس مالفوی چه جادوگر بد ذاتی است او را شکست داد.

با احتیاط و ترس روی زمین نشست و آن را از زیر تخت بیرون کشید.
یک دفترچه با جلدی سیاه بود، کمی فکر کرد.
به یاد آورد که سال گذشته این را در دست دراکو دیده است.

کمی آرام گرفت چون حتما دفترچه خاطرات دراکو بود. اما حالا کنجکاوی اش رهایش نمی کرد.
با عذاب وجدانی بسیار و فکر به اینکه اگر دراکو دفترچه خاطرات هری را پیدا می کرد قطعا آن را می‌خواند دفتر را باز کرد.

بیشتر صفحات شامل نوشته هایی با خط زیبا و مرکب سیاه بود، شعر های قدیمی درباره ی عشق و سرنوشت.
برای هری عجیب بود که دراکو چطور چنین چیزهایی می نویسد و میخواند.
اصلا به اخلاق مزخرفش نمی آمد اهل ادبیات و عشق باشد.

البته هری بارها او را دیده بود که در کتابخانه کتاب میخواند.
بعد از ورق زدن های بسیار حالا صفحاتی را پیدا کرد که شامل طراحی هایی با زغال و مرکب بودند.

طرح هایی بسیار پرشور و زیبا اما در پس آنها غمی نهفته بود که هری را آزار میداد.
هری با دقت بسیار به طراحی ها نگاه کرد.
یکی از آنها طرحی از یک تسترال بود (اسبی که کالسکه دانش آموزان سال های بالاتر را به سمت قلعه می کشد اما فقط کسانی قادر به دیدنش هستند که مرگ را دیده باشند).

برای هری عجیب بود... یعنی دراکو نیز مرگ را دیده بود؟ طرح احساس تنهایی عمیقی به هری منتقل کرد. طرح های بعدی یکی از یکی بهتر بودند.
هری باورش نمی شد دراکو انقدر هنرمند باشد.
با وجود مقاومتش پذیرفت که طراحی های او خوب است شاید حتی عالی بودند.

هری از چند طراحی دیگر گذشت و با دیدن آخرین صفحات خون در رگ هایش یخ بست.
دفترچه از دستش افتاد و با بهت و وحشت از دور به آن خیره شد.
این را دیگر نمی‌توانست باور کند...
*
*
*
درود به عزیزان من🖤
این هم پارت جدید دوسش داشته باشید
راستی این چنل تلگراممه طراحیامو میزارم
بیاید حرف بزنیم اونجا
https://t.me/themoonofjupiter
ووت و کامنت فراموش نشه.

Comment