16

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟   قلاده↜
PART16 :
 

 
 
 
باکوگو از سمت دیگه ساختمون صدای محوی می شنید برای همین توی سکوت اتاق بازجویی و زیر دوربین ها گوش تیز کرد و وقتی مطمئن شد صدای تنها کسی که کاچان صداش میکنه رو می شنوه که مشخصه در حال آزار دیدنه از جا پرید و شروع کرد به نعره زدن..دست های دست‌بند پوشش رو به همراه بدنش به سمت در کشید و سعی کرد خودشو آزاد کنه و ذره ای اهمیت نداد که حلقه های فلزی دستبند گوشت و پوستش رو پاره کردن و خون سرخ روی مچ هاش جاری شد..

_باکوگو: کثافتای حرومزاده دارین باهاش چیکار میکنین..ولش کنینن..قسم میخورم اگه انگشت تون بهش بخوره یه کاری میکنم تو خون خودتون شنا کنید آشغالای کثیف..اون کاری نکرده ولش کنید حرومیااااا

بہ محض رسیدن بہ در شروع بہ لگد کوبیدن کرد، اونقدر بلند و محکم کہ استخون‌ھای خودش بہ درد بیفتہ.

_باکوگو: دارین باھاش چیکار میکنید عوضیااااا!

طولی نکشید کہ صدای میدوریا خاموش شد و دیگہ فریاد "کاچان، کاچان" گفتنش شنیدہ نشد و ھمین باعث ترس و وحشت بیشتری برای باکوگو شد. پسربلوند محکم تر از قبل بہ در کوبید، با کتف، زانو و ھر جایی کہ میتونست توی اون وضع ازش استفادہ بکنہ. ناگھان صدایی از بلندگوی اتاق کہ متعلق بہ یاماگیشی بود، گفت:

_یاماگیشی: آروم بگیر وگرنہ مجبور میشم برای آروم کردنت بہ زور متوسل بشم!

باکوگو بہ شیشہ‌ی دودی نگاہ کرد کہ نمیتونست سمت دیگش رو ببینہ اما مطمئن بود اون مرد درست اون سمت دیوار شیشہ‌ای ایستادہ

_باکوگو: دارین باھاش چہ غلطی میکنی کثافتا؟! میخواین مجبورش کنید ازش اعتراف دروغ بگیرین؟ چرا حالیتون نیست ما با ھم رابطہ داریم نکبتای بی‌پدر!!!! این در رو باز کنید میخوام ببینمش!! بازش کنید!

دوبارہ و دوبارہ شروع بہ لگد کوبیدن کرد تا اینکہ بالاخرہ بعد از چند دقیقہ، در با قدرت باز شد و پسربلوند مجبور بہ عقب رفتن. یاماگیشی با ابروھای گرہ کردہ، دست بہ سینہ اونجا ایستادہ بود و باکوگو میدونست اگہ الان دست‌ھاش با دستبند مھار نشدہ بود،ھمینجا و ھمین لحظہ قلب اون مرد رو از حلقومش بیرون میکشید.

_باکوگو: چقدر میتونی کثافت باشی ها؟! چی تو اوت مغز مریضت میگذره که فکر کردی میتونی با زور ازش اعتراف بگیری؟...این چهل و هشت ساعت تموم میشه مرتیکه تخم حروم و باور کن وقتی از اینجا بزنم بیرون یع کاری میکنم پشیمون بشی که از بین پاهای مادرت زدی بیرون... میفهمی...اگه دست کثیفت بهش بخوره برت می گردونم به جایی که ازش اومدی...ولش کنید بره

یاماگیشی که دست به سینه به در تکیه داده بود و پوزخند میزد یه تای ابروش رو بالا برد و گفت:

_نچ نچ.. توقعت بالاست..میدونی چیه! بیا یه معامله بکنیم!

مرد که بوی عرق گندش دوباره تمام اتاقو پر کرده بود بعد از تحویل دادن پوزخندی به باکوگو وارد اتاق شد و روی صندلی سمت دیگه لم داد.

_یاماگیشی: نمی شینی؟!

وقتی باکوگو جوابی نداد و با اخم بهش چشم غره رفت شونه هاشو بالا انداخت و رو به پسر بلوندی که هنوز سر پا ایستاده بود گفت:

_یاماگیشی: معامله مون از این قراره...تو به تعرض و آدم ربایی و بقیه غلط هایی که کردب اعتراف میکنی و منم در عوضش میذارم پسره بره..چطوره؟!
_باکوگو: فکر کردی داری بچه خر میکنی مرتیکه؟! بنظرت من احمقم؟! تو اگه چیزی تو دستت علیه من داشتی انقدر جون نمی کندی! واسه همینم هست که داری مثل سگ پاچه دوست پسر منو میگیری تا راضیش کنی علیهم شهادت بده..و فقطم چهل و هشت ساعت وقت داری..بر اساس چیزی که من حساب کردم همین الان دوازده ساعتش تموم شده و تا همینجاش که به وکیلم زنگ نزدی و ایزوکو رو بدون اینکه به چیزی متهم باشه تحت فشار گذاشتی حسابی دهنت بگا رفته..فکر نکن از خیر اینا میگذرم حرومی..واسه هرکاری که باهاش کردی ازت شکایت میکنم و مطمئن میشم از کار بیکار بشی آشغال..فقط صبر کن..
_یاماگیشی: اشتباه گرفتی آقای باکوگو..کسی که باید این حرفا رو بزنه منم..نه تو

پوزخند صدا داری از گلوی باکوگو بیرون پرید و پسرک با پا، صندلیش رو جلو کشید و روش نشست، حالا کہ آروم گرفتہ بود و آدرنالین خونش پایین اومدہ بود میتونست درد و سوزش دور مچش رو حس کنہ

_باکوگو: ھاہ... باشہ تو راست میگی... پس منتظرم ببینم سی و شیش ساعت بعد ھم میتونی ھمینا رو بگی یا نہ... نمیدونستم پلیسا انقدر علاف شدن کہ میریزن خونہ ی مردم و بخاطر سبک زندگیشون میندازنشون زندان... حتما سلولاتون خیلی بدجور دارہ خاک میخورہ...

نیش و کنایہ‌‌ھای باکوگو کم کم برای مردی کہ فقط سی و شیش ساعت وقت داشت مدرکی جور کنہ تا باکوگو رو بہ زندان بندازہ، بیش از حد غیرقابل تحمل میشد

_یاماگیشی: بچرخ تا بچرخیم، باکوگو کاتسوکی... نکنہ انتظار داری گنگت نجات بدہ؟

باکوگو جوری یک تای ابروش رو بالا انداخت کہ انگار چیز دور از عقلی شنیدہ

_باکوگو: گنگ؟ کدوم گنگ؟
_یاماگیشی: خودت رو بہ اون راہ نزن! فکر کردی نمیتونم دستگیرت کنم؟ تو رو بہ جرم رئیس مافیا بودن میندازم توی زندانی کہ دیگہ نتونی رنگ خورشید رو بہ خودت ببینی

لحظہ‌ای سکوت بہ اتاق حکم فرما شد کہ ناگھان با انفجار خندہ‌ی باکوگو در ھم شکست، پسر اونقدر بہ خندہ افتاد کہ نفس کشیدن تقریبا ناممکن بود اما کمی بعد کہ تونست آروم بگیرہ بین نیم خندہ‌ھایی کہ از بین کلمات بیرون میزد گفت:

_باکوگو: ھہ... من؟! رئیس مافیام؟ ھاھاھا... وای... بھترین جوکی بود کہ بہ عمرم شنیدم... شرط میبندم از این اتاق بری بیرون و دوبارہ بیای، میگی من قاتل بروسلی‌ام! ھاھاھاھا! خوب بلدی ھرچی میخوای بہ ملت بار کنی... ولی مطمئن باش بخاطر تک تکشون ازت شکایت میکنم... مطمئن میشم بہ خاک سیاہ بشینی... حرفام رو فراموش نکن... افسر یاماگیشی!

جملات آخر باکوگو از تمسخر آمیز بہ جدی و تھدید آمیز تغییر حالت داد و آتشی کہ توی چشم‌ھاش شعلہ کشیدہ بود نشون میداد رحمی درکار نیست.

یاماگیشی از جاش بلند شد و قبل از خروج ار اتاق دستش رو روی میز جلوی باکوگو گذاشت و صورتش رو اونقدر نزدیک برد که باکوگو جای زخم قدیمی روی بناگوشش رو دید و گفت:

_یاماگیشی: ببین کی دارم بهت میگم...تقاص همه کاراتو پس میدی..
_باکوگو: به خوابت ببینی..
.
.
.

مرد دسته ورق های روی میزش رو توی دراور گذاشت و رو به یاماگیشی گفت:

_حتی حرفشم نزن!
_ یاماگیشی: ولی رئیس! این تنها شانس مونه!

مرد هیکل بزرگش رو روی صندلی چرخ دارش برگردوند و دستمال تور دوزی شده ای رو زیر طبقه غبغب های گردنش کشید و بدنش رو بین کت و شلوار گرونش جلو کشید تا  به میز بیشتر دسترسی داشته باشه.

_میفهمی داری ازم چی میخوای؟! دارن میان دنبالش تا انتقالش بدن آسایشگاه و تو داری ازم میخوای..خدایا! دفعه آخر که عقلمو سر همچین موضوعی دادم دستت دو درجه تعدیل رتبه پیدا کردم یاماگیشی..برو و سر به سرم نذار که حوصله ندارم..برو جای این ایده های احمقانه به وکیل یارو زنگ بزن تا وضعیت بدتر نشده..همین الانش هم غیر قانونی رفتار کردیم..
_یاماگیشی: ولی فقط یه حرکت دیگه لازمه تا بلاخره بتونم باکوگو رو گیر بندازم...خودت که میدونی چند سالع دارم رو این پرونده کار میکنم و حالا..حالا که توی یه قدمی دستگیری متهم ایستادم نمیذاری تمومش کنم!
_چرا نمیخوای بفهمی هیچ مدرکی علیه شون نداریم؟! اون گزارش جعلی بوده...پسره لام تا کام درباره باکوگو حرف نمیزنه..جای اینکه ازش بترسه اونقدر وحشی بازی درآورد که بره پیشش تا دوباره بهش آرام بخش زدن..اگه واقعا بهش تجاوز کرده بود فکر میکنی همچین رفتاری نشون میداد؟!
_یاماگیشی: شاید..شاید تهدیدش کرده..یا..چمیدونم...مجبورش کرده همچین رفتاری نشون بده! خواهش میکنم!
_نمیشه..خطرناکه..اگه اتفافی براش بیفته بالایی ها زندگی برامون نمیزارن..میدونی که همچین قضیه ای خوراک شام میشه واسه رسانه ها تا آبرو برامون نذارن
_یاماگیشی: حواسم بهش هست..قسم میخورم تمام مدت خودم و سه تا مامور دیگع زیر نظر داریمش..اگه هر خطری تهدیدش کنه خودمون حلش میکنیم

_نہ... و نہ! بحثمون ھمینجا تمومہ!

اما افسر یاماگیشی اونقدر اصرار کرد تا رئیس را بہ زانو در بیارہ و حالا کہ میدوریا ایزوکو رو بہ خارج از ساختمون ھدایت میکرد، نمیتونست توی پوست خودش بگنجہ.

_یاماگیشی: دیگہ میتونی بری

پسر رو کمی بہ جلو ع بیرون از در ھل داد اما میدوریا ھاج و و واج بہ خیل مردم نگاہ کرد و قدمی عقب گذاشت، برگشت و بہ داخل نگاہ کرد

_میدوریا: کاچان... کجاست؟
_یاماگیشی: اون پیش ما می‌مونہ. حالا برو
_میدوریا: ولی...
_یاماگیشی: برو وگرنہ... اتفاق خوبی برات نمیفتہ

میدوریا لرزید و ھمونطور کہ دست‌ھاش رو بہ سینش گرہ کردہ بود ناخواستہ از لحن صدای مرد عقب رفت و با برخورد بہ زنی کہ از اونجا عبور میکرد بہ خودش اومد

_حواست کجاست

میدوریا با ترس بہ سمت دیوار برگشت تا در حد ممکن از جمعیت دور باشہ. ساعت‌ھا، سرگردون از خیابونی بہ خیابون دیگہ میرفت. باید کجا میرفت؟ چیکار میکرد؟ نمیدونست...
وقتی بالاخرہ تونست خیابون‌‌ھا رو بہ یاد بیارہ و جلوی خونش برسہ، با شوک بزرگی روبہ‌رو شد. جایی کہ میشد گفت قبلا چیزی بہ اسم خونہ وجود داشت، حالا فقط تلی از سنگ و خاک و مصالحی بود کہ روی ھم انبار شدہ بودن. درست اومدہ بود؟ این ھمون خونہ‌ای بود توش زندگی میکرد؟ نمیتونست باور کنہ چیزی کہ میبینہ حقیقت دارہ...

_اوہ... ایزوکو! خودتی کہ! بالاخرہ اومدی!؟

میدوریا با دیدن پیرمرد ھمسایہ، بہ این باور رسید کہ این خاکستر بہ جا موندہ، خونہ‌ی خودشہ

پسر حرفی نزد..چیزی نداشت که بگه..
باید چی میگفت؟!
میگفت بله بعد از دو ماه تجاوز و شکنجه وقتی پلیس ازادم کرد اومدم خونه و می بینم خاکستر شده؟!

_میدوریا: ا..این..اینجا..چ.. چیش..ده..

آقای یوکیمورا دست چروکیده اش رو روی عصاش فشرد و از بین خاک و خاشاک راهشو تا کنار میدوریا باز کرد و دستشو روی کمر پسر کشید.

_کجا بودی بچه؟! دو نفر اومدن اینجا سراغتو گرفتن ولی خبری ازت نبود..دو روزی بود که ندیده بودم بیای و بری واسه همین بهشون همه چیو گفتم..اونا رفتن و چند ساعت بعد پلیس پیداش شد..کل خونه رو گشتن..بعد از اون چند بار دیگه اومدن و رفتن از منم کلی سوال پرسیدن که چیز مشکوکی دیدم یا نه..سراغ یه پسر بلوندو میگرفتن..مسخواستن بدونن اینجا میومده یا نه منم بهشون گفتم بعد مرگ مادرت ندیدم کسی اینجا بیاد اصلا..چند وقتی خبری نشد تا یکی دو هفته پیش که نصفه شب صدای یکی رو از خیابون شنیدم که فوش میده..میدونی که من شبا درد آرتروز میگیرم و خوابم نمیبره..فکر کردم تویی که برگشتی خونه واسه همین اومدم پشت پنجره ولی کسی توی خیابون نبود و پنج دقه بعدش زمین و زمان لرزید و خونه ات یهو ترکید...آتش نشانی و پلیس اومدن و بعد از خاموش کردن آتیش گفتن علت اتیش سوزی فرسودگی لوله گاز بوده...هرچی نباشه بیست سالی میشه که خونه ساخته شده..چیز زیادی از وسایلت نمونده بود..همونم که مونده بود بی خانمان ها شستن بردن.. دیروز هم پیک اومد..برات یه نامه داشت و چون خونه ترکیده بود و تو نبودی ازش تحویل گرفتم..

اقای مکث کرد تا واکنش میدوریا رو ببینه و وقتی دید بدون هیچ واکنش و احساسی فقط به تیکه ای از دیوار سوخته خونه خیره شده ادامه داد:

_من فکر میکردم واسه همیشه رفتی برای همین نامه رو باز کردم..از طرف دانشگاهت بود..نوشته بود واسه عدم پرداخت شهریه و غیبت های طولانی اخراج شدی..پسر بیچاره حتما سخته که یهو بیای و این همه خبر بد بشنوی..

میدوریا ادامه حرف های پیرمرد رو نشنید.. احساس کرد وزن دنیا روی سرش سنگینی میکنه و چشم هاش سیاهی میرن..داخل بدنش مثل گرداب به هم می‌پیچید و بدنش نمی تونست سر پا بمونه

احساس می‌کرد زانوھاش قدرت تحمل وزنش رو ندارن، تلوتلو خورد و قبل از اینکہ روی زمین بیفتہ، پشتش بہ تیر چراغ برق نشست و سردی فلز تا عمق وجود پسرک رخنہ کرد.

_خوبی بچہ جون؟ میخوای بیا خونہ ی من... یکم آب قندی چیزی بخور حالت بھتر بشہ...

میدوریا حتی یک کلمہ ھم نمیشنید، سکندری خوران توی پیادہ رو بہ راہ افتاد و پیرمرد با دیدن حال پسرک، از افسوس سرش رو تکون داد و از اونجایی کہ کاری از دستش بر نمی‌اومد بہ داخل خونہ برگشت....
 
 
 
 
 
   
  

 
____________________________________

گایز این پارتو داشته باشید
و من متأسفانه  میرم تا بعد از امتحانات  :)
فردا اگه شد برف ها رو هم میذارم که از هر سه تا گذاشته باشم
بعد از امتحانات  با فیک جدید برمیگردم
ماتانه ^^ ♥️

Comment