مامان!

_آره نامجونا...دال‌م کنارم نشسته ، نیم ساعت دیگه هواپیما میشینه.


مرد با نگاهی به پسر کوچولوش که غرق در خواب بود ، به مرد بزرگتر که پشت تلفن درحال سوال پیج کردنش بود ، جواب میداد.


_باشه حتما ، هیونگ من باید برم الان میان گیر میدن که چرا گوشیم رو روشن کردم! خیله خب! خداحافظ!
با پوفی تماس رو قطع کرد و با خاموش کردنش ، اون رو توی جیب شلوارش گذاشت و خم شد و بوسه ای به موهای پسرش زد.


با یادآوری اتفاقات نیو‌ یورک ، اخمی کرد و با تکیه دادن سرش به صندلی آهی کشید.


وقتی ترمِ دوم دانشگاه بود ، آری رو دیده بود. همون زمان با عقلی که هنوز کامل نشده بود ، فکر میکرد عاشق تر از اون پسری توی دنیا وجود نداره! و خب کی حشری تر از تهیونگ بود که با پورن هرشب توی دسشویی جق میزد؟ همون موقع ها بود که تصمیم به حامله کردنِ آری از دندونم کاری ، گرفت. و البته که با این وضعیت و بچه ای که توی شکم اون دختر بود ، مجبور بودن ازدواج کنن.


اما خب کجای دنیا اومده که همه‌ی روابط و ازدواج ها موفق از آب درمیان؟! زندگی انقدر تورو تحت فشار قرار میده و میکنتت که تو کاری از دستت برنمیاد و نمیتونی کمکی به از دست رفتنِ باکرگیت بکنی! به همین ترتیب ، بعد از ازدواجشون در حالی که بچه‌ی ۲ سالشون رو داشتن ، متوجهِ تفاهم نداشتن ها و اینکه چقدر از هم متنفرن ، شدن و دعواهاشون انقدری شدت میگرفت که همسایه‌ی بدبختشون میومد فاکی بهشون نشون میداد!


پس آخر تصمیم گرفتن توی همون نیویورک قال قضیه رو بکنن.
آری تصمیم گرفته بود زندگیش رو توی نیویورک ادامه بده اما تهیونگ دوست داشت به کشور خودش برگرده و ازونجایی که آری نمیتونست مسئولیت دال رو قبول بکنه ، تهیونگ اون رو با خودش به سئول می‌برد!


با بستن چشم هاش تصمیم گرفت به خودش حداقل برای چند دقیقه استراحت بده و از شر افکار آزار دهنده‌ش خلاص بشه.


_______________


لبخندی زد و از دختری که لباس مخصوص هواپیمایی به تن داشت ، تشکر کرد و با گرفتن شناسنامه‌ش ، دسته چمدونش رو گرفت و حرکت کرد.


میخواست واسه‌ی خودش نوشیدنی بگیره ، پس با تغییر مسیر دادن به سمت مارکت بزرگی که توی سالن فرودگاه قرار داشت رفت.


شروع به صحبت کرد و با لحجه استرالیایی کمی ، نوشیدنی خنک هاوایی سفارش داد و مرد با لبخند بزرگی سرش رو تکون داد و به سمت دیگه مارکت رفت‌.


کارتش رو توی دستش کمی فشار داد و با پایین انداختن سرش ، مثل بچه ها شروع کرد به بازی کردن با کارت بانکیش!


_مامانی!


با شنیدن صدای بامزه پسری رشته افکارش قطع شد ، چقدر بامزه مادرش رو صدا میکرد!


سرش رو بالا آورد و به خوراکی های تو مارکت نگاهی انداخت و بعد آهی کشید.


با حس اینکه کسی داره پیرهنش رو میکشه ، با تعجب سرش رو برگردوند و وقتی پسر بانمکی رو دید که با چشم های براقش بهش زل زده بود ، خنده بامزه ای کرد و خم شد.
_هی کیوتی! چیشده؟!


دال بغض کرد و سرش رو پایین انداخت
_تو چه مامانم نیشتی!


جونگکوک خنده متعجبی کرد.
_مامانت؟
_آله! مامانم شبیه شماش!


دوباره خندید و موهای خرمایی پسر رو نوازش کرد.
_من که مامانِ توی کیوتی رو ندیدم! کجاست مامانت؟ گمش کردی؟
_نه خیل...مامانم مونده نیو یول-


_دال! اینجا چیکار میکنی؟!
با شنیدن صدای جذابِ بمی ، سرش رو بلند کرد و با دیدن مرد کت شلوار پوشی ، لبخند روی لبش خشک شد ، اون فرشته ای چیزی بود؟!


تهیونگ با دیدن پسر جوونی که جلوی پسرش زانو زده بود سرش رو به طرفش گرفت و با دیدن موهای کمی بلند و آبی رنگش تکخندی زد.


_ددی! این آقاهه خیلی شبیه مامان بود!


نگاهش رو به پسرش داد و لبخندی زد و با نزدیک شدن به پسر که حالا بلند شده بود ، گفت.
_سلام... ببخشید... همسرم هم موهاش آبی بود ، پسرم با ایشون شمارو اشتباه گرفته!


با بلند شدن سر پسر مو آبی و نمایان شدن چهره‌ش با چشم های براقش بهش زل زد و با شنیدن صدای لطیف پسر، نفسش حبس شد!


_اوه نه...خواهش میکنم ، پسر خیلی بانمکی دارید!


تهیونگ لبخندی به مهربونیش زد و با یادآوری چیزی سریع گفت
_اوه ممنون... راستی اسم من کیم تهیونگه!
و دستش رو به سمت مو آبی دراز کرد


جونگکوک شوکه به دست زیباش نگاه کرد و با فرو بردن آب دهنش ، دست لرزونش رو جلو آورد
_من و ببخشید! من جونگکوک جئونم!


وقتی تفاوت رنگ پوست هاشون رو دید لبخند باکسی زد و بعد دستش رو جدا کرد.


_لحجه استرالیایی داری...
_بله... از استرالیا اومدم.


لبخندی زد ، و خواست چیز دیگه ای بگه ولی مکالمشون با صدای پسری که انگار جونگکوک رو صدا میزد قطع شد


_آبمیوتون سِر!


جونگکوک برگشت و با برداشتن لیوان آبمیوه گل‌بهی رنگی ، تشکر کرد و با پرداخت پول به طرف تهیونگ برگشت.
_خوشحال شدم از دیدنتون!
و بعد به سمت پسر کوچولو خم شد
_از دیدن توم خوشحال شدم پرنس!
و لبخند خرگوشی زد.


_ملم همینطول! آقا خلگوشی!


با تعجب خندید و دستش رو توی موهای پسر کوچک فرو کرد و بهمش ریخت.


بلند شد و با لبخند تعظیم کوتاهی کرد و به سمت در فرودگاه حرکت کرد.


تهیونگ نفس حبس شده‌ش رو بیرون داد ، اون پسر چجوری حواسش رو توی این مدت کوتاه انقدر پرت کرده بود!



با دیدن کامنت یونگی قهقه ای زد که باعث تعجب راننده شد
معذب نشست و گوشیش رو خاموش کرد.
_ببخشید..
_خواهش میکنم.


منتظر به خیابون های سئول چشم دوخته بود ، حقیقتا دلش برای کره خیلی تنگ شده بود و قرار نبود دیگه به استرالیا برای زندگی برگرده.


تصمیم گرفته بود زندگیش رو توی وطنش که چندسالی میشد ازش دور بود ، ادامه بده.


تصمیم داشت یه سری به بوسان هم بزنه ، مادر پدری که سال های پیش قبل ازینکه از کره بره ، از دست داده بود حالا اونجا بودن!


_______________


_عمو ناممون!


با باز شدن در ، چهره نامجون نمایان شد و این داد دال بود که با دیدن نامجون ، توی ساختمون اکو شد.


لبخندی به بامزگی پسر زد و خم شد و توی بغلش گرفت و بلندش کرد.
_پرنسِ وانیلی ، خوبی؟!


دال لبخند بانمکی زد
_خوبم!


نامجون نگاهش رو به تهیونگ که با لبخند خاصی نگاهش می‌کرد ، داد
_سلام دونسنگ!
خنده جذابی کرد
_هیونگ! من دیگه بزرگ شدم!
_نخیر!
و بعد با لبخند شیرینی ، در رو کامل برای تهیونگ باز کرد و خودش همراه دال وارد خونه شد.


تهیونگ با دیدن فضای آرامش بخش خونه‌‌ی نامجون ، نفس عمیقی کشید و چمدونش رو داخل آورد و کنار جاکفشی گذاشت.


نامجون به آرومی دال رو روی صندلیِ میز ناهارخوری گذاشت
_پرنس میخواد که کاپشنش رو دربیارم؟
دال لبخند کیوتی زد و سرش رو تکون داد.


با دیدن پدرش که درحال درآوردن کت سرمه‌ای رنگش بود ، آب دهانش رو به سختی قورت داد و بعد دست هاش رو به طرفش دراز کرد.
_ددی...


دال هنوز هم بخاطر جداییش از مادرش ، گاهی وقت ها بهونه میگرفت و این باعث می‌شد تا تهیونگ به این فکر بیوفته که باید سریع تر به فکر ازدواج مجدد باشه!


بعد از درآوردن کتش ، جلوی پسر بهونه گیرش خم شد
_چیشده عزیزم؟
با حلقه شدن دست های کوچولوش دور گردنش لبخندی زد و بلندش کرد


نامجون نگاه لجبازش رو به دال داد
_هی! به من خیانت نکن پرنس!


دال همونطور که سرش روی شونه‌ی تهیونگ بود ، با چشم های براق و درشتش لبخندی زد و با آرامشی که از تن پدرش دریافت میکرد، چشم هاش رو بست.


کمی دال رو توی بغلش تکون داد و وقتی چشم های بسته‌ش رو دید ، با لبخندی رو به نامجون کرد
_بچم خسته بود...
نامجون لبخندی زد و با آروم بغل گرفتن دال ، اون رو به سمت اتاق خواب خودش برد و روی تخت گذاشتش.


آهی کشید و روی صندلی نشست و شقیقه هاش رو فشرد و چشم هاش رو بست.
با صدای بسته شدن در ، سرش رو بلند کرد و نامجون رو دید که با لبخند به سمت آشپزخونه میرفت.


_ته... این بچه به وجود مادرش خیلی عادت کرده ، نمیتونستید وایسید تا لاقل یکم بزرگ تر بشه؟


تهیونگ بلند شد و به سمت نامجون رفت و کنارش ایستاد
_هیونگ... اولن من و آری دیگه شده بودیم فقط دوتا همخونه ، حرف هامون فقط شده بود سلام... دومن بچه اگه بزرگ تر بشه سخت تر میشه از مادرش جداش کرد!


نامجون چشم غره ای رفت و پرتقال توی دستش رو بیشتر روی دستگاه آبمیوه گیری فشرد.


_به هرحال... الان باید یه کسی که حداقل یکم جای آری رو براش پُر کنه بیاری.


تهیونگ با نگاه غمگینی سرش رو تکون داد
_اتفاقا توی فکرش هستم... مورد خاصی مد نظر نداری؟
دست از آبمیوه گرفتن برداشت و با اخم به دونسنگ‌ش چشم دوخت
_تهیونگ! دوباره همون اشتباه و تکرار نکن! این دفعه سعی کن با احساسات واقعیت یه کسی رو پیدا کنی... نه از روی احساسات بچه گانه ۱۰ سال پیشت!


یه دستش رو روی کانتر تکیه گاهش کرد و به نامجون که دوباره داشت آب پرتقال رو درمی‌آورد، زل زد و زمزمه کرد:
_میدونم هیونگ..


نامجون خوبه ای گفت و بعد از ریختن آب پرتقال تازه داخل لیوانی اون رو دست تهیونگ داد.


_______________


با دیدن کافه پایین آپارتمان‌ش ، لبخند گنده و خرگوشی زد و با روشن کردن دوربین عکاسیش که دور گردنش آویزون بود، شروع به عکس گرفتن کرد.



بعد از گذاشتن توییتش، با ذوق گوشیش رو خاموش کرد و با برداشتن کلید آپارتمانی که تازگی خریده بودتش، به سمت در ورودی آپارتمان که تم سفید و آبی داشت رفت.


و خب جونگکوک نمیدونست با پا گذاشتن به اون ساختمون ، چه چیزی رو که همیشه حسرتش رو داشت تجربه میکنه!


_


خودم خیلی براش هیجان دارم مسمصمص
نظرتون راجبش چیه :>؟


-Michelin-

Comment