Part 7

*فلش بک: یک ماه قبل...
نایل:
شب های نیویورک انقد شلوغ و پراز سروصداس ک هروقت اینطرفا کار دارم بعد برگشتن ب ال ای ی هفته ای سردرد میگیرم؛ ولی خب همین شلوغی خوبی های خودشو داره، مثل گم شدن تو جمعیت و راحت بودن از دست پاپارزیا... ی هفته زودتر اومدم نیویورک تا قبل از برنامه جیمی فالون و رفتن ب استودیو یکم تفریح کنم، مثل بقیه سلبریتیا ک بدون دیده شدن یا کمتر دیده شدن اینکارو میکردن. با آمیلیا همه چی خوب بود. اوایل این سرخوش بودنش برای من ک بعضی اوقات خودمو تو خونه حبس میکردم تا چن تا ترک بنویسم، آزار دهنده بود و میخواستم چند باری راجب این موضوع باهاش صحبت کنم. ولی انقدر ک منو میبرد بار و مست و گیج برمیگشتیم خونه؛ منم خوشم اومده بود و بیخیال همه چی شده بودم... دستشو ک از دستم کشید بیرون از فکر دراومدم و نگاه بهش انداختم ک مشغول تکست بازی بود. نیویورک امشب خیلی سرد بود و چ بهتر... دستمو توی جیب کتم گذاشتم.
_عزیزم... ازونجایی ک خیلی سرده نظرت چیه بریم ی بار ک توی چهارراه جلویی هست و یکم خودمونو گرم کنیم؟
_هممم... نمیدونم. چون پیاده و بدون بادیگارد اومدیم نمیتونیم زیاد مست کنیم. نمیخوام بخاطر چن تا گلس توی ی شب سرد ب دردسر بیوفتم.
_نگران نباش عزیزم... خودم هواتو دارم.
پوزخندی ب حرفش زدم. دوست دختر عزیزم میخواست هوامو توی بار داشته باشه، درصورتی ک هربار مشروب میدید انقد میخورد ک بیهوش میشد. رومو کردم سمتش تا ی حرفی بزنم ولی سرش توی گوشیش بود. هوففف... سکوت آزاردهنده ای ک بینمون بود با نیشخندای گاه و بیگاه امیلیا شکسته میشد. چن وقتی بود ک سکوت جایگزین همه چی توی رابطمون شده بود... واقعیت این بود ک خسته شده بودم از بس این مدت شروع کننده مکالممون بودم. تنها وقتی امیلیا سرصحبتو باز میکرد ک میخواست بره بیرون و مست کنه... هیچوقت توی خونه مست کردنو دوست نداشت... همیشه باید میرفتیم بار یا کلاب و....
بار "تامپسون" با ی ورودی کوچیک ک دوتا پله ب بالا میخورد... جلوی بار لب خیابون ی کنسرت خیابونی برپا بود ک درحال استراحت بودن و بعضیاشونم ساز هاشون رو کوک میکردن...
سرمو انداختم پایین محض احتیاط. امیلیا تصمیم گرفت ک سرشو از توی گوشی فاکیش دربیاره و نگاهش افتاد ب نوشته نئونی روی دیوار... لبخند پت و پهنی زد: منتظر چی هستی نایل؟ اومد جلوتر بره ک دستشو گرفتم تاباهم بریم: نگران نباش عزیزم... مشروبا فرار نمیکنن.. هوفی کشید و سعی کرد همپا با من بیاد...
تکیه داده بودم ب پیشخوان و گلس shandy رو توی دستم میچرخوندم و هراز گاهی ی لب ازش میخوردم. نگاهم روی امیلیا بود ک ی بطری دستش بود و برای خودش تکون تکون میخورد. سرشو آورد بالا و یکم چشاشو چرخوند تا پیدام کرد. لبخندی بهم زد و آروم آروم سمتم حرکت کرد. چال لپش مشخص شد و توجهمو ب خودش جلب کرد. از پیشخوان جدا شدم و کمرشو گرفتم و کشیدم سمت خودم. نگاهم بین چشاش و لب های بازش بالا پایین میشد. دستشو آورد پشت گردنمو فاصلمونو از بین برد. بوسه هامون طولانی و طولانی تر میشد.
دوباره نشستم روی صندلی و امیلیارو سمت خودم کشیدم. بدون اینک چشاشو باز کنه روی پاهام نشست و خودشو روم تکون میداد. داغ کرده بودم ولی نمیخواستم جز بوسیدنش کار دیگ ای انجام بدم. ازینک همه داشتن مارو میدیدن متنفر بودم. ده سال معروف بودن و تحت تعقیب بودن باعث شده بود ک توی ذهنم همیشه ی دوربین درحال عکاسی ازم تصور کنم.
ب همین دلایل رابطه هامو خصوصی نگه میداشتم تا جایی ک میتونستم ولی امیلیای مست همیشه غیر قابل کنترل بود. با دستام فشاری ب کمرش دادم و آروم ازش جدا شدم: چطوره فقط منو ببوسی و وقتی رسیدیم هتل باقیشو ادامه بدیم...هوم؟
امیلیا لباشو روی گردنم تکون میداد و تو گلو نق میزد: ن نایل. ن... کسی نگاهمون نمیکنه... پایین تنشو بهم فشار میداد و خیلی آروم تکون میخورد.
نفس عمیفی کشیدم و سعی داشتم ب خودم مسلط باشم. دستامو از پشت کمرش آوردم جلو و آروم از روی شکم و سینه هاش رد شدم و رسیدم ب گردن و گونه هاش. امیلیا ناله نسبتا بلندی کرد ک ب خودم اومدم و سریع از رو خودم بلندش کردم... نگاه چن نفر رومون بود و نیشخندشون بهم فهموند ک زیاده روی کردیم. رو ب امیلیا کردم و گفتم برو دسشویی خودتو مرتب کن برگرد..(اخم کرده بود و لباشو جمع کرده بود) ادامشو خونه ادامه میدیم باشه عزیزم؟ لطفا درکم کن...
بدون اینک تغییری تو قیافش بوجود بیاد رفت سمت دسشویی...دستی ب صورتم کشیدم و دوباره تکیه دادم ب پیشخوان...
با صدای داد امیلیا سرمو بلند کردم و دیدم وسط بار دماغشو چسبیده و تو صورت دختر روبروییش داد میزد: دختره کور احمق... دماغمو شکوندی عوضی... معذرت خواهی بلد نیستی؟
سرشو ک بلند کرد چشای شکلاتیش از اشک پر بودن و برق میزدن: هرچی دلت خواست گفتی... انتظار معذرت خواهیم داری؟ و بعد تنه ای ب امیلیا زد و اومد سمت پیشخوان...
بدون توجه ب وضعی ک پیش اومده بود، گلس توی دستم رو تکون دادم و ی قلب کوچیک ازش خوردم تا امیلیا فکر کنه نفهمیدم چی شده... پوووف... حوصلم سر رفته بود و امیلیا ده دقیقه ای بود ک ازم جدا شده بود... نگاهم توی بار چرخید و چرخید تا ب دختری ک ب امیلیا خورده بود رسید... روی صندلی نشسته بود و دستاشو تکیه داده ب پیشخوان و سرشو چسبیده بود... موهای فر و قهوه ایش توی صورتش ریخته بود و نمیتونستم چهرشو ببینم..ولی از صدای فین فینش مشخص بود حالش خوب نیست. یکی از گارسونهای بار رفت سمتش: هی curly. تو الان باید پیش جیکوب میبودی مگ نه؟
سرشو بلند کرد و ب گارسون نگاه کرد: اوه خدای من... چ اتفاقی برات افتاده الیزابت؟
ی نگاه دقیق ب صورت الیزابت انداختم. صورتش خیس از اشک بود و چشم ها و دماغش قرمز شده بودن: ویلیام... جیکوب... من رفتم خونش... اون لعنتی نمیدونست ک قراره... برم خونش.. نمیدونست...
گریش تشدید شده بود و نمیتونست درست حرف بزنه... گارسون ک اون دختر ویلیام خطابش کرده بود سریع رفت و ی لیوان آب براش آورد... از پشت پیشخوان اومد بیرون و الیزابت رو سمت خودش کشید و در آغوشش گرفت:ویلیام... من رفتم داخل... اون ایستاده بود... پشت کاناپه ها... لباساشونو دم در انداخته بودن... من احمق فکر کردم اون لباسای منه ک اونجا جا مونده.... جلوتر ک رفتم صدای ناله هاش خونه رو برداشته بود...(پوزخند زد و اشکاشو با پشت دستش پاک کرد) اون حتی متوجه ورود من نشد... لاشی عوضی... ی دختره...بین پاهاش..
برگشت و گارسون رو بغل کرد... تمام مدت داشتم فکر میکردم ک چطور انقدر بی صدا و هق هق گریه میکنه.. فقط صدای فین فین بینیش شنیده میشد و همین... ناخوداگاه تو ذهنم با امیلیا مقایسه ش کردم... صدای گریه امیلیا با جیغ و داد بود و بدون اشک!!! شت... امیلیا... اون دختر کدوم گوری مونده بود. سریع رفتم سمت راهرو روبروم ک سه تا سرویس بهداشتی توی اون قرار داشت.
صدای آه و ناله سرویس اول مشخص بود چخبره. رفتم سمت سرویس دوم ک صدای دختره توی سرویس اول بلند شد...ودف... در سرویس اولو سریع باز کردم ک فقط پسره سرشو سمتم تکون داد: رفیق... مگ نمیبینی اینجا پره..
نگاهم روی امیلیای هرزه مونده بود ک بدون توجه ب اینک پسره با من صحبت کرده توی بغلش تکون میخورد و خودشو بالا پایین میکرد...
اینم اولین شب هفته ای ک قرار بود بدون مزاحم تفریح کنی نایل...خوش گذشت؟ درو محکم روشون بستم و رفتم سمت در...ی لحظه برگشتم سمت پیشخوان و ب الیزابتی ک حالا باهاش همدردی میکردم نگاه کردم. سرمو تکون دادم و چشم هامو با غم روی هم فشار دادم و زدم بیرون... زنگ زدم بیان دنبالم ک وقتی دوست دختر عزیزم(پوزخند) اومد خونه تکلیفمو باهاش مشخص کنم...


*پایان فلش بک

Comment