بهار با وزش نسیمی خنک گلبرگ هایی که در مسیرش افتاده بودند رو کنار میزد و خورشیدی که تازه از کوه گریخته بود، از ورق جدیدی که روی صفحه زندگیش قرار میگرفت خبر میداد. صادقانه، حتی با وجود در دست داشتن این قلم هم باز چیز زیادی برای نوشتن به ذهنش نمیرسید. خیلی خسته بود و بدنش بعد از دوسال تمرین بی وقفه در زیر نظر فرمانده نظامی اردوگاه، حالا چندان نمیتونست خودش رو با فضای گرم خونه وفق بده. البته شاید هم داشت مبالغه میکرد، خونه اون ها بعد از ملحق شدن مادرش به بیمارستان روانی، دیگه کسی رو نداشت که زیر گازهاش رو روشن کنه، بوی غذا رو به اتمسفر ببخشه و به آب دلیلی برای جریان بده. پس چطور میتونست بهش عادت نداشته باشه؟ اون تنها بود و تا جایی که میدونست، تنهایی گرما نداشت.
"اینجا؟"
"بله. ممنونم."
راننده تاکسی با اشاره به کوچهای که در تمام این دوسال حتی به بهانه فرار از اردوگاه، بهش سر هم نزده بود، پرسید و مرد با گرفتن پول کرایه به سمتش، تاییدش کرد. درخت های باغچه بدون مراقبت خاصی رشد کرده بودن و سبزه های زیبای چمنی که بیش از همه راجع به باغچه خونشون دوست داشت، حالا به علف های هرزی مینمودن که به ندرت رنگ بشاش سبز همیشگی بینشون به چشم میخورد.
چمدونش رو از داخل صندوق عقب برداشت و راننده تاکسی با تک بوقی که همیشه بعد از رسوندن سربازها به خونه میزد تا خانواده هاشون رو با خبر کنه، از کنارش گذشت. مرد سرش رو به آرومی بالا آورد و به پنجره های بسته و خاک گرفته دوخت. ساعت، دوازده ظهر رو نشون میداد و متاسفانه باید روی عادت های غذایی همیشگی بدنش پا میذاشت چون به هیچ وجه قرار نبود که موفق بشه الان غذای سالمی برای خودش درست کنه.
پس چشم از خونه گرفت و به سمت سوپرمارکتی که در نزدیکیشون قرار داشت راه افتاد. باید خرید میکرد و در اسرع وقت، با شرکت تجارتیای که قبلا براش کار میکرد، تماس میگرفت. زندگی اون هیچ زنگ تفریحی نداشت.
"کمی از کیمچی رو به همراه گوچوجانگ ترکیب کرده و با سس سویا روی برنج میریزیم."
درحالی که سرش رو میخاروند، مراحل طرز تهیه غذای مورد نظرش رو مرور کرد و سوالی به برنجی که درست کرده بود چشم دوخت: "بیبیم باپ که تخم مرغ هم داره روش، پس چرا چیزی راجع بهش نگفته؟"
آهی کشید و سایتی که باز کرده بود رو بست: "همشون فقط از روی هم کپی میکنن، این چهارمین سایتیه که دقیقا همین متن تکراری رو توش میبینم!"
غرولند کنان تخم مرغ رو برداشت و تصمیم گرفت خودش خود سرانه اون رو بعد از نیمرو کردنش، روی تمام مخلفاتی که قبلا پخته بود قرار بده. اما پیش از دست بردن به سمت روغن، صدای غیرمنتظره تلفن که از داخل سالن بلند میشد به گوشش رسید. شوکه دستش رو عقب کشید و زیر ماهیتابه رو خاموش کرد. تلفن مدت زیادی زنگ نخورد و برخلاف انتظارش که بهش میگفت این تماس هم فقط یک تماس تبلیغاتی دیگهاست، صدای پر انرژی عمه پیرش در گوشش پیچیده شد که وادارش میکرد چشم هاشو در کاسه بچرخونه.
"بله؟"
"اوه پسرم بالاخره برگشتی؟ من باید خبر اومدنت رو از آقای کیم میشنیدم؟"
آقای کیم، صاحب همون سوپرمارکتی که در طی یک تصمیم اشتباه ازش خرید کرد، انگار بدجور علاقه به لو دادنش داشت!
دستی به صورتش کشید: "متاسم عمه، قصد داشتم توی یک فرصت مناسب به دیدنتون بیام."
"اوه حتما این کارو بکن عزیزم! من غذای مورد علاقهات رو درست میکنم!"
این جمله فردی که دو سال پیش بود رو وادار به خمیازه کشیدن میکرد چون جزو تیکه کلام های پیرزن به حساب میومد اما حالا... خب بنظر میرسید که برای سرباز تنهایی که بهش تبدیل شده بود، مثل شومینه گرمی میموند که توی خونه سردش روشن شده باشه.
"ممنونم عمه."
به آرومی گفت و زن با چند جمله محبت آمیز دیگه قطع کرد. همه میدونستن که خانم مین هزاران روی مختلف داره و میل شدیدش به بودن در زندگی دیگران، به صورت ناخوداگاه اون رو به یک زن مهربون برای همه تبدیل میکنه. اما با این حال مرد حس خاصی بهش نداشت و اگر کمی آروم تر حرف میزد، احتمالا حتی به کارهایی که مشغول انجام دادنشون بود هم اهمیتی نمیداد.
اون فقط خیلی خسته بود.
روی مبل نشست و شقیقه هاش رو ماساژ داد تا شاید کمی از دردشون کاسته بشه اما ناگهان با به یاد آوردن چیزی به سرعت از جا بلند شد.
"خدای من!"
ساعت به زودی پنج میشد و این یعنی ساعت کاری شرکت ها به پایان میرسید. فردا روز تعطیل بود و اگر تا دوشنبه به کارش برنمیگشت، زمان بازگشتش عقب میفتاد و حقوقی که باید رو برای ماه اول بدست نمیاورد! پس سریعا دفتر تلفن رو برداشت و خواست شمارهاش رو از داخل اون پیدا کنه اما به هیچ نتیجهای نرسید چون اونها درست چندماه بعد از اینکه کار پیدا کرده بود، شماره رو عوض کردن و مرد هیچوقت عقلش نرسید که اون رو جایی یادداشت کنه.
اما میتونست امیدوار باشه چون همه اون هارو توی گوشی قبلیش سیو داشت و حالا این سوال پیش میومد که... گوشی قبلیش کجا بود؟
با خودش به کمپ نبرده بود و این رو میدونست اما از طرفی هم آگاه بود که با وجود خالی بودن خونه، قطعا قرار نبود وسایل خاصی مثل تلفن همراهشون رو در جایی که دسترسی آسون باشه بذارن. این فکر وادارش کرد تا به سمت راهرو و انباری کوچکی که در سقفش ساخته بودن بره. اگر اینجا پیداش نمیکرد همه چیز از هم نمیپاشید اما قطعا زندگیش سخت تر میشد. دریچهاش رو باز کرد و نردبونی که به صورت تاشو به درش وصل بود، گشود. سوسکی از داخل تاریکی به روی دسته ها اومد و باعث شد چهرهاش رو درهم بکشه. خوشبختانه در طول این دوسال اینقدر با صحنات چندش و سخت مواجه شده بود که دیگه مثل قبل آزارش نمیداد.
دمپاییای برداشت و سوسکی که حالا روی زمین جلون میداد رو با چند ضربه کشت. به سمت نردبون برگشت و همونطور که ازش بالا میرفت، نور چراغ قوهای که با خودش آورده بود رو به داخل اون تاریکی هدف برد. خاک زیادی به صورتش میخورد و چند عطسه پیوسته براش به همراه میاورد.
"لعنتی."
با دست آزادش کمی هوای اطراف رو تکوند و جعبهای که کمی دور تر قرار داشت رو به سمت خودش کشوند. خیلی سنگین تر از چیزی بود که انتظارش رو داشت. دو دستش رو برای پایین آوردن اون جعبه به کار گرفت و با اتکا به کائنات بابت از دست ندادن زندگیش در حین پایین اومدن از پله ها، بالاخره جعبه رو به روی میزی که وسط سالن قرار داشت، رسوند.
دستی به پیشونیش کشید و نفسش رو بیرون داد. بخش زیادی از خاک جعبه روی تنها لباس تمیزش نشسته بود و این موضوع اعصابش رو خرد میکرد اما خب درحال حاضر چیز دیگهای بیشتر از پیدا کردن اون شماره براش اهمیت نداشت.
جعبه رو باز کرد و با انبوهی از خاطرات خاک گرفته مواجه شد. دونه دونه اون هارو بیرون گذاشت و بالاخره در جایی زیر ماشین حساب دوران دبیرستانش، موبایل دکمهای قدیمیش رو پیدا کرد. لبخندی روی لب نشوند و با هدف یافتن شارژرش باز هم داخل جعبه رو گشت. کائنات دوستش داشتن که هردوی اون ها رو در معرض دسترسش قرار دادن. موبایلش رو به شارژر وصل کرد و بدون توجه به جعبه، بلیز کثیف شدهاش رو در آورد و با بالاتنه برهنه به داخل آشپزخونه رفت تا غذای نیمه کارش رو تکمیل کنه.
هوای بهار رو به تاریکی میرفت، ساعت هفت رو نشون میداد و ناهار و شامی که یکی شده بود، بالاخره حاضر بودن. با گرسنگی کاسه غذاهاش رو به طرف میز برد و نوشیدنیای که به تازگی خریده بود رو از یخچال درآورد. بلیزش همچنان داخل سینک دستشویی انتظارشو میکشید تا بشورتش اما قدم های اون مرد که به سمت پذیرایی میرفتن، کنار پریز برق متوقف شده و ذهنش تنها به برقرار کردن اون تماس با صاحب کارش میپرداخت.
خمیازهای کشید و همونطور که به سمت میز داخل آشپزخونه برمیگشت، منتظر بالا اومدن اطلاعات موبایلش شد. صدای پیامک های پی در پی، تماس های بی پاسخ و حدود صدتا پیغام صوتی اما پیش از اونکه یک لقمه غذا از گلوش پایین بره، وحشتش رو برانگیخت و باعث شد تا سریعا دست ببره و صدای اون رو به هر طریقی شده قطع کنه. نچی کرد و همونطور که بابت سوز سرمای شب به خودش میلرزید، مشغول گشتن به دنبال شماره صاحب کارش شد. خیلی طول نکشید چون همونطور که گفته بود، کائنات امروز دوستش داشتن. با تلفن خونه شماره رو گرفت و صدای آشنای اون مرد تقریبا در دقایقی که دیگه نسبت به پاسخ دادنش ناامید شده بود، در گوشش پیچید. مرد اون رو به خاطر داشت و بابت شنیدن خبر بازگشتش بهش تبریک میگفت. سرباز خسته عکس العمل خاصی در برابر این محبت های الکی نشون نمیداد اما چون در حال حاضر کارش پیشش گیر بود، پیشنهاد صاحب کارش برای خوردن سوجو و ادامه دادن بحثشون در این باره رو پذیرفت.
تنهایی گرما نداشت و شب دیگه به نظر نمیرسید که با طلوع خورشید هم به پایان برسه. چون این مرد خیلی بیشتر از یک شماره در داخل این موبایل قدیمی یافته بود. عکس های دوران کالجش، باغبانی های مادرش، چتر پارهای که اشتباهی به سرکار برده بود و بساط خنده همه رو فراهم میکرد...
لبخند غمگینی زد. اون داخل این جعبه جادویی چند اینچی دنبال یک دوست میگشت. یک گرما که تنهایی هاش رو از یادش ببره. یکی مثل نامجون که در تمام این دوسال هم صحبتش شده بود، یا حتی مزاحمی که اگر الان بهش زنگ میزد، قرار نبود اون رو مزاحم خودش بدونه، بلکه احتمالا باهاش راجع به اینکه چقدر برنجش بی مزه شده صحبت میکرد!
لقمه دیگهای داخل دهانش گذاشت و همونطور بی هدف به داخل پوشه پیغام های صوتیای که براش گذاشته بودن رفت. شمارهای به صورت مداوم باهاش در ارتباط بود و این باعث میشد نسبت بهش کنجکاو بشه. پیغام اولی رو باز کرد و کمی بیشتر از نوشیدنی کنارش خورد.
"مشترک گرامی، شماره شما به علت عدم فعالیت و پرداخت بدهی ها، تا اطلاع ثانوی مسدود میباشد. لطفا پس از دریافت این پیام، جهت جبران بدهی های خود به نزدیک ترین درگاه مخابرات مراجعه کنید."
آهی کشید. این اصلا اون چیزی نبود که انتظار شنیدنش رو داشت. اما چیزی در صدای اون اپراتور بود که دوست داشت دوباره بهش گوش بده. انگار که گرمای اون صدا و پخش شدنش در داخل سکوت خونه، از تنهایی هاش کم میکرد. سری برای خودش تکون داد... گویا اون هم کم کم داشت مثل مادرش به جنون میرسید!
به سمت پیغام دوم رفت و انتظار داشت بازهم همون جمله تکراری رو بشنوه اما اپراتور، این بار چیزهای بیشتری برای گفتن داشت...