حرف های تهیونگ خیلی تحت تاثیر قرارش داده بود .
دلش میخواست از این به یعد یه پدر نمونه بزای پسرش باشه و یه همسر نمونه برای تهیونگ .
می خواست کاری کنه هانیول هیچ وقت چیزی تو زندگیش کم نداشته باشه .
دلش می خواست مثل یه پدر واقعی ، پیش پسرش زندگی کنه .
دوست داشت هر روز پیش تهیونگ و پسرش باشه ، وعده های غذایی رو با اونا بخوره ، با پسرش بازی کنه ، همسرش رو برای خرید بیرون ببره ، شب ها کنار تهیونگ بخوابه و محکم بغلش کنه .
این ها آرزویی هایی بودن کهکوک در حال حاضر داشت .
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
با وارد شدن به خونه به خونه ، ساکش رو گوشه ای پرت کرد و هانیول رو روی مبل گذاشت .
نگاهی به جانگکوک که مثل بچه هایی که آبنبات دیگران رو دزدیدن کناری وایستاده بود ، نگاه کرد .
بهش اشاره کرد تا روی مبل بشینه .
به سمت آشپز خونه رفت و قهوه جوش رو روشن کرد .
با شنیدن گریه ی ریز هانیول از آشپزخونه بیرون رفت .
چشمش به صحنه ای خورد که سه هفته منتظرش بود .
جانگکوک هانیول رو بغل کرده بود ، اما هانیول با گریه های نازکش داشت نارضایتیش رو نشون می داد .
تهیونگ به سمت جانگکوک رفت و هانیول رو از بغلش بیرون آورد .
هانیول به محض اینکه توی بغل تهیونگ رفت ، ساکت شد .
جانگکوک نارحت زمزمه کرد :
" منو دوست نداره؟ چرا بغل من نموند ؟ "
تهیونگ غره ای داد و گفت :
" اون فقط باهات غریبی می کنه "
جانگکوک با شنیدن این حرف بهت زده به تهیونگ نگاه کرد.
و تمام اون روز جانگکوک سعی می کرد با بازی کردن با هانیول کمی باهاش دوست بشه .
اما اخلاق هانیول درست مثل تهیونگ بود ، خیلی زیاد طول می کشید تا به کسی اعتماد کنه .
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
نه ماه بعد :
همه ما ادم ها ، با یه سری حرف ها سریع خام و قانع میشیم .
همیشه فکر می کنیم همه چی قراره طبق گفته ها و قول و قرار ها پیش بره .
اما اینطور نیست !!!!!!
یعنی ....... شاید باشه .
اما برای تهیونگ و جانگکوک ، اینطوری نیست .
امروز دقیقا نه ماه از اون روز میگذره ، روزی که جانگکوک قول یه پدر نمونه بودن رو به خودش و تهیونگ داده بود ، اما ..........
قول هم مثل قول های قبل بود ، زود گذر و فراموش شدنی .
تهیونگ سرش رو روبه پنجره تکیه داد و به بیرون نگاه کرد .
به این فکر کرد که سئول چقدر زمستون های قشنگی داره .
زمین پر از برف شده بود و همه جا رو سفید پوش کرده بود .
می تونست شرط ببنده اگه هانیول بیدار بشه و بفهمه که برف اومده کلی جیغ و داد راه میندازه و تهیونگ رو مجبور می کنه که بیرون ببرتش .
با شنیدن صدای پا روش رو از پنجره گرفت و به هانیولی داد که داشت به سمتش چهار دشت و پا می کرد .
چند هفته پیش هانیول تازه نشستن و چهار دست و پا کردن رو یاد گرفته بود و از اون روز دیگه به تهیونگ اجازه نمی داد که بغلش کنه مگر وقتایی که خودش این اجازه رو به تهیونگ می داد .
قبلا مادرش بهش گفته بود که توی 9 ماهگی اولین کلمه اش رو گفته و تهیونگ توی این ماه هر لحظه منتظره که اولین کلمه رو از دهن پسرش بشنوه .
با نزدیک تر شدن هانیول بغلش کرد و روی پای خودش نشوندش تا بتونه بیرون رو نگاه کنه .
هانیول دو دستش رو روی پنجره گذاشته بود و با دقت به بیرون نگاه می کرد .
تهیونگ آروم زیر گوش پسرش نجوا کرد :
" برف اومده ؟ آره هانیولم ؟ ببین همه جا سفید شده ...... "
هانیول چشم های کوچولوش رو به تهیونگ دوخت و دستش رو به پنجره کوبوند و صدا های نامفهومی از خودش درآورد .
" می خوای بری بیرون؟؟؟ آره عسلم؟؟ بیرون خیلی سرده ...... اگه هانیولی رو ببرم بیرون مریض میشه ...... مگه نه ؟ هانیولی من هنوز خیلی کوچولوعه ...... زود مریض میشه "
با دست و پا زدن هانیول اون رو از روی پایین گذاشت و خودش سمت آشپزخونه رفت تا چیزی گرم کنه و برای ناهار بخوره .
اما با دیدین هانیول که دوباره داره سمت گلدون سنگی و بزرگ میره به سمت اون حرکت کرد .
توی یک حرکت هانیول رو از روی زمین بلند کرد و بغلش کرد .
ضربه ارومی روی باسن پوشک شده ش زد و با خنده گفت :
" مگه نگفتم دیگه سمت گلدون نرو ها ؟! چرا انقدر حرف گوش نکنی کوچولو ؟؟ "
هانیول بلند خندید و با انگشتای کوچولوش دماغ تهیونگ رو چنگ زد .
تهیونگ بوسه ای سر انگشت های هانیول گذاشت و روز زمین گذاشتش تا هرجا میخواد بره .
اما با شنیدن صدایی سر جاش ایستاد .
" پ ...... پا ..... پاپا "
با بهت به طرف هانیول برگشت و بهش نگاه کرد .
هانیول دستاش رو به طرف تیونگ گرفت و اینبار بدون مکث گفت :
" پاپا "
تهیونگ به سمت پسر کوچولوش دوید و محکم بغلش کرد :
" جان پاپا ....... کوچولوی من ....... هانیولی من بالاخره اولین کلمه شا رو گفت "
هانیول از این همه توجهی که از سمت پاپاش می گرفت خوشحال بود .
سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشت و گردنش رو میک زد .
تهیونگ اما توی دنیای دیگه ای سیر میکرد .
خیلی خوشحال بود که اولین حرفی که پسرش زده اسم خودش بوده .
" باید امشب یونگی هیونگ و جیمینی رو دعوت کنیم و باهم جشن بگیریم ......... هانیول من امروز اولین کلمه اش رو گفته پس باید کلی شادی کنیم "
تهیونگ خوشحال بود ....... اون بدون جانگکوک هم خوشحال بود ........ دیگه بود و نبود جانگکوک براش فرقی نمی کرد ......... انقدر وجودش براش کمرنگ شده بود که برای جشن اولین کلمه پسرش هم دعوتش نکرد .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
خب کلوچه هاااااااااااا
اینم از این پارت
ووت و کامنت یادتون نره
شرطمون تا هفته دیگه باشه :
75 تا ووت
30 تا کامنت
اسپم هم نکنید لطفا😙😙😙😙