part 21 - secret

مینجو : هوانگ هیونجین دارم با تو حرف میزنم!

یجی : اوما آروم باش!

هیونجین بی اهمیت بهش رفت سمت در اما مینجو زودتر بلند شد و در خونه رو قفل کرد و کلید و برداشت

هیونجین : داری مثل بچه ها زندانیم میکنی؟

مینجو : آره! باید درست بهم توضیح بدی چیشده!

هیونجین : چیو توضیح بدم مامان؟ گفتم که منو فلیکس بهم زدیم! سخته قبولش کنی؟

مینجو : سخته چون جفتتون عاشق هم بودید چرا باید یهو جدا بشید؟

هیونجین : چون دوسم نداره!

مینجو : چ..چی؟

هیونجین : دیگه دوسم نداره مامان! لطفا چیز بیشتری نپرس

مینجو نگاهشو به یجی داد و یجی سرشو تکون داد، مینجو کلافه کلید و داد بهش و هیونجین بدون مکث از خونه زد بیرون

مینجو : آخر سر از دست این پسر پیر میشم..

یجی : اوما..راستش...یه چیزی هست که باید بدونی..

مینجو : چی؟

یجی : فلیکس و هیونجین..رابطه شون واقعی نبود!

-

با زنگ خوردن تلفنش جواب داد و گفت : بله؟

هیونجین : مینهو..خونه ای؟

مینهو : آره چطور؟

هیونجین : دارم میام پیشت

مینهو نگاهی به جیسونگ که روی مبل بود کرد و گفت : چی؟؟!!!

هیونجین : چرا انقد تعجب کردی؟

مینهو : صبر کن تو الان کجایی؟

هیونجین : الان اومدم توی ساختمون..دارم سوار آسانسور میشم

مینهو : لعنت بهش!

و تلفنو قطع کرد

دفترچه و خودکاری که روی میز بود و برداشت و یادداشت کوتاهی نوشت

" جیسونگا من بیرون همین نزدیکیام هر وقت بیدار شدی زنگ بزن بهم بیام..
ها راستی صبحونه ای که درست کردم براتم بخور امیدوارم خوشت بیاد ^-^ "

کاغذ و کنار جیسونگ گذاشت و سریع از خونه دویید بیرون، همینکه در آسانسور باز شد هیونجینی و که هنوز پاشو نذاشته بود بیرون هول داد و وارد آسانسور شد

هیونجین : یا! چته؟

مینهو : بریم بیرون..هوا خیلی خوبه امروز..

هیونجین : هوا خوبه؟ سگ سرماست بیرون!

مینهو : خب..خوبه دیگه..؟ نیست؟

هیونجین هوفی کرد و گفت : آره اصلا حوصله توی خونه موندن ندارم..

مینهو : اوهوم..

هیونجین اخمی کرد و گفت : نمیخوای بپرسی واسه چی اومدم پیشت؟

مینهو : تو همیشه خونه من پلاسی چیز عجیبی نیست

هیونجین پوکر شد و مینهو گفت : خیله خب چیشده؟

هیونجین : با مامانم بحثم شد..

مینهو : بحث؟ برای چی؟

هیونجین : بهش گفتم منو فلیکس بهم زدیم..جوری ناراحت شده بود انگار اون با فلیکس کات کرده!

مینهو جلوی خنده شو گرفت و گفت : ای بابا..

هیونجین : لی مینهو تو خیلی مشکوک شدی!

مینهو : کی؟ من؟

هیونجین : نه عمم!

مینهو : نه بابا..نرمالم..

هیونجین سری تکون داد و گفت : خیلی!

مینهو : اصلا فهمیدی آسانسور حرکت نمیکنه؟

هیونجین نگاهی کرد و گفت : وایسا ببینم..ما ده دیقس این جاییم!

مینهو درحالی که گوشیشو درمیاورد تا زنگ بزنه گفت : ریدم تو آسانسور شون!

هیونجین یاد زمانی که با فلیکس توی آسانسور گیر کرده بودن افتاد و لبخندی زد

زیر لب زمزمه کرد : ترس از فضای بسته داشت..

مینهو : ها؟

هیونجین : هیچی..

-

گوششو به در چسبوند و با قطع شدن صدای آب زیرلب گفت : الان وقتشه!

درو با شدت باز کرد و حوله رو پرت کرد سمت جهیون

جهیون جیغی زد و گفت : یا!

فلیکس : نگات نمیکنم حوله تو بپوش

جهیون : میخوای بهم تجاوز کنی؟

فلیکس : من شبیه پدوفیلام؟

جهیون : نه..ولی خائنی!

فلیکس چشاشو تو حدقه چرخوند و گفت : اومدم حرف بزنیم و متاسفم اینجوری اومدم..جور دیگه میومدم تو اتاقت راهم نمیدادی!

جهیون : الانم قرار نیست بهت گوش کنم

فلیکس لحن شو جدی کرد و گفت : مثل بچه آدم میشینی بهم گوش میدی بعدش هر کاری دلت خواست میتونی بکنی!

جهیون هیچی نگفت و جفتشون از حموم اومدن بیرون، روی تخت نشست و گفت : میشنوم!

فلیکس : اولا واسه من قیافه نگیر ابروتو بده پایین! دوما از کی تاحالا با این لحن با هیونگت حرف میزنی؟

جهیون سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت

فلیکس : معذرت میخوام..نمیخواستم انقد تند برم فقط...

جهیون با دیدن فلیکسی که یهو ساکت شده سرشو آورد بالا و بهش نگاه کرد

جهیون : ه..هیونگ داری گریه میکنی؟

فلیکس اشکاشو پاک کرد و گفت : نه..حساسیت فصلی دارم..

جهیون : تو به بهار حساسیت داری الان زمستونه

فلیکس : حالا هر چی گوش کن..میخوام همه چیو بهت بگم ولی باید بهم قول بدی همشو پیش خودت نگه داری! میخوام بهت اعتماد کنم..اینکارو میکنی؟

جهیون سرشو تکون داد و گفت : بهم اعتماد کن هیونگ!

فلیکس لبخندی زد و شروع کرد تعریف کردن، از روزی که هیونجین و دیده..از روزی که حس کرد داره عاشقش میشه..از روزایی که باهم گذروندن..از بوسه هاشون..از همه چی گفت و رسید به روزی که هیونجین اون حرفارو بهش زد و فلیکس دیگه نتونست مثل سابق باشه

فلیکس : م..من...نمیتونم بمونم جهیونا..دست خودم نیست دیگه خسته شدم...دوست ندارم ازت دور بشم..به هیچ وجه اینو دوست ندارم ولی اگه بمونم خیلی اذیت میشم..ولی بازم اگه بهم بگی نرو نمیرم!

جهیون با بغض خودشو توی بغل فلیکس انداخت و شروع کرد بلند بلند گریه کردن

فلیکس : ی..یا! بچه! چرا داری گریه میکنی؟

جهیون : هیونگ ببخشید..من باهات بد رفتار کردم..

فلیکس موهاشو نوازش کرد و گفت : بسه! مگه مرد بزرگ گریه میکنه؟

جهیون : من مرد نیستم!

فلیکس : پس چی ای؟

جهیون : پسر تو ام!

فلیکس کمی مکث کرد و بعد لبخند زد، جهیون درست مثل پسرش بود!

فلیکس : درسته..میشه دیگه گریه نکنی پسرم؟ اگه ادامه بدی منم دوباره گریم میگیره

جهیون سری تکون داد و اشکاشو پاک کرد

فلیکس دستشو گرفت و گفت : اگه رفتم خوب از خودت محافظت کن خب؟ نزار دوباره کسی بزنتت! من نیستم خودت باید از خودت دفاع کنی خب؟

جهیون : هیونگ..سخته اینو بگم..ولی برو..نمیخوام اذیت شدنتو ببینم

فلیکس لبخندی زد و گفت : کی انقد بزرگ شدی؟

جهیون لبخندی زد و گفت : دلم برات تنگ میشه هیونگ..

فلیکس بوسه ای رو گونش زد و بعد کشیدش توی بغلش

فلیکس : منم همینطور..

جهیون : بهم سر میزنی؟

فلیکس : معلومه که سر میزنم!

جهیون : هیونگ..بهم یه دلیل بده برای اینکه هیونجین و لیسو رو آتیش نزنم؟

فلیکس : عام..اینکه هیونگت خودش برنامه داره به حساب شون برسه دلیل خوبیه؟

جهیون : خوبه منم کمکت میکنم!

فلیکس : ازت میخوام تو نبود من با لیسو دهن به دهن نشی خب؟ لطفا! نمیخوام تو ام اذیت کنه!

جهیون : اون؟ منو اذیت کنه؟ بشین تا بزارم!

فلیکس : جهیون!

جهیون : خیله خب..سعی مو میکنم

فلیکس : خوبه..

سعی شو میکرد؟ نه! حالا که فهمیده بود لیسو و هیونجین چه بلایی سرش هیونگش آورده بودن کلی برنامه براشون داشت..به وقتش اجراشون میکرد

فلیکس بلند شد و گفت : حالا که دیگه باهام قهر نیستی..میرم!

هیون دستشو گرفت و گفت : هیونگ..تو کثیف نیستی!

فلیکس : چ..چی؟

جهیون : توی حرفات گفتی..گرایش ارزش آدما رو تعیین نمیکنه و از اون مهم تر عشق جنسیت نداره..از نظر من تو بهترین هیونگی هستی که یکی میتونه داشته باشه

فلیکس لبخند بزرگی زد و جهیونو هول داد روی تخت و شروع کرد به قلقلک دادنش

جهیون : آی! هیونگ! نههه!

فلیکس : که حرفای گنده گنده میزنی ها؟ عشق جنسیت نداره؟ اینارو از کجا یاد گرفتی؟

جهیون بلند خندید و گفت : هیونگ! نکن!!!

فلیکسم خندید و بیشتر قلقلکش داد و صدای خنده هاشون کل عمارت و فرا گرفت

-

دستمالی برداشت و گرفت سمت مادرش

یجی : اوما! من اینارو نگفتم که گریه کنی! باید به هیونجین کمک کنیم!

مینجو : دورش بگردم..پسرم عاشق شده..اگه منو نبخشه چی؟ این چند وقت خیلی اذیتش کردم!

یجی دستشو گذاشت روی صورتش و گفت : خدایا خودت نجاتم بده..

مینجو : یعنی الان اون دختره لیسو قراره با پسر من ازدواج کنه؟

یجی : مثل اینکه..

مینجو اخمی کرد و گفت : عمرا بزارم! مگه من پسرم و از سر راه آوردم؟

و تلفنشو درآورد و با هیونجین تماس گرفت

یجی : اوما! بهش نگو من اینارو بهت گفتم! تظاهر کن از هیچی خبر ندا-

مینجو : الو! هیونجینا؟ من نمیزارم با اون پتیاره ازدواج کنی! فهمیدی؟!!

یجی دهنش باز موند و یکی محکم زد توی پیشونی خودش و چشاشو بست..باید چیکار میکرد؟

-

اولیویا : نه! صبر کن! بیا اینجا!

گربه اهمیتی بهش نداد و از جلوی پای فلیکسی که داشت از پله ها میومد بالا، رد شد و دویید توی اتاق رو به رویی یعنی اتاق کار لی هیوک!

اولیویا : آه لعنتی!

فلیکس : گربه تو بود؟

اولیویا سری تکون داد و گفت : مامان بابا نمیدونن آوردمش..اوپا میشه کشیش بدی؟ من میرم از اتاق بابا بیارمش بیرون اگه دیدی بابا داره میاد داد بزن سیب!

فلیکس خنده ی ریزی کرد و گفت : بابا خونس

اولیویا که داشت مثلا به طور نامحسوس میرفت سمت اتاق، خشکش زد و گفت : چییی؟!!

فلیکس : و باید بگم..توی اتاق کارشه!

اولیویا : وای نه! یعنی پشمک و دیده؟ وای بدبخت شدم..بابا از گربه ها متنفره!

فلیکس لبخندی زد و گفت : من میارمش

اولیویا : چی؟

فلیکس : چیزی گفت میگم گربه مال منه

اولیویا : ولی اوپا..

فلیکس : برو اتاقت تا بیام!

و فرصتی به لیسو نداد و چند تقه ای به در که لاش باز بود زد و با صدای هیوک که گفت بیا تو وارد اتاق شد و درو بست

هیوک نگاهی به فلیکس کرد و تعجب کرد

فلیکس : آه..راستش..

با صدای شکستن چیزی سر جفتشون برگشت سمت صدا و هیوک با دیدن گربه ی سفید رنگی چشاش گرد شد، فلیکس چشاشو بست و زیرلب به شانسش فحش داد

فلیکس : گربه ی منه!

هیوک : چی؟

فلیکس : از دستم فرار کرد اومد اینجا..

هیوک برگه هایی که دستش بود و روی میز گذاشت و گفت : مشکلی نیست..میتونی ببریش

فلیکس کمی تعجب کرد اما سریع سمت پشمک رفت و برش داشت

فلیکس : کوچولوی دردسرساز!

خواست از اتاق بره بیرون که هیوک گفت : بعد از اینکه بردیش بیا همینجا..میخوام بهت یه چیزی بگم

فلیکس چند لحظه مکث کرد و بعد از اتاق رفت بیرون، در اتاق اولیویا رو باز کرد و پشمک و روی زمین گذاشت

پشمک دویید سمت اولیویا و پرید روی تخت

اولیویا : وای! خدایا شکرت!

فلیکس لبخندی زد و اولیویا با دیدنش گفت : اوپا! ممنون..

فلیکس : کاری نکردم! مواظبش باش مامان ببینتش هممونو میکشه!

اولیویا خندید و سری تکون داد

از اتاق اولیویا بیرون اومد و رفت سمت اتاق کار هیوک، نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد

هیوک به مبل اشاره کرد و گفت : بشین

فلیکس بدون اینکه نگاهش کنه نشست و سرشو انداخت پایین

هیوک از پشت میز بلند شد و روی مبل، کنار فلیکس نشست، دستشو برد سمت صورت فلیکس که فلیکس ناخودآگاه عقب کشید و چشاشو بست

هیوک دستشو آورد پایین و گفت : معذرت میخوام

نگاه متعجب شو داد به پدرش

هیوک : نباید میزدمت..من پدر خوبی نیستم...امیدوارم منو ببخشی!

فلیکس هیچی نگفت و دستاشو مشت کرد

هیوک دوباره دستشو بالا آورد و با بغض گونه ی فلیکس و لمس کرد

تموم صحنه هایی که پدرش با عصبانیت به سمتش هجوم آورده بود و محکم کتکش زده بود جلوی چشماش بود و شروع کرد به لرزیدن

قلبش تند تند میزد و احساس میکرد هر لحظه ممکنه بالا بیاره، هیوک گونه شو لمس میکرد و این داشت حالشو بدتر میکرد

تند تند نفس میکشید و بزاق دهنشو قورت میداد
از روی مبل بلند شد و گفت : م..من..با..ید..بر..برم

و چشاش سیاهی رفت و افتاد روی زمین، هیوک سریع بلند شد و دویید سمتش

هیوک : فلیکس؟ پسرم؟ فلیکس؟ زنگ بزنین آمبولانس!

Comment