part 11 - pain

جلوی خونه شون پارک کرد و نگاهشو داد به فلیکس، فلیکس با خجالت خنده ای کرد و گفت : بابت امشب ممنون..بهم خوش گذشت..

هیونجین خندید و گفت : هوم..خیلی خوش گذشت!

موقع بیرون رفتن از اونجا نگهبان دیده بودتشون و مجبور شدن دوتایی دست همو بگیرن با تمام سرعت بدو ان و خودشونو برسونن به ماشین

فلیکس : ب..بهتره دیگه برم..

هیونجین : مراقب خودت باش

فلیکس برگشت و با تعجب نگاهش کرد

هیونجین : م..منظورم این بود که...خب..دوست پسرمی! مراقب خودت باش!

فلیکس سری تکون داد و از ماشین پیاده شد، قبل از اینکه درو ببنده خم شد و گفت : تو ام مراقب خودت باش هیونجینی!

و لبخندی زد و بعد از بستن در ماشین رفت سمت خونه

" هیونجینی! "

این چیزی بود که هیونجین داشت بهش فکر میکرد، بعد از چند ثانیه سرشو تکون داد و در حالی که ماشینو روشن میکرد زیرلب گفت :
داری چه بلایی سرم میاری لی فلیکس؟

-

با باز شدن در و دیدن چراغای روشن خونه تعجب کرد، این ساعت همیشه کل خونه خواب بودن

با دیدن پدر مادرش که خیلی جدی و ترسناک نگاهش میکردن سرشو انداخت پایین و سعی کرد مظلوم ترین حالت ممکن و به خودش بگیره

رفت جلو و گفت : س..سلام..

سومی : گوشیت کجاست؟

فلیکس به آرومی گوشیشو از جیبش خارج کرد و گرفت سمت سومی، سومی گوشیو از دستش گرفت و روشنش کرد

سومی : نه شارژش تموم شده نه خرابه! چرا جواب تماسامونو نمیدادی؟؟!!!!

فلیکس : ببخشید اوما..نشنیدم..

سومی : گوشیت و سایلنت کردی و با خیال راحت معلوم نیست رفتی کجا! نمیگی ما از نگرانی میمیریم؟ از بیمارستان فرار میکنی؟ مگه بچه ای فلیکس؟

فلیکس : م..معذرت میخوام..

هیوک : جدیدا داری رفتارای عجیبی از خودت نشون میدی فلیکس! دلیل این کارات چیه؟

فلیکس دستاشو مشت کرد و چیزی نگفت

سومی : جون به لب شدم میفهمی؟ از دلشوره و نگرانی داشتم میمردم! این بچه بازیات تا کی قراره ادامه داشته باشه فلیکس؟

فلیکس : متاسفم دیگه تکرار نمیشه اوما

هیوک بازوی همسرشو لمس کرد و نشوندش روی مبل

هیوک : آروم باش عزیزم..

سومی : کجا بودی؟

فلیکس : چ..چی؟

سومی : دارم ازت میپرسم این همه ساعت کجا بودی که تلفنتو جواب نمیدادی!

فلیکس با بغض گفتم : من از دید تو همون فلیکس دبیرستانیم اوما؟ من دیگه بزرگ شدم! چرا باید بهت جواب پس بدم؟

سومی : من مادرتم!

فلیکس : تو هیچیم نیستی! فقط سعی دارین منو کنترل کنین! من نمی‌خوام تو اون شرکت کوفتی کار کنم! نمی‌خوام وارث این تجارت مسخره تون باشم! چرا فقط نمیزارین برم دنبال علاقه ی کوفتی خودم؟ چرا دارین ازم یه ربات میسازین؟ من یه انسانم! چرا درکم نمیکنین؟ تا کی میخواین کنترلم کنین؟ تا دیروز حتی نمیدونستید من زندم یا نه حالا به خاطر یه تصادف انقد عزیز شدم براتون؟

به مادرش اشاره کرد و ادامه داد : تو فقط تا دبیرستان بهم اهمیت میدادی! من پنج ساله که برات غریبه شدم اوما!

اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید : فلیکس اینکارو بکن فلیکس اونکارو نکن! اینجا برو اینجا نرو! با خواهرت دعوا نکن! به خواهرت احترام بزار! با خواهرت درست صحبت کن! کنار بیا! کوتاه بیا!
تا کی؟ تا کی میخواین طبق خواستتون زندگی کنم؟ خسته شدم!

دستشو توی موهاش فرو برد : یه امشب که بعد از سال ها تونسته بودم خوشحال باشم و خراب کردین! گند زدین تو حالم! ازتون متنفرم!

پدرش با عصبانیت سمتش اومد و سیلی محکمی روی گونه راستش خوابوند

هیوک : هی بهت چیزی نمیگم بیشتر ادامه میدی!
به چه حقی با پدر مادرت اینجوری حرف میزنی؟

به شونه ی فلیکس ضربه زد و هولش داد عقب

هیوک : بار دیگه اینجوری صداتو بالا ببری چشامو روی همه چی میبندم و کاری که نباید بکنم و میکنم! فهمیدی؟

فلیکس در حالی که بی وقفه اشک می‌ریخت نگاهشو به پدرش داد، صدای شکستن قلبش به وضوح به گوش می‌رسید

در خونه باز شد و سونگهوا وارد خونه شد، با دیدن فلیکس در حالی که کت شو از تنش خارج میکرد گفت : بچه میدونی چقد نگرانت شدیم؟ حالت خوب-

با دیدن صورت قرمز فلیکس تعجب کرد و نتونست جملشو کامل کنه

سونگهوا : چ..چیشده؟

فلیکس با سماجت اشکاشو پاک کرد و در حالی که توی چشمای پدرش نگاه میکرد گفت : حتی برگردم به عقبم بازم اون حرفارو میزنم! ازتون متنف-

پدرش فرصت نداد جملشو کامل کنه و یه سیلی دیگه بهش زد

سونگهوا سریع رفت جلو و فلیکسو کشید سمت خودش و با چشمای گرد شده : چیکار میکنی بابا؟

هیوک : دیگه داره از حد خودش میگذره!

سومی به فلیکس خیره بود و اشک می‌ریخت

جهیون در حالی که به خاطر سرو صدا بیدار شده بود از اتاق اومد بیرون و با دیدن جو متشنج رفت جلو

به فلیکسی که یه طرف صورتش قرمز بود و بغض کرده بود نگاه کرد و با ترس رفت جلو

جهیون : ه..هیونگ؟ صورتت..

با پدرش که با حرص و عصبانیت به فلیکس خیره بود نگاه کرد و گفت : ز..زدیش؟

هیوک : برو تو اتاقت جهیون

جهیون : برای چی روی هیونگم دست بلند کردی؟

فلیکس سریع اومد چیزی بگه تا جلوی جهیون و بگیره که پدرش بلند داد زد

هیوک : گفتم برو اتاقتتتتت!!!!

جهیون متقابلا داد زد : نرم میخوای منم بزنیییی؟؟!!!!

فلیکس سریع رفت سمت جهیون و بازوشو گرفت : بس کن جهیون! برو اتاقت اینا بهت ربطی نداره خب؟ برو تو اتاقت بخواب فردا مدرسه داری..

جهیون دستشو روی گونه فلیکس گذاشت و با بغض گفت : ه..هیونگ..

فلیکس دستشو روی دست جهیون گذاشت و با لبخند گفت : خوبم! به حرفم گوش نمیکنی؟

جهیون : ولی..

فلیکس : خواهش میکنم!

جهیون دیگه چیزی نگفت و با اینکه نمیخواست از پله ها بالا رفت و برگشت توی اتاقش

در خونه دوباره باز شد و چه وون و اولیویا بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشن با خنده وارد خونه شدن

چه وون : اوه! هنوز بیدارین؟

وقتی هیچکس جوابشو نداد تعجب کرد و رفت جلو، سونگهوا سرشو به معنای اینکه الان هیچی نپرسه تکون داد

اولیویا که هنوز مشغول درآوردن کت شو کیفش بود در حالی که میومد سمتشون گفت : آه راستی مینگیو اوپا زنگ زد گفت بهتون بگم مجبور شده با یکی از موکلاش بره بوسان به خاطر همین شب نمیا-

چه وون بهش اشاره کرد و که ساکت باشه و اولیویا فورا ساکت شد، با دیدن قیافه پدرش مادرش میتونست حدس بزنه همه چی عادی نیست

چه وون نگاهشو به فلیکس و داد گفت : ف.‌.فلیکس؟

فلیکس سرشو بالا نیاورد و جوابی نداد

چه وون رفت سمتشو چونه شو گرفت و بالا آورد، با دیدن گونه فلیکس که داشت رو به کبودی میرفت با بهت دستشو گذاشت روی دهنش و گفت : ک..کی اینکارو کرده؟

فلیکس دست چه وون و به آرومی کنار زد و دوباره سرشو انداخت پایین

فلیکس : م..میرم بخوابم..شب بخیر!

و بدون اینکه با کسی ارتباط چشمی برقرار کنه رفت سمت پله ها و رفت بالا

سومی از روی مبل بلند شد و رفت سمت هیوک

سومی : نباید میزدیش هیوک!

هیوک با عصبانیت جواب داد : اون بچه هر چی از دهنش دراومد بهمون گفت سومی! خیلی گستاخ شده..

اولیویا با بهت روشو کرد سمت پدرشو گفت : ت..تو فلیکس اوپا رو زدی؟

سومی : بسه بچها برین توی اتاق تون دیگه سوالی نپرسید!

چه وون : برای چی زدیش بابا؟

سومی : گفتم بسه!

چه وون هوفی کرد و با عصبانیت رفت توی اتاقشو درو کوبید

اولیویا چیزی نگفت و بی سروصدا رفت سمت پله ها تا بره توی اتاقش

سونگهوا : امیدوارم فلیکس ببخشتت بابا!

و رفت توی اتاقش

-

گونش میسوخت و درد میکرد، ولی براش مهم نبود
حتی دیگه چشماشم خیس نمیشدن..روی تختش دراز کشیده بود و به سقف اتاقش زل زده بود

" فلش بک "

دستگیره رو پایین داد و همینکه خواست بره توی اتاقش در اتاق بغلی باز شد و لیسو بیرون اومد

لیسو : وایسا!

بی اهمیت بهش خواست وارد اتاق بشه که لیسو بلند تر گفت : بهت گفتم وایسا!

نگاهشو به لیسو داد و گفت : چی میخوای لیسو؟

لیسو سمتش اومد و هولش داد توی اتاق، فلیکس تعادل شو حفظ کرد تا نخوره زمین

لیسو : از اینکه خر فرضم میکنی خوشم‌ نمیاد! دیدم هیونجین رسوندت و میدونم داری سعی میکنی با هرزه بازیات هیونجین و به خودت جذب کنی اما جواب نمیده! هیونجین منو دوست داره!

محکم فلیکس و هول داد که فلیکس با شدت خورد به کمد و نشست روی زمین

لیسو : یه بار دیگه ببینم دور و برش میپلکی راز مسخرتو به مامان بابا میگم فهمیدی؟ از هیونجین فاصله بگیر فلیکس! برای آخرین بار دارم بهت هشدار میدم!

و از اتاق رفت بیرونو درو محکم بست

" پایان فلش بک "

خواست گوشیشو برداره که یادش افتاد طبقه پایین مونده، بدون اینکه لباسشو عوض کنه چشاشو بست و سعی کرد به هیچی فکر نکنه تا زودتر خوابش ببره.

-

صبح روز بعد بدون هیچ حرفی صبحونه شونو خوردن و فلیکس اولین نفر از سر میز بلند شد و رفت توی اتاقش

لباساشو با شلوار جین آبی گشاد، رکابی سفید و سوییشرت زرشکیش عوض کرد و گوشیشو که صبح زده بود به شارژ از برق کشید و گذاشت توی جیبش، خواست از اتاق بره بیرون که خودشو تو آینه دید

دستشو گذاشت روی گونه کبودش و آروم پلک زد
کلاه سوییشرت شو گذاشت سرش تا صورتش کمتر توی دید باشه و درست لحظه ای که در اتاقو باز کرد، اولیویا رو دید که پشت دره

اولیویا : اوپا..حالت خوبه؟

فلیکس به زور لبخندی زد و گفت : خ..خوبم!

کرم پودر و قلمی که دستش بود و گرفت بالا و گفت : گفتم شاید بخوای بپوشونیش..

فلیکس این بار لبخند واقعی زد و از جلوی در رفت کنار

-

روی تخت نشسته بود و به نقطه معلومه خیره بود، اولیویا در حالی که خم شده بود و کرم پودر و روی گونش پخش میکرد گفت : نمیخوام بپرسم چیشده..ولی...لطفا دیگه باهاشون بحث نکن اوپا...نمیخوام‌ دوباره اینجوری ببینمت..وقتی روی تخت بیمارستان دیدمت خیلی نگران شدم..و دیشبم همینطور!
مراقب خودت باش..

و با تموم شدن کارش در کرم پودر و بست و صاف وایساد

فلیکس بلند شد و بوسه ای روی موهای اولیویا زد و گفت : مرسی دونسنگ..تو ام مراقب خودت باش!

و از اتاق رفت بیرون

با دیدن لیسو که داشت از پله ها میومد بالا سعی کرد بی توجه بهش از کنارش رد بشه، اما با حرفی که لیسو زد چند ثانیه متوقف شد

لیسو : امیدوارم حرفای دیشبم خوب توی کلت رفته باشه!

چیزی نگفت و بعد از رد شدن لیسو از پله ها رفت پایین و بدون اینکه توی چشمای مادرش نگاه کنه گفت : جای دوری نمیرم و گوشیمم سایلنت نیست!

و از خونه رفت بیرون

-

هیونجین در حالی که روی صندلی می‌شست گفت : کافه ی قشنگیه..خوب جاییو واسه دیت با دوست پسرت انتخاب کردی!

بر خلاف تصورش فلیکس و نه خندید و نه لبخند زد فقط بهش خیره شد

لبخند هیونجین کم کم محو شد و گفت : چ..چیزی شده؟

فلیکس : بیا تمومش کنیم!

هیونجین : چ..چی؟

فلیکس : این نقش بازی کردنارو..بیا تمومش کنیم! متاسفم تا الان اذیت شدی..دیگه لازم نیست تظاهر کنی..

هیونجین : چی داری میگی فلیکس؟ چه اتفاقی افتاده؟

فلیکس : چیزی نشده فقط..در هر صورت اون راز مسخرم لو میره به خاطر همین تصمیم گرفتم دیگه نه تو رو اذیت کنم نه خودمو..به خاطر همه چی ممنونم!

هیونجین : معلوم هست چته؟ لیسو چیزی بهت گفته؟ چرا یهویی داری اینجوری میکنی؟

فلیکس : مگه نمیخواستی زودتر این وضعیت تموم بشه؟ دارم تمومش میکنم هیونجین! پس چرا به جای اینکه کنجکاو باشی نمیری خوشحال به زندگیت ادامه بدی؟

هیونجین : چطوری برم به زندگیم ادامه بدم فلیکس؟

فلیکس : همونطوری که قبلا میدادی!

هیونجین : تو نمیفهمی منظور-

فلیکس : نمیخوام بفهمم هیونجین! حرفمو زدم بیا دیگه همو نبینیم!

از سر میز بلند شد و خواست بره که هیونجین دستشو گرفت و کشیدش توی سرویس بهداشتی کافه، وقتی مطمعن شد اونجا خالیه و کسی نیست در اونجارو قفل کرد و گفت : رک و راست بگو چیشده فلیکس! میدونی که عصبی بشم خوب نمیشه!

فلیکس : چیزی برای گفتن نی-

هیونجین دوباره گفت : بگو فلیکس!

فلیکس با حرص رفت سمت شیر آب و بازش کرد
مدام دستاشو پر آب میکرد و می‌ریخت روی صورتش، شیر آبو بست و رفت سمت هیونجین

به صورتش اشاره کرد و گفت : میبینی؟ بابام این بلارو سرم آورده! از یه طرف مادر پدرم از یه طرف لیسو از یه طرف تو! همتون دارین بهم فشار میارین دیگه خسته شدم!

بغض شو قورت داد و گفت : لیسو تهدیدم کرد گفت دیگه بهت نزدیک نشم و دارم همینکارو میکنم! تمومش کن هیونجین حالا که همه چیو فهمیدی بیا تمومش کنیم!

هیونجین با بهت دستشو روی گونه فلیکس گذاشت، چطوری تونسته بود همچین بلایی سر صورت فلیکس بیاره؟ از حرص و عصبانیت دست دیگشو مشت کرد و فلیکسو کشید توی بغلش

در حالی که سرشو نوازش میکرد گفت : م..معذرت میخوام..

سرشو آورد پایین و در حالی که بوسه هاشو روی گونه کبود شده ی فلیکس میذاشت گفت : این حق تو نیست فلیکس..نباید با یه فرشته اینجوری رفتار کنن..

فلیکس چیزی نمیگفت و بی صدا اشک میریخت
چشاشو بست و ترجیح داد برای چند ثانیه ام که شده توی بغل امن هیونجین باشه..

Comment