part 05 - first kiss

با دیدن فلیکس که یکم اون ور تر زیر درخت نشسته و صورتشو با دستاش گرفته نفس راحتی کشید و دویید سمتش

همینکه رسید جلوش زانو زد و گفت : فلیکس!

یکم چشاشو ریز کرد و گفت : احمق داری گریه میکنی؟

فلیکس چیزی نگفت اشکاشو پاک کرد

هیونجین : انقد دوسش داشتی؟

فلیکس که یکم آروم تر شده بود با این حرفش دوباره گریش شدت گرفت و بلند گریه کرد

هیونجین لعنتی به دهنش که بی موقع باز می‌شد انداخت و نزدیک تر رفت، سر فلیکس و روی شونه ی خودش گذاشت و در حالی که با دستاش موهای نرم و ابریشمی فلیکس و نوازش میکرد گفت : هیش..من اینجام...آروم باش..بهش فک نکن خب؟

فلیکس بازوی هیونجینو چنگ زد و گفت : قلبم درد میکنه هیونجین..

هیونجین که کم کم داشت بغضش می‌گرفت گفت : گریه کن فلیکس..اگه اینجوری حالت بهتر میشه گریه کن!

فکر نمیکرد علاقه فلیکس به جه یون انقد جدی باشه، یعنی خود احمقش نفهمیده بود حسش به جه یون فقط یه کراش ساده نیست؟

تند تند پلک زد و سعی کرد بغض شو قورت بده
گریه های فلیکس زیادی دردناک بود و اگه یکم دیگه ادامه میداد هیونجینم اشکاش سرازیر میشد
زیاد نشون نمیداد ولی هیونجین آدم مهربون و احساساتی ای بود..و فقطم به یجی این مهربونی و نشون میداد!

با آروم شدن فلیکس گفت : پاشو..میرسونمت خونه

فلیکس بینی شو بالا کشید و گفت : ولی جشن..

هیونجین : شمع شو فوت کرد منم کادومو دادم دیگه بقیش مهم نیست فقط بریم تا خدافظی کنم ازشون

سرشو تکون داد و بدون هیچ حرفی پشت سر هیونجین راه افتاد

-

وارد عمارت شد و با دیدن حیاط خالی فهمید ادامه ی جشن داخل عمارته..برگشت سمت فلیکس و گفت : همینجا باش تا بیام خب؟

فلیکس سری تکون داد و روی یکی از صندلیا نشست

رفت تو و به محض دیدن یونگ رفت سمتش : یونگا! خیلی خوشحال شدم دیدمت پسر! دوباره بهت سر میزنم..تولدت مبارک!

یونگ : چیشده؟ قراره بری؟

هیونجین سرشو تکون داد

یونگ : ولی جشن هنوز تموم نشده که..تازه ساعت دوازدهه!

هیونجین : میدونم ولی..یه کاری پیش اومده و فلیکسم یکم حالش بده باید ببرمش خونه

یونگ : چیزی شده؟

هیونجین : نه نه یکم بد مسته..

یونگ سری تکون داد و گفت : خیله خب..مرسی که اومدی...بازم بیا باشه؟

هیونجین لبخندی زد و سرشو تکون داد، درست لحظه ای که برگشت تا بره یونگ دستشو کشید و گفت : صبر کن! داریم عکس دست جمعی میگیریم اول عکس بگیر بعد برو

هیونجین : ولی آخه..

یونگ دستشو بیشتر کشید و گفت : بیا دیگه!

ناچار کنار یونگ وایساد و به دوربین نگاه کرد، جه یون و سویون با لبخند دست همه گرفته بودن و به دوربین نگاه میکردن.‌.پروسه ی عکس گرفتن بعد از یه ربع بالاخره تموم شد و تونست از عمارت بیاد بیرون

هیونجین : خیله خب بری-

با دیدن فلیکس که واقعا مست کرده بود و سرشو روی میز گذاشته بود هوفی کشید و رفت سمتش

تکونش داد و گفت : فلیکس؟ میتونی راه بری؟

نگاهی به شیشه هایی که روی میز بود کرد و زیرلب گفت : فکر نمیکنم بتونی..

ناچار یه دستشو زیر کمرش و دست دیگه شو زیر زانو هاش قرار داد و بلندش کرد، چند ثانیه به فلیکسی که سرشو به شونه هاش تکیه داد بودن و موهاش توی صورتش ریخته بودن نگاه کرد

نمیتونست انکار کنه، فلیکس واقعا صورت زیبایی داشت!

سری تکون داد و از فکر در اومد، با سختی در ماشینو باز کرد و فلیکسو روی صندلی شاگرد گذاشت، خودشم سوار ماشین شد و به سمت خونه ی خودش راه افتاد..به هر حال نمیتونست فلیکس و با این سر و وضع ببره خونه ی خودشون!

-

رو تخت گذاشتش و وقتی صاف شد صورتش درهم شد، فلیکس واقعا سنگین بود!

کفشاشو از پاهاش در آورد و پتو رو روش کشید، چراغ اتاقو خاموش کرد و ازش خارج شد..

خیلی خسته بود دیگه لباساشو عوض نکرد و همونجوری روی مبل خوابش برد

-

با سردرد شدیدی که داشت چشماشو باز کرد و دستشو روی سرش گذاشت، به سختی صاف روی تخت نشست و نگاهش به لباساش که روی زمین بودن خورد..کمی فکر کرد و با یادآوری اینکه خودش درشون آورده بود بیخیال شد

همه ی اتفاقات دیشب و به یاد میاورد و این خیلی براش دردناک بود!

از روی تخت بلند شد و بعد از شست دست و صورتش بدون اینکه به لباساش اهمیت بده از اتاق خارج شد

-

صبح زود بیدار شده بود و رفته بود حموم، رکابی و شلوارک مشکی ستشو تنش کرده بود و در حالی موهاش هنوز نم داشت در حال صبحونه آماده کردن بود

فلیکس : صبح بخیر

با صدای فلیکس برگشت سمتشو نگاهی بهش کرد
چیزی جز باکسر مشکیش و پیرهن سفیدی که دکمه هاشم کامل باز بود تنش نبود

فلیکس روی صندلی نشست و سرشو روی میز گذاشت، با دیدن حال بدش متوجه شد فلیکس کاملا شب گذشته رو به یاد داره

با انرژی جواب داد : صبح بخیر

فلیکس سرشو بلند کرد و گفت : بابت دیشب معذرت میخوام

هیونجین : دیشب؟

فلیکس : اینکه به خاطر من مجبور شدی از جشن بری و مجبور شدی منو بیاری اینجا!

سری تکون داد و هیچی نگفت

کاسه رو جلوش گذاشتو گفت : بخور! مخصوص دوست پسرم درستش کردم!

فلیکس نگاهی به محتویات کاسه کرد، سوپ خماری؟

لبخند زد و گفت : نمیدونستم آشپزی بلدی..

هیونجین کنارش نشست و در حالی ساندویچ شو گاز میزد گفت : چون تنها زندگی میکنم مجبور شدم یاد بگیرم!

فلیکس : خودت یاد گرفتی؟

هیونجین : نه از یکی یاد گرفتم..

فلیکس : مادرت؟

هیونجین سرشو تکون داد و گفت : نه! از یکی که دیگه تو زندگیم نیست! راجبش سوال نپرس!

با لحن جدی هیونجین دیگه ادامه نداد و توی سکوت سوپ شو خورد

هیونجین بعد از تموم کردن ساندویچش لیوان آبمیوه شو سر کشید و گفت : خانوادت نگرانت نمیشن؟

فلیکس : مطمعنم اصلا متوجه نبودم نشدن!

هیونجین : چجوری متوجه نمیشن؟

فلیکس : ما خانواده شلوغی داریم..و اکثرا کسی کاری به کار کسی نداره...منم تنها فرد اون خونم که هیچکس بهش اهمیت نمیده!

هیونجین نگاهی به چشمای پسر که پر از حرف و غم بود کرد و هیچی نگفت

اما بعد از چند ثانیه سکوت و شکستو گفت : من میخوام برم باشگاه، اگه میخوای دوش بگیری بگیر و بعدش میرسونمت خونه

فلیکس : باشگاه؟ ورزش میکنی؟

هیونجین سرشو تکون داد و گفت : بوکس

فلیکس با شنیدن اسمش چشاش برق زد و گفت : واقعا؟!!

هیونجین با تعجب سرشو تکون داد و تایید کرد

فلیکس : میشه منم بیام؟

لبخندی زد و گفت : نه!

فلیکس : لطفااا! خیلی دوست دارم بوکس یاد بگیرمممم!!

هیونجین : و چی باعث شده فکر کنی من قراره بهت یاد بدم

فلیکس با قیافه مظلومی گفت : من دوست پسرتم!

هیونجین ابرویی بالا انداخت : فکر کردم از این اسم خوشت نمیاد!

فلیکس چشاشو تو حدقه چرخوند و گفت : لطفا! نمیخوام یاد بدی! فقط نگاه میکنم!

هیونجین : خیله خب..زود باش حاضر شو!

فلیکس با خوشحالی دویید سمت حموم و قبل از اینکه درو ببنده گفت : من لباس ندارم!

هیونجین بیخیال جواب داد : از تو کمدم بردار!

فلیکس سری تکون داد و درو بست، انگار همه ی اتفاقای مزخرف شب قبلو فراموش کرده بود..اما نکرده بود! فقط ترجیح میداد به فکر کردن بهش خودشو عذاب نده..

-

فلیکس : اینجا کسی نیست؟

هیونجین در حالی که دست کشای بوکس شو دستش میکرد جواب داد : یکشنبه و دوشنبه هیچکس نمیاد فقط مخصوص منه

فلیکس سری تکون داد و نشست روی زمین

هیونجین : چرا نشستی؟

فلیکس : میخوام تماشات کنم

هیونجین : مگه نمیخواستی یاد بگیری؟

فلیکس با ذوق گفت : جدی یادم میدی؟

هیونجین : اوهوم برو لباساتو عو-

با دیدنی فلیکسی که همونجا تیشرت شو از تنش خارج کرد حرفش نصفه موند، فلیکس شلوارشم درآورد و فقط شلوارک مشکی ای که زیرش پوشیده بود تنش موند

دویید سمت هیونجین و گفت : من آمادم!

هیونجین تکخندی کرد و گفت : توی ساکم یه دستکش اضافه هست برو بپوششون

فلیکس با سرعت دستکشارو پوشید و برگشت پیشش، با حمله یهویی هیونجین عقب رفت و آخی گفت

هیونجین : توی مبارزه نباید حواست پرت بشه، اگه پرت بشه یه فرصت به حریف میدی!

فلیکس دستشو روی پهلوش که ضربه خورده بود گذاشت و با قیافه درهم گفت : حداقل یه ندا میدادی..آخ!

هیونجین : خیلی آروم زدم که

فلیکس : آره خیلی!

هیونجین شونه ای بالا انداخت و گفت : خیله خب گارد بگیر

فلیکس دستاشو بالا آورد و گارد گرفت

هیونجینم متقابلا گارد گرفت و گفت : دستاتو باید جلوی صورتت نگه داری ولی نه تو یه سطح، دست راستت باید یکمی بالا تر از دست چپت باشه

فلیکس سعی کرد جوری که هیونجین گفته دستاشو نگه داره

هیونجین : خوبه..حالا از خودت دفاع کن!

فلیکس : چی؟

و هیونجین بدون اینکه مکث کنه حمله کرد

-

جفتشون از خستگی روی زمین افتاده بودن و نفس نفس میزدن، فلیکس نگاهشو به هیونجین داد و گفت : همه جام و نابود کردی!

هیونجین : بوکس همینه! من که گفتم از خودت دفاع کن!

فلیکس : یا! من اولین باره دستکش بوکس از نزدیک میبینم چه توقعی داری ازم؟‌ معلومه که نمیتونم از خودم دفاع کنم!

هیونجین : اگه به همین بهونه بخوای خودتو راحت کنی هیچی یاد نمیگیری!

فلیکس : آه..حس میکنم بدنم کوفتس...

هیونجین : اولاشه..عادت میکنی..

فلیکس نگاه شیطونی به هیونجین داد و تو یه حرکت ناگهانی نشست روش

فلیکس : دلم میخواد بهت مشت بزنم!

هیونجین پوزخندی زد و گفت : امتحان کن!

فلیکس چند لحظه مکث کرد، تا دستشو برد سمت صورت هیونجین نفهمید چیشد که چرخیدن و الان هیونجین روی فلیکس بود!

هیونجین که مشت فلیکسو با دستش گرفته بود گفت : اگه بخوای به همه انقد آروم مشت بزنی میمیری!

فلیکس : تو اصلا نذاشتی من اقدام کنم!

هیونجین : در هر صورتی باید سریع باشی!

ناخودآگاه نگاهش رفت سمت لبای هیونجین، چجوری انقد درشت و قرمز بودن؟

هیونجین رد نگاهشو دنبال کرد و با فهمیدن اینکه کجارو نگاه میکنه پوزخندی زد و صورتشو به فلیکس نزدیک تر کرد

هیونجین : خوشمزه به نظر میان؟

فلیکس با تعجب از فکر در اومد و گفت : چ..چی؟

هیونجین : جوری نگاهشون میکنی که انگار میخوای همین الان حسشون کنی!

و لیسی به لباش زد و به چشمای فلیکس خیره شد، فلیکس تمام سعی شو میکرد دیگه لباشو نگاه نکنه ولی...مگه میشد؟

آب دهن شو قورت داد و گفت : اش..اشتباه برداشت کردی! من فقط..

هیونجین : تو فقط چی؟

صورتشو نزدیک تر برد، حالا جز چند میلی متر فاصله بیشتری نداشتن!

آروم با صدای دورگش لب زد : نمیخوای طعم لبای دوست پسرتو امتحان کنی؟

فلیکس با تمام توانش داشت مقاومت میکرد اما نفهمید چیشد که بعد از اون جمله هیونجین یقه لباسشو گرفت و هیونجینو کشید سمت خودشو و محکم لباشو روی لباش کوبید

هیونجین در حین بوسه پوزخند زد، همینو میخواست! میخواست اولین کسی که پیش قدم میشه فلیکس باشه!

فلیکس که انگار به خودش اومده باشه خواست جدا بشه که هیونجین محکم فک شو نگه داشته و شروع کرد به مک زدن لباش

فلیکس اولش تعجب کرد اما بعدش با دستش چند تا ضربه به شونه ی هیونجین زد تا تمومش کنه، ولی هیونجین فقط مک زدناشو محکم تر میکرد

ناچار چشاشو بست و باهاش همراهی کرد، فکر نمیکرد اولین بوسه شو با هیونجین داشته باشه!
از چیزی که فکرشو میکرد..خیلی بهتر بود!

هیونجین داشت لذت می‌برد و حس خوبی از لبای فلیکس می‌گرفت ولی درونش انکارش میکرد!

بعد از چند دیقه بالاخره فلیکس موفق شد هولش بده عقب و اتصال لباشون قطع شد، در حالی که نفس نفس میزد گفت : چرا اینکارو کردی؟

هیونجین : من؟ اونی که شروع کننده بوسه بود تو بودی!

فلیکس با خجالت سرشو پایین انداخت، خودشم نمی‌دونست چرا اون لحظه وسوسه شده بود!

هیونجین : بیخیال داشتی لذت میبردی!

فلیکس : ولی این درست نیست!

هیونجین : چرا درست نیست؟

فلیکس هیچی نگفت و بلند شد : دوش! دوش کجاست؟ یعنی حموم کجاست؟

هیونجین به گوشه ی باشگاه اشاره کرد و فلیکس بدون هیچ حرفی رفت سمت حموم

با چشماش فلیکسو دنبال میکرد، لبخند مرموزی زد و زیرلب گفت : به اندازه کافی اذیتت نکردم جوجه کوچولو!

و پشت سر فلیکس وارد حموم شد، فلیکس به طرز عجیبی دقیقا زیر همون دوشی وایساده بود که هیونجین همیشه وایمیسه‌..

متوجه ورود هیونجین نشده بود و داشت خیلی ریلکس بدنشو میشست، هیونجین نگاهشو از بالا تا پایین چرخوند و کامل بدن فلیکسو دید زد
با دیدن عضله هاش که هنوز کامل در نیومده بودن ابروهاش بالا رفت..پس این پسر ورزش میکرد!

لباساشو از تنش در آورد و رفت زیر دوشی که فلیکس بود، فلیکس با حس کردن چیزی که از پشت داره به باسنش برخورد میکنه برگشت و با دیدن هیونجین ترسید و دو قدم عقب رفت که خورد به دیوار

فلیکس : چ...چرا اومدی اینجا؟

هیونجین : این تنها دوشیه که فشارش خوبه!

فلیکس : چ..چی؟

هیونجین در حالی که بدنش کامل خیس شده بود نزدیک رفت و دستشو گذاشت روی دیوار، خم شد و در گوشش زمزمه کرد : بدنت جون میده واسه اینکه به لبام نقاشی شون کنم!

فلیکس حس میکرد هر لحظه ممکنه سکته کنه!
هیونجین امروز چش شده بود؟

وقتی گرمای نفسای هیونجین و روی گردنش حس کرد سریع گفت : هی هی چیکار میکنی؟

هیونجین : چه اشکالی داره؟ من دوست پسرتم!

فلیکس آهی کشید و گفت : ببین..بیا بیخیال اون شرط مسخره بشیم خب؟ نه من دوست پسرتم نه تو دوست پسر منی! قبول؟

هیونجین : اول کارمو انجام میدم بعد به پیشنهادت فکر میکنم!
و پوست سفید فلیکسو بین دندوناش گیر انداخت

Comment