𝕣ꫀᥴꪮꪜꫀ𝕣ꪗ 5

کاتسوکی تمام روزش رو توی سلول تنهایی خونش گذروند
با دیدن تلوزیون خودش رو سرگرم کرد و کمی از نوشیدنی جدیدی که خریده بود امتحان کرد فردا روز تعطیلی بود که براش لحظه شماری میکرد
نگاهش رو به تختش داد تلوزیون رو خاموش کرد و با پوشیدن یه شلوارک راحتی روی تختش فرود اومد
امیدوار بود امشب بتونه بخوابه صورتش رو روی بالش گذاشت پتو رو کاملا روی خودش کشید و محکم چشماش رو بست.
با صدای رینگتون عجیب ساعت زنگ دارش با کلافگی از خواب بلند شد
سرش رو بین دستاش گرفت به سختی از جاش سمت حموم رفت
تا صورتش رو بشوره و کمی حالش بهتر شه
بعد از سرحال اومدنش کمی بدنشو کشید صبحونه کوچیکی خورد لباساش رو توی تنش مرتب کرد موهای طلایی رنگش رو دست کشید با چشمانی امیدوار از در خونه بیرون رفت .
درسته .... به مساف نور خورشید
...
...
رنگ قرمز اتاق توی چشم میزد نور پروژکتور قرمز رنگی که داخل اتاق تنگ جا خوش کرده بود
مرد دستش رو سمت فیلم ها برد و همشون رو برداشت به ترتیب تاریخ جلوش چید
عکسای با ارزشش
نور خورشید توی چشمای یاقوتیش میتابید این ارزشمند بود..
موهای طلاییش اشفته و بدون پوشش کلاه های مزاحم .. اینم ارزشمند بود
دستای کشیده و زیباش روی سطح کاغذی دفتر هنگام نوشتن
عکس رو سمت لباش برد و اروم بوسید پرستیدنی بود .
زیبایی در مقابل این فرد هیچ معنیی نداشت .
دستش رو روی عکسای چاپ شده کشید و جمعشون کرد از در اتاق بیرون رفت .
و پروژکتور قرمز رنگ رو خاموش کرد تا عکسای چاپ نشده ارزشمند ترین فرشته زندگیش اذیت نشن .
به سمت دیوار رو به روی اتاق چاپ رفت
صورتش رو کج کرد و عکسا رو یکی یکی بین عکسای دیگه چسبوند اما عکس اخر رو برداشت .
موهای بدون پوشش طلایی رنگ کاتسوکی توی نور برق میزد
گونه های سفید رنگش حالا شبیه پوست هلو هایی بهاری شده بود دستش رو خجولانه کنار گوشش جمع کرده بود
چشمای درشتش مرد جمع شد با فکر به این ک چه کسی صورت زیبای فرشته رو انقدر سرخ کرده بود
لبخند دیوانه واری روی صورتش شکل گرفت اما .. الان وقتش نبود . لبخندی زد و دستش رو روی عکس کشید اروم بالا اورد و به لب هاش چسبوند ...
عکس رو سریع جدا کرد و بین دستاش همانند شیء ارزشمندی نگه داشت تکه کاغذ گلاسه بی ارزش حالا از هر گنجی گرون قیمت تر شده بود .
مرد دستش رو سمت کیف پولش برد و مانند گرون ترین چک دنیا عکس رو توی اون گزاشت .
این هفته به اندازه تموم این سه سال عکس جمع کرده بود.
قطعا بهتر از هر روز نبود اما باید انتقام اون نفرت عمیق رو می گرفت
اذیت شدن اون پسر .
معلم عینکی تقاص پس میداد
دستش رو روی قلبش کشید و لبخنده عمیقی زد
"عزیزم...نگران نباش حلش میکنم"
از در خونش بیرون رفت و قفل در رو چک کرد اون خونه اندازه یه بانک پر از شمش مهم بود ..
لباش حالت خندونی گرفت
"دارم میام تنیا ایدا"

محبوبم ‌. زیبایی اشک هایت اگر چه درد
ناکاند اما.. نفس کشیدن برای انها حس زنده بودن درون روح مرده ام را بیدار میکند .
محبوب شیرینم ...



تا اینجا کپی کردم
کاتسوکی سرش رو از شیشه پنجره اتاقش فاصله داد ساعت دور و ور هشت شب بود
هفته ای که گذشت پر از هیجان بود .
لبخند های کشیده . بدون صداهای مزاحم قهقهه های شیرین و فردا.. روز تعطیلش بعد یه هفته بالاخره قرار بود کیریشیما رو برای ناهار یه خونش دعوت کنه .
لباش رو لیسید و کف پاهاش رو چند بار زمین کوبید
نقاب افسردگی و ترسی که روزها بود به سمتش پا نگذاشته بود
توی نور خورشید تابان کیریشیما غرق شده بود .
اگه خورشید هیچ وقت غروب نمیکرد چی ؟
لباش رو به لبخند کشید ‌. روشنایی صورتش به اطراف نهیب میزد . کاتسوکی دیگه تنها نبود .
حد اقل قلبش دیگه تنها نبود .
یه هفته تمام کیریشیمای ۲۴ ساله رو شناخته بود گذشته‌ بود صورت بی نقصش بار ها توسط اون دست های زبر کنکاش شه
غذای مورد علاقشو از حفظ بود این یه هفته انقدر درستش کرده بود تا توش استاد شه .
تک تک خطای صورتش موقه خندیدن
عادت های روزانش چشمای گیرا و بی سوش ..
کیریشیما..
یه هفته برای عاشق شدن زمان زیادی بود
شاید ‌. شایدم نه
برای کسی که در ثانیه اول تلاقی نگاه های سرخ رنگ به هم دیگه عاشق شده بود ..
سال هایی که کاتسوکی مثل یه زندانی گذرونده بود حالا ازاد شده بود .
حالا عاشق شده بود .
دستش رو روی قلبش گذاشت.
چشمامشو با ارامش بست خونش بیش از حد ممکن پمپاژ میشد صورتش بیشتر از قبل رنگ می گرفت لباشو بیشتر میگزید .
کیریشیما ~
نفس عمیقی کشید بدنش رو بالا برد و ساعت زنگ دارش رو روی هشت صبح تنظیم کرد اگر قرار بود کیریشیما رو ببینه باید صبح اشپزیش رو میکرد ..

لباش رو با ذوق به هم فشار داد
چشماش رو سفت روی هم گذاشت.
"بخواب کاتسوکی فردا قراره کل روزت روشن باشه"
لباش به لبخند عمیقی باز شد دستش رو نرم روش گذاشت و خندید
پلکای خستش بالاخره روی هم رفت و دنیای خواب تمام بدنش رو فرو گرفت .
صبح قبل از صدای ساعت از خواب پرید .
بدنش خود به خود حرکت میکرد دور خودش میچرخید لباش رو میگزید تمام لباس هاش رو تمیز کرده بود و توی کمد گزاشته بود اتاق کوچیک برق میزد
کاتسوکی حتی تا توی حمام رو هم برق انداخته بود الکتریسیته ناهماهنگی توی بدنش در حال رد شدن بود
کیریشیما..
با دو سمت اشپزخونه اتاقش که از جلوی در داخل راهرو تا پایان راهرو ادامه داشت رفت خودشو ساعت ها مشغول درست کردن غذایی کرد که حالا توش استاد شده بود با هر حرکت لبخند میزد صورت براقش لبای کشیدش
کاتسوکی اصلا شبیه قبل نبود این صورت خندان ارامش، روز دستاش رو چند بار شست سمت داخل اتاق رفت و تک تک جاهاش رو از نظر گزروند میز تاشوی مربعی و قهوه ای رنگش رو وسط اتاق گذاشت
به ساعت نگاه کرد عقربه های غیر هم اندازه دنبال هم میکردند و میون اونها عقربه کوچیک مشکی رنگ ساعت یک رو نشون میداد
کاتسوکی بی حواس لباساش رو عوض کرد مثل همیشه هودی مشکی رنگش رو همراه به شلوار خونگیش پوشید استیناش رو بالا زد و کلاهش رو پایین انداخت
شاید اولین باری بود ک به الهه عشق باور پیدا کرده بود .
اگر دوستش نداشت پس این حس چی بود اگر عاشق نبود پس این تپش برای کی بود..
لذت صورتی رنگ درون روز های نارنجی رنگ کاتسوکی رخنه کرده بود .
با صدای در زدن نفس عمیقی کشید شک وارد شده مثل ترکیدن بمبی از هوا کنار گوشش بود .
کیریشیما.

Comment