𝕣ꫀᥴꪮꪜꫀ𝕣ꪗ 4


کاتسوکی خودش رو به سوپر مارکت نزدیک محل زندگیش رسوند داخل رفت کلاه هودیش رو جلو کشید سبدی برداشت و سمت قفسه های رفت تا غذاش رو برای دو سه روز خونه موندن تهیه کنه
ذهنش پر از لبخندای مرد مو قرمز بود
وقتی داشت مواد غذایی رو برمیداشت
به این فکر کرد ‌.‌. یعنی اون چه غذایی رو دوست داره؟
سرش رو محکم تکون داد   و خریداش رو داخل سبد دستی قرار داد  همه چیز های لازم رو برداشت  به همراه یه بسته شکلات خیلی شیرین برای استرساش
سمت  صندوق برای حساب کردن اجناس رفت.
کلیک 
کاتسوکی  مثل ادمای برق گرفته خشکش زد  از سمت راست بود  سرش رو به سرعت چرخوند
هیچ کس اینجا نبود..
سمت صندق رفت  با دستای لرزون همه چیز رو حساب کرد درحالی که کیسه ها رو روی مچش انداخت کارتش رو پس گرفت داخل جیب هودیش گذاشت و با دو از مغازه خارج شد 
صدایی نمیومد  ..
مزاحم رفته بود؟ دم راه پله ایستاد 
نفسی تازه کرد اطراف رو از نظر گذروند  و با ارامش پله ها رو بالا رفت  قبل  این که از راهروی طبقه دوم خارج شه سرش رو با لرزی برگردودند و به راه پله نگاه کرد  ..
نه هیچ کس نبود
اهی کشید و مستقیم سمت  خونش رفت درو باز کرد
به محض رسیدن به ورودی خونش در رو بار دیگه به سمت خودش کشید تا از بسته بودنش مطمئن شه قفل زنجیری رو انداخت و قفل در رو چرخوند  دستش رو روی لب هاش گذاشت. اهی کشید کفشش رو در اورد و سمت  یخچال کوچیکش رفت وسایل رو جا به جا کرد
رینگ رینگ...
صدای تلفن خونه میومد
در یخچالو بست و سمتش رفت
مامان*
شماره رو  با ارامش جواب داد
"مامان؟ "
"کاتسوکی مگه بهت نگفتم  گوشی لعنتیت رو شارژ کن ؟ چرا مدرسه نرفتی  نفرستادمت  توکیو که ول بچرخی  گفتم بری یه مدرسه خوب  بلکه یه کاره ای بشی "
کاتسوکی بدنش رو روی تخت رها کرد و نگاهی به ساعت انداخت
"درسامو میخونم  نگرانش نباش"
حرفش با لحن عصبی مادرش قطع شد  کاتسوکی بیحواس  توی فکر کس دیگری تلفن رو روی مادرش قطع کرد.
رینگ .. رینگ...
تلفن رو جواب داد
"مامان؟ اگه میخوای غر بزنی اصلا وقتش نیست "
"مامان؟ "
"....."
"الو...."
کاتسوکی بعد از چند تا الو محکم  تلفن رو قطع کرد 
و گوشه تخت پرتش کرد
سمت حمام خونش  قل خورد و جلوی در  از جاش بلند شد  درو باز کرد وان  کوچیکیش  که فقط توی حالت نشسته توش جا میشد رو با زدن دکمه ای  روشن کرد تا ابش رو پر کنه
لباساش رو در اورد و جمع کرد  همشو  توی سبد انداخت  و سبد رو با هم یه سره توی ماشین لباس شویی گوشه حمام خالی کرد
حالا که مدرسه ای در کار نبود  بهترین کار تمیزکاری حساب میشد نفس عمیقی کشید مواد شست و شوی لباس ها رو اضافه کرد درش رو بست و دکمش رو روشن کرد  به وان نگاه کرد تا پر شدن راه زیادی داشت
پس کاتسوکی باید یه چیزی برای خوردن جور میکرد
بقیه مواد غذایی رو با انگشتای کشیدش  داخل یخچال جا داد  
ظرف غذای اماده ای رو که از سر هوس  خریده بود رو روی اپن گذاشت.
تق.
چشماش گرد شد  با سرعت به در نگاه کرد  اما این صدای  در نبود
تق..
تمام بدنش با لرز مور مور شد
دستاش بازوهای خودش رو چنگ زد نمیخواست برگرده به سمت پنجره  ...
نه نمیخواست چیزی ببینه
تق.
سرش رو به ارومی گردوند  هیچی نمیخواست..
با ترس کمی از اشپزخونه فاصله گرفت
صدا های توی سرش اکو تر از همیشه میومدن بدنش با ترس  با قدماش مخالفت میکرد   ترس جای خودش رو به شخصیت کاتسوکی داده بود میلرزید  با دست های لرزون پرده رو توی دستاش مشت کرد ناگهان  همه تصویرا از جلوی چشماش محو شد  خط خوش یه نامه توی سرش کوبیده شد 
پبدات کردم!
پرده رو کنار زد  هبچی نبود نور با ارامش میتابید قفل در بالکن رو  با احتیاط باز کرد  از چی میترسید؟ طبقه دوم بود
لباش رو گاز گرفت نفسش رو حبس کرد بیرون رفت  لبه نرده  بالکن رو هدف گرفت
قدمی برنداشته بود ..
کلیک
صدا نزدیک بود  کاتسوکی بی اختیار  خودش رو به سمت عقب پرت کرد  تا داخل خونه بره  دستش رو محکم توی شکمش فشار میدادد میخواست  فرار کنه ولی جایی رو نداشت 
اینجا اخرین سلول تنهایی بود که میتونست بهش فرار کنه 
کلیک ..
وحشتناک بود  الان که هوا تاریک نبود ارامشش چی ..
نور روشنایی خورشیدش .. 
چرا انقدر  بدنش سست شده بود در بالکن رو با اخرین قدرتی که توی دستاش مونده بود  بست و  محکم فشارش داد  قفلش رو چرخوند پرده ها رو کشید و با سرعت سمت حموم قرار کرد در اونجا رو هم بست  و قفل کرد  ...
لباش از لرزش به هم میخورد ..
لباساش رو در اورد  و روی زمین انداخت سمت وان پناه برد داخلش نشست و سرشو درونش فرو برد  اب به زیبایی موج های  کوتاه و بی رنگی دور موهای کاهی رنگ پسر  ترسیده انداخته بود.
نفسش رو زیر اب حبس کرد  
"گوش نکن ... گوش نکن"
لباش رو  باز کرد تا بار دیگه حرفش رو تکرار کنه  اما با این کار اب توی دهنش  نفوذ کرد  کاتسوکی با تمام سرعت به دیوارای زندگیش چنگ انداخت  سرش رو بالا اورد  و با تمام قدرتی که ریه هاش داشت  اب رو به سمت بیرون سرفه کرد  چند بار پشت هم تکرارش کرد  بدنش میلرزید خیلی ترسناک بود 
مرگ این شکلی بود؟
سرش رو چند بار به اطراف تکون داد  معلومه که نه  .
هیچ ادمی به این راحتی نمیمرد .
کاتسوکی سرش رو به دیوار پشت سر وان تکیه داد  و اروم نفس کشید
موهای طلایی رنگش حالا خیس بودن و کمیش به صورتش چسبیده بود
هنوزم میترسید  اما فکر  و خیال  مرد مو گوجه ای نمیزاشت بیشتر از این  بترسه
چرا این ترس لعنت شده انقدر زود به پست‌ترین نقطه ذهن فرار کرده بود؟
دستش رو روی موهاش کشید و با لبای جمع شده و حالت لوسی اروم گفت
" اگه میتونستی ببینیم چی .. "
چشماش رو چرخوند  الان وقت فکر کردن به تحریک کردن مردی که تازه دو روز بود دیده بودش نبود .
اما بدنش این بیشرمی رو میخواست  صورتش گر گرفته بود لباش قرمز تر از همیشه شده بود چشمای یاقوتیش حالا خمار تر از حالت عادیش بود
تحریک شده بود لباش رو گاز گرفت فشار پمپاژ خون توی بدنش حس میشد دستش رو  داخل اب فرو برد و بین پاهاش  رو لمس کرد  لباش  رو داخل دهنش جمع کرد  اروم اسم اون مرد رو زمزمه کرد
اما با یاداوری این که هیچی به جز  اسمش از اون مرد نمیدونست بدنش  کم کم کرخت شد   لباش رو گاز گرفت  چشماش درشت شد
الان دقیقا داشت چیکار میکرد؟ بدنش به خاطر یه مرد کور لعنتی خوش چهره به این وعضیت افتاده بود اما کاتسوکی فقط یه اسم ازش میدونست
مشتش رو روی اب کوبید و سرش رو به دیوار تکیه داد
پاهاش رو از وان اب گرم بیرون اورد و لبه وان اویزون کرد تا کمی هوای خنک بهشون بخوره و افکارش از اون لعنتی  همه چیز تموم کور برگردونه
لباش رو اروم  به هم کوبید تا صدای حباب تولید کنه
شاید خورشید بالاخره بهش لبخند زده بود ..
تنهایی طاقت‌فرساش دیوانگی بی سابقه داشت تموم میشد
کیریشیما  خورشیدی که هیچ نوریو نمیدید  .
بالاخره به زندگیش طلوع کرده بود
لبخندش رو کشید  بدون فکر  دستاش رو توی هوا پرتاب کرد  درد پایین تنش  کم کم با افکار مثبتش خاموش شده بود
از وان بیرون اومد  و  روکشش رو کشید . دوش رو باز کرد و موهای کمی چرب شدش رو شست بدنش رو  با کف  تمیز کرد و  گذاشت اب روی کمر و پاهای باریک و  خوش تراشش حرکت کنه  سرش رو چند بار تکون داد  به ماشین لباسشویی نگاه انداخت کارش تموم شده بود  کاتسوکی  حوله قرمز رنگش رو دور کمرش پیچید  و قبل بیرون رفتن از حموم در ماشین لباسشویی رو باز گذاشت.
برهنه درحال گشتن توی خونه بود همه چیز سر جاش بود
ظرف غذای اماده رو برداشت و سمت میز  تحریرش رفت و روی صندلیش نشست  درش رو باز کرد  و  شروع به خوردن کرد
.
.
خورشید تابانم . پس از بیهوده رنجاندن تو  چه کاری از دست من برمیامد  . برای راندنت؟ زندگی  در کنارت همان قدر که زیباست دلهره اور است..

Comment