𝕣ꫀᥴꪮꪜꫀ𝕣ꪗ 2

........
اتصال قلب ها  از چشم شروع میشه . چه بینایی  درکار باشه چه نباشه  کاتسوکی  از اون موقعی که چشماش توی چشمای قرمز رنگ مرد کور افتاده بود  حس عجیبی توی بدنش  میچرخید 
حالا دیگه حتی به افتادن کلاه هودیش بی توجه بود  اخه اون کسی که باید اونو میدید  نمیدید.
اما...
عصای سفید رنگ مرد رو بالاخره دید  این همون چیزی بود که دنبالش میگشت
خم شد و برش داشت عصاش از هم  جدا شده بود نگاهش رو به مرد کور انداخت  دستش رو کشید
"عصات از هم باز شده  بیا بشینیم .. برات درستش میکنم "
مرد لبخندشو به قهقه کوتاهی بدل کرد
"ممنون میشم کاتسوکی"
کاتسوکی با شنیدن اسمش دست پاچه شد و دست کیریشیما رو رها کرد  لباش رو گزید  و  گفت 
"م..مشخصه که درستش میکنم"
کیریشیما اروم  دستاش رو توی هوا تکون داد . خندید
"کاتسوکی.. من جاییو نمیبینم  کجا میری .؟"
"ان..انقد اسممو صدا نزن "
دست کیریشیما رو از آستين گرفت و سمت صندلی  دور درخت بید کشید 
"بشین"
آستین لباسش رو رها کرد و نشست
ایجینوری کور کورانه دستش رو  روی تنه درخت تا صندلی کشید
و چرخید و با کمی مکث روش نشست
باکوگو  بیتوجه به منظره دلپزیر صورت درخشانش سرش رو خم کرده بود تا روی  عصای کیریشیما کار کنه
"اونجا یه  گیره داره برای نگه داشتن عصا کنار هم"
صدای خندان کیریشیما  عصبانیت  کاتسوکی رو تحریک کرد  لگدی به پای مرد  تقریبا هم قد کنارش زد  و لباش رو گزید
"انقدر حرف نزن"
دستش رو روی برامدگی سفید رنگ  کشید و رو به روی طرف دیگه قرارش داد کمی فشارش داد تا بالاخره با صدای تق ملایمی  عصا سر هم شد 
لحظه های کوتاهی بود  نفس حبس شده  چشمان با دقت  صورت بلورین و در اخر  تار های  طلایی و  زیبای موهای کاتسوکی توی صورتش پخش میشد  چه نقاشی زیبایی برای ثبت شدن..
کاتسوکی عصا رو روی زمین گذاشت و اروم به زمین کوبیدش
"درستش کردم "
صدای گرفتش  اروم و ملایم مثل باد بهاری   بود در مقایسه با لبخند روشن کیریشیما   کاتسوکی  درون سیاهی  حدقه چشمانی ک هیچ وقت نمیتونست نگاهش رو ببینه غرق شده بود
کیریشیما دستش رو روی ساعتش کشید و هوم ارومی کرد
"ساعت دورو ور ۱۰ صبحه  فکر نمیکردم کسی برای پیاده روی بیاد پارک  ممنونم ک درستش کردی "
چشمای کاتسوکی با هارمونی  جهشی بالا پرید  با سرعت دستش رو بالا اورد 
ساعت ده و  ده دقیقه صبح بود   و این یعنی مدرسه کوفتیش دیر شده بود ..
پرسیدن سوالای احمقانه از آدمی که کور بود خیلی سخت بود
سوالاش توی دهنش خفه میشدن  با عجله از روی  نیمکت گرد بلند شد  دستش رو روی شونه کیریشیما گذاشت  عصا رو داخل دستش قرار داد 
"اگه سگ داری دیگه بدون اون بیرون نیا . مدرسم دیر شده باید برم  "
کیریشیما گیج سرش رو سمت صدا چرخوند  لبخندش هنوزم روی لباش بود دستش رو روی دست گرم کاتسوکی گذاشت  و لبخند عمیقی به توده هوای  جمع شده  زد
"متأسفم   ام.. من هر روز میام اینجا برای پیاده روی  و  حتما  سگمو با خودم میارم"
با صدای ریتمیک و خنده رویی تکرارش کرد  کاتسوکی با حرص دستش رو کشید  و  سمت مدرسش با دو حرکت کرد
"منم نخواستم بدونم چیکار میکنی  مردک پرو"
لبخندی ک مشخص نبود چ طوری اما صورت کاتسوکی رو نقاشی کرده بود شکل گرفت   اتصال قلب .. 
دیگه نگاه مزاحم دنبال کننده  اذیتش نمیکرد .. حتی  فراموشش کرده بود 
هشیاریش دزدیده شده بود ..
صورتش از لبخند درد میکرد  ..


تا در مدرسه کوفتیش به اون صورت درخشان فکر میکرد  لباش رو گزید و  اروم نگاهش رو به  در دوخت   کلاه هودیش رو پایین تر کشید و با سر پایین  افتاده قدم از قدم برداشت و سمت در مدرسه رفت  همون حیاط ازار دهنده  بدون توجه به فریاد همکلاسی هاش  که داشتن تشویقش میکردن  تند تر راه بیاد   سرش رو پایین تر گرفت   و  سمت کلاس  با قدم های تند قدم زد 
موقه رسیدن به در کلاس هم زمان با دست  استادش  در کلاس رو لمس کرد .
دستش رو به سرعت عقب کشید و  توی جیب  هودیش فرو برد
لباش رو  گزید اخرین  بد شانسی روز شنیدن حرفای استادش بود
مرد قد بلند  چشماش رو بست و عینکش رو روی بینیش تنظیم کرد
"باکوگوی جوان. "
حرفش رو با تحکم به پایان رسوند  اهی کشید و   صورتش رو سمت کاتسوکی کج کرد
"این مدل سر و وضع و دیر کردن به مدرسه خلاف قوانینه! امیدوارم دیگه تکرارشون نکنید دفعه بعدی دیگه نمیشه از این حرکتتون صرف نظر کرد "
کاتسوکی لباش رو  محکم گاز گرفت   طمع گس خون  توی دهنش حس میشد ..
نفس عمیقی کشید  و سرش رو چند بار تکون داد
قطره خون چکیده شده روی زمین قرمزی کوچیک و زیبایی که از زیبا ترین موجود درون چشماش  روی زمین افتاد  خوشه تنفری درون قلب جوانی ریشه گرفت لرزش مشت دیگری  حالا  از دور حس میشد ..
کاتسوکی بدنش رو عقب کشید و دستاش رو توی سینش جمع کرد .استاد در کلاس رو باز کرد و  دستش رو سمت داخل کلاس تکون داد
کاتسوکی با بدنی جمع شده درحالی که کم ترین جا رو اشغال میکرد با قدم های تند و عصبی خودش رو داخل کشید و سمت میز خالی اخر کلاس رفت خودش رو به دیوار چسبوند و  پاهاش رو روی صندلی گذاشت و توی خودش جمع شد
سختی برقرار کردن ارتباط  با استادش و هم کلاسیاش زندگیش رو کمی سخت میکرد  اون نگاه تعقیب گر برگشته بود صورتش در هم شد   تاریکی  درون روح و قلبش رشد کرد   دیوار های کلاس مثل احساساتش سیاه شد  سرش رو روی زانو هاش فشار داد 
لباش رو محکم تر گاز گرفت  و سعی کرد باهاش بجنگه ..
صدای اروم دختر بغل دستیش  کمی  از اون خلصه درد ناک بیرون کشیدش
"باکوگو؟ اب میخوای؟ "
لبخندش از روی صداش قابل تشخیص بود
داخل بد شانسی شانس همراه کاتسوکی بود 
سرش رو تکون داد و  پاهاش رو با کرختی پایین گزاشت  کلاه هودیش رو روی صورتش پایین کشید  و افکارش رو  روی درس منحرف کرد تا شاید بتونه اروم بگیره ..
صداقت اشکارای دست های جنگجوی تو اخرین محرک برای صدا نزدن  مرگ در  گودالی پر از  تنهایی بود . اخرین صدایی ک شنیدم هم صدای  پرستش تو بود از لبان خودم اگرچه سخت و دشوار بود اما من  اخرین لحضه زندگیم را با تو گذراندم
صدای زنگ  تفریح مدرسه  حس رهایی دانش اموزایی ک با شادی بدون توجه به حرف های معلم بیرون میدون
باکوگو از حالت نوشتن به سرعت به حالت جنینی روی صندلیش در اومد  سرش رو روی زانوش گذاشت  و  به درسایی که امروز یاد گرفته بود فکر میکرد تا ذهنش رو  منحرف کنه
تلاطم امواج زندگی   صداهای نامفهوم  خواب  کم کم به پلکای بستش حجوم اورد  اگر میخوابید  طوری نمیشد  نه؟
کلیک...کلیک ..
با شنیدن صدای دوربین از جاش پرید این صدای ازار هنده تنها کاری که ازش برمی اومد جمع تر شدن بدنش بین میز و صندلیش بود
بعد از این که بدنشو همانند حیوون ترسیده ای جمع کرد صداها قطع شد سکوت...
بیصدایی طنین میانداخت انگار که هیچ وقت صدایی درون راهرو های اون مدرسه شلوغ شنیده نشده با صدای زنگ رنگ افکار ترسیده پسر بلوند شکست
بدنش رو از حالت جنینی در اورد  و  سرش رو روی میز گذاشت این یعنی هنوز  دو ساعت دیگه از تحمل این جهنم تحمیل شده مونده بود ...
همکلاسی هاش دونه دونه وارد کلاس میشدن  و سر جاشون میشستن
صدای صندلی ها  کشیده شدن برگه روی میز خودکار هایی ک روی زمین میافتاد خنده های  بلند از مضوعات ساده .
باکوگو هودیش رو کمی جلو تر کشید  بدون وجود هدفنش  کمی سخت میشد  با صداهای بلند کنار بیاد  
نفسای عمیق و اروم کشید 
"هر وقت  حس کردی  میترسی چهار تا نفس عمیق پشت هم بکش"
صدای  مادرش توی گوشاش اکو شد 
برخورد جسم نه چندان سنگینی به میزش  سرش رو با هین ارومی بالا کشید و با ترس به بالا چشم دوخت  همه بچه های کلاس با تعجب نگاهشون روی صورت زیبای کاتسوکی بود چشمای همه متعجب و گشاد شده بود
"برای تو خریدمش باکوگو  هیچ وقت هیچی نمیخوری  موقه رفتن خونه حالت بد میشه "
همکلاسی مو قهوه ایش با ارامش و لبخند به چشمای ترسیده و سرخ رنگ باکوگو گفت   و سر جاش  یعنی میز کناری نشست
باکوگو  به شیرکاکائو روی میزش خیره شد  دستاش رو اروم دورش حلقه کرد  و  کمی نزدیک کشید
"ممنون"
با صدای شکسته ای اضافه کرد
"کله گردالی "
لباش رو روی هم کشید و مثل یه حلزون داخل لاکش  شیرکاکائو رو داخل حسار گرم هودیش کشید 
یکی از همکلاسی هاش  سرش رو خاروند  و رو به صورت متعجب بقیه بچه ها  اشاره کرد که  کاتسوکیو معذب نکنن  ..
همه این کارها ادامه داشت تا وقتی  زنگ اخر خورد   مثل همیشه باکوگو  اخرین نفری بود که از مدرسه خارج میشد 
نور طلایی رنگ اسمون توی چشمای یاقوتیش انعکاس میکرد و اونو  وادار به گرفتن دستش جلوی خورشید تابان کرده بود
به چه امیدی  دوباره از همون پارک رد میشد؟
با اومدن تصویری جلوی چشماش گونه هاش رنگ گرفت کمیاب و زیبا  صورتی ملایم همرنگ پوست هلوهایی بهاری
قدم تند کرد اولین باری بود که انقدر کامل به این پارک نگاه میانداخت
نه.. نبود  امید  کاتسوکی نا امید شده بود  جلوی حوض بزرگ پارک ایستاد  و به  حرکت امواج طلایی و نارنجی رنگ  افتاب خیره نگاه کرد  زیبا بود ...
.
.
عشق ؟ دستان کشیده و دردناکت زخم های طاقت فرسا خون قرمز  حال که انقدر دور شده ایم  صورتت را تصور میکنم .. اگر بگذارند خیالت را تا ابد کنار خود نگه میدارم .

Comment