You came!

              『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
               ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                    PART5 :














مرد با حفظ پوزخند دل بہ ھم زنش کہ اشک‌‌ھای میدوریا رو تشدید میکرد، قدم‌ھای کوچیکی بہ سمتش برداشت تا عذابش بدہ. وقتی کمر میدوریا بہ دیوار چسبیدہ بود و با این تصور کہ اگہ خودش رو بہ سنگ سرد فشار بدہ میتونہ ازش رد بشہ، بہ زمین چنگ مینداخت، چیساکی جلوش چماتمہ زد و چونہ‌ی لرزون پسرک رو توی چنگال آھنینش گرفتار کرد.

_چیساکی: یک ساعت و چھل و ھفت دقیقہ... ھممم... فکر نکنم بعدش بتونی بری سر کارت میدوریا. وقتی ھربار تایم دیر اومدنت بیشتر میشہ... باید اینطور تصور کنم کہ خوشت میاد... مگہ نہ ھرزہ‌ی کوچولو؟

این حرف برای پسری که شب ها کابوس حرکت دست های چیساکی روی بدنش رو می دید و حتی دست دادن با بقیه آدما سخت شده بود، زیادی سنگین بود..زیادی تحقیر آمیز..
این نوع زندگی هرگز چیزی نبود که اون میخواست..
این چیزی نبود که باعث خوشحالیش بشه..

این کابوس هر ثانیه زندگیش بود..چیزی که زندگی رو براش مثل اسید کرده بود و حالا دوباره اینجا بودن و چیساکی متهمش میکرد که اینو میخواد..

دست هاش مشت شدن و برای اولین بار در تمام این مدت به خودش جرئت داد مخالفت کنه..چیزی رو بگه که واقعا توی سرشه..کاری رو بکنه که میخواد..
دهنشو باز کرد و از اعماق وجودش شروع کرد به فریاد زدن..

چیساکی که توقع همچین چیزی رو نداشت هول کرد و سعی کرد با فشردن دست هاش روی دهن میدوریا ساکتش کنه تا صداش بیرون نره..
مسلما اون دلش نمیخواست بقیه بفهمن تو این اتاق چه بلایی سر یه پسر 23 ساله میاره..

میدوریا سرشو تا جایی عقب کشید که دست چیساکی عقب بره و بعد دوباره شروع کرد به فریاد زدن..

_میدوریا: ولم کنننن..کمککک..کممممم..

چیساکی جلو رفت و با عصبانیت اونقدر پسر رو هل داد که بین کنج دیوار گیر افتاد و دستش رو محکم روی دهنش فشرد و مطمئن شد بدنش رو به زمین پرس کرده و نمیتونه تکون بخوره..

_چیساکی: موش کثیف..چطور جرئت کردی؟!...میخوای منو توی دردسر بندازی؟!..بلایی سرت بیارم که التماسم کنی بکشمت.. هرزه کثافت..

دستش بہ قدری روی دھن پسرک بی‌نوا فشار می‌اورد کہ از تلاش و تقلای بیھودش رنگ صورتش بہ سرخی میزد. فریادھای خفہ‌ای کہ از گلوش بیرون میزد برای ھیچکس بجز چیساکی شنیدہ نمیشد و این فقط سیل اشک‌ھاش رو بیشتر میکرد.
سعی میکرد مخالفت کنہ، میخواست کہ خودش رو از مرد جدا کنہ اما نہ قدرتش رو داشت و نہ تواناییش.
چیساکی از تقلای اون لذت میبرد، اینکہ چطور پسرک زیرش دست و پا میزد، بھش احساس قدرت و برتری میداد. کرواتش رو با دست آزادش باز کرد و با مچالہ کردن و فرو کردنش توی حلق میدوریا، دست دیگش رو از وظیفہ‌ی ساکت نگہ داشتن پسرک آزاد کرد. وقتی دکمہ‌ھای لباس چھارخونہ‌ی میدوریا رو باز کرد و تا بالای سر اون بالا کشید، قبل از کامل بیرون اوردنش، ازش بہ عنوان طناب استفادہ کرد تا مچ‌ھای میدوریا را بہ ھم گرہ کنہ، و موفق شد.

_چیساکی: کاری میکنم نتونی کمر راست کنی، بچہ... وقتی توی انبار زندانیت کردم و کسی نتونست پیدات کنہ، میفھمی الان چہ غلطی کردی.

با دریدہ شدن لباس‌ھا و شلوارش توسط مرد، کاملا برھنہ روی زمین سرد دراز کش افتادہ بود و جای جای تنش توسط دست و لب‌ھای چیساکی فتح میشد. کسی نبود نجاتش بدہ؟ ھیچکس؟... دوبارہ بہ بی کسی خودش پی برد... اون تنھا بود...
بعد از دو ساعت کامل تجاوز، وقتی جونی برای حرکت و فریاد نداشت و چیساکی بہ نفس‌نفس افتادہ بود، با پوزخند تحقیر آمیزی بہ صورت بی‌روح پسرک خیرہ شد. درب انبار مدارک از اتاق چیساکی باز میشد و وقتی میدوریا رو بین بستہ‌ھای خاک خوردہ انداخت و دید کہ تن خیس از عرق پسرک با خاک و خول پوشیدہ شد، با صدای بم و سلطان گونہ‌ای گفت:

_چیساکی: شب میبینمت پسر... قرارہ تا ابد با من زندگی کنی... خوشحال نیستی؟ بدبخت بی کس و کار... ھیچکس قرار نیست نبودت رو بفھمہ... تو از اینجا اخراج شدی پس... ھیچ کدوم از کارگرا ھم بہ نبودت شک نمیکنہ...

خندہ‌ھای تو گلوی چیساکی آخرین چیزی بود کہ قبل از غرق شدن توی تاریکی شنید. گرد و خاک بلند شدہ توی ھوا بہ فضای داخلی نای و ریہ‌ھاش می‌چسبیدن و نفس کشیدن رو براش زجر آور میکردن. اشک‌ھاش اونقدر جاری شدہ بودن کہ چشم‌ھای سرخ و پف کردش حالا بہ سوزش افتادہ بود و باوجود کروات توی دھنش کہ حالا بعد از دو ساعت کاملا خیس شدہ بود، استخون ھای فکش بہ گزگز افتادہ بودن... حق با اون مرد بود. ھیچکس نمیفھمید کہ ناپدید شدہ... ھیچکس...

و تازه اون لحظه بود که باکوگو کاتسوکی رو به یاد آورد..کسی که قول داده بود ازش مراقبت کنه..
میدونست دیره و بلایی که سر جسم و روحش اومده جبران پذیر نیست ولی هنوزم میخواست که نجات داده بشه..
حتی فکر کنه یک بار دیگه لمس بشه مثل کابوس بود و اون نمیخواست بازم همچین بلایی سرش بیاد..

حقیقت این بود که میدوریا ایزوکو با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بودن، با وجود تمام مشکلاتی که داشت بازم میخواست زنده بمونه..میخواست نفس بکشه و از معجزه زندگی استفاده کنه و خودش میدونست ممکنه سخت باشه اما با این موضوع هم کنار می اومد همون طور که با مرگ مادرش کنار اومده بود!
فقط میخواست رها بشه و بعد از اون دیگه هرگز نگاهش به این انبار جهنمی نیفته به همین خاطر بود که بین اشک ها و ناله های درد آلود و ضجه های دردناکش اونقدر این جمله رو تکرار کرد تا اینکه چشم هاش پشت پلک های خسته اش محو شدن و صورت خیسش روی زمین خاک آلود افتاد..

_میدوریا: تو رو خدا...نجاتم بده کاچان‌.‌..

.
.
.

جایی که روش دراز کشیده بود نرم بود و ناخودآگاهش میدونست با توجه به موقعیت الان نباید یه جای نرم باشه!!
بدنش احساس عجیبی داشت..مثل اینکه سرش به یه تیکه گوشت بی احساس وصل شده باشه.. سنگین و داغ بود و نمیتونست هیچ عضوی از بدنش رو تکون بده..
لب های خشکش که با حرکت دادن شون درد گرفته بودن رو تکون داد و سعی کرد هوا رو راحت تر ببلعه..
پلک هاش حتی از بدنش هم سنگین تر بودن و هرچقدر تلاش میکرد از هم باز نمیشدن..انگار جسمش نمیخواست بیدار بشه و این حقیقت رو بپذیره که بازم زنده است..

وقتی درنهایت تونست چشم هاشو باز کنه، دوباره با سقف آشنای بالای تختش مواجه شد اما این بار توده موهای سیخ سیخی و گندم گونی رو به همراه چشم های سرخی دید که نگاهش میکردن..

باکوگو به صورت میدوریا که از تب سرخ شده بود نگاه کرد و سعی کرد اخمش رو عقب بزنه..دستشو دراز کرد و پارچه خیسی که روی پیشونی پسر بود رو برداشت و یه بار دیگه توی آب خیس فرو بردش و وقتی میخواست دوباره سر جاش بذاره، با پلک های نیمه باز میدوریا مواجه شد.
تچی کرد و پارچه رو روی گونه هاش و گردن و قفسه سینه نیمه برهنه اش کشید و بعد از دوباره خیس کردنش، اونو روی پیشونیش گذاشت.

چیزی کہ جلوی چشم‌ھاش میدید رو باور نمیکرد. حتما داشت رویا میدید. حتما ھمینطور بود...
یا حداقل اون اینطور فکر میکرد تا وقتی درد پایین تنش با کوچک ترین حرکت ممکن کاری کرد کہ ستون فقراتش مثل میلہ ی آھنین توی کمرش فرو برن، نفسش توی سینش حبس بشہ و چشم‌ھاش از درد، گشاد. ھمش واقعی بود...

_باکوگو: اوی! تکون نخور!

باکوگو از جاش پرید و با گذاشتن دستش روی سینہ‌ی پسر، بدنش رو روی تخت صاف کرد و منتظر موند تا درد و نفس‌نفس زدن‌ھاش آروم بگیرہ.

_باکوگو: آروم بتمرگ سر جات. توی خونہ‌ای... اون نکبت ھم اینجا نیست... تموم شد. من ازت محافظت کردم... بہ روش خودم. پس آروم باش.

میدوریا رد شدن ھوا رو از بین ترک‌ھای لبش حس میکرد... درد آورد بود. با اینحال سعی کرد چیزی بگہ. حتی یک کلمہ...

_میدوریا: ک..کا..چان... تو... واقعا... واقعا اومدی... اومدی...
_باکوگو: آرہ اومدم. مگہ قرارمون ھمین نبود؟... کہ کمکت کنم...
_میدوریا: تو اومدی... اومدی...

باکوگو با تعجب بہ تکرار جملہ‌ی پسرک گوش داد و بعد خیلی زود روون شدن اشک‌ھای درخشانش رو از گوشہ‌ی چشم‌ھاش دید. دستپاچہ شد. نمیدونست باید چیکار بکنہ... ھیچوقت توی ھمچین موقعیتی قرار نگرفتہ بود.

_باکوگو: چ... چیہ!؟ چرا گریہ میکنی؟!!

اشک های میدوریا که حتی خودش هم نمیدونست از شوقن یا درد راهشون رو تا زیر گردنش پیدا میکردن و توی این مسیر قلقلکش میدادن..با هربار پلک زدن تعداد بیشتری اشک از چشم هاش بیرون می اومد و بنظر تموم نشدنی می رسیدن..

_میدوریا: ممن..ممنونم که..نجاتم دادی..ممنونم...که اومدی..من..نمیدونستم چیکار باید بکنم..

میخواست دست هاشو بالا بیاره تا اشک هاشو کنار بزنه ولی ناتوان تر از اونی بودن که تکون بخورن..
باکوگو که بیش تر از قبل متعجب شده بود اخم کرد و با جدیت گفت:

_باکوگو: معلومه که می اومدم! طبق قرارداد باید ازت محافظت کنم..وگرنه..

تصمیم گرفت ادامه نده و ناراحت شدنش رو مثل همیشه پشت اخم مخفی کرد..
درحالیکه یه قرص خواب اور بین لب های میدوریا میذاشت و کمکش میکرد با آب بخورتش گفت:

_باکوگو: فعلا چند ساعتی بتمرگ تا بدنت یکم حالش جا بیاد..برات یه چیزی درست میکنم بخوری..بعدا هم راجب چیزی که باید بهم بدی حرف می زنیم..الانم بخواب..سریع

میدوریا بدون مخالفت آب و قرص رو قورت داد و به چشم های سرخ باکوگو خیره شد و سعی کرد لبخند بزنه و گفت:

_میدوریا: مهم نیست که قرارداد بود..مهم اینه که اومدی..ممنونم

باکوگو بہ خاطر اورد ھیچوقت، ھیچکس و ھیچ کجا، ازش بخاطر کارھایی کہ انجام دادہ تشکر نشدہ... این اولین باری بود کہ کسی ازش ممنون بود...

_باکوگو: تچ...

پسربلوند ھیچوقت بلد نبود احساسات بہ چہ معنایی ھستن یا چطور باید ازشون استفادہ کنہ، پس مثل ھمیشہ با حفظ اخمش از پسرک رو برگردوند تا راھش رو بہ آشپزخونہ بکشہ و اجازہ بدہ اون بہ تنھایی بخوابہ. اون تابع قرارداد عمل میکرد و احساسات جایی بین خط و خطوط و علائم قرارداد نداشت... نباید میداشت.
میدوریا تا وقتی باکوگو از دیدش ناپدید بشہ، با لبخند بھش زل زد... یہ نفر بود کہ متوجہ نبودش شدہ بود... یہ نفر... و ھمین "یہ نفر" برای میدوریای تنھا و بی‌کس کافی بود...



_____________________________________________

یو مینا!
اینم پارت زودهنگامی که حاصل گرو کشی بنده اس 😂

Comment