Weird

   『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍     
                       ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰                 
PART4:       












میدوریا وقتی به محل کارش رسید یک بار دیگه احساس کرد امروز مورد موهبت خدایان قرار گرفته و بهترین روز زندگیشه چون چیساکی به خاطر آلرژی همیشگی ای که داشت مجبور شده بود امروز رو مرخصی بگیره..
میدوریا با فکر یه صبحانه خوب و یه کار احتمالی جدید و بهتر و عدم حضوری چیساکی میتونست جنب و جوش بالهاش رو روی کمرش احساس کنه..

وقتی ساعت ناهار فرا رسید چون طبق معمول پولی برای خرید غذا نداشت بین کارتن ها پناه گرفت و دستش رو توی جیب شلوارش گذاشت تا دنبال گوشیش بگرده و وقتی با چندین ورق پول مچاله شده مواجه شد که مثل کاغذ پاره به هم پیچیده شده بودن یک بار دیگه با چشم های گرد شده و دهنی نیمه باز به کف دستش خیره شد..

_میدوریا: چ...چطور...

اما مھم بود؟ اون پول داشت و میتونست غذا بخورہ. ھمین کافی بود. با اینکہ دلیلش رو نمیدونست اما اون روز بہ نظرش بھترین روز عمرش بود. میدونست کار، مثل یہ ماھیہ توی آبہ و کسی کہ بتونہ بگیرتش، مطمئنا نہ بہ کسی میدہ و نہ تقسیمش میکنہ. پس اگہ میخواست از چیساکی برای ھمیشہ فرار بکنہ باید دست میجنبود. اما اول باید مطمئن میشد و بعد از کاری کہ داشت استعفا میداد. ھیچ خوشش نمیومد ھمین کار معمولی رو ھم از دست بدہ.
کمی قبل از اینکہ شیفتش تموم بشہ، با کلنجارھای فراوونی کہ با خودش داشت، تصمیم گرفت انجامش بدہ. تلفنش رو بہ دست گرفت و با گرفتن شمارہ‌ی روی کارت، اون رو کنار گوشش گذاشت. صدای بوق انتظار براش استرس آورد بود و دلش رو بہ ھم میریخت اما مجبور بود بھش گوش بدہ تا وقتی کہ صدای توگاتا رو از پشت تلفن بشنوہ.

_میریو: کافہ نایت آی، بفرمائین.

میدوریا سعی کرد حرف بزنہ اما نمیدونست چرا کلمات مثل خنجر بہ گلوش چنگ میزدن و بہ سعی ادا میشدن.

_میریو: الو؟
_میدوریا: س...سنپای... منم... میدوریا...

صدای توگاتا از پشت تلفن بہ قدری خوشحال شد کہ میدوریا میتونست چھرہ‌ی شاد پسر رو جلوی چشم‌ھاش تصور کنہ.

_میریو: میدوریا۔کون! بابت ھمون کارہ، نہ؟ من میدونستم زنگ میزنی واسہ ھمین از قبل پیش رئیسم تضمینت کردم. سخت بود... ولی گفت فردا صبح اول وقت برای مصاحبہ میتونی بیای.

بدون اینکه متوجه باشه با خودش زمزمه کرد:

_میدوریا: صبح..اول وقت..
_میریو: چیزی گفتی؟!

پسر مو سبز به خودش اومد و طوری سرش رو به معنی نه تکون داد که انگار میریو می دیدش..

_میدوریا: نه نه..واقعا ممنونم سنپای..کاری که شما کردی رو هیچکس برام نکرد!

میریو که آشکارا خوشحال شده بود با صدای پر خنده ای گفت:

_میریو: این حرفو نزن..البته بگم ها میدوریا کافه شیفت داره و کمی بیشتر از بقیه جاها باز می مونه که البته..حقوق بیشتری هم میگیری..!
_میدوریا: مشکلی نیست سنپای.. بازم ممنونم..فردا اونجا می بینم تون!

بعد از خداحافظی قطع کردن و میدوریا توی راه کافه تریا با خودش فکر کرد اینکه فردا صبح با تاخیر به اینجا برسه چقدر براش دردسر میشد..
اگه مصاحبه رو قبول میشد دیگه نیازی نداشت دنبال بهونه بگرده ولی اگع رد میشد باید یه یار دیگه ریسک..ریسک اینکه دست های چیساکی رو روی بدنش حس کنه رو یپذیره..
ولی وقتی با جدیت به ظرف هشت پا های پخته شده زل زده بود تصمیم گرفت برای یه بارم که شده ریسک کنه..

توی راہ بازگشت، ھر لحظہ منتظر بود سر و کلہ اون چھار نفر پیدا بشہ و این بار تا سر حد مرگ بہ باد کتکش بگیرن... اما در کمال تعجب، میدوریا بہ سلامت بہ خونہ رسید. روزش از ابتدا تا انتھا پر از اتفاقات خوب بود... اما چرا؟ وقتی بہ این موضوع فکر میکرد، کلید رو توی قفل چرخوند و با ورودش بہ خونہ، چشمش بہ باکوگو افتاد کہ با کنترل تلویزیون و دکمہ‌ھاش ور میرفت و دندون بہ ھم میسابید، انگار نمیتونست برنامہ‌ی بہ درد بخوری برای تماشا پیدا کنہ. وقتی میدوریا چیزی نگفت و ھمونجا توی چھارچوب در ایستاد، باکوگو بدون نگاہ کردن بھش گفت:

_باکوگو: علیک سلام

و پسر مو فرفری با این حرف بہ خودش اومد و از دنیای خیالاتش بہ بیرون پرت شد. درحالی کہ بہ سرعت داخل خونہ میشد و کفش‌ھاش رو در میورد، با لحن ھول کردہ‌ای گفت:

_میدوریا: س س..سلام!

بوی خوش غذا اولین چیزی بود کہ راھش رو بہ بینی میدوریا باز کرد و باعث شد نفس عمیقی از ھوای مطبوع خونہ بکشہ. از وقتی مادرش فوت کردہ بود، ھیچوقت موقع برگشت از بیرون بوی غذا بہ مشامش نخوردہ بود. میدوریا با کنجکاوی نگاھی بہ آشپزخونہ کرد و گفت:

_میدوریا: غذا درست کردی؟
_باکوگو: بلہ با اجازتون. اگہ منتظر میموندم جنابعالی عنر عنر برسی خونہ، عنر عنر شلوارو بکشی بالا و یہ چی درست بکنی کہ از گرسنگی ھلاک میشم من! معلوم نیست محافظ استخدام کردی یا ل‌َلہ‌ی بچہ کہ تر و خشکت کنہ!

میدوریای متعجب بہ پسربلوندی نگاہ کرد کہ طلبکارانہ بھش چشم غرہ میرفت. باید میترسید، خجالت میکشید و شاید سرخ میشد... اما این چہ احساسی بود کہ از درونش میجوشید؟ اون احساسی بود کہ ناگھان با یہ خندہ و قھقھہ‌ی بلند ازش خارج شد.
باکوگو از تعجب یک تای ابروش رو بالا انداخت و بہ پسر کک‌مکی نگاہ کرد کہ از خندہ‌ی زیاد مثل مار بہ خودش میپیچید و روی زمین می‌افتاد.

_باکوگو: ودف! چتہ؟!

میدوریا اشک‌ھای جاری شدہ روی صورتش رو با پشت دست کنار زد و ھمونطور کہ سعی میکرد کفش‌ھاش رو در بیارہ، داخل خونہ شد و بر خلاف چیزی کہ ھر دوشون تصور میکردن، کنار باکوگو روی مبل نشست. پسربلوند فکر میکرد میدوریا قرار نیست بھش اعتماد بکنہ یا حتی نزدیکش بشہ، اما انگار پسرک اونقدرھا ھم پیچیدہ نبود و با قلقلک دادن احساسات کوچیکش میتونستی راحت بھش نزدیک بشی. میدوریا خوشحال بود و شاید این خوشحالی کہ در تمام روز توی وجودش جمع شدہ بود، فقط بہ یہ اھرم، یہ فشار کوچیک نیاز داشت تا مثل آتشفشان فوران کنہ مثل یہ خندہ بیرون بریزہ... یہ خندہ‌ی فراموش شدہ.

_میدوریا: ممنونم باکوگو۔کون...

باکوگو باز ھم یک تای ابروش رو بالا انداخت و سعی کرد متعجب بہ نظر برسہ

_باکوگو: ھا؟
_میدوریا: امروز... یہ روز خوب بود... انگار واقعا تو بہ قولت عمل میکنی... حضورت... شاید فقط حضورت باعث اینھمہ اتفاق خوب توی اولین دیدارمون شد... پس ممنونم کہ ازم محافظت کردی... چہ دربرابر خودم، چہ بقیہ...

لبخند میدوریا روی صورتش نقش بست و باعث شد پسربلوندی کہ انتظار تشکر نداشت، بہ شکل واضحی جا بخورہ و با دھن نیمہ باز نگاھش کنہ. اما خیلی زود با تچی از جاش بلند شد و قبل از اینکہ میدوریا بیشتر فضای بینشون رو از احساسات و تشکرش پر کنہ، بہ آشپزخونہ فرار کرد و زیر لب گفت:

_باکوگو: بروکلی نفلہ... حقشہ بریزمش توی سالاد شام و بخورمش...

با وجود این، صدای خندہ‌ی میدوریا کہ از پذیرایی بہ گوشش میرسید، حس عجیبی رو بہ درونش القا کرد کہ درکش ممکن نبود... حداقل نہ برای اون.
وقتی میدوریا تونست خندہ‌ش رو کنترل کنہ و بعد از چند دقیقہ تاخیر وارد آشپزخونہ بشہ، میز شام آمادہ و منتظرش بود. ماھی سرخ شدہ توی روغن کہ روش عسل ریختہ شدہ بود درست وسط میز بھش چشمک میزد و اعتراض و شورش اعضای داخلی شکمش رو برای ھجوم بہ میز، بلند کردہ بود.
مشروب خنکی کہ باعث بخار بستن شیشہ شدہ بیشتر از ھر چیزی جذبش میکرد و احساس تشنگیش رو افزایش میداد.

_باکوگو: تا کی میخوای واستی و بر و بر نگاہ کنی؟ بیا بتمرگ دیگہ.

میدوریا با صدای پسر بلوند کہ پیشبند بہ کمر سمت دیگہ ی میز ایستادہ بود بہ خودش اومد و با قدم‌ھای کنترل شدہ روی یکی از دو صندلی کہ رو بہ روی ھم قرار گرفتہ بودن نشست. نگاہ کلی بہ میز کرد و گفت:

_میدوریا: خودت ھمشو درست کردی؟
_باکوگو: نہ. یہ زنگ زدم مری پاپینز اومد پخت و رفت. معلومہ خودم درست کردم گمج.

لحن باکوگو جدی نبود و شاید بدون اینکه حواسش باشه لبخند میزد و اون لحظه هیچ چیز مانع این نمیشد که میدوریا لبخند نزنه..
اون بعد از مدتها که یادش نمی اومد کی بود از ته دل خوشحال بود..
دیگه براش مهم نبود باکوگو از غذاها رو از کجا آورده یا اینکه پول توی جیبش از کجا اومده بود..
اون فقط میخواست خوشحال باشه برای همین وقتی چابستیک هاش رو بین انگشت هاش گرفته بود، متوجه نشد که چیزی حدود یک دقیقه به گوشه میز زل زده و لبخند میزنه..
باکوگو از زیر میز لگدی به پای میدوریا زد و وقتی پسر با تکونی از توهمات و افکارش بیرون اومد، باکوگو غرولند کنان گفت :

_باکوگو: دکو چرا عین احمقا نیم ساعته زل زدی به گوشه میز؟ کوفت میکنی یا میخوای وایسی نگاش کنی؟!؟

میدوریا خنده معذبی کرد و معذرت خواهی کرد و مشغول شد و بعد ناگهان چیزی یادش اومد و گفت:

_میدوریا: باکوگو-کون.. الان منو چی صدا کردی؟!

باکوگو لقمه بزرگی ماهی و برنج توی دهنش گذاشت و با دهن پر گفت:

_باکوگو: بهت گپتم دکو...اانگد که بی مصلپی
(بهت گفتم دکو.. انقدر که بی مصرفی)

میدوریا با اینکه خیلی متوجه نشد چی میگه اما حرفی نزد و سرش رو با غذایی گرم کرد که مدتها بود به خودش ندیده بود

ھیچ شکی توی اینکہ حضور پسر بلوند باعث اون لبخند بود، وجود نداشت. میدوریا این رو بہ خوبی میدونست. حتی اگہ اتفاقای امروز فقط بر اثر خوشانسی بودہ باشہ، میدوریا الان و این لحظہ فقط بخاطر حضور باکوگو کاتسوکی لبخند میزد.
شام بہ اندازہ‌ای لذیذ و دلچسب بود کہ میدوریا رو از خود بی‌خود کنہ تا بیش از حد معمول بخورہ، و مشروب بہ قدری مزہ‌ی دلپذیری براش داشت کہ بیشتر از ھر وقت دیگہ‌ای ازش خورد. نمیخواست بہ چیزی فکر کنہ، ھیچ چیزی ارزش از بین بردن اون خوشی رو نداشت و صورت میدوریایی کہ بعد از مرگ مادرش رنگ لبخند حقیقی رو بہ خودش ندیدہ بود، حالا از اعماق دل میخندید و فھمید کہ تنھا نیست... حتی با وجود از دست دادن مادرش، دنیاش ھنوز ادامہ داشت.
فردای اون روز، اگہ بہ فریادھای پی در پی و اعتراض آمیز باکوگو نبود، شاید ھیچوقت نمیتونست از منگی شب گذشتہ بیرون بیاد و از رخت خواب دل بکنہ.
وقتی با چشم‌ھای پف کردہ و گونہ‌ھای گل انداختہ کہ مشخص میکرد دیشب بیش از حد مشروب نوشیدہ، جلوی آینہ‌ی دستشویی مسواک میزد ناگھان با برخورد صاعقہ‌وار خاطرہ‌ای بہ سرش، وحشت زدہ و بہ سرعت دست و صورتش رو شست و حتی نفھمید چطوری لباس بہ تن کرد. اون برای مصاحبہ قرار داشت و اگہ قرار بود دیر بکنہ، رئیس آیندش ممکن بود فکر کنہ اون ھمیشہ ھمینقدر بدقولہ.

_باکوگو: کجا؟ صبحونہ نخوردی!

میدوریا ھمونطور کہ بند کفش‌ھاش رو میبست و سعی میکرد بہ اندازہ‌ی توانش شیک بہ نظر برسہ، رو بہ باکوگو گفت:

_میدوریا: ببخشید یہ قرار مھم کاری دارم.

و بعد بدون اینکہ منتظر حرفی از باکوگو باشہ از خونہ بیرون پرید و درب رو بہ چھارچوبش کوبید.

توی مترو طبق معمول پر بود از کارمند های خسته و دانش آموزایی که از بیدار شدن توی این ساعت عصبانی بودن..
با این حال میدوریا نمیتونست لبخند نزنه و با خوشحالی به آدرس کافه که میریو براش فرستاده بود خیره شد و تلاش کرد با جمع و جور کردن افکارش با اعتماد به نفس به نظر برسه..اون واقعا نیاز داشت از کار سمی و محیط مریض کارگاه و اللخصوص چیساکی دور بشه..
حالا که شانس بهش رو کرده بود نمیخواست به سادگی از دستش بده..
به تصویر محو خودش توی شیشه مترو که منظره طلوع خورشید از پس زمینه اش مشخص بود لبخندی زد و سعی کرد کمی موهاشو مرتب کنه ولی هرچقدر بیشتر بهشون دست کشید، کمتر مرتب به نظر مس رسیدن به همین خاطر بیخیال شد و بقیه مسیر رو صرف خیال پردازی درباره محل کارش کرد..

خیابون‌ھایی کہ اکثر مغازہ‌ھاش باز شدہ بود، توی این بخش شیک و گرون قیمت بہ نظر میرسیدن و این کمی باعث ترس میدوریا میشد. اون یہ آدم عادی با سر و وضع عادی‌تر بود کہ انگار با اون محلہ‌ھا ھمخونی نداشت. با اینحال باید شانسش رو امتحان میکرد.
کافہ نایت آی، شاید تنھا ساختمونی بود کہ با اون تزئیانت و چراغ‌ھای نئونی حتی از چند متری ھم بہ چشم میزد. زیبا بود. از پشت پنجرہ‌ی بزرگ، داخل فضای گرم و صمیمی و تم سرخ و زردی داشت کہ جای جایش رو با انواع گل و گیاہ تزئین کردہ بودن، کہ البتہ برای سرخی فضای داخل انتخاب کاملا ھوشمندانہ‌ای بود.
جلوی درب، پسر پیشخدمتی برای خوش‌آمد گویی ایستادہ بود و با دیدن میدوریا سر خم کرد و با کمال احترام گفت:

_بہ کافہ نایت آی خوش اومدین قربان! بفرمائین!

میدوریا جوری لبخند زد کہ انگار مشتری ھمشگی اون کافہ‌س و بعد از تشکر مختصری قدم بہ داخل گذاشت و با دھن نیمہ بازی کہ زیبایی و دیزاین اون مکان رو بررسی میکرد، سر بہ اطراف چرخوند.

میز های گرد و صندلی هایی که از جنس چوب ماهون بودن اونقدر با ظرافت ترتیب داده شده بودن که از هر گوشه مغازه میشد پنجره ها رو دید..
چراغ های حبابی از سقف آویزون بودن و بوی خفیف قهوه و کارامل از پس زمینه قابل حس بود..
پیشخدمت ها همه پیشبند کتونی سبز تیره ای بسته بودن و با احترام به همه لبخند میزدن..
پیشخوان چوبی و بزرگی درست وسط کافه بود که حالت گردی داشت و توی بخش عقبیش دو نفر با دستگاه قهوه ساز بزرگی مشغول بودن و یه نفر دیگه روی تخته روی زمین منوی امروز رو با گچ و خطی که فوق العاده تمیز بود می نوشت..
جلوی پیشخوان میریو با صندوق درگیر بود و هم زمان چیز هایی رو روی یع برگه سبز می نوشت و تلاش میکرد حساب قهوه فوری مشتری ای رو حساب کنه که جلو پیشخوان ایستاده بود و به شیشه بزرگی پر از سکه های فلزی با عنوان "برای یتیم خانه" زل زده بود و بعد اسکناسی رو داخلش پرت کرد..
میدوریا مودبانه منتظر شد تا مرد کارش تموم بشه و بعد لبخند زنان جلو رفت و دستشو برای میریو تکون داد

پسربلوند انگار با دیدن میدوریا چیزی یادش اومدہ باشہ، لبش رو بہ نیش کشید و درحالی کہ سعی میکرد برای دلگرمی پسر لبخند بزنہ، از پشت پیشخوان بیرون اومد و از ھمکارش خواست کہ مدت چند دقیقہ جاش رو بگیرہ. با رسیدن بہ میدوریا، سلام گرمی تحویلش داد و تمام تلاشش رو کرد مثل ھمیشہ بہ نظر برسہ اما انگار میدوریا متوجہ اختلالی توی رفتار پسر شدہ باشہ، با استرس گفت:

_میدوریا: چ...چیزی شدہ سنپای؟!

میریو کہ انگار دستش رو شدہ بود، با اضطراب و شرمندگی خندید و درحالی کہ دستش رو پشت گردنش میکشید گفت:

_میریو: چیزی کہ... نشدہ... فقط میدونی...

پسر کک مکی انگار کہ تا آخر ماجرا رو خوندہ بود، تمام قواش رو وسط گذاشت تا لبخندش وا نرہ.

_میدوریا: میدونم... عیبی ندارہ... بھرحال فکر نمیکردم بتونم مصاحبہ رو قبول بشم... درک میکنم کہ کس دیگہ ای رو...

دست ھای پسر بلوند کہ بینشون بہ تکاپو افتاد، حرف‌ھای میدوریا رو قطع کرد

_میریو: نہ بابا! کس دیگہ کجا بود! رئیس ھمچین آدمی نیست بہ کسی قول بدہ و بزنہ زیرش. فقط... امروز مشکلی براش پیش اومدہ، اینجا نیست. میخواستم بھت بگما... درگیر شدم یادم رفت... یہ جورایی خب... شرمندم...

میدوریا با فهمیدن اینکه هنوز شانسی داره خوشحال شد ولی با یادآوری کار فعلیش توی اون سمت توکیو احساس کرد چشم هاش سیاهی میرن..اون خیلی خوب میدونست تاخیر چه عواقبی براش داره و نمیدونست میتونه یه بار دیگه دست های چیساکی رو تحمل کنه..یا نه!

سعی کرد لب های لرزونش رو مثل یه لبخند دلگرم کننده به معنی"مشکلی نیست" کش بیاره اما تنها چیزی که عایدش شد یه لبخند پر از استرس بود که کاملا لو میداد چه خبره..

میریو که عذاب وجدان گرفته بود با دست هاش شونه های میدوریا رو گرفت و فشار گرمی بهشون آورد..

_میریو: شرمنده ام میدوریا.. احتمالا کاری داشتی..وقتی رئیس برگشت بهش میگم وقت شناس بودی و زود اومدی..وقت شناسی براش خیلی مهمه...بازم ببخشید!

میدوریا که حس میکرد هر لحظه از شدت ترس مغزش منفجر میشه سرشو تکون داد و گفت:

_میدوریا: نه نه..م..مشکلی نیست سنپای..من متأسفم که به دردسر افتادی..ب..بعدا دوباره میام..

ھر دو پسر اونقدر از ھمدیگہ عذرخواھی کردن کہ دست آخر میدوریا برای اینکہ بیشتر از این دیر نکنہ، خیلی زود از میریو جدا شد و بہ سمت شینکانسن دوید کہ سریعترین خط مترو در ژاپن بود. با اینکہ باید ھزینہ‌ی ناھارش رو بجای بلیط میداد اما اونقدر ترسیدہ بود کہ نتونہ بہ چیز سادہ‌ای مثل ناھار فکر بکنہ.
تمام مدت توی قطار، پاھاش یک ضرب بہ زمین میکوبیدن و کسی کہ کنارش نشستہ بود با دیدن سر و وضع پسرک حتی جرئت نکردہ بود ازش بخواد آروم بگیرہ. قرار بود چہ بلایی سرش بیاد؟ نمیدونست. حتی تضمینی وجود نداشت کہ بگہ اگہ فردا بہ اون کافہ برہ قرارہ توی مصاحبہ قبول بشہ... فقط یہ دیرکرد دیگہ و یہ آزار دیگہ نصیبش میشد.
مثل موش کوچیکی کہ برای دزدیدن تیکہ پنیری بہ آشپزخونہ نفوذ کردہ باشہ، پنھانی از پشت دیوار کارگاہ بہ داخل سرک کشید و با ندیدن چیساکی دعا کرد امروز ھم آلرژیش عود کردہ باشہ اما وقتی صدای طلبکارانش رو از کنار گوشش شنید و دست مرد رو روی شونش احساس کرد، تمام وجودش از درون تھی شد.

_چیساکی: یک ساعت و چھل و ھفت دقیقہ تاخیر، میدوریا... کہ بہ عبارتی میکنہ... یک ساعت و چھل و ھفت دقیقہ تنبیہ...

زانوھای پسرک مثل بید توی باد لرزیدن و وقتی چنگ چیساکی روی شونش سفت شد و وقتی مجبورش کرد ھمراھش بہ سمت اتاق قدم بردارہ، از ترس و وحشتش نتونست حتی یہ کلمہ بہ زبون بیارہ تا اون لحظہ کہ با کنار رفتن درب اتاق، با ھل محکمی بہ شونش سکندری خورد و روی زمین سرد افتاد و صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنید.

_میدوریا: چ..چیساکی۔سان... خ...خواھش میکنم... من... من نمیخواستم دیر کنم... این بار... خواھش میکنم...

وقتی خودش رو روی زمین بہ عقب میکشید، اشک‌ھای گرم روی صورتش جاری شدن و بدنش بہ وضوح بہ لرزش افتاد کہ این باعث پوزخند رضایت بخش چیساکی بود...




_____________________________________________

این فیک از اون فیکاس 😀
دارم از الان میگما 😂

Comment