visual illusion

         『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                  ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰    
                                  PART11 :


  

  

صبح روز بعد، میدوریا با باز کردن چشم‌ھاش با جای خالی باکوگو روبہ‌رو شد. فرصت ھیچ کاری رو پیدا نکرد و با پریدن خواب از سرش، وحشت زدہ روی تخت نشست و نفس‌نفس زنان بہ اطراف چشم چرخوند و با دیدن ویلیام کہ کنار پاھاش دور خودش پیچیدہ و خوابیدہ بود، ناخودآگاہ لبخند زد.
صداھایی کہ ھر از چندگاھی از آشپزخونہ بلند میشد گواہ وجود باکوگو و آرامش خاطر میدوریا بود. ھمیشہ و ھر روز، رفتن باکوگو بہ کابوس خواب و بیداریش تبدیل شدہ بود... واقعا برای نگہ داشتن اون پسر حاضر بود تا کجا پیش برہ؟ چہ چیزھایی رو ازدست بدہ؟

نمیدونست!
به سادگی هیچ ایده ای نداشت ولی میخواست هر طور که شده انجامش بده..

کش و قوسی به بدنش داد و طبق معمول هر صبح دنبال گوشیش گشت ولی پیداش نکرد!
مدتی میشد که همش گوشیشو گم میکرد و بعدش جایی پیداش میکرد که قبلن گشته بود با این حال بیخیال شد و دستی به موهای آشفته اش کشید و حین خاروندن پشت گردنش به این فکر کرد که حوصله داره دوش بگیره یا نه..
بعد از یه هفته سخت دلش میخواست برگرده به تخت و دوباره بخوابه ولی فکر اینکه با باکوگو وقت بگذرونه وسوسه انگیز تر بود
به همین خاطر با اینکه هنوز خوابش می اومد اما از روی تخت بلند شد و سلانه سلانه، درحالیکه که هنوز چشم هاش باز نشده بود و خمیازه می کشید تا دستشویی رفت تا صورتش رو بشوره.
وقتی بیرون اومد با باکوگو مواجه شد که جلوی در دستشویی دست به کمر ایستاده بود و حق به جانب نگاهش میکرد و توی یکی از دست هاش یه ملاقه چوبی مخصوص درست کردن پنکیک بود..

میدوریا که جلوی موهاش خیس شده بودن و ازشون اب چکه میکرد با دیدن باکوگو خشکش زد و طوری به خودش نگاه کرد که انگار یه چیزی باید ایراد داشته باشه ولی وقتی مشکلی ندید دوباره به پسر بلوند نگاه کرد و منتظر شد تا خودش توضیح بده...

_باکوگو: حقته انقدر بزنم تو اون تخمات تا عقیم بشی..اگه یه دفعه دیگه بیای پیش من بتمرگی میکشمت پسره نفله‌ی احمق.. فهمیدی؟!
دیشب نذاشتی پلک رو هم بذارم انقدر که تو خواب زر زدی و وول خوردب

میدوریا بعد از شوکی مثل برق گرفتگی احاطش کردہ بود ناگھان بہ خندہ افتاد و ھمونطور کہ دست باکوگو رو میگرفت تا بہ آشپزخونہ برش گردونہ گفت:

_میدوریا: میخوابم... ولی خب نہ زر میزنم نہ وول میخورم

باکوگو ابروھاش رو بالا انداخت و با چرخوندن چشم ھاش داخل حدقہ، گفت:

_باکوگو: آرہ ارواح عمت. مگہ دست خودتہ پشمک سبز. فکر کردی میتونی عادتای مسخرت رو ترک کنی؟
_میدوریا: اگہ مجبور بشم، آرہ!

انقدر صریح جواب باکوگو رو داد کہ پسربلوند جوابی پیدا نکرد... اون واقعا حاضر بود ھمہ کاری انجام بدہ تا کنار باکوگو باشہ
با رسیدن بہ آشپزخونہ، میدوریا دست باکوگو رو رھا کرد و بہ مواد قطار شدہ روی میز نگاہ کرد

_میدوریا: چی درست میکنی؟ میشہ منم کمک کنم؟

باکوگو صورتش مثل آتشفشان منفجر شد و همون طور که کاسه مواد پنکیک رو از دستای میدوریا که بهش سیخونک میزد بیرون می کشید فریاد زد:

_باکوگو: نخیر..برو گمشو کنار میزنی یه بمب منفجر میکنی..بشین سر جات خودم انجام میدم..

میدوریا که سعی میکرد انگشتش رو به مواد داخل کاسه برسونه با خنده گفت:

_میدوریا: کاچان! من قبل اینکه تو بیای خودم غذا می پختم! اونقدرام دست و پا چلفتی نیستم دیگه!

باکوگو یه بار دیگه کاسه رو عقب کشید و این بار بهش پشت کرد تا از دسترسش دور باشه و گفت:

_باکوگو: اره جون خودت...پس واسه همون بود جون نداشتی دماغتو می‌گرفتن روحت در می‌رفت!

صورت میدوریا یک آن تمام خوشحالی و شادیش رو از دست داد و مثل گلی که پژمرده شده باشه از حالت افتاد که باعث شد باکوگو عذاب وجدان بگیره...وقتی خواست چیزی بگه تا به نوعی عذرخواهی کنه، میدوریا که انگار یه دفعه به شارژ وصل شده باشه دوباره لبخند زد و گفت:

_میدوریا: خب اون روزا دیگه تموم شدن..حالا تو اینجایی..مگه نه..!

پسربلوند بعد از کمی مکث و شل تر کردن بدنش، با نگاھی بہ لبخند میدوریا زمزمہ وار گفت:

_باکوگو: آرہ... اون روزای نکبتیت تموم شدن چون من اینجام...

لبخند میدوریا بیش از پیش کش اومد و اینبار وقتی جلو رفت، باکوگو مخالفتی نکرد و گارد نگرفت

_میدوریا: دوست دارم یہ بارم کہ شدہ باھم آشپزی کنیم... من... میخوام باھم ھمہ کار بکنیم...

باکوگو نگاھش رو گرفت و بہ مواد پنکیک داد کہ خودش بہ آرومی مخلوطشون میکرد

_باکوگو: من ھنوز نگفتم کہ می‌مونم... پس فکرای بیخود نکن... راجب اون قرارداد مادام العمری کہ گفتی، ھنوز درست حسابی ھیچی نگفتی کہ چی بہ من میرسہ... اگہ شرطتت خوب باشہ و چشمم رو بگیرہ، راجبش فکر میکنم

میدوریا از روی عادت با فرو کردن قاشق کوچیکی داخل ظرف مربا، ابروھاش رو مثل دوتا پیکان تیز بہ ھم نزدیک کرد کہ این نشونہ ی فکر کردنش بود اما وقتی باکوگو روی دستش کوبید، از ھپروت بیرون اومد

_باکوگو: انقد ناخونک نزن!

ظرف مواد پنکیک رو بہ دست میدوریا داد و کمی بہ سمت اجاق ھدایتش کرد

_باکوگو: پنکیکا رو درست کن تا منم بہ کارای دیگہ برسہ! بدو!

میدوریا دستشو به نشانه اطاعت کنار ابروش گذاشت و با جدیت مشغول درست کردن پنکیک ها شد و توی این فاصله باکوگو نون ها رو تست کرد، مربا و عسل رو آماده کرد و قهوه رو حاضر کرد...کمتر پیش می اومد که باکوگو صبحانه ژاپنی بخوره و میدوریا با اینکه به این جور غذاها عادت نداشت اما اعتراضی نمیکرد و سعی میکرد همه جوره کنار بیاد..

نیم ساعت بعد وقتی ظرف پنکیک ها رو جلوی باکوگوی منتظر روی میز گذاشت، متوجه نگاه سنجشگرانه پسر بلوند روی پنکیک ها شد..طوری که انگار می سنجید تا ببینه چقدر با معیار هاش هم خونی دارن و وقتی نتونست ایراد بگیره تچی کرد و ظرف عسل رو بالای بشقاب گرفت تا روی پنکیک های گرم خالی کنه و همون بین گفت:

_باکوگو: خیلی خب این دفعه قابل پذیرش ان ولی مطمئنم شانسی بوده.

میدوریا که انگار یه نبرد جانانه رو برده باشه از خوشحالی بالا پرید و بین خندیدن گفت:

_میدوریا: یوهووو..هیچم شانسی نبود..همه اش کار خودم بود

باکوگو یه تاب ابروش رو بالا داد و همون طور که با چنگال برای خودش میوه برمیداشت تا روی پنکیک بریزه گفت:

_باکوگو: ببینیم و تعریف کنیم!

پسر مو سبز سمت دیگہ ی میز نشست، حتی بہ ظرف پنکیک‌ھای خودش نگاہ ھم نکرد و تمام مدت بہ پسربلوند و خوردن صبحانہ‌ی اون خیرہ بود اونم بدون اینکہ باکوگوی گرسنہ متوجہ نگاھش باشہ.
لبخند محو نشدنی میدوریا ھر لحظہ حتی بیشتر از قبل کش می‌اومد و وقتی باکوگو بعد از قورت دادن آخرین لقمہ‌ای کہ توی بشقابش موندہ بود، بالاخرہ متوجہ نگاہ اون شد، پسرک خیلی زود و بہ سرعت حیوون وحشت زدہ‌ای سرش رو پایین انداخت و با اضطراب مشغول پنکیک‌ھای خودش شد کہ نہ عسلی روش بہ چشم میخورد و نہ ھیچ چیز دیگہ ای
باکوگو برای بار ھزارم نفسش رو صدا دار بیرون داد، صندلی رو عقب کشید و با رسوندن خودش بہ کنار میدوریا، بہ ارومی و با لطافت، عسل رو با فاصلہ روی پنکیک ھای نیمہ داغ ریخت و با حوصلہ روش رو با مربا و تکہ‌ھای میوہ تزئین کرد

_باکوگو: حالا بخور

چشم ھای درشت میدوریا با دیدن پنکیک و بعد چشم‌ھای باکوگو کہ روش خیرہ بود، درخشیدن گرفت و لبخند پھنی بہ صورت زد

_میدوریا: مرسی کاچان
_باکوگو: تچ

صدای قدم ھای پسربلوند کہ بہ سمت یخچال میرفت تا وسایل ناھار رو بیرون بیارہ و آمادہ بکنہ، توی گوشش نجوا کرد و بعد با آرامش شروع بہ خوردن صبحانش کرد. باکوگو قبل از شروع، طبق عادتش دو لیوان بزرگ قھوہ رو سر کشید و بعد مشغول تمیز و خورد کردن ساقہ‌ھای بلند و تازہ‌ی کرفس شد

میدوریا آروم آروم  صبحانه میخورد و بیش از اونکه متوجه باشه چی میخوره حواسش به باکوگو بود که مشغول خرد کردن ساقه کرفس ها بود..
بوی تند کرفس توی تمام خونه پیچید و فش فش عصبانی لیام رو به دنبال داشت..
باکوگو که زاویه نشستنش کمی کج بود متوجه نبود که میدوریا بهش خیره شده و پسر مو سبز از این بابت خوشحال بود چون اگه میدونست مدتها پیش جاش رو عوض میکرد..

کار به جایی رسید که میدوریا دست از غذا خوردن برداشت و تمام توجه و نگاهش رو داد به باکوگو و ناگهان، اتفاق افتاد..

باکوگو تند تند خورد میکرد و کمتر توجهی به جای انگشت هاش میکرد و چاقو با لغزش کوچیکی به سمت دستش رفت..
میدوریا از جایی که نشسته بود فریاد زد و دوان دوان خودشو به باکوگو رسوند و بدون توجه به نگاه های متعجب پسر بلوند، دستش رو از ساعد گرفت..

میدوریا که انتظار یه زخم عمیق رو داشت، با دیدن دست سالم باکوگو دهنش باز موند و نتونست هیچ کار دیگه ای بکنه

پسر بلوند ساعدش رو از دست میدوریا بیرون کشید غرغر کنان گفت:

_باکوگو: چتہ وحشی! سکتہ کردم عین گاومیش حملہ میکنی بہ آدم!

میدوریا کہ ھنوز چشمش دست باکوگو رو دنبال میکرد با ترس و لرز گفت:

_میدوریا: ولی... دستت... بریدیش! خودم دیدم!

باکوگو با تصور اینکہ میدوریا حقیقت رو گفتہ و خودش از اون بیخبرہ، دستش رو جلوی صورتش بالا گرفت و پشت و روی اون رو بہ خوبی نگاہ کرد

_باکوگو: دستم سالمہ. اشتباہ دیدی

اما میدوریا مصرانہ یک بار دیگہ دست پسر رو از ساعد گرفت و تمام قسمت‌ھاش رو ببرسی کرد اما دریغ از یک خراش کوچیک

_میدوریا: و...ولی.. من مطمئنم...
_باکوگو: اش.تبا.ہ. کردی! گرفتی؟ حالا میذاری کارمو بکنم؟

وقتی دست پسربلوند از بین انگشت‌ھاش بیرون رفت، دھن نیمہ بازش رو بست و با سردرگمی بہ خورد کردن دوبارہ‌ی کرفس‌ھا توسط باکوگو خیرہ شد. و بعد صدای فش فش لیام کہ از لای درب بہ باکوگو نگاہ تھدیدوارانہ‌ای میکرد توجہ میدوریا رو بہ خودش جلب کرد.
چیزی عجیب بود...
ناگھان... ترس مثل مواد مذاب روی تنش ریختہ شد. آب دھنش رو صدا دار قورت داد و ناخواستہ قدمی عقب کشید و توجہ باکوگو بھش جلب شد

_باکوگو: چخہ؟
_میدوریا: ھ... ھی...ھیچی... ن..نیست...

ابروھای باکوگو بالا رفت و تعجبش آشکار شد. او ترس را بہ خوبی در چھرہ‌ی پسرک میدید و با ھر قدمی کہ میدوریا عقب میکشید، ابروھای باکوگو مانند دو پیکان نوک تیزِ بہ ھم چسبیدہ، رو بہ پایین اخم کردہ بودن.

_باکوگو: یہ چیزیت شدہ... چتہ؟

میدوریا خلطش رو صدا دار قورت داد و ھمونطور کہ سرش رو بہ نشانہ‌ی چیزی نیست، بہ چپ و راست تکون میداد روی پاشنہ چرخید و از آشپزخونہ بیرون پرید
وقتی خودش رو داخل اتاقش پرت کرد، نفس نفس میزد. از ترس، یا از دویدن... نمیدونست.
انگار پردہ‌ھای نامرئی از جلوی چشم‌ھاش کنار رفتہ باشہ، تونست خیلی چیزھا رو درک بکنہ... چیزھایی کہ تا امروز سعی داشت کنارشون بزنہ و با دلایل خود ساختش باھاشون کنار بیاد اما این... ممکن نبود!
باکوگو ممکن بود از ھر راھی خودش رو بہ بالای کلیسا رسوندہ باشہ. ممکن بود از ارتباط با مردم احساس خوبی نداشتہ باشہ. ممکن بود خیلی راہ ھا و روش‌ھا برای قانع کردن رفتارھای اون پسر وجود میداشت اما... وقتی تیغہ‌ی سرد چاقو دستش رو برید و بہ تختہ رسید اما حتی خراشی روی پوست پسرک دیدہ نمیشد، ھیچ چیزی نمیتونست دلیل قانع کنندہ‌ای براش باشہ... مگر اینکہ...
با بہ خاطر اوردن مرد عجیبی کہ مدتی تعقیبش میکرد، لباس‌ھاش رو بہ تندی عوض کرد و ھمونطور کہ تلفن ھمراھش رو کہ روی میز بود برداشت و داخل جیبش چپوند، درب اتاق رو کنار زد تا از خونہ بیرون برہ اما با روبہ‌رو شدن با صورت طلبکار و حق بہ جانب باکوگو، مثل مترسکی خشکش زد.

احساس کرد قلبش یه ضربان رو رد کرد و ناخودآگاه چند قدم عقب رفت که تنها خشم باکوگو رو بیشتر کرد.. درحالیکه دست هاشو به هم چفت کرده بود یه قدم به اتاق خواب میدوریا وارد شد و گفت:

_باکوگو: کجا میری دکو؟!

میدوریا که رنگش پریده بود و بدنش شروع کرده بود به لرزیدن سعی کرد لبخندی بزنه و آروم به نظر برسه ولی فقط عصبی تر نشون داده شد.. نفس لرزونش همراه با اولین کلمه ای که گفت شبیه یه فریاد وحشت زده از بین لب های سفید شده از ترسش خارج شد..

_میدوریا:..ه..هیچ..جا..د..دوستم به..م زنگ زد...ب..باید برم..دی..دیدنش..ز..زود برمیگردم!

باکوگو یه تای ابروش رو بالا داد و حین اینکه یه قدم دیگه داخل میشد گفت:

_باکوگو: واقعا؟!.چقدر یهویی! پس بیا خودم برسونمت!

میدوریا که احساس میکرد هر لحظه از ترس قالب تهی میکنه سرشو تکون داد که باعث شد موهاش آشفته بشن و هر دو دستش که هنوز باندپیچی بودن رو بالا آورد و جلوی خودش گرفت..انگار مانع از اون میشدن که باکوگو قدمی به جلو برداره!

_میدوریا: ن..ن..نیازی نیست..زود برمیگردم!

_باکوگو: اوہ!؟ اینجوریاست؟ من کہ ندیدم گوشیت زنگ بخورہ...
_میدوریا: د..دی..دیروز قرار گذاشتہ بودیم... م..من... یادم.. رفتہ بود... ببخشید ولی... باید برم...

میدوریا سعی کرد از فاصلہ‌ی بین بدن باکوگو و چھارچوب درب رد بشہ اما پسربلوند خودش رو جلوی اون کشید تا مانعش بشہ

_باکوگو: کجا داری میری؟! فکر کردی میتونی سر منو شیرہ بمالی؟ با کدوم خری میخوای بری بیرون؟ حالا کہ بھم چیزی نمیگی پس اگہ طوریت بشہ روی کمک من حساب نکن

ابروھای باکوگو کہ بین حرف‌ھاش مدام حرکت میکردن، بالا میرفتن و پایین میومدن و مثل دوتا موجود زندہ بہ نظر میرسیدن، توجہ میدوریا رو بیشتر از چیزی کہ باید بہ خودشون جلب میکردن.

_میدوریا: نگران...ن..نباش... زود میام... تا تو... تا تو ناھار رو آمادہ کنی... زود برمیگردم...

چشم‌ھای باریک و کشیدہ‌ی باکوگو نازک تر شدن و با نگاہ جستجوگری بہ پوست پسر خیرہ شد انگار کہ میتونست از ورای اون، افکارش رو بخونہ. در نھایت خودش رو کنار کشید و با زل زدن بہ چشم‌ھای لرزون میدوریا بھش اجازہ داد با ترس از کنارش بگذرہ

_باکوگو: کسی تھدیدت کردہ؟! چی ازت میخوان کہ یھو اینطور عین بید میلرزی؟

میدوریا حین بستن بند کفش‌ھاش با آخرین سرعت ممکن، گفت:

_میدوریا: گفتم کہ چیزی نیست...

باکوگو کہ فکر میکرد مشکلی برای پسر مو سبز پیش اومدہ، مصرانہ جلو رفت تا ازش چیزی بپرسہ اما قبل از اینکہ نزدیک بشہ یا حتی کلمہ‌ای بہ زبون بیارہ، میدوریا با خداحافظی سر سری‌ای درب رو بہ چھارچوبش کوبید و ناپدید شد

باکوگو حالت متعجبی به صورتش داد و بعد شونه هاشو بالا انداخت و موقع رد شدن از نشیمن، به لیام چشم غره ای رفت که گربه بی نوا از جا پرید و فش فش کنان تا اتاق خواب میدوریا رفت و به نحوی که باکوگو نفهمید چطور، در رو به هم کوبید..






_______________________________________________

انق ذوق دارم که داره به جاهای خوبش نزدیک میشه 😀🤙🏻

Comment