The Thing In Chains

            『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
               ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                 PART17 :





شب از نیمه گذشته بود و کلیسا مثل تمام توکیو به خواب رفته بود با این حال شوتو لبه تختش نشسته بود و از پنجره به نقاط نورانی که یکی پس از دیگری خاموش میشدن خیره شده بود و همون حین گردنبد صلیب و نقره خالصش رو بین انگشت هاش فشار میداد..لیام گوشه اتاق بین پتویی که شوتو براش مثل لونه گلوله کرده بود توی خودش جمع شده بود و شوتو میدونست اون هم مثل خودش درحال فکر کردن به میدوریاست..پسری که شوتو بهش قول داده بود نجاتش میده ولی حالا چندین طبقه پایین تر توی همین کلیسا به زنجیر کشیده شده بود و به اجبار قرار بود زنده زنده سوخته بشه تا تبدیل بشه به یکی دیگه از مشکلاتی که از طرف کلیسا با پاک شدن صورت مسئله به ظاهر از بین رفته بودن...

افکارش مثل کلاف درهم و برهمی پیچ می خوردن و باعث میشدن تنها عصبی تر بشه و وقتی از حد تحملش خارج شد، بی هوا از روی تخت بلند شد.
روبدروشامپر سیاهش رو از پشتی صندلی ساده میز تحریرش برداشت و پوشید و بعد از قفل کردن در اتاق برای امنیت لیام وارد راهرو های تیره و تار طبقات بالای کلیسا شد

صدای قدم‌ھاش بہ آرومی بین طبقات منعکس میشد و وقتی روبہ‌روی دربی شبیہ بہ بقیہ رسید و ایستاد، صداھا خاموش شدن. چراغ اتاق مورد نظرش روشن بود و پسرک این رو از پرتوھای نارنجی رنگی کہ از داخل سوراخ کلید بہ بیرون میتابید، فھمید.
مدت طولانی بہ پرتوھای نور خیرہ شد و برای اقدام، دو دل بود. صدای فریادھا و ضجہ‌ھای میدوریا ھنوز توی سر و گوشش میپیچید و نمیتونست از سر خارجش کنہ.
دست‌ھاش دو طرف بدنش گرہ شدن و بعد از فشردن دندون‌ھاش بہ ھمدیگہ، یکی از مشت‌ھاش رو بلند کرد و برخلاف فشاری کہ گرہ دستش نشون میداد، با ملایمت بہ درب کوبید.
سکوت کوتاھی حکمفرما شد کہ خیلی زود با کنار رفتن درب و پدیدار شدن صورت خستہ‌ی ادگار از بین رفت

_ادگار: شوتو... میدونی ساعت چندہ؟ چرا نخوابیدی؟

پسرک بہ خودش اجازہ نداد سرش رو بلند کنہ تا نگاھش با مرد گرہ بخورہ پس حین خیرہ موندنش بہ زمین، با صدای گرفتہ‌ای کہ حاصل سکوت چند ساعتش بود گفت:

_تودوروکی: میدونم مزاحمتون شدم و دیر وقتہ... اما میشہ... باھاتون صحبت کنم؟

ادگار سکوت کوتاھی کرد کہ بہ سختی درک شد و بعد با آرامش پاسخ داد:

_ادگار: ھیچوقت مزاحم نیستی پسرم. بیا داخل. منم خوابم نمیبرہ... خوشحال میشم باھات حرف بزنم

تودوروکی لبخند محوی زد و وقتی ادگار خودش رو کنار کشید، پسرک با اکراہ قدم بہ اتاق گذاشت و منتظر موند تا مرد، درب رو ببندہ. ادگار گوشہ‌ی تخت نشست و با گذاشتن دستش روی تشک کنارش از تودوروکی خواست کنارش بنشینہ و پسرک بدون مخالفت اطاعت کرد و درست با فاصلہ یک سانتی از مرد نشست.

_ادگار: خب... حرفت رو بگو پسرم.

شوتو تابی به انگشت های کشیده اش داد و حرفش رو کمی مزه مزه کرد تا مطمئن بشه به درست ترین شکل ممکن بیانش میکنه و بعد از نفسی که سعی کرد اضطرابش رو باهاش فرو بده گفت:

_تودوروکی: استاد..من و شما سالهاست که با همیم درسته؟!..از وقتی بچه بودم و مادرم منو به شما سپرد هرجا رفتید همراه تون بودم و هرچیزی گفتید گوش دادم..اونقدر براتون احترام قائل بودم که شغل شما رو انتخاب کردم تا بیش از قبل شبیه تون بشم..برای من هم پدر بودید هم دوست و همیشه همراهم بودید و توی این مدت..من با تمام وجود بهتون اعتماد کردم چون شما بهم گفتید نجاتم میدید و همون کارم کردید..
ولی..حالا..یه نفر دیگه هست که..که من بهش قول دادم نجاتش میدم..من به اون پسر قول دادم نجاتش میدم..حالا اگه شکست بخورم احساس میکنم تمام این سالها هدر رفتن..خواهش میکنم سنسه..بهمون یه فرصت بدید..اون پسر ارزش یه فرصتو داره..گناهی نداره..یه زندگی سخت و ساده داره و تلاش میکنه به کسی آسیب نزنه..اینطوری از خودمون روندنش مگه تعالیم انجیل رو زیر سوال نمی‌برنه؟!..مگه گفته نشده راه توبه و نجات برای همه بازه؟؟...اگه مایی که از دست مون برمیاد تلاشی نکنیم..پس به چه دردی میخوریم؟!؟

وقتی ما چنین کار وحشتناکی انجام میدیم... پس فرقمون با شیاطین چیہ؟ شیطان بہ ظاھر زندگی خوبی برای اون پسر ساختہ بود... پس این کار ما... باعث نمیشہ اون پسر و مردم از مسیحیت فراری بشن و بہ شیطان پناہ ببرن؟

لب پایین ادگار انگار کہ وزنہ‌ای بھش متصل شدہ باشہ پایین افتاد و این، تعجبش رو آشکار کرد. نگاھش مدت کوتاھی با پسرک گرہ خورد و بعد لبخند صدا داری ھمراہ بستن پلک‌ھاش زد.
دستش رو از پشت کتف تودوروکی عبور داد و با گذاشتنش روی شونہ‌ی سمت دیگہ‌ی پسر و کشیدن بہ سمت خودش باعث شد پسر بھش بچسبہ و طبق عادت سرش رو روی شونہ‌ی مرد تکیہ بدہ.
ادگار بہ آرومی با انگشت‌ھای کشیدش مشغول نوازش موھای پسر شد و کمی سکوت رو طولانی کرد تا بھتر فکر کنہ و تودوروکی ھم اجازہ داد این سکوت ادامہ پیدا کنہ تا ادگار اون رو بشکنہ.

_ادگار: تعالیم مسیح بہ انحراف کشیدہ شدن... و این بخاطر کساییہ کہ پشت دیوارھای کلیسا پنھان شدن و با پوشیدن خرقہ‌ی روحانیت، بہ اسم دین و تدین قوانین الھی رو تغییر میدن. من سالھا تلاش کردم این وضع رو بشکنم، اما قدرت من بہ تنھایی کافی نبودہ و نیست... خصوصا کہ من اھل این کشور نیستم...

گونہ‌ی چپش رو روی موھای نرم و خوشبوی پسر گذاشت و حین نوازشش ادامہ داد:

_ادگار: ھمیشہ میخواستم روزی رو ببینم کہ دین واقعی مسیح توی کلیساھا اجرا میشہ... اما با وجود تمام تلاش‌ھای من، ھنوز حتی بہ پنج صدم راہ ھم نرسیدم... اکثر کسایی کہ اینجان بہ دنبال منافع خودشونن کہ از کلیسا بہ دستش میارن... درست مثل برادر یوئیچی. اما تو و قلب و روح پاکی کہ درون جسمت داری... با بقیہ متفاوتہ. برای ھمینہ کہ تعلیمت میدم و میخوام کہ بعد از من، راھم رو ادامہ بدی... چون مطمئنم کہ این کار رو میکنی. تو از اول بہ فکر نجات مردم بودی.. و حالا اصرارت برای نجات پسری کہ توی لجنزار آلودگی غرق شدہ، نشون میدہ چقدر مناسب این مقامی.

گونش رو از سر پسر جدا کرد و تودوروکی ناخواستہ سر از شونہ‌ی مرد برداشت تا بہ چشم‌ھای سرخ مرد کہ زیر نور شمع میدرخشید نگاہ کنہ.

_ادگار: با اینحال فراموش نکن ھمہ مثل تو قلب پاک و صاف ندارن. بہ ھرکس اعتماد نکن... چون ممکنہ بخاطر اعتمادت، جونت رو ازت بگیرن... تو مانع خیلی از آدمای این کلیسایی، شوتو. مطمئنا از سر راہ برداشتنت، باعث خوشحالیشون میشہ.

پسرک چشم بہ زمین دوخت. با این توصیفات، ادگار ھرگز راضی بہ کمک نمیشد تا میدوریا شانس خودش رو امتحان کنہ چراکہ موقعیت و جون ھردو بہ خطر جدی می‌افتاد. نا امیدی مثل گدازہ‌ی سرد و سنگین روی سرش ریخت و این باعث لبخند ادگار شد. مرد دستش رو با ملایمت زیر چونہ‌ی ہسرک گذاشت و اون رو بہ بالا ھدایت کرد

_ادگار: میخوام اعتراف کنم تو از من خیلی برتری، شوتو. من... دیدم کہ اون پسر چطور با چشم التماس میکرد کمکش کنم... با اینحال ترسیدم. چھرہ‌ی پر از درد اون پسر تمام مدت جلوی چشم‌ھامہ و فریادھاش بھم اجازہ ندادہ بخوابم... میخوام کمکش کنم اما انقدر جرئت ندارم کہ برای خودم و خودت خطر کنم تا مبادا افراد کلیسا بھت صدمہ بزنن. اما تو... میخوای کمکش کنی... تو شجاع و قوی ھستی پسرم... میخوای بھش شانس دوبارہ بدی... پس... منم بھت شانسی میدم تا بہ قولت عمل کنی...

صورت زیبای شوتو مثل گلی که میشکفه از هم باز شد و لبخندی زد که باعث شد ادگار هم متقابلاً به پهنای صورت لبخند زد و بعد از مدتی گفت:

_ادگار: اما.. شرط داره..
درسته که دوست دارم اون پسر معصوم رو نجات بدم ولی تو برام مهم تری.. میخوام قول بدی اگه شرایطی پیش اومد که ممکن بود جونت به خطر بیفته و یا فهمیدی ادامه دادن بیفایده است، حتما کاری رو بکنی که درسته و اون پسرو نجات بدی..منظورم مو میفهمی؟!

شوتو با اینکه میدونست هرگز قرار نیست همچین کاری بکنه اما سرش رو به معنی باشه تکون داد و سعی کرد مثل همه وقت هایی که دروغ میگه، پشت گوش هاش قرمز نشه..

_ادگار: محض اطمینان من دوست معتمدم رو همراهت میفرستم تا پیشت باشه و بهت کمک کنه..خودم نمیتونم هم زمان کلیسا رو ترک کنم..و البته تو باید شواهد جور کنی تا کلیسا باور کنه اون پسر پاکه..شینسو و اوراراکا رو همراهت میفرستم برای تهیه مستندات

تودوروکی سرش رو با نا آسودگی پایین انداخت و بہ این فکر کرد اگہ با پیش اومدن مشکلات فرضی بخواد میدوریا رو نجات بدہ، اون سہ نفر حتما مانعش میشن. با اینحال این فرصت بھتر از ھیچ کاری نکردن بود.

_تودوروکی: نا امیدتون نمیکنم، سنسہ... ثابت میکنم وقتی کہ برای آموزشم گذاشتین بیھودہ نبودہ.

ادگار لبخند آرامش بخشی زد و بوسہ‌ای روی سر پسر کاشت.

_ادگار: مطمئنم کہ ھمینطورہ. برو آمادہ شو. ھمین امشب راہ میفتین، اگہ کار بہ فردا بکشہ نمیشہ کاری کرد... اون پسر فردا شب سوزوندہ میشہ. زودباش پسر. نباید وقت رو ھدر بدی. برو.

تودوروکی چنان با حرف‌ھای مرد بہ ھول و ولا افتاد کہ فراموش کرد حرف دیگہ‌ای بزنہ یا تشکر کنہ. فقط با آخرین سرعت ممکن از اتاق بیرون رفت و دوید و ادگار رو تنھا گذاشت تا پس از چند دقیقہ تفکر راجب فردا صبح کہ این عملش آشکار میشہ، بہ رداش چنگ بزنہ و بعد از اتاق بیرون برہ تا اون سہ نفر رو کہ حالا توی خواب ناز بودن بیدار کنہ.

.
.
.
.
راھروی تنگ و تاریک پشت کلیسا با چراغ‌قوہ‌ی ادگار کہ جلوتر از ھمہ راہ میرفت، روشن شدہ بود. سایہ‌ھا بہ طرز وھم آوری زندہ بہ نظر میرسیدن و پژواک صدای قدم‌ھای چھار نفری کہ پشت سرش حرکت میکردن بہ طرز احمقانہ‌ای این تصور رو بھش القا میکرد کہ درحال تعقیب شدنن.
ایستاد. قسمتی از دیوار سمت راست کہ مشعلی تعبیہ شدہ بود رو بہ سمت خودش کشید و بعد سنگ‌ھایی کہ سالیان دور و دراز دست نخوردہ رھا شدہ بودن با صدای دل بہ ھم زنی کنار رفتن و جایی برای عبور یک نفر باز کردن. این حفرہ بہ اتاق تطھیر باز میشد، جایی کہ میدوریا اونجا اسیر بود. ادگار پچ‌پچ کنان بہ افراد پست سرش گفت:

_ادگار: ھیچ صدایی نباشہ. بیرون درب، محافظ گذاشتن. من اون پسر رو میارم...

و بعد بدون اینکہ منتظر پاسخی باشہ وارد اتاق سفید رنگ شد، حوضچہ رو دور زد و مقابل اتاقی کہ بوی گند گوشت فاسد و حضور شیطان ازش متساعد میشد ایستاد. نفس عمیقش رو از بین لب‌ھاش بیرون داد و بعد کلیدی کہ تنھا یک نسخہ از اون موجود بود و ھمیشہ بہ گردن خودش آویزون میشد رو بہ دست گرفت و با گذاشتن و چرخوندش توی سوراخ قفل، درب با صدای ناخوشایند و استرس‌زایی کنار رفت.

جلوش توی تاریکی جسمی که به سنگینی نفس می کشید به زنجیر کشیده شده بود..
ادگار چراغ قوه کوچیکی که توی دست داشت رو روشن کرد و نورش رو روی پسر انداخت اما پشیمون شد
از لب تا تمام یقه لباسش پوشیدن از خون بود و شکل نوشته دعا های اتاق از بین رفته بود..به جای اون تمام دیوار ها پر از جای دست خون آلود و نوشته های نا مفهوم با خون بود..
تمام صلیب ها از دیوار افتاده بودن و اکثراً شکسته شده بودن و زنجیر اونقدر سابیده شده بود که به نظر می رسید چیزی تا پاره شدن فاصله نداره...

صورت پسر رو به پایین بود و موهای آشفته اش جلوی دید رو می گرفتن اما میشد دید که هنوز نفس میکشه و زنجیر هر نقطه ای که تماس داشته رو سوزونده

ادگار در تمام طول زندگیش ھرگز چنین چیزی رو بہ چشم ندیدہ بود. در اصل این دومین تسخیر توسط شیطان بود کہ میدید ھرچند کہ تسخیر توسط اجنہ رو بارھا و بہ کرات دیدہ بود.
شیاطین شوخی بردار نبودن. تطھیر کسی کہ توسط اجنہ تسخیر شدہ باشہ کار نسبتا آسونیہ اما احتمال تطھیر و نجات کسی کہ توسط شیطان بہ دام افتادہ و تا این حد آلودہ شدہ باشہ... یہ قمار بزرگہ؛ درست مثل راہ رفتن روی لبہ‌ی چاقو.

_ادگار: خداوندا کمکمون کن

ادگار ترسش رو فرو خورد. قدمی بہ داخل اتاق کافی بود تا فشار ناخوشاندی رو احساس کنہ بہ وجودش سنگینی میکرد. با ھر قدم کہ بہ پسر نزدیک تر میشد، ناخواستہ چنگش بہ صلیب نقرہ‌ی دور گردنش بیشتر میشد.
ایستاد و دستی بہ شونہ‌ی پسر زد تا با تکون دادن تنش بیدارش کنہ اما بہ محض اولین تماس، سکون بدن میدوریا شکستہ شد و مثل گرگی بہ بند افتادہ با صدای وحشتاکی برای گاز گرفتن ادگار، خودش رو بہ جلو انداخت. مرد بہ سرعت حیوان وحشت زدی خودش رو عقب کشید و نگاہ کرد: صورتی مملو از خون کہ جای جایش کبود و زخم شدہ بود و دندون‌ھایی کہ از حالت عادی خارج شدہ و تیز شدہ بودن.

_ادگار: پناہ بر خدا... پناہ میبرم بہ خدا...

ادگار زمزمہ‌ھای شومی رو حین تقلای میدوریا برای آزادی و رسیدن بھش میشنید. لمس شدن بدنش توسط دستی نامرئی رو حس میکرد اما با بستن پلک‌ھاش و زمزمہ‌ی متقابل از آیات انجیل، سعی داشت بہ خودش و بہ فضا مسلط بشہ.
مرد بار دیگہ جلو رفت، صلیبش رو از گردن بیرون کشید و با حرکتی سریع بہ دور گردن میدوریا انداخت. شال سفیدی کہ از گردنش بہ دو طرف آویزون بود رو بہ دور دستش پیچید و قبل از اینکہ پسر مھلت فریاد داشتہ باشہ، اون رو بہ دھنش فرو کرد تا مبادا نگھبان‌ھای خارج از اتاق با فریادھای ناگھانیش برای سرکشی بیان.

_ادگار: آروم باش میدوریا ایزوکو!!

میدوریا مثل سگ گرسنہ‌ و قحطی زدہ‌ای کہ تکہ‌ای گوشت بہ چنگ اوردہ باشہ چنان دندون‌ھای تیزش رو بہ ساعد ادگار و شال دورش فرو میکرد کہ انگار اگہ حتی یک ثانیہ برای فشار دندون‌ھاش کوتاھی میکرد از گرسنگی تلف میشد.
فشار آروارہ‌ھای میدوریا از چیزی کہ ادگار فکر میکرد بیشتر بود... چراکہ نیروی یک شیطان توی رگ‌ھای پسر جریان داشت. خیلی زود فرو رفتن دندون‌ھا رو بہ گوشتش حس کرد اما فریاد ناشی از دردش رو با بہ نیش کشیدن لبش خفہ کرد.

چشم هاش از درد پر از اشک شده بودن اما دستشو بیرون نکشید و حین اینکه آیه ای از انجیل رو زمزمه میکرد دست آزادش رو روی پیشونی میدوریا گذاشت و گفت:

_ادگار: به نام پدر، پسر و روح القدس..باشد که خداوند پشت و پناه تو باشد و تو را از شر نجاست شیطان رها کند و جسم و روح تو را مورد آمرزش قرار دهد.. پناه میبرم به خداوند و فرزند او عیسی مسیح.. خداوند این بنده را از بند آلودگی آزاد کند و در سایه رحمت خود قرار دهد..به نام پدر..پسر..و رو..روح القدس..آرام باش..

کلمات آخر ادگار بین دندون هایی که روی هم می فشرد محو میشدن چون دندون های میدوریا به گوشت رسیده بودن و حالا خون تازه از دهنش سرازیر بود اما با کلمات اخر ادگار فریاد درد آلودی به صدای دورگه کشید که به مرور بیشتر و بیشتر شبیه صدای خودش شد تا اینکه خاموش شد و سرش روی شونه اش به کناری افتاد.

ادگار نفس لرزونی کشید و دست خون آلودش رو از دهن میدوریا بیرون آورد و بلافاصله بطری کوچیک آب مقدسی که همراهش بود رو روی زخم خالی کرد.

گلوش مثل کویری خشک شدہ بود و نفس بدون رطوبتش مثل خردہ‌ھای چون بہ نای و ریہ‌ھاش صدمہ میزد.
چیزی بہ اندازہ یک جرعہ‌ی کوچیک از آب مقدس رو بہ حلق پسرک کہ از ھوش رفتہ بود خالی کرد و با حرکت کوچیک تن میدوریا، کمی وحشت کرد اما وقتی پسر دوبارہ آروم گرفت، نفس راحتی از آسودگی کشید.
زنجیرھا رو یکی پس از دیگری باز کرد. ھمزمان با نفس‌ھای پر درد و ممتدش، میدوریا رو روی دست‌ھاش بلند کرد و با آخرین سرعت ممکنی داشت بہ سمت درب مخفی رفت و وارد تونل شد، جایی کہ دوستانش منتظر بودن.
تودوروکی با دیدن ادگار، تکیہ‌ی پشتش بہ دیوار رو برداشت و با اضطراب جلو رفت. میدوریا فقط در عرض چند ساعت بہ شکل جسدی کہ بعد از روزھا شکنجہ مردہ باشہ در اومدہ بود. لبخند محزون تودوروکی نسبت بہ وضعیت پسر خیلی زود با دیدن دست ادگار محو شد و جاش رو بہ نگرانی داد.

_تودوروکی: سنسہ... دستتون!!!

ادگار کہ دندون‌ھاش از مھار درد با صدای نامحسوسی بہ ھم میخورد، سعی کرد با وجود عرق سرد روی پیشونی و لرزشش، خودش رو آروم نشون بدہ.

_ادگار: چیزی نیست فقط خراشہ... پدر آیزاوا، ممکنہ زحمت حمل کردن این پسر رو بکشین؟

دوست معتمد ادگار، آیزاوا شوتا با چھرہ‌ی ھمیشہ جدی سری بہ نشونہ‌ی تائید تکون داد، جلو اومد و میدوریا رو از آغوش ادگار گرفت.
لیام بین دست‌ھای اوراراکا، دختری با لباس راھبگی و بلند سیاہ خرخر کرد و برای دیدن میدوریا گردنش رو دراز کرد.

_ادگار: ھمین راھرو رو ادامہ بدین. از انتھاش کہ خارج بشین میتونین ماشین اجارہ کنید و بہ مقصدتون برسین... مراقب باشین... خداوند کمکتون میکنہ.

آیزاوا قدمی جلو گذاشت و لب بہ اعتراض باز کرد

_آیزاوا: ولی اینطوری فردا کہ بفھمن، شما رو...

حرفش توسط دست ادگار کہ بہ نشانہ سکوت بلند شد قطع شد. ادگار نمیخواست تودوروکی نگران اتفاقات کلیسا ھم باشہ... از نظر مرد، بھتر بود تودوروکی، تنھا روی قولش تمرکز کنہ

_ادگار: مطمئن باشین شواھد پاک شدن اون پسر رو جمع کنید. حالا زود برین. وقت طلاست

اون ها سرشون رو تکون دادن و دونه دونه پشت سر آیزاوا به سمت خروجی رفتن..
شوتو اخرین کسی بود که رفت و قبل از اون ادگار رو محکم به آغوش کشید..
مرد دستش رو بین تیکه پارچه فشرد و حین اینکه دور شدن شون رو تماشا میکرد از خودش پرسید با وجود وخامت اوضاع آیا درست بود که اون پسر رو به دست شوتو سپرده یا نه...

پارت بعدی +30 vote


_____________________________________________

دیگه دیدم ووت پارت قبل به اذن خدا رسید صبر نکردم سه روز بشه 😐
انق سخت بود ووت دادن ؟

Comment