The Real Appearance

          『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                 ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                 PART14 :
 

    

   

چیزی از نیمہ‌ھای ظھر گذشتہ بود و میریو ھمونطور کہ توی بخش استراحت کافہ با بی‌قراری قدم میزد و مدام شمارہ‌ی میدوریا رو میگرفت اما حتی یکبار ھم جوابی بہ تماسش دادہ نشد.
نگرانی مثل بختک روش افتادہ بود و نفس کشیدن رو براش دشوار میکرد.

_نایت: میریو، دو ساعتہ اینجا چیکار میکنی؟ برگرد سر کارت!

پسرک کہ متوجہ ورود رئیسش نشدہ بود از جا پرید و با چسبوندن تلفن بہ سینش کمی عقب پرید. آشفتگی چیزی بود کہ توی چشم‌ھای درشت و آبی میریو موج میزد و یک نگاہ کوتاہ کافی بود تا سرنایت آی متوجہ این پریشونی بشہ، جلو برہ و دستی روی شونش بذارہ.

_نایت: چی شدہ پسر؟

میریو لبش رو بہ نیش کشید و بعد از فشردن پلک‌ھاش بہ روی ھم، تصمیم بہ گرفت نگرانیش اعتراف کنہ

_میریو: میدوریا۔کون... امروز نیومدہ... ھر چقدر بھش زنگ میزنم جواب نمیدہ...
_نایت: خب ممکنہ ک...
_میریو: دیروز... اومدہ بود پیشم. آشفتہ بود. مشکل بزرگی براش پیش اومدہ... بردمش بہ خونم ولی... نباید میذاشتم برہ! اگہ چیزیش شدہ باشہ... ھمش تقصیر منہ... چیکار باید بکنم...

سکوتی بینشون حکم فرما شد و مرد بہ بغض و ندامتی کہ داخل صدای پسرک موج میزد بہ خوبی گوش داد.

_نایت: مطمئنم کہ حالش خوبہ. فعلا برو بہ کارت برس... اگہ تا عصر خبری ازش نشد، یہ فکری میکنم.

میریو اشک‌ھایی کہ ھنوز جاری نشدہ بودن رو با پشت آستین پاک کرد و حین اینکہ تلفن رو توی جیبش جا میداد و بہ نایت آی سر تکون میداد از اتاق بیرون رفت. مدت زیادی داخل اتاق موندہ بود...
اونقدری کہ بیشتر مشتری‌ھای قبلی رفتہ بودن و جدیدھا جاشون رو گرفتہ بودن.
ناخودآگاہ و فقط برای یک لحظہ چشمش بہ مردی با ردای بلند سیاہ افتاد کہ درب شیشہ‌ای کافہ رو کنار زد تا بیرون برہ. بدون شک خودش بود... تودوروکی.
مدت زمانی کہ میریو سر کارش نبود، برای کسی مثل تودوروکی کہ تمام کارھاش رو با سرعت انجام میداد و از تلف کردن وقت متنفر بود کافی بود کہ دہ‌ھا لیوان از سفارش ھمیشگیش بنوشہ. اما اتفاق مھم این بود کہ داشت کافہ رو ترک میکرد... این آخرین شانس میریو بود.

_توگاتا۔سان، اون بستہ....

میریو بی توجہ بہ حرف ھمکارش دوید. سر راہ بہ یہ مشتری برخورد کرد اما برخلاف ھمیشہ کہ چیزی حدود نیم ساعت بہ عذرخواھی مشغول میشد، این بار تنھا با یہ ببخشید سادہ ازش گذشت. درب شیشہ‌ای رو کنار زد و سرگردون بین جمعیت بی‌شکلی چشم چرخوند کہ مثل تودہ‌ی مورچہ‌ھای رنگارنگی بودن.
درست وقتی داشت از پیدا کردن ھدفش ناامید میشد... دیدش. نقطہ‌ی سیاھی بین جمعیت.

رسوندن خودش به تودوروکی ساده نبود..
جمعیت اونو پس میزدن و راهش رو سخت میکردن ولی وقتی به هر زحمتی بود تونست قبل از اینکه تودوروکی وارد ایستگاه مترو بشه بهش برسه و با گرفتن شونه اش اینو بهش نشون داد که باهاش کاری داره.
مرد که جذابیت خاصی داشت روی پاشنه پا طوری چرخید که انگار کاملا منتظر حضور میریو بوده و وقتی چرخید لبخند پهن و زیبایی زد و انجیلش رو به قفسه سینه اش فشرد.

_تودوروکی: میریو..چه کاری ازم بر میاد؟!

میریو که قطعا انتظار این واکنش رو نداشت کمی جا خورد اما بعد از سه نفس بزرگ که هوای زیادی رو بلعید گفت:

_میریو: ت..تودو..روکی-سان...ب..باید صحبت کنیم.. لطفاً...!

تودوروکی سرش رو کمی به اطراف چرخوند و با حرکت دستش نشون داد تمایل داره تا روی نیمکت محوطه ایستگاه بشینن و حین اینکه پسر بلوند رو هدایت میکرد گفت:

_تودوروکی: تصور میکنم درباره میدوریا باشه..اینطور نیست؟!

میریو که حالا روی صندلی نشسته بود، نگاه وحشت زده اش رو که مثل قطرات روغن روی آب نا ساکن بود رو به تودوروکی داد.
مرد با وقار کنار میریو نشست و بدون اینکه نشون بده وقفه ای توی صحبت شون ایجاد شده گفت:

_تودوروکی: فکرش رو میکردم همین روزا خودش یا کسی که اون براش اهمیت داره پیدا شون بشه اما اعتراف میکنم کمی زودتر از انتظارم اتفاق افتاد.!
_میریو: اون چیزی که گفتید.. حقیقت داره؟!اون..اون واقعا ت..
_تودورکی: متاسفم که باید تایید کنم بله..اون پسر به طرز وحشتناکی درگیر یه موجود فرا انسانی و شوم شده... موجودی که تا اخرین ذرات روح بیگناهش رو بیرون می‌کشه و اونو به نجاست وجود خودش آلوده میکنه....اون در معرض خطر بزرگیه اما به حرف ها و هشدار های من گوش نداد اما اینکه تو اینجایی و این رو میپرسی یعنی حتماً اتفاق ناگواری افتاده.. اینطور نیست؟!

دست مشت شدہ‌ی پسربلوند حتی از قبل ھم فشردہ‌تر شد و تودوروکی با چشم‌ھای دو رنگ و براقش بہ خوبی متوجہ این موضوع شد

_میریو: از دیروز کہ برگشت بہ خونش... ھیچ خبری ازش ندارم... دیروز خیلی یھویی بھم زنگ زد و سراغ شما رو از من میگرفت... منم چون شمارہ یا نشونی از شما نداشتم، خودم رفتم پیشش... ترسیدہ بود... سردرگم بود... میگفت دیدہ کسی کہ باھاش زندگی میکنہ دستش رو با چاقو بریدہ اما حتی یہ خراش ھم برنداشتہ... وحشت کردہ بود... نمیدونست درست دیدہ یا نہ... میگفت شما کمکش نمیکنید چون... ھمونطور کہ خودتون بھتر میدونید، بھتون گوش نکردہ و دستتون رو گاز گرفتہ...

تودوروکی دستی کہ بہ تازگی بانداژش رو برداشتہ و حالا روی انجیلش بود رو نگاہ مختصری کرد و بعد از نفس عمیقی بہ ھمراہ بستن پلک‌ھاش، از روی نیمکت بلند شد و نگاہ مضطرب میریو اون رو دنبال کرد.

_تودوروکی: آدرسش رو ممکنہ بہ من بدی؟

بلند شدن متقابل میریو باعث شد تودوروکی با قدم کوتاھی کمی عقب بکشہ تا جا برای ایستادن باز کنہ

_میریو: من باھاتون میام!

سر تودوروکی با ملایمت بہ چپ و راست حرکت کرد تا مخالفتش رو در کمال ظرافت بہ نمایش بذارہ

_تودوروکی: نہ. شما برگردین و مشغول کارتون بشین.
_میریو: اما...
_تودوروکی: من باید بہ تنھایی برم. خواھش میکنم.

میریو مکث کوتاھی کرد کہ نشان از تفکرش میداد. دست گرہ شدش بہ داخل جیب پیشبندش خزید و با بیرون اوردن خودکار و دفترش کہ مخصوص سفارش گیری بود، آدرس میدوریا رو با سرعت روی اولین کاغذ نوشت و سرعت بالاش باعث بد خط شدن نوشتہ شد.
با دراز شدن برگہ توی دست میریو، تودوروکی با احترام سرش رو پایین برد و در کمال حفظ ادب، برگہ رو با دست آزادش گرفت و نگاہ گذرایی بہ اون کرد

_میریو: لطفا کمکش کنید... تودوروکی۔سان...

تودوروکی حین پلک زدن، نگاھی بہ پسر کرد و برای کم کردن اضطرابش لبخند نرمی کہ با صورتش تناسب زیبایی ساختہ بود رو بہ رخ کشید

_تودوروکی: مطمئن باش کہ این کار رو میکنم... لازم نیست بابت حرفایی کہ میدوریا راجب کارایی کہ کردہ بود بھت گفتہ نگران باشی. من ھمیشہ برای کمک بہ افرادی مثل اون آمادم

تودوروکی با لبخندی که آرامش رو منتقل میکرد از میریو خداحافظی کرد تا سوار اولین خط مترو به سمت خونه میدوریا بشه..
جایی که نمیدونست چی در انتظارشه
و میریو رو تنها گذاشت تا از استرس لبش رو به دندون بکشه و با گوشیش برای هزارمین بار شماره میدوریا رو بگیره وقتی میدونه کسی جواب نمیده....
.
.
.
باکوگو انگشت هاش رو روی خط رویش موی میدوریا کشید و با دست دیگش آروم پهلو هاش رو فشرد.
میدوریا با حرکت دست باکوگو روی بدنش از خواب پرید و با سرگردونی به اطراف نگاه کرد اما با دیدن باکوگو که روش خیمه زده و لبخند میزنه، مثل کسی که ناگهان حجم زیادی از آرامبخش دریافت کرده باشه آروم شد و لبخند زد.

_باکوگو: تا کی میخوای بتمرگی نفله! عصر شد دیگه!

میدوریا نگاه متعجبی به باکوگو کرد که بعد تبدیل به وحشت شد..وحشتی که باعث شد از روی تخت بلند بشه ولی با درد وحشتناکی که توی کمرش پیچید دوباره روی تخت پهن شد و خنده عصبی باکوگو رو به همراه آورد.

_میدوریا: اخخ..کاچان..آیی..چرا بیدارم نکردی..عصر شده؟!..وای..اخراجم میکنن..بدبخت شدم..

وقتی باکوگو دستش رو روی سینہ‌ی میدوریا گذاشت و بہ تخت فشارش داد، پسرک فھمید ھنوز برھنس و ھمین کافی بود تا پوستش بہ رنگ سرخ چشم‌ھای باکوگو در بیاد.

_باکوگو: اونا اگہ جونشون براشون مھم باشہ خیلی گوہ میخورن اخراجت کنن بروکلی... میدونی کہ؟ ھنوز قرارداد اول سر جاشہ...

پوزخندی بہ پھنای صورتش، ردیف دندون‌ھای سفید رو نمایان کرد. روی تن برھنہ‌ی میدوریا دراز کشیدن و فاصلہ بینشون فقط یہ پتوی نازک بود و بس.
قبل از اینکہ پسر مو فرفری مجال حرف زدن پیدا کنہ، باکوگو لب‌ھاش رو بہ بوسہ گرفت و با عوض کردن جھت سرش، تمام نقاط دھن پسر رو فتح میکرد.
میدوریا از این اتفاق راضی بود. اجازہ داد بوسہ تا مدت طولانی ادامہ پیدا کنہ و بعد وقتی باکوگو ازش جدا شد، دست گرمی گونش رو نوازش کرد.

_باکوگو: بھترہ قبل از اینکہ چیزی بخوری بری حموم... من میبرمت...

و پسرک ھمین کار رو ھم کرد. داخل وان آب گرم برای میدوریا بھترین جای ممکن بود تا قفل شدگی و درد بدنش رو کم کنہ. باکوگو ھم اونجا بود تا با ماساژھای مداوم بہ این عمل سرعت ببخشہ و بدن پسر رو از کام‌ھا پاک کنہ.
بہ طبع، بہ ھیچ وجہ بہ میدوریا اجازہ‌ی کاری نداد و حتی خودش بہ تنھایی اون رو روی صندلی نشوند و بعد از خشک کردن بدنش، یکی یکی لباس‌ھاش رو تنش کرد.
بوی مطبوع سوپ حتی تا داخل حمام ھم استشمام میشد و میدوریا با ھر نفس گرسنہ و گرسنہ‌تر میشد.
وقتی باکوگو بغلش گرفت و توی آشپزخونہ روی صندلی نشوندش، بہ محض رسیدن بشقاب پر از سوپ و چند قرص نان تازہ، با ولع و گرسنگی شروع بہ خوردن کرد و وقتی فقط چند قاشق بیشتر نخوردہ بود، درب خونہ با صدای ملایمی بہ صدا در اومد.

باکوگو با ابروھای گرہ کردہ بہ دیوار آشپزخونہ زل زد انگار کہ میتونست پشت اون درب رو ببینہ و از پشت درب، کسی کہ اونجا ایستادہ و عملا مزاحم محسوب میشہ.

_باکوگو: پستچیہ؟ مگہ چیزی سفارش دادی؟

میدوریا تکہ نون تازہ‌ای رو توی دھنش چپوند و ھمراہ یہ قاشق سوپ بہ سرعت قورتش داد. بہ لبہ‌ی میز چنگ زد و ھمونطور کہ سعی میکرد روی پاھاش بایستہ، درد وحشتناکی رو توی کمر و شکمش حس کرد

_میدوریا: ھممم اییی کمرم...

باکوگو بہ موازات شونہ نگاھی بھش انداخت و خواست منصرفش کنہ اما این بدین معنی بود کہ خودش باید درب رو باز کنہ، و اون ھیچوقت چنین کاری نمیکرد. جدای از این مسئلہ، پسربلوند حضور ناخوشایندی رو احساس میکرد... حضوری کہ بہ ھیچ عنوان مایہ خوشحالیش نبود. وقتی از تفکر راجب این حضور بیرون اومد متوجہ شد میدوریا بہ نزدیکی درب رسیدہ.
با کمی اضطراب جلو رفت و گفت:

_باکوگو: دکو بیخیال... بشین سرجات...

میدوریا کہ با چسبیدن بہ دیوار تا نزدیک درب بہ پیش رفتہ بود، دستی بہ نشونہ چیزی نیست تکون داد و درست قبل از اینکہ باکوگو بتونہ مخالفتش رو اعلام کنہ، دستگیرہ بہ پایین ھل دادہ شد و درب کنار رفت تا مرد قد بلندی با موھای سرخ و سفید پدیدار بشہ. نیازی بہ تفکر نبود. میدوریا بہ خوبی میشناختش اما از حضور این مرد، متعجب بود

_میدوریا: ت...تودوروکی۔سان؟!

تودوروکی کہ پشت بہ درب ایستادہ بود با صدای پسر، بدنش رو بہ آرومی چرخوند تا چھرہ‌ی خوش سیما و لبخندش رو نثارش کنہ و بھش اطمینان خاطر بدہ کینہ‌ای از پسرک بہ دل ندارہ.

به محض اینکه چشمش به پشت سر میدوریا افتاد لبخندش شبیه به دونه برفی که وسط بیابون رها بشه از بین رفت و صورتش شبیه به کسی شد بزرگترین بدبختی عمرش رو به چشم می بینه..نفس لرزونی کشید و با تمام قدرت دست میدوریا رو گرفت و به سمت خودش کشید..

پسر مو سبز که توقع همچین چیزی رو نداشت روی زمین پرت شد و آخی گفت و با وحشت به تودوروکی که از خودش وحشت زده تر بود نگاه کرد.
تودوروکی بلافاصله روی زمین خم شد و سعی کرد میدوریا رو از خونه بیرون بکشه ولی یه دفعه میدوریا احساس کرد چیزی دور بدنش پیچیده میشه  و قبل از اینکه به خودش بیاد از بین دست های تودوروکی به بیرون و تا وسط سالن روی زمین کشیده شد..

تودوروکی بلافاصله وارد خونه شد و بعد از اون در به شکل وحشتناکی روی چهار چوبش کوبیده و قفل شد.
میدوریا که گیج شده بود و یه دفعه از وسط اتاق نشیمن سر در آورده بود با سردرگمی نیم خیز شد و به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که دست راسش توسط چیزی گرفته و فشرده میشه..
چیزی که شبیه به یه دست غول آسا و پنجه مانند بود که به جای رگ، خطوط سیاه و درازی روی پوست رنگ پریده اش به چشم می خوردن و وقتی دست رو دنبال کرد تا به صاحبش برسه، به تصویری رسید که هرگز تو زندگیش ندیده بود و فکرش رو نمیکرد که هرگز بتونه دیگه ببینه..

باکوگو اونجا بود و میدوریا رو محکم نگه داشته بود درحالیکه بدنش اصلا شبیه قبل نبود!
حالا اون بدنی بزرگتر از قبل داشت با پوستی که شبیه به پوست یه جسد رنگ پریده بود و خونی سیاه توی رگ هاش جریان داشت و میشد از پشت پوستش هم اونو دید..
دوتا شاخ بزرگ و سیاه از بین موهای بلوند و آشفته اش بیرون زده بودن  که پیچ میخوردن و روی شونه هاش دوتا بال سیاه و عظیم الجثه داشت که از شدت بزرگی توی اتاق جا نمیشدن و به دیوار برخورد کرده بودن...



_______________________________________________

بفرمایید بلاخره از شیطان مون رو نمایی شد 😂😂

Comment