『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
PART23 :
بوی مطبوع و گرمی مشام میدوریا رو پر کرده بود و تحریکش میکرد تا چشم هاش رو باز کنه اما مژه های برگشته اش بیش از حد سنگین به نظر می رسیدن و با وجود اینکه سعی میکرد بهشون تکونی بده اما همچنان به هم چسبیده بودن با این حال وقتی دست گرمی بی هوا روی صورتش کشیده شد، شوک خفیفی که بهش دست داده بود باعث شد تا چشم هاش باز بشن و منظره تار صورت زیبای شوتو رو ببینه.
برای لحظات طولانی بین دنیا گیج و منگ بود و نمیفهمید چرا شوتو رو می بینه یا اینکه توی چه موقعیتی هستن اما وقتی دیدش واضح تر شد. لبخند گرم شوتو رو دید و بعد صدای آرومش توی گوش های پسر پیچید.
_تودوروکی: بیدار شدی؟..خداروشکر..داشتم نگران میشدم..گرسنه نیستی؟ سعی کردم کمی صبحونه درست کنم ولی فکر کنم شکست خوردم..به هر حال بهتر از گرسنه موندنه دیگه..مگه نه؟..برای بلند شدن کمک میخوای؟؟
میدوریا مطمئن بود که حتی معنی یه کلمه از حرفای شوتو رو نفهمیده و هرچقدر بیشتر ادامه میداد اون کمتر میفهمید چه خبره
خاطرات گنگ و مبھمی پشت لایہی غلیظی از غبار داخل ذھنش غوطہور بودن. خاطراتی کہ مطمئن نبود اتفاق افتادہ باشن. توی تنش احساس خستگی مفرطی میکرد کہ نمیدونست از کجا پیداش شدہ. مردمک چشمھاش از بین پلکھای نیمہ بازی کہ داشت بعد از نگاہ گذرایی بہ سقف و در و دیوار نا آشنای اتاق، بہ تودوروکی معطوف شد و گفت:
_میدوریا: تودوروکی۔کون... اینجا دیگہ... کجاست؟
درحالی کہ دستھاش رو بہ تخت، ستون کرد و تلاش میکرد تنش رو کہ بہ نظر بہ اندازہی گونی آھنینی سنگین میرسید بلند کنہ، تودوروکی پاسخ داد:
_تودوروکی: اتاق من... خب... اتاق من کہ نیست ولی فعلا اینجاییم دیگہ.
وقتی بہ دیوار تکیہ داد، حرکت جسم پشمالویی از کنار بہ روی پاھاش باعث شد نگاھش بہ لیام و بعد خودش بیفتہ. پلک نزد و برای مدت یک دقیقہ فقط نگاہ کرد انگار کہ سعی داشت باور کنہ چیزی کہ تنشہ واقعیہ: یک دست ردای سیاہ مخصوص کشیشھا کہ برای بدن نحیف اون زیادی بزرگ بود.
ناگھان ترس برش داشت. بہ سینش چنگ زد و با چشمھای وحشت زدہ بہ تودوروکی نگاہ کرد و فریاد زنان گفت:
_میدوریا: این چیہ؟!!
پسر با لحن آروم و ھمیشگیش پاسخ داد:
_تودوروکی: لباس منہ
الیاف روی تن میدوریا سنگینی کردن. بدنش کوفتہ بود و لباس تودوروکی رو بہ تن داشت؟ افکار وحشت زدش سعی کردن زمانی کہ بہ خواب رفت رو مرور کنن اما بجز خاطرات محو چیزی بہ یادش نیومد و این بیشتر باعث ترسش میشد
_تودوروکی: دیروز انگار کنترلت دست خودت نبود. توی طوفان رفتی از کلیسا بیرون... وقتی پیدات کردم داشتی قبر یہ دختر بچہ رو میکندی و استخوناش رو بیرون اوردی... چیزی یادت نمیاد؟
صورت متعجب و وحشت زده میدوریا کافی بود تا تودوروکی بفهمه چیزی یادش نیست و تنش از تصور کندن قبر یه بچه به لرزه افتاد..
شوتو با مهربونی لیوان قهوه آماده رو روی میز بغل تخت گذاشت و به میدوریا گفت:
_تودوروکی: اشکالی نداره دست خودت نبود..
دستی کہ بہ کمر میدوریا میکشید و گرمای لیوانی کہ میدوریا بہ دست گرفت، بھش کمی آرامش داد.
پسرک بینوا با حرفھای تودوروکی سعی میکرد خودش رو آروم نگہ دارہ اما پریشونیش خیلی زود برمیگشت. این درست مثل وجدان گناھکاری بود کہ مدام و پیوستہ بھش سیخونک میزد، یادآوری میکرد و اجازہ آرامش و آسایش نمیداد
_تودوروکی: میریو تماس گرفت.
میدوریا با خوشحالی سرش رو از لیوان قھوہ گرفت و بہ تودوروکی داد
_میدوریا: دارن میان؟
_تودوروکی: گفت برای آخر این ھفتہ برنامہای چیدہ کہ شاید بتونہ خودش رو از چشم شکارچیای کلیسا پنھون کنہ و برہ سراغ نفر پنجم... اگہ بتونہ خیلی زود ھمہ چیز تموم میشہ و تو آزاد میشی.
"اگہ بتونہ". این جملہ بارھا توی سر میدوریا منعکس شد. حس شادیش فراموش شد و یاس جانکاھی جاش رو گرفت. ھیچ تضمینی وجود نداشت تا آخر این ھفتہ بتونہ شیطان رو پس بزنہ. با این فکر، اضطراب بہ معدش چنگی انداخت و آرامشش رو گرفت.
تودوروکی کہ مسلما متوجہ بیقراری و ترس پسر شدہ بود گفت:
_تودوروکی: اتفاقی نمیفتہ. نترس و بہ خدا ایمان داشتہ باش
ایمان... اعتماد... تنھا چیزھایی بودن کہ میدوریا درحال حاضر میتونست برای نجات خودش بھشون چنگ بزنہ
.
.
.
.
.
انتھای روز وقتی تودوروکی برای دیدن آیزاوا از اتاق بیرون رفت و درب رو قفل کرد، میدوریا روی تخت بہ نوازش لیام مشغول بود
_میدوریا: ای کاش تو رو نمیخریدم کہ بہ این دردسر بیوفتی... ای کاش جاسپرو نمیخریدم کہ اون کثافت...
خاطراتش با باکوگو و جاسپر مثل حبابھایی یکی یکی توی سرش بالا میاومدن و منفجر میشدن تا احساس بھش غلبہ کنہ.
لیام با صدای ھقھق ھای میدوریا سرش رو از پنجہھاش جدا کرد و از پایین بہ پسرک خیرہ شد کہ معذرت میخواست. اما ناگھان گوش ھاش رو بہ اطراف تیز کرد... صدای گریہای محو بہ گوشش میرسید کہ خیلی زود واضح شد؛ اونقدر واضح کہ میدوریا تونست بہ خوبی اون رو بشنوہ و گریہ و درد خودش رو فراموش کنہ
گربه رو از روی پاش کنار زد و از زیر پتو بیرون خزید و با کنجکاوی به جایی که صدا ازش می اومد خیره شد.
انگار که با نگاهی از چشم های گشاد شده اش میتونه منبع و دلیل این صدا رو کشف کنه..
لباس های خودش که خشک شده بودن رو پوشیده بود و با وجود چند ساعت پوشیدن ردای تودوروکی، حالا احساس میکرد لباس های خودش زیادی کوچیک و تنگ به نظر میرسن.
موهای شونه نشده اش که آشفته تر از همیشه بودن رو عقب روند و با کنجکاوی به سمت در قفل شده اتاق رفت و سمت چپ صورتش رو به در چسبوند...صدای گریه واضح تر از قبل بود و حالا هق هق های درد آلودی رو میشنید که نمیتونستن متعلق به یه بزرگسال باشن...اون هرکسی که بود سن زیادی نداشت و صدای لطیف و دخترونه اش مملو از درد و رنج بود
میدوریا دستی کہ کنار صورتش روی در گذاشتہ بود رو مشت کرد. انقدر صدای گریہ دلخراش بود کہ میدوریا سیخونک زدن چیزی رو بہ قلبش احساس کنہ و بہ دستگیرہی در چنگ بزنہ و... بازش کنہ.
اون مطمئنا از قفل بودن در خبر نداشت چراکہ وقتی تودوروکی بھش گفتہ بود در رو قفل میکنہ، بہ قدری غرق افکارش بود کہ چیزی نشنوہ.
از لای در نیمہ باز بہ راھرو سرک کشید اما صدا قطع شدہ بود. با اینحال زمزمہ کرد:
_میدوریا: کسی اینجاست؟!
سکوت تنھا جوابی بود کہ گرفت. سکوتی کہ ناگھان با صدایی شکستہ شد.
سایہای از کنار گوشش دوید و قبل از ناپدید شدنش پشت در اتاق کناری، میدوریا تونست یک آن گوشہی لباس سفیدی رو ببینہ.
انگشتھاش از ترس بہ الوار در چنگ انداختن. باید بہ داخل اتاق برمیگشت، باید ھمونجا میموند. اون بہ خوبی از این موضوع آگاہ بود اما درست وقتی میخواست در رو ببندہ، صدای گریہ از اتاق کنارش بلندتر از قبل داخل گوشش ضجہ زد.
آب دھنش رو بہ سختی بلعید. صدای دختر بچہای کہ توی گوشش میپیچید باعث شدہ بود تنش خشک بشہ تا مانع از بستہ شدن در بشہ.
قبل از اینکہ متوجہ حرکاتش باشہ قدمی بہ جلو برداشت و ھمون قدم کافی بود تا خودش رو داخل راھرو پیدا کنہ، درحالی کہ آھستہ آھستہ بہ اتاق کنارش کہ قبلا خودش بہ تنھایی داخلش اقامت میکرد نزدیک میشد.
عصب های دستش با ریتم نا مشخص و شدیدی پرش داشتن و باعث لرزش دستش میشدن..
قدم هایی که برمیداشت آروم و بی صدا بودن و با هر قدم، صدای گریه فقط واضح تر میشد تا جایی که احساس میکرد به چیز دیگه ای نمیتونه گوش کنه..
انگار به زیر اقیانوسی کشیده شده باشه و تنها صدای موجود، ناله های دردآلود و کودکانه ای باشن که انگار اونجان تا عذابش بدن.
یه جایی از اعماق وجودش میدونست نباید دنبال این صدا بره..مغز و منطقش بهش هشدار میداد که عقب بکشه و تودوروکی رو صدا کنه و از این کلیسا تا جای ممکن دور بشه
ولی مشکل این بود که بدن و رگ و گوشت و خونش دیگه از اون پیروی نمیکردن..انگار دیگه مال خودش نبودن و به دستور کس دیگه ای عمل میکردن..
ولی وقتی جلوی در اتاق خودش ایستاده بود و به صدای گریه های با وضوح یه دختر بچه گوش میداد از خودش پرسید اینکه همه بهش میگن قلب و روح پاکش باعث شده مورد هدف قرار بگیرن تا چه حد میتونه غیر منطقی باشه؟
قاعدتا اون کار اشتباهی نکرده بود که لایق چنین عذابی باشه ولی اون همچنان اینجا بود و حالا دستش فرا تر رفته بود و دستگیره برنجی درب قدیمی رو پایین برده بود و در با صدای قژ قژ بلندی روی لولا چرخید و منظره نیمه تاریک داخل اتاق رو نمایان کرد.
میشد گفت چیز خاصی نیست..البته اگه دختر بچه ای کنج اتاق و پشت به میدوریا و رو به دیوار کز نکرده بود و گریه نمیکرد..
صورتش معلوم نبود اما از جثه اش میشد فهمید که پنج یا چهار سالش بیشتر نیست..موهای سفید-نقره ای بلندش تا جایی نزدیک پشت زانو هاش بلند بودن و به نظر کثیف و گلی می رسیدن انگار که همین الان از گور بیرون آمده باشه..و میدوریا قبل از اینکه خودش متوجه بشه، وسط اتاق ایستاده بود و به گریه های بلند دختر که حالا انگار آمیخته به ترس و درد بودن گوش داد تا اینکه برای لحظه ای دختر ناگھان ساکت شد..طوری که انگار هرگز گریه نمیکرده و بعد از جاش به آرومی بلند شد و با چرخیدن روی پاشنه پا، صورتش رو به میدوریا نشون داد و پسر مو سبز احساس کرد قلبش به کف معده اش و وسط اسید معده اش سقوط کرد..
صورتش شبیه به..شبیه به هیچ چیزی نبود که بشه با چیزی توصیفش کرد..
لباس کثیف و محقری که داشت بدنش رو نمیتونست بپوشونه و اعضای رنگ پریده بدنش از ورای اون پارچه توری مشخص بودن و می لرزیدن..
چشم های درشت و سرخش کدر و مات بودن و پلک بالایی یکی از اون ها بریده شده بود و مژه های اون دیگری تماما کنده شده بودن..
بخشی از لب های بالا و پایینش ناشیانه بهم دوخته شده بودن و ناخن هاش همه کشیده
شده بودن..
وقتی میدوریا رو دید، دست های زخمیش رو بالا برد و اشک هاش رو کنار زد و بعد خندید..خنده ای که مو به تن میدوریا سیخ کرد و باعث شد زانو هاش به لرزه دربیان..
این..
خوب نبود
میدوریا میتونست قسم بخورہ ھرگز و ھیچوقت صورتی بہ اون اندازہ جنون آمیز ندیدہ بود...
و اون خندہ...
دستھای پسرک ناخودآگاہ و از روی غریضہ تا کنار پھلوھاش بالا بیان. روی پاشنہ پا بہ عقب چرخید تا با آخرین سرعت ممکن از جایی کہ اومدہ، برگردہ اما...
وقتی چرخید، از وحشت بیحرکت شد. دختر جلوی درب نیمہ باز ایستادہ بود و دست کوچکیش بہ الوار فشاری اورد و بعد، قفل درب با صدای ناخوشایندی بہ چھارچوبش متصل شد.
میدوریا پاھای لاجونش رو روی زمین بہ عقب کشید و سعی کرد فک خشک شدہ از ترسش رو حرکت بدہ. سعی کرد فریاد بکشہ. سعی کرد کمک بخواد، اما فقط صدای خِرخِر مانندی از گلوش خارج شد کہ نتیجہ تلاشش برای فریاد زدن و درخواست کمک از تودوروکی بود.
دختر بہ آرومی نزدیک شد اما قدم از قدم برنداشت و ھمین باعث بہ اشتباہ افتادن میدوریا شد. پسرک ندید کہ دختر پاھاش رو حرکت بدہ و یک آن خیال کرد جلو اومدنش فقط یہ توھمہ، اما...
دختر بہ اندازہ چند اینچ از کف اتاق فاصلہ دارہ؛ معلق و بیوزن بود. ھر ثانیہ کہ فاصلہ کمتر میشد، برای میدوریا بہ درازای یک عمر میگذشت. احساس میکرد اتاق مثل خمیر تازہ، کش میاد و ثانیہھا رو زجرآور میکرد.
عقب رفت...
عقب رفت و عقب رفت...
اونقدر برای فرار عقب رفت کہ بہ دیوار بیروح چسبید و اون دیوار سرد و گرسنہ، تمام گرما و انرژی میدوریا رو توی چشم بر ھم زدنی دزدید.
میدوریا توانش رو از دست داد و احساس کرد زانوھاش اونقدر ضعیف ناتوان شدن کہ توان تحمل وزنش رو ندارن. اون لرزید و ھمونطور کہ بہ دیوار تکیہ دادہ بود، بہ پایین سر خورد و روی زمین افتاد.
_میدوریا: ن...نہ... ی...یکی...
صدایی کہ بہ سختی شنیدہ میشد و بیشتر شبیہ بہ نالہ و ضجہی قبل از مرگ بود، از بین لبھای خشک و ترک خوردش بیرون اومد.
اون نمیتونست چشم از دختری کہ بالای سرش معلق بود و با چشمھایی بہ پسرک خیرہ بود کہ میدوریا با دیدنشون احساس وحشت و تھی بودن پیدا میکرد.
صدای چکہ چکہ کردن چیزی توی گوش میدوریا منعکس میشد و اون میتونست جاری بودن مایعی از ساعد دختر بچہ رو ببینہ کہ انگار ھر لحظہ شدت پیدا میکرد، اما اونقدر جرئت نداشت کہ بخواد بھش نگاہ کنہ...
و مھمتر، چشمھاش نمیتونستن بہ جایی غیر از چشمھای سرد و عاری از احساس زندگی خیرہ بشن. انگار یہ نخ نامرئی بین چشمھای وحشت زدہی پسرک و اون چشمھای دخترک وجود داشت و ھیچ چیز نمیتونست اون رو قطع کنہ...
_میبینی باهام چیکار کرده؟
نفس های سردش هیچ حسی نداشتن..و فقط یخ زده بودن و توی صورت میدوریا پخش میشدن..اون میدونست نباید ضعیف باشه ولی بدنش هیچ جوره همکاری نمیکرد..انگار وه تمام تلاشش رو میکرد تا دست و پای کس دیگه ای رو حرکت بده و فرار کنه و فرمان نمیبردن..
نفس کشیدن ساده ترین کاری بود که هر انسانی بی هیچ اراده ای انجامش میداد ولی حالا که منطق میدوریا بهش میگفت ریتم نفس هاش باید با دختر همزمان باشن، قفسه سینه اش دیگه تکون نمیخورد..چون دخترک نفس نمی کشید..
دست های زخمش رو جلو آورد تا به میدوریا نشون بده و گفت:
_میبینی مجبورم کرده چیکار کنم؟
ساعد های ظریف و باریکش که مثل چوب خشکی به نظر می رسیدن رو بالا آورد و به میدوریا نشون داد که خط های متعددی به موازات هم روی اونا کشیده شده بود که عمیق و خون آلود به نظر می رسیدن..انگار که خودش یا کسی از عمد اونا رو کشیده باشن..
به دلایل نامعلومی، میدوریا از ورای نفس های حبس شده اش میتونست رنج و بغض و خشم رو حس کنه...انگار تک تک زخم های دختر روی جسم و روح خودش بودن و درد میکشید..درد خالص
ولی همچنان دهنش برای بیرون اومدن هیچ صدایی و یا حتی نفسش باز نمیشد ...
دختر جلوتر اومد و میدوریا خودش رو برای رسوندن بہ راہ فراری کہ وجود نداشت، بہ دیوار فشرد و از درون و با بیصدایی التماس کرد کہ جلو نیاد.
اما وقتی دختر بہ اندازہ کافی بھش نزدیک شد و بہ نظر رسید کہ مثل آسمون شب، روی پسرک بینوا سایہ انداختہ، قطرات خون یکی یکی چکہ کردن.
روی مچ پا...
روی ساق...
ران...
پھلو و شکمش...
بہ محض سقوط اولین قطرہ و رسیدن بہ پوست یخ زدہ از وحشتش، نفسی کہ توی سینش حبس شدہ بود با فریادی بیرون اومد. فریادی دردآلود و بلند...
_میدوریا: ااااااهههههههههه
خون، برای اون مثل اسید بود. پارچہی لباس رو کنار میزد و با رسیدن بہ پوست و گوشت، اون رو میخورد و ذوب میکرد.
دختر انگار کہ ھیچ اتفاقی نیفتادہ، خم شد و با جلو کشیدن دستھاش، قطرہای خون روی گونہی میدوریا چکید و فریادش رو قدرت بخشید. با صدایی آروم کہ ھیچ احساسی بجز درد، غم و حسرت درش وجود نداشت، رو در رو، و در فاصلہ چند اینچی صورت میدوریا گفت:
_میبینی... شیطان مجبورم کرد چیکار کنم؟
میدوریا سعی کرد با کوبیدن تمام بدنش بہ دیوار، بینشون فاصلہ ایجاد کنہ، اما ممکن نبود....
_میدوریا: نه! برو! از اینجا بر_
پسرک فریاد زد اما بین جملات لرزونش بود کہ ساعد خونین دختر مثل دھنبندی فضای بین لبھاش رو پر کرد. خون بہ حلقش سرازیر و وجودش بہ آتیش کشیدہ شد.
دخترک در کمال بیحسی گفت:
_استخونھام... چہ مزہای داشت؟! شیطان!
اشک از چشمان میدوریا جاری شدہ بود و تلاشش برای پس زدن دختر، بیفایدہ بود. اون حتی معنی حرفھایی کہ میشنید رو نمیفھمید. فقط میخواست توی آرامش باشہ، اما حالا زندگیش حتی خراب تر از قبل شدہ بود... و ھمہ چیز با حضور شیطان منحوس، باکوگو کاتسوکی شروع شدہ بود.
میدوریا عاجزانہ اشک میریخت و نالہ میکرد. گلوش از خون اسید مانند میسوخت و این سوختگی و درد، خیلی زود بہ مری و معدش کشیدہ شد. سینش وحشیانہ بہ حرکت افتادہ بود و اکسیژن کمی بہ مغزش میرسید.
تصاویر تار شدہ بودن و وقتی ھشیاری مثل نفسھای آخر یک شمع، رنگ میباخت و سیاھی بہ وجودش حاکم میشد... گرمای دلپذیری از ورای بدن دختر روشن شد.
دختر جیغی کشید، و با ھجوم بردن اکسیژن بہ ریہھای میدوریا، پسر فھمید کہ دخترک ازش فاصلہ گرفتہ. سرش سنگین شدہ بود و بہ سختی میتونست چیزی ببینہ، ھنوز وجودش میسوخت. بہ اطراف تاب خورد و در نھایت با پھلوی سر، بہ زمین افتاد.
نور، گرم و روشنتر شد. حتی نزدیکتر...
باریکہای خون سرد، از گوشہی لبش بہ بیرون میریخت و تونست صدایی گرمتر از اون نور طلائی و سفید کہ وجودش رو پر میکرد، بشنوہ... صدایی گرمتر از ھر چیزی کہ تا بہ حال احساسش کردہ بود.
گرم تر از گرمسی خورشید تابستون روی پوستش...
گرم تر از گرمای لیوان چایی کہ توی زمستون بہ دست میگرفت...
گرم تر از گرمای عشق و محبت...
گرما، آرامش بخش بود. اونقدر کہ میدوریا فراموش کرد از درون میسوزہ، و لازم نداشت چیزی بفھمہ، فقط آرامش و حس خوب رو دریافت کرد.
مثل آدمی کہ خیالش از تمام مشکلاتش آسودہ شدہ باشہ، لبخند محوی زد و سنگین شدن پلکھاش رو احساس کرد...
تاریکی وجودش رو پر کرد و ھشیاری از ذھنش رنگ باخت، درست مثل شمعی کہ رو بہ خاموشی میرفت.
__
سلام :)
خیلی وقته گذشته نه؟
نمیدونم چی بگم یا چطور بگم
فقط میدونم از روز مرگ مهسا و بعدش شروع این اتفاقات حال من و مطمئنم همه مون اونقدر بد بوده که حتی فکر کردن به فن فیک هم مسخره به نظر می رسید.
الانم که پارت میذارم دلیلش این نیست که این شرایط عادی شده یا اینکه باید به زندگی مون برگردیم!
نه.
زندگی ما دیگه هرگز شبیه قبلش نمیشه.
ما هرگز انسان های چهل روز قبل نمیشیم.
فقط با خودم گفتم شاید یه کسی یه گوشه ای با خوندن این چند خط احساس بهتری پیدا کنه و تنها دلیلم هم همینه.
امیدوارم هرجا که هستید
سالم باشید و بجنگید! 🖤