Such a Day!

             『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                        PART3 :








وقتی چشم هاش رو باز کرد و همون سقف خاکستری و همیشگی بالای تختش رو دید، اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که:

"این دیگه چجور خوابی بود!"

وقتی خواب کم کم از سرش پرید متوجه درد وحشتناک بدنش شد..انگار که تمام عضلات و استخون هاش از زیر کامیون عبور داده شده باشن..
وقتی خودشو مجبور میکرد تا بلند بشه آخ کوچیکی گفت و به هر ضرب و زوری بود روی تخت نشست..
چشمش به خودش افتاد که لباس هاش پاره پوره شده بودن..چشمش روی میز کنار تخت چرخید..جایی که همیشه گوشیش رو میذاشت اما چیزی ندید..
هرچقدر تلاش میکرد یادش بیاد چیشد که به این سر و وضع افتاده هیچ چیزی به ذهنش نمی رسید درنهایت تصمیم گرفت دوش بگیره تا قبل از کار کمی از این وضعیت خارج بشه..
وقتی از روی تخت بلند شد و به دستشویی و حمام کوچیک آپارتمانش رفت، با روش کردن چراغ فریادی زد و محکم به دیوار پشت سرش خورد..

روی صورتش پر از جای زخم و کبوی بود و دور چشمش به اندازه کف دست بنفش شده بود..موهاش خون آلود بودن و به هم چسبیده بودن با این حال روی سرش دردی حس نمیکرد و مطمئن بود..خون خودش نیست..
به همینجا ختم نمیشد چون دست هاش و مچ هاش زخم بودن و مشخص بود جای مشت زدن هاش کبود شدن..و حالا که دقت میکرد، لباس پاره پوره اش خون آلود بود و اون میدونست این خون برای هیچکدوم از زخمای خودش نیست..

مغزش تبدیل شد به یه بلبشوی تمام عیار و سعی کرد بفهمه چه اتفاقی افتاده ولی تمام دیروز رو از پشت یه مه غلیظ به یاد می اورد و هرچقدر فکر میکرد خاطراتش به رفتن به سمت کلیسا ختم میشدن و بعدش چیزی به یاد نمی آورد..

تصمیم گرفت دنبال گوشیش بگرده تا شاید بفهمه چخبره ولی نه توی اتاق و نه دستشویی پیداش نکرد و تصمیم گرفت اتاق نشیمن کوچیکش رو بگرده اما با ورود به سالن کوچیک، فریادی کشید و محکم به مبل قدیمیش برخورد کرد و روی زمین افتاد..

باکوگو که روی مبل خوابیده بود از جا پرید و رو به دیوار گارد گرفت و چیزایی راجب کشتن گفت..

پسر بلوند پس از چند ثانیہ متوجہ اوضاع شد و میدوریا رو دید کہ روی زمین افتادہ و از درد بہ خودش ناسزا میگہ. دستاش رو کنار بدنش آویزون کرد و نفسش رو با اعصاب بہ ھم پیچیدہ بیرون داد.

_باکوگو: چتہ اول صبحی عین دخترا جیغ جیغ میکنی؟!

میدوریا با صدای باکوگو بہ خودش اومد و دست از مالش سرش برداشت. خودش رو روی زمین بہ عقب کشید تا بہ دیوار سمت دیگہ‌ی خونہ بچسبہ و باکوگو ھم برای حرکت از جایی کہ ایستادہ بود تلاشی نکرد.

_میدوریا: ت...تو!...تو...
_باکوگو: آرہ من.

پسر بلوند دست بہ کمر شد و جوری بہ میدوریا نگاہ کرد کہ انگار دیوونس. پسر کک‌مکی تمام تلاشش رو بہ کار برد تا بہ خاطر بیارہ چہ وقتی باکوگو رو بہ خونش اوردہ اما چیزی نصیبش نشد.

_میدوریا: تو چطور... یعنی... اینجا چیکار میکنی؟
_باکوگو: ھم؟ بادمجون واکس میزنم. خب پخمہ، معلومہ اینجا چہ غلطی میکنم. خودت خواستی ازت محافظت کنم، در عوضش گفتی ھرچی بخوام بھم میدی. منم میخوام اینجا بمونم. مشکلیہ؟

میدوریا ھمونطور کہ بہ دیوار چسبیدہ بود سعی کرد بلند بشہ و درد بدنش رو فراموش کنہ.

_میدوریا: ولی... چطور اومدی اینجا؟
_باکوگو: خودت اوردی. بہ من ربطی ندارہ یادت نمیاد. حالام گمشو خودت رو بشور. پر کثافت شدی.

میدوریا بار دیگہ بہ خاطر اورد کہ سر و وضعش بہ چہ شکلیہ و خون‌ھایی رو بہ یاد اورد کہ نمیدونست کہ بہ سر و روش ریختہ شدہ.

_میدوریا: این خون...
_باکوگو: گفتم برو خودتو بشور دیگہ! چقدر ور میزنی!

ولی میدوریا از جاش تکون نخورد و فقط با وحشت به باکوگو نگاه کرد و مثل کسی که تازه چشمش به حقایق روشن میشه با خودش فکر کرد وقتی اونقدر پول نداره که خرج شکم خودشو بده، هزینه های یه بادیگارد رو از کجا میخواد بیاره؟!

نمی تونست ریسک کنه و بزاره بدهیش از اینی که هست بیشتر بشه... اگه دستمزد باکوگو ساعتی بود یعنی تا همین الانش حسابی بدبخت شده..

_میدوریا: م..من..من نمیتونم.. بهت حقوق بدم..

باکوگو با تعجب نگاهش کرد..انگار مطمئن شده بود که واقعا دیوونه است!

_باکوگو: پول؟!..من کی گفتم پول میخوام؟!
_میدوریا: مفتی که کار..نمیکنی..میکنی؟!
_باکوگو: اوهوع!..چی مفتیه که کار سختی مثل مراقبت از تو مفتی باشه؟... تو قرارداد اومده من هرچیزی که بخوام میتونم درخواست کنم..درسته پول هم جزو چیزاییه که میتونم درخواست کنم ولی از اونجایی که معلومه آس و پاسی پولی ازت نمیخوام.. اگرم نبودی علاقه ای به پول نداشتم..

اینبار نوبت میدوریا بود که مثل دیوونه ها به پسر بلوند نگاه کنه...حتی یه کلمه از حرفاش رو نفهمیده بود و با دهن نیمه باز بهش زل زد و بعد تازه متوجه لباس هاش شد که تن باکوگو بودن..

_میدوریا: ل..لباسام!

باکوگو نگاهی به سر تا پای خودش کرد و گفت:

_باکوگو: مال خودم یکم خراب شده بود..مشکلی داری؟!؟!؟

پسرک بی‌نوا آب دھنش رو صدا دار قورت داد و ناخودآگاہ سرش رو بہ چپ و راست بہ معنی نہ، تکون داد.

_میدوریا: فقط... م...میشہ... بگی بابت دستمزد... چی باید بھت بدم؟

باکوگو کہ چرخیدہ بود تا بہ آشپزخونہ برہ، از گوشہ‌ی چشم نگاھش کرد و با پوزخند دل بہ ھم زنی گفت:

_باکوگو: فعلا فقط میخوام ھمینجا بمونم. بعدا اگہ چیز دیگہ خواستم میگم.

و بعد راھش رو تا آشپزخونہ کشید و میدوریا رو تنھا گذاشت تا بہ حمام برہ و بہ این فکر کنہ درخواست‌ھاش چی ممکنہ باشہ.
آب ولرمی کہ روی تنش میریخت و خون خشک شدہ رو مثل پوست قدیمی و کھنہ ازش جدا میکرد باعث سوزش گاہ و بیگاھی میشد اما چارہ‌ای نداشت. نمیتونست با اون سر و وضع بہ سر کار برہ. وقتی بعد از دوش آب گرم کہ خستگیش رو بہ تقریب از بین برد، وارد پذیرایی شد، بوی قھوہ بہ مشامش خورد و مثل موش کوچیکی بہ آشپزخونہ سرک کشید. کاملا مطمئن بود کہ قھوہ‌ش تموم شدہ بود اما پسر بلوند درحالی کہ کنار قھوہ‌ساز ایستادہ بود، لیوان نسبتا بزرگی ازش مینوشید.

_میدوریا: ق...قھوہ... از کجا اوردی؟

باکوگو جرعہ‌ی آخرش رو بالا کشید و لیوان رو روی کابینت بہ حال خودش رھا کرد.

_باکوگو: توی یخچال و کابینتت کہ مگس پر نمیزد. رفتم یکم قرض گرفتم.
_میدوریا: قرض؟ از... کی؟
_باکوگو: دفعہ بعد خواستی یکی رو استخدام کنی حداقل یہ لقمہ نون داشتہ باش بتونی شکمش رو سیر کنی.

میدوریا چیزی نگفت چون از شدت گرسنگی دل ضعفه گرفته بود و بوی قهوه گرم و غلیظی که باکوگو با مهارت درست میکرد باعث شده بود سرگیجه بگیره..
دستشو به لبه در یخچال قلاب کرد و وقتی بازش کرد تا کمی از مربای دیروز بخوره، برای چندمین بار توی امروز از شدت تعجب کم مونده بود پس بیفته..
یخچال پر بود از هر ماده غذایی که میدوریا توی چند ماه اخیر حتی به اسم شون هم فکر نکرده بود تا مبادا بیش از چیزی که هست گرسنه بشه..
ورقه های گوشت بره و خوک یه سمت روی هم چیده شده بودن و حتی رنگ قرمز شون دل هرکسی رو میبرد..ردیف سبزیجات و میوه های تازه توی سبد های جداگانه، بسته های بزرگ نوشیدنی، نودل، انواع پنیر ها و ماهی های بزرگی که هنوز نیاز به تمیز شدن داشتن..
بسته های بزرگ برنج نیمه آماده و بستنی های رنگارنگ..

میدوریا مطمئن بود حتی اگه از گرسنگی درحال مرگ نبود و این صحنه رو می دید بازهم دست و پاش رو گم میکرد..

_میدوریا: ا..ای..ن..دیگه چیه؟!

باکوگو که دوتا لیوان قهوه دستش بود و یکیش رو به سمت میدوریا گرفته بود، قلپ بزرگی از قهوه اش رو سر کشید و بدون جدا کردن لب هاش از لیوان گفت:

_باکوگو: بهش میگن غذا..چیزی نشنیدی راجبش؟!

میدوریا با بُھت و سردرگمی نگاھی بہ پسر، نگاھی بہ لیوان قھوہ و نگاھی بہ یخچال و موادغذایی انداخت.

_میدوریا: اینا رو از کجا اوردی؟
_باکوگو: ھمیشہ انقدر ور میزنی؟ بگیر دستم خشک شد.

لیوان میدوریا رو بہ سینہ‌ی پسر چسبوند تا مجبورش کنہ از دستش بگیرہ و بعد درحالی کہ سیب سرخی رو از بغل گوش میدوریا برداشت و گاز درشتی ازش زد، از آشپزخونہ خارج شد. میدوریا اونقدری گرسنہ بود کہ نتونہ چیز دیگہ‌ای بپرسہ، شکمش ھم بہ اندازہ‌ی کافی بہ اعتراض افتادہ بود کہ تسلیمش بشہ و بستہ نودلی رو برای خودش آمادہ کنہ و با گرسنگی و ولع بخورہ. میدونست اگہ وقت داشت شاید نصف یخچال رو یکجا میبلعید اما وقتی نگاھش بہ ساعت افتاد، فھمید کہ وقت حرکتہ. ھیچ دلش نمیخواست دیر بکنہ و چیساکی بہ این بھونہ ازش بخواد بہ دفترش برہ... ھیچ دلش نمیخواست...

_میدوریا: باید برم سر کار.

باکوگو کہ دوبارہ روی مبل دراز کشیدہ بود، از گلو گفت:

_باکوگو: ھم... برودیگہ... چرا بہ من میگی؟

میدوریا ھمونطور کہ دکمہ‌ھای پیراھن چھارخونش رو میبست، با ترس و لرز جلو رفت و گفت:

_میدوریا: و...ولی... مگہ نگفتی ازم محافظت میکنی؟ نمیخوای باھام بیای؟

باکوگو بازوش رو کہ سایہ بون چشم‌ھاش کردہ بود بالا داد و با پوزخند صدا داری برای بار ھزارم بہ پسرک سر تکون داد.

_باکوگو: من گفتم ازت محافظت میکنم پس میکنم. تو بہ چطوریش کار نداشتہ باش و برو.

وقتی میدوریا با تعجب و ترس سر جاش موند، باکوگو بازوش رو بالاتر برد تا پسرک بھتر بتونہ چشم‌ھای سرخش رو ببینہ.

_باکوگو: د گفتم برو دیگہ!!

میدوریا بہ شلوارش چنگ انداخت و با فشردن لب‌ھاش بہ ھم، چند قدم بہ عقب برداشت و وقتی بہ درب رسید، قبل از خروج از خونہ نگاہ نامطمئنی بہ باکوگو انداخت.
کار درستی کردہ بود کہ بہ یہ غریبہ اعتماد کردہ بود؟ کار درستی کردہ بود کہ بہ خونش راھش دادہ بود؟ نمیدونست. داخل مترو، شقیقش رو بہ شیشہ‌ی سرد قطار تکیہ دادہ بود و بہ امثال این سوال‌ھا فکر میکرد کہ یک نفر اسمش رو صدا کرد.

_میدوریا۔کون!!

صدا آشنا بود اما میدوریا افکارش جای دیگہ‌ای درگیر بود و نمیتونست فکر کنہ و بہ خاطر بیارہ این صدای آشنا برای کیہ. وقتی کسی کنارش نشست و تونست چھرش رو ببینہ، چشم‌ھای سبز و درشت کہ اطرافشون کبودی و زخم داشتن گشاد شدن.

_میدوریا: توگاتا۔سان!

توگاتا میریو با لبخند ھمیشگیش بہ پسر مو فرفری نگاہ کرد و باعث دلگرمی اون شد.

_میریو: خیلی وقتہ ھمدیگہ رو ندیدیم. از زمان دبیرستان بہ بعد... اوہ پسر چقدر زمان زود میگذرہ...

لبخند و حس شور و نشاط پسر بلوند باعث شد میدوریا بہ یاد بیارہ لبخند زدن چہ حسی دارہ و ناخودآگاہ بعد از مدت طولانی کہ حتی بہ یاد نمیورد... لبخند بزنہ.

_میریو: خیلی بزرگ شدیا. بازم کہ سر و صورتت زخمیہ!

بلافاصله لبخندش استرسی شد و از خجالت کمی سرخ شد.
توگاتا خندید و دست هاش رو توس سینه اش گره کرد و به مکالمه ادامه داد..

_میریو: همون موقع تو دبیرستان هم کتک میخوردی خجالت کشیدن نداره دیگه..فقط فکر میکردم با بیرون زدن از اونجا عوض بشی..

نگاه خیره میدوریا به کف فلزی مترو که تلق تلوق میکرد طوری ثابت شد که انگار چیز جالبی میبینه و بعد با صدای آرومی گفت:

_میدوریا: نمیدونم سنپای..موندم اونی که باید عوض بشه منم یا بقیه..

میریو لبخندی زد و بازوی کبود میدوریا رو گرفت و محبت آمیز فشرد..

_میریو: دنیا جای بزرگیه میدوریا..نمیتونی همه رو عوض کنی.. بلاخره از یه جایی به بعد تصمیم میگیری مثل بقیه بشی...نمیدونم...بگذریم از این حرفا..چیکار میکنی؟!
_میدوریا: هع؟!..ها؟!...اوه...یه کار معمولی دارم..از همون کارا که همه دارن دیگه..
_میریو: اوهوع! پس پلیس شدن چیشد.!..حسابی میخواستیش ها!

پسر کک‌مکی نفس عمیقی از درد و افسوس کشید و رویاھای دفن شدہ زیر خاطرات و بدبختی‌ھاش رو بیرون کشید تا لبخند تلخی بزنہ.

_میدوریا: ھہ... تقریبا فراموشش کردہ بودم... وقتی اولین سال توی آزمون جسمانی رد شدم... خیلی برای سال دوم جون کندم... ولی مادرم مریض شد... مجبور شدم برای پول، توی کارگاھی کہ ازش خوشم نمیاد مشغول بشم... اما بعدش اون... خیلی زود ترکم کرد... انقدر توی خودم رفتہ بودم کہ... فراموش کردم چی میخوام... فقط بہ زندگی ادامہ دادم...

پسرک بہ اندازہ‌ای غرق خاطرات گذشتش شدہ بود کہ وقتی سرش رو بلند کرد و با چھرہ‌ی غم برداشتہ‌ی توگاتا روبہ‌رو شد کہ انگار ھر لحظہ زیر گریہ میزنہ، بہ خودش اومد و دست‌ھاش رو جلوی صورتش تکون داد.

_میدوریا: ااا ب...ببخشید سنپای... نمیخواستم اول صبحی ناراحتتون کنم...

میریو جوری خم بہ ابرو اوردہ بود کہ انگار خودش مقسر تمام بدبختی‌ھای میدوریاست. بہ زمین خیرہ شد و با صدای نسبتا گرفتہ‌ای کہ پسر مو سبز ھیچوقت ازش ندیدہ بود، گفت:

_میریو: خیلی بھت سخت گذشتہ... از خودم متاسفم کہ الان دارم میشنوم...

میدوریا سعی کرد با تمام توانش لبخند بزنہ تا پسربلوند رو از حال و ھواش بیرون بکشہ.

_میدوریا: اینطور نگین سنپای. این اتفاقا برای ھمہ میفتہ... من الان خوبم... لازم نیست نگرانم باشین...

با اینحال توگاتا در اعماق دلش میدانست کہ "خوب" نبود. سعی کرد با ھر آنچہ در توان دارد مانند خود ھمیشگی‌اش لبخند بزند.

_میریو: گفتی از کارت خوشت نمیاد، نہ؟ رئیس من دنبال یہ کارمند میگردہ. ھمین دیروز یکی رو بخاطر تنبلی و بد دھنیش اخراج کرد. اگہ خواستی... خوشحال میشم بیای. کار خوبیہ و حقوقشم خوبہ.

پسرک کارتی رو از جیب شلوارش بیرون کشید و قبل از اینکہ از صندلیش بلند بشہ، بہ دست میدوریا داد.

_میریو: میبینمت، میدوریا۔کون.
_میدوریا: خ..خداحافظ...

و بعد توگاتا را تماشا کرد کہ حالا لبخندی واقعی بہ لبش داشت و از درب قطار بیرون پرید تا بین جمعیت محو بشہ.
میدوریا بہ کارت نگاھی کرد. یہ اسم و یہ آدرس تنھا چیزی بود کہ روش حک شدہ بود. میدوریا زمزمہ وار خطوط رو نگاھی کرد و خوند:

_میدوریا: کافہ... نایت آی...!

______________________________________________

بلاخره آپ شد
دهنم سرویس شد 😐

Comment