Some Few Days

             『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
            ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                     PART20 :






صبح روز بعد میدوریا با صدای آروم برخورد قطرات بارون به شیشه قدیمی پنجره اتاق از خواب بیدار شد و با گیجی روی تخت نشست و بعد از چند دقیقه فکر کردن وقتی اتفاقات اخیر یادش اومدن، ناخودآگاه صدایی به معنی فهمیدن از بین لب هاش بیرون اومد..
دستی به موهای آشفته اش که بوی خفیف شامپو میدادن کشید و با کسلی از زیر لحاف گرمی که شوتو دیشب به زور روش انداخته بود بیرون اومد.
کمی پارچه پشت پنجره رو کنار زد و با منظره قبرستون مه گرفته ای که به جنگل منتهی میشد و قطرات بارون وحشیانه به روی سنگ های قدیمی برخورد میکردن مواجه شد.
دستی به گردنش کشید و با خستگی پلک زد.
با اینکه خوابیده بود اما طوری احساس خستگی میکرد که انگار به جاش تمام مدت مشغول دویدن بوده.
کمی که اونجا موند درنهایت حوصله اش سر رفت و با اینکه خجالت می کشید اما خودشو قانع کرد بره بیرون و سعی کنه رفتار عجیب دیشبش رو با روی خوش و لبخند توجیه کنه ولی خودش بهتر از هرکسی میدونست این لبخند چقدر فیکه و اگه خودداریش رو کنار میزد، همین لحظه روی زمین می نشست و گریه میکرد.

بھش اکیدا گفتہ بودن حق ندارہ از اتاق بیرون و جایی برہ چون اوضاع عادی نبود و اگہ ناپدید میشد، شاید ھیچوقت نمیتونستن بہ موقع برای کمک بھش خودشون رو برسونن.
پس ھمونجا کنار پنجرہ بہ بارش بارون کہ تنھا اتفاق آرامبخش بود خیرہ شد و خیرہ شد و فکر کرد. بہ حماقتش، بہ بخت بد، بہ ردیف ردیف چیزھای منفی کہ میتونست تا شب راجبشون حرف بزنہ.
وقتی صدای قدم‌ھایی از بیرون در بلند و نزدیک شد، پسرک ترسید و پلک‌ھاش رو بست. با تمام وجود دعا کرد کہ شیطان دست از سرش بردارہ و ھمونطور کہ زیر لب کلماتی رو زمزمہ میکرد، صدای آشنایی اون رو از توھماتش بہ بیرون پرت کرد

_شینسو: میدوریا! میدوریا!!

وقتی میدوریا پلک‌ھاش رو باز کرد و با شینسو مواجہ شد کہ بین چھار چوب در ایستادہ و صداش میکنہ، نفس راحتی کشید.

_شینسو: بیا بریم پایین.

پسرک با فرض اینکہ میریو بلاخرہ از راہ رسیدہ لبخند ناخواستہ‌ای بہ پھنای صورتش زد و قلبش مالامال از شادی شد. میخواست زودتر از شینسو خودش رو بہ طبقہ پایین برسونہ اما وقتی پسر مو بنفش گلوش رو با سرفہ‌ای صاف کرد، فھمید کہ باید ھمراہ اون و قدم بہ قدم پیش برہ. با اینحال وقتی بہ طبقہ پایین رسیدن، ھیچ خبری از میریو نبود.

آیزاوا و شوتو به همراه اوراراکا دور میز چوبی قدیمی ای نشسته بودن و جلو شون غذای کنسرو شده گرمی توی ظرف های فلزی ریخته شده بود.
میدوریا به محض دیدن این وضعیت احساس عذاب وجدان شدیدی پیدا کرد که لبخند مضطربش در جواب لبخند اونا بهش این موضوع رو لو داد و وقتی کنار شوتو روی یه صندلی می نشست، قبل از اینکه فرصت کنه عذرخواهی کنه آیزاوا حین فرو دادن لقمه اش گفت:

_آیزاوا: اون طوری نگاه نکن.. نجات مردم وظیفه ماست.. در ضمن این اولین باری نیست که ما توی همچین شرایطی قرار میگیریم و آخری هم نخواهد بود پس لازم نیست نگران باشی..خب؟..به جاش روی آرامش ذهنیت تمرکز کن چون هرچقدر عصبی تر و ناراحت تر باشی راه اون برای آزار دادنت باز تر میشه.

طی یه موافقت که هرگز گفتگویی براش انجام نشده بود، هیچکس اسم ابلیس یا شیطان رو به زبون نمی آورد تا پسر کک مکی رو وحشت زده تر از چیزی که هست نکنن و میدوریا بابت این موضوع حسابی متشکر بود.
وقتی شوتو با لبخند ظرف غذا رو به جلوش هل داد فهمید مدتها از آخرین باری که تونسته چیزی بخوره میگذره و همین باعث شد بیش از اون وقت رو تلف نکنه و خوردن رو شروع کرد

کمی بعد تلفن شینسو با اعلان پیامک روی میز بہ ویبرہ‌ی کوتاھی افتاد کہ تنھا چند ثانیہ طول کشید. پسر بہ آرومی جرعہ‌ای از چای سبزش نوشید و بعد با حوصلہ‌ای کہ برای اون وضعیت میدوریا کمی کند بود، بہ پیام نگاہ کرد.
دست شینسو با حالت عصبی پشت گردنش کشیدہ شد و لب‌ھاش از خشم درونیش عقب رفت.

_آیزاوا: چی شدہ؟ رسیدن؟

پسر سری بہ نشانہ منفی بہ چپ و راست تکون داد. گوشیش رو بہ دست آیزاوا داد و در ھمون حین با صدای بلندی خبر رو اعلام کرد تا ھمہ بشنون

_شینسو: شکارچیای کلیسا تحت نظرش دارن... نمیتونہ بیاد چون پیدامون میکنن... باید راھی پیدا کنہ بدون جلب توجہ برہ و نفر پنجم رو راضی کنہ و بیارہ...
_اوراراکا: پس یعنی... معلوم نیست تا کی اینجا می‌مونیم؟!

میدوریا جوشیدن اضطراب رو از نزدیکی قلبش احساس کرد و ترس مثل صفرا تا گلوش بالا اومد. تودوروکی با بالا و پایین شدن سینہ‌ی پسرک بہ این مطلب پی برد و با نگاہ اخطار دھندہ‌ای بہ شینسو و بقیہ فھموند ادامہ ندن.
امروز نمیان؟! معلوم نیست کی بیان؟ معلوم نیست تا کی قرارہ اینجا و توی این وضع بمونن؟ معلوم نیست شیطان کی دست بہ کار بشہ؟
تمام این سوالات مثل قطار بی‌انتھایی توی سر میدوریا در رفت و آمد بودن. ترس بہ گلوش چنگ زد و فشارش بہ حدی بالا بود کہ ھوا رو توی سینش حبس کنہ. فضای سنگین طبقہ‌ی پایین حتی نفس کشیدن رو برای میدوریا سخت‌تر میکرد اما وقتی تودوروکی با لبخند دستی بہ شونش گذاشت و گفت:

_تودوروکی: قرار نیست اتفاقی بیفتہ، میدوریا. فقط مراسم چند روز دیر تر انجام میشہ، ھمین. تو در امانی

تودوروکی ھربار کہ میدوریا بہ وحشت می‌افتاد جملہ‌ی آخرش رو تکرار میکرد و میدوریا تقریبا ھربار کہ میترسید میدونست کہ پسر با گفتن این جملہ سعی میکنہ آرومش کنہ، و موثر ھم بود.
خیلی احمقانہ بود اما میدوریا اون روز ھیچ تلاش کوچیکی از سمت شیطان برای بدست گرفتن بدنش دریافت نکرد و از این بابت خوشحال بود.
ھمونطور کہ آیزاوا بھش گفتہ بود سعی میکرد مدام جملہ‌ی دستوری رو مثل ورد زمزمہ و آرامشش رو حفظ کنہ.

لیام تمام مدت جایی نزدیک میدوریا پناہ میگرفت و اکثر اوقات بہ آرومی میخوابید و این از نظر میدوریا عادی نبود.
وقتی روی تخت دراز کشیدہ و بہ سقف خیرہ شدہ بود، گربہ‌ی سیاہ خرخر کنان روی سینش اومد، یک بار بہ دور خودش چرخید و مثل کلاف کاموایی گلولہ شد. میدوریا لبخندی زد و بین گوش‌ھای لیام رو با ملایمت بہ نوازش گرفت.

_تودوروکی: میدوریا...

تا وقتی پسر، اسمش رو صدا نکردہ بود میدوریا متوجہ حضورش نشد. اول کمی لرزید و تودوروکی با ھمین لرزش متوجہ شد پسرک از حضور ناگھانیش ترسیدہ.

_تودوروکی: ببخشید نمیخواستم بترسونمت... فقط اومدم ببینم چیزی نیاز داری یا نہ

میدوریا لبخند ملایمی زد و با صدای آرومی کہ خواب لیام رو بہ ھم نزنہ گفت:

_میدوریا: ممنونم تودوروکی۔کون... چیزی نمیخوام

تودوروکی متقابلا لبخند زد. ھر یک ساعت یک بار، اون اینجا بود تا از حال میدوریا با خبر بشہ و حتی وقتی پسرک خواب بود بی‌صدا برای سرکشی می‌اومد.
با رفتن تودوروکی، مدت طولانی بہ سقف خیرہ شد و بعد قبل از اینکہ بفھمہ، تاریکی توی ذھنش جوشید و غرقش کرد.

سمت دیگه عمارت بزرگ کلیسا، اوراراکا روی نیمکت چوبی قدیمی و کوچیکی نشسته بود و کتاب های قدیمی و نم کشیده ای که بین یکی از قفسه های زیرزمین پیدا کرده بود، با نظمی که فقط خودش متوجهش میشد جلوش چیده شده بودن و با احتیاط برگ هاشون رو ورق میزد و هر از گاهی وقتی نکته جالبی میدید با خوشحالی اونو توی یه برگه یاداشت میکرد و بعد به کارش ادامه میداد.
این طبقه بلکل برق نداشت و اوراراکا مجبور شده بود برای دیدن جلوش و کتاب ها از چراق قوه گوشیش استفاده کنه و اونقدر سرگرم شده بود که متوجه نبود چقدر زمان زیادی رو اون پایین گذرونده و وقتی به خودش اومد که احساس کرد از گوشه اتاق صدای نفس کشیدن می شنوه.
سرش رو از روی کتاب بلند کرد و با کنجکاوی به سمتی که فکر میکرد صدا از اونجاست و یا شاید متعلق به یکی از مرد هایی باشع که همراه شون به اینجا اومده اما وقتی نور فلاش گوشیش رو به اون سمت تابوند چیزی جز فضای خالی رو ندید و دوباره سرش رو روی کتاب ها خم کرد.
صدای برخورد مکرر قطرات بارون به شیشه آرامش خاصی بهش میداد که دوسش داشت و اگه صدای ویز ویز پشه گوشه اتاق رو نادیده میگرفت احتمالا آروم ترین ساعاتش توی چند روز اخیر رو سپری کرده بود.
مدتی گذشت و چندین صفحه جالب دیگه از مطالب باستانی رو به نوشته هاش اضافه کرد و تقریبا اون صدا رو یادش رفته بود تا اینکه دوباره صدای نفس های مکرری رو شنید که این بار از پشت سر بهش نزدیک تر بودن

ناخواستہ ترسی رو احساس کرد کہ قبلا توی جونش نبود. چیزی کنار گوشش خندید و اوراراکا با ترس، بازوی راستش رو بہ ھوا تکون داد اما چیزی رو لمس نکرد. شدت حرکات دستش بہ قدری زیاد بود کہ بہ سمت پشت چرخید.
نور گوشی رو ھمراہ چرخشی توی فضای پشت سرش پخش کرد اما ھیچ چیز یا ھیچ کسی اونجا نبود، پس فکر کرد این فقط توھمیہ کہ حاصل موقعیت فعلیہ.
صدای خش‌خش و ضربات نامرئی کہ ناگھان توی فضا منعکس شد تہ قلبش رو خالی کرد و وقتی موش سیاہ بزرگی با صدایی آزاردھندہ ناگھان از بین وسایل قدیمی بیرون پرید و با آخرین سرعت ممکن از دختر بہ سوراخی توی دیوار فرار کرد، اوراراکا ناخواستہ جابہ‌جا شد و میخواست فرار کنہ.
دست آزادش جایی نزدیک یقش مشت شدہ بود و چشم‌ھای لرزونش بہ اطراف میچرخیدن. سرانجام وقتی بہ این نتیجہ رسید کہ چیزی برای ترسیدن وجود ندارہ، چرخید تا سر کارش برگردہ اما حین چرخش، نور گوشی بہ شکل وحشتناکی باعث شد صورت کسی کہ کنارش ایستادہ بود مثل یہ نقاشی ترسناک از یہ خون‌آشام بہ چشم بیاد.
جیغی زد و با قدمی کہ بہ سمت عقب برداشت، پاش روی کاغذ قدیمی‌ای لیزید و بہ پشت روی زمین افتاد. گوشیش از دستش بیرون پرید و چند حلقہ دور خودش چرخید و چیزی حدود یک متر ازش فاصلہ گرفت. اما ھمون نور اندک کافی بود تا صورت میدوریا رو برای بار دوم تشخیص بدہ.
ھمونطور کہ روی زمین افتادہ بود نفسی از آسودگی کشید و از اینکہ تا بہ این حد خجالت‌آور دیدہ شدہ بود، لبش رو بہ نیش گرفت.

_اوراراکا: م..میدوریا۔سان... متاسفم... نفھمیدم کی اومدین...

نمیشد صورت میدوریا رو درست تشخیص داد..انگار نه خودش بلکه فقط یه شبح ازش اونجا بود..صورتش توی تاریکی غرق شده بود و بدنش حتی ذره ای از سر جاش تکون نمیخورد..مثل تندیس ترسناکی که ناگهان از دل زمین بیرون اومده باشه!

اوراراکا از جایی که افتاده بود نیم خیز شد و چشم هاش رو به امید اینکه میدوریا دستی به سمتش دراز کنه روش چرخوند اما میدوریا تکونی به خودش نداد..
دختر متعجب از این بی ادبی ساعد خراشیده شده اش رو تکیه گاه بدنش کرد و خودش روی پاهای لرزونش ایستاد و وقتی خم شد تا گوشیش رو برداره، حرکتی کنار دستش رو احساس کرد اما توجهی نکرد و وقتی چرخید تا از میدوریا بپرسه اون وقت شب این‌جا چیکار میکنه، با جای خالیش مواجه شد.
طوری که انگار هرگز اونجا نبوده

آب دهنش کہ مثل قلوہ سنگ راہ گلوش رو مسدود کردہ بود با فشاری بلعیدہ شد و بعد دخترک بہ گوشیش چنگ برد و نورش رو درست مثل فانوس دریایی بہ اطراف تابوند.

_اوراراکا: می...میدوریا...سان؟!

صدای افتادن و ترق تروق شیء فلزی سمت راستش بلند شد. قوطی خالی از کنار جعبہ‌ای کہ کنسرو ھای تاریخ گذشتہ‌ی داخلش ھنوز دست نخوردہ بودن جدا شد، از روی میز غلتید و غلتید و بہ زمین افتاد.
اوراراکا با سرعتی کہ نمیدونست از کجا پیدا کردہ بود بہ سمت در دوید اما در قبل از رسیدنش بہ چھارچوب کوبیدہ و قفل شد.
دستگیرہ رو بہ دست گرفت و بارھا و بارھا سعی کرد درب رو کنار بزنہ اونم درحالی کہ صدای قدم‌ھای نامرئی، خش‌خش و حرکت اشیاء پشت سرش تمومی نداشتن.
وقتی احساس کرد کسی پشت سرش ایستادہ، دست از تلاش بیھودہ برای باز کردن در برداشت و طی چرخشی بہ الوار تکیہ داد. وقتی نور گوشی فضای پشت سرش رو روشن کرد ھیچکس اونجا نبود. روی میز، جعبہ کج شد و قوطی‌ھای کنسرو غل خوردن یکی یکی روی زمین افتادن و بعد با صدای کہ گوش دختر رو آزار میداد، بعد از چرخشی آروم گرفتن. دختر فریاد زد:

_اوراراکا: تمومش کن!!!

سکوت حکمفرما شد. اوراراکا کہ اشک بہ تقریب توی چشم‌ھاش جوشیدہ بود، نفس‌ھای سوز داری کشید و بہ سکوت و تاریکی خیرہ موند. اما وقتی فکر میکرد ھمہ چیز تموم شدہ، نفس گرمی بہ گوشش کوبید و حین خندہ، دستی بہ گلوی ظریفش چنگ انداخت.

نفسش بہ کسری از ثانیہ توی سینش حبس شد اما نہ بخاطر فشار، بلکہ بخاطر ترس.
پوزخندی توی تاریکی گوشہ‌ی چشمش باعث درخشش ردیف دندان‌ھای سفیدی شد. سردی چیزی رو روی گونش احساس کرد؛ فلزی و تیز.
یک قدم بہ صدا در اومد و ھیبت میدوریا مثل درختی جلوی روی دخترک سبز شد و وقتی اوراراکا میخواست اسمش رو صدا کنہ، حلقہ‌ی انگشت‌ھای میدوریا دور گلوش سفت شد و راہ خروج کلمات رو مسدود کرد.
قیچی آھنین روی گونہ‌ی اوراراکا بہ آرومی یک بار باز و بستہ شد و طی حرکتی ماھرانہ بہ لای موھای دختر خزید و وقتی دوبارہ باز و بستہ شد، طرہ‌ی از موی قھوہ‌ای مثل برگ خزون روی زمین افتادن.
صدای خندہ‌ھای تو گلوی میدوریا گر معنی کہ داشت، اصلا چیز جالبی نبود. اوراراکا سعی کرد بینشون فاصلہ بندازہ اما ممکن نبود، پس تنھا کاری کہ ازش برمی‌اومد رو انجام داد. ھمون حین کہ قیچی با ھر بار بہ ھم خوردن آروارش، موھای اوراراکا رو میبرید، دخترک از بازوی میدوریا کہ بہ گلوش چنگ انداختہ بود چسبید و برای نفس کشیدن بہ تقلا افتاد.
سعی کرد فریاد بکشہ اما بجز نالہ‌ھایی کہ بین راہ خفہ و تبدیل بہ سرفہ‌ھای محوی شدن چیزی شنیدہ نشد.
اشک ناشی از کمبود اکسیژن مثل پردہ‌ی تاری جلوی چشم‌ھاش علم شدہ و کورش کردہ بود. ناخن‌ھاش بہ پوست میدوریا کشیدہ میشدن اما پسر کہ ھالہ‌ای سیاہ مثل پتو روش افتادہ بود ھیچ دردی احساس نمیکرد و با ھر تلاش دختر، نیشخندش پھن و پھن تر میشد... اون لذت میبرد.

مردمک قهوه ای روشن چشم هاش گشاد شدن و سعی کرد فکر کنه تا راهی برای نجات دادن خودش پیدا کنه ولی اونقدر وحشت زده بود که فکرش مثل یه ابزار بیخود، از کار افتاده شده بود..

دست های بیرحم میدوریا که با تمام قدرت گلوی دختر رو میفشردن بیش از اونچه که باید سرد به نظر می رسیدن و اوراراکا واضحا بوی تعفن گوشت گندیده رو ازش احساس میکرد..
موهاش دسته دسته مثل بوته ای که حرس می‌شد روی زمین ریخته میشدن و اشک های گرم و داغش که روی دست محکم و سرد میدوریا می لغزیدن، ذره ای باعث تردید یا عقب کشیدنش نمی شدن و دختر با اینکه چشم ها و صورت پسر مو سبز رو نمی دید اما لذتی که حرکاتش بهش القا میکردن رو حس میکرد...

فرو رفتن انگشت‌ھای پسر توی گردنش مثل فرو رفتن میلہ‌ی داغ بود؛ میسوزوند و پیش میرفت. با تمام توانی کہ براش موندہ بود و با صدایی کہ کلمات بریدہ بریدہ‌ای ادا میکرد، گفت:

_اوراراکا: خوا..ھ..ش... می..ک..نم... ک..م..ک

اما میدوریا با پوزخندی کہ بیشتر از قبل کش اومد، قیچی رو روی زمین انداخت و دست دومش ھم برای کمک بہ دست دیگش برای بریدن راہ نفس دختر بہ گلوش چنگ انداخت. یک آن چشم‌ھای اوراراکا از فشاری کہ بہ یک بارہ زیاد شد از حداقہ بیرون زد. بالا رفتن بدنش رو بہ وضوح احساس کرد و با چنگ زدن بازوھای میدوریا شروع بہ دست و پا زدن و تقلا کرد. اما پسر مو سبز بہ شکل باورنکردنی انگار قدرت فراطبیعی داشت.
وقتی چشم‌ھای اوراراکا پشت پلک‌ھاش می‌چرخیدن و نفس‌ھاش بہ شمارہ افتاد، بدنش دست از تلاش برداشت و دست‌ھاش کنار بدنش مثل شاخہ‌ھای شکستہ و بہ درد نخور آویزون شدن.

چپتر بعدی +30 ووت

______________________________________________

عار یو فیلینگ الرایت؟؟ 😂😂

Comment