Sickness Begins To Spread

                 『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
              ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰  
                                         PART8 :






حتی نفهمید چطور خودش رو به خونه رسوند و توی تمام مسیر اصلا به فکرش نرسید که با تاکسی بره..فقط بدون اینکه حواسش باشه با تمام وجود به کلید کافه چنگ میزد و نگاه مردم به دهن و چونه اش که خون تودوروکی روش خشک شده بود رو نمی دید..

وقتی به خونه رسید، از نیمه شب گذشته بود و حوالی ساعت یک شب بود با این حال باکوگو که همیشه قبل از ده میخوابید بیدار بود و روی مبل نشسته و به یه مجله قدیمی نگاه میکرد..
میدوریا اونقدر فکرش مشغول بود که فراموش کرد حرفی بزنه یا به سوال باکوگو که چرا صورتش خونیه جواب بده..فقط به اتاقش رفت و بدون عوض کردن لباسش روس تخت دراز کشید و یه بار دیگه مثل تمام این مدت با خودش تکرار کرد :

_حرفاش چرت بود..نباید باعث بشه فکرم درگیر بشه..کی دیگه همچین حرفایی میزنه!..اره...حتما عقل درست حسابی نداره...

چشم هاشو روی هم فشرد و سعی کرد سردرد وحشتناکی که در پیش داشت رو پس بزنه که یه دفعه چیز گرمی رو حس کرد و وقتی سرش رو کمی بالا اورد لیام رو دید که روی تخت پریده بود و سعی میکرد با حفظ قیافه بد اخلاقش خودشو بین دست های میدوریا جا بده..

پسر مو سبز یه دفعه احساس کرد تمام درگیری فکریش محو شد و پر زد و رفت چون دست هاشو باز کرد و گربه سیاه، لنگ زنان تا بین بازو هاش رفت و روی شکم میدوریا دراز کشید..

میدوریا لبخندی زد و شروع کرد به نوازش کردن زیر گردن و پشت گوش های لیام تا بهش احساس آرامش بده... خوشحال بود که بلاخره تونسته اعتمادش رو جلب کنه...
شاید لازم نبود اونقدر ها هم بابت حرف یه دیوونه که توی خیابون بهش حمله کرده نگران بشه..

اونقدر به نوازش گربه ادامه داد تا اینکه هردو خواب شون برد و خونه بار دیگه توی سکوت فرو رفت

فردای اون روز و روزھای بعد، میدوریا کلامی با باکوگو یا ھیچکس دیگہ دربارہ‌ی تودوروکی صحبت نکرد و ھربار کہ اون مرد مرموز بہ کافہ میومد از جلوی چشم‌ھاش دور می‌موند و این چیزی بود کہ میریو ھم بھش پی بردہ بود و بدون پرسیدن سوالی سعی میکرد کاری رو بکنہ کہ برای میدوریا مناسبہ و اون رو دور از تودوروکی نگہ میداشت. حتی بعد از تموم شدن شیفت و بستن مغازہ ھم ھر دو با ھم برمیگشتن تا سوار قطار بشن. ھربار کہ میریو از سر کنجکاوی از میدوریا راجب مشکل پیش اومدہ میپرسید، پسرک با شوخی از زیرش طفرہ میرفت و میریو میفھمید کہ نباید بیشتر از این فضولی کنہ اما با اینحال میخواست بہ پسرک کک‌مکی کمک کنہ.
میدوریا فقط میخواست بہ آرامشی کہ بہ دست اوردہ بود فکر کنہ اما گاھی ناخواستہ حرف‌ھای تودوروکی مثل کارناوال توی سرش جولان میدادن و باعث آزارش میشدن.
بہ خصوص اون روز صبح با اتفاقی کہ افتاد، حتی بیشتر از حد معمول بہ این موضوع فکر کرد...
وقتی داخل وان آب گرم نشستہ بود تا قبل از رفتن بہ کافہ و روبہ‌رو شدنش با تودوروکی بہ خودش و افکارش آرامش بدہ، صدای درب کہ مدام و پشت سر ھم کوبیدہ میشد افکارش رو پریشون کرد. از داخل حمام خطاب بہ باکوگو گفت:

_میدوریا: کاچان میشہ در رو باز کنی؟

و پسر بلوند کہ باید توی پذیرایی میبود مخالفتش رو اعلام کرد. اون ھربار کہ میدوریا ازش درخواست میکرد درب رو باز کنہ مخالفت میکرد... چرا؟! این چیزی بود کہ فکر میدوریا رو درگیر خودش کردہ بود.

_کامیناری: اوی میدوریا!!! حواست کجاست؟!! ببین قھوہ سر رفت!!

با صدای کامیناری کہ دستپاچہ بہ سمتش اومد و دکمہ‌ی قھوہ‌ساز رو خاموش کرد، بہ خودش اومد و دید کہ قھوہ از لیوان بہ روی سینی و میز و زمین سرازیر شدہ. ھول شد و وقتی میخواست کمک بکنہ دستش بہ لیوان سفید کہ تا لبالب پر از قھوہ بود خورد و با برگشتن محوتیات داغ داخل لیوان روی دستش، فریادی از درد کشید. فریادی کہ توجہ ھمہ‌ی پیشخدمت‌ھا رو جلب کرد.
پوست دستش کہ با قھوہ‌ی داغ سوختہ شدہ بود خیلی زود قرمز شد و وقتی میریو برای پانسمان، اون رو بہ اتاق خلوت استراحت برد، اشک‌ھاش کمی جاری شدہ بودن. پسربلوند بعد از پماد سوختگی کہ روی دست میدوریا مالید، ھم زمان با باند پیچی کردن دست سرخ و متورم پسرک بہ چھرہ‌ی کک‌مکیش کہ پر از عذاب وجدان بود نگاہ کرد و با لبخند گفت:

_میریو: عیبی ندارہ میدوریا۔کون. از این اتفاقا زیاد میفتہ. من خودم یہ بار قھوہ‌ساز رو انداختم. کل ھیکلم سوخت.

خندہ‌ھای پسر بلوند کہ خیلی زود بہ قھقھہ تبدیل شد باعث شد میدوریا لبخند محوی بزنہ.

_میدوریا: ببخشید سنپای... نمیدونم حواسم کجاست...

وقتی دست میریو محکم بہ کتفش خورد، احساس کرد قلب و مغزش ھمزمان از دھنش بیرون میپرن و ناخواستہ از شدت ضربہ روی صندلی جلو رفت.

_میریو: حواست پیش دختری کسیہ؟ ھم؟ بگو شیطون. عاشق شدی؟

گونہ‌ھای میدوریا از شرم سرخ شد، شرمی کہ خودش دلیلش رو نمیدونست اما خون زیر پوستش دویدن گرفت و صورتش رو داغ کرد

_میدوریا: ن ن نہ!!! نہ بخدا! این حرفا چیہ... من بہ عمرم ھیچ دختری بہ چشمم نیومدہ... فقط یہ مدتہ یہ مشکل کوچیک برام پیش اومدہ...

لبخند میریو محو شد و با نگرانی بہ پسرک نگاہ کرد کہ بہ دست سوختش خیرہ بود

_میریو: چی شدہ؟ میتونی بہ من بگی میدوریا۔کون... شاید قبلا نبودم کہ کمکت کنم، ولی حالا ھستم... دوستیم مگہ نہ؟

میدوریا از صداقت خالصانہ و نگرانی پسربلوند لبخند زد و پلک‌ھاش رو بہ نشانہ‌ی مثب، یک بار بست و باز کرد

_میدوریا: مھم نیست سنپای... چیزی نیست کہ بخوام کسی رو نگرانش کنم... ممنون کہ نگرانم شدین
_میریو: ولی باید بھم بگ...

با باز شدن درب و ورود نایت آی، حرفش ناقص موند و ناخواستہ انگار چیزی بہ خاطر اوردہ باشہ با شرمندگی از سر جاش بالا پرید

_میریو: ب...ببخشید، سِر... میخواستم الان برم...

نایت آی از پشت عینک روشن شدہ زیر نورش، پسرک رو بررسی کرد و با صدای خنثی گفت:

_نایت: پس برو تا بیشتر از این آبروم رو نبردی.

پسربلوند نگاہ نامطمئنی بہ میدوریا کرد و در پاسخ، لبخند اطمینان بخشی دریافت کرد کہ اون رو بہ جلو روند و از اتاق خارجش کرد. اون رفت و میدوریا رو با مرد سرد و جدی، سرنایت آی تنھا گذاشت تا مدت طولانی‌ای سکوت سھمگین بینشون حکمفرما باشہ

_نایت: برو

با شکستہ شدن طلسم سکوت توسط مرد، میدوریا وحشت کرد. این یعنی اخراج شدہ بود؟

_میدوریا: و... ولی قربان... قسم میخورم دیگہ ھمچین اشتباھی تکرار نکنم... خواھش میکنم من رو...

نایت آی کہ متوجہ وحشت پسرک شدہ بود، با حفظ صدای آرومش گفت:

_نایت: برو خونہ. با اون دست، لااقل امروز نمیتونی کار کنی.

میدوریا که خیالش راحت شده بود که اخراج نشده ناخواسته نفس حبس شده اش رو بیرون داد و دستش رو روی گردنش کشید و با شرمندگی گفت:

_میدوریا: متاسفم..هزینه اون قهوه رو از حقوقم کم کنید..بر..برای بقیه روز هم میتونم زمینو طی بکشم یا..یا اینکه انباری رو مرتب کنم..شایدم بتونم توی آسیاب کردن قهوه ها به آشیدو-سان کمک کنم.. یا اینکه..

سر نایت نگاه جدی ای تحویل میدوریا داد و بعد از عقب دادن عینکش گفت:

_نایت: ما اینجا به خاطر یه اشتباه کارمند مون رو اخراج نمی‌کنیم میدوریا..اینو به خاطر بسپار..اگه تونستی از مصاحبه رد بشی یعنی صلاحیتش رو داشتی و من به انتخاب هام شک ندارم..و درباره اون قهوه..دفعه بعد حواستو جمع تر کن چون شاید بدتر از این صدمه ببینی فهمدیی؟ دیگه نمیخوام همچین اشتباهی ازت ببینم و این جا هم قتل گاه نیست که با یه دست سوخته مجبورت کنم بقیه کارا رو بکنی..امروزو برو خونه و فردا با برگه پزشک برگرد که بهت اجازه داده از دستت استفاده کنی..اگه نداد نمیخوام تا خوب شدن اون اینجا ببینمت‌‌ فهمیدی؟!...الانم قبل از اینکه عصبانی بشم برو..

نایت جمله آخر رو با تحکم اضافه کرد چون میدوریا میخواست مخالفت کنه اما همچین اجازه ای رو بهش نداد به همین خاطر نیم ساعت بعد که توی مترو نشسته بود تا قبل از ناهار برگرده به خونه، ناخودآگاه لبخند میزد و باند پیچی سنگین دستشو میفشرد که یه نفر بی هوا کنارش نشست

چند ثانیہ‌ی اول براش مھم نبود اما خیلی زود بوی آشنا و نگاہ سنگین شخص رو بہ وضوح احساس کرد. تنش مثل جسمی کہ تازہ از گل و خاک سرد ساختہ شدہ باشہ خشک شد و گلوش مثل تونلی کہ رفتہ رفتہ باریک و تنگ میشد، راہ نفس کشیدن رو دشوار میکرد...
گردنش با صدای غژغژ ربات گونہ‌ای چرخید و بالا اومد تا با صورت سرد تودوروکی مواجہ بشہ کہ بھش زل زدہ بود. دست مرد ھنوز توی پانسمان‌ھاش میغلتید و میدوریا با نیم نگاھی بھش، لرزید. لب‌ھاش چندبار بی ھدف باز و بستہ شدن و تودوروکی جوری با دقت بھشون نگاہ میکرد کہ انگار میتونست کلمات پنھان توی ذھن پسرک رو از اون طریق بیرون بکشہ

_میدوریا: چ..چی.. از جونم میخوای... راحتم بذار...

تودوروکی حین پلک زدن، نگاھش رو از روی بانداژ میدوریا بہ چشم‌ھای پسرک داد و با لحن سردش گفت:

_تودوروکی: تو باید با من بیای میدوریا ایزوکو.

میدوریا غرید:

_میدوریا: من ھیچوقت با ت...

اما تودوروکی قبل از بلند شدن صدای پسرک، پارچہ‌ای کہ از قبل آمادہ کردہ بود رو توی دھن پسرک چپوند و با فشردن دستش روی اون، مطمئن شد ساکت نگھش دارہ تا فقط خودش بتونہ حرف بزنہ

_تودوروکی: تو بوی گند میدی... روحت فاسد شدہ... و روح فاسدت دارہ بدنت رو ھم می‌گندونہ... اگہ میخوای نجات پیدا کنی باید بذاری کمکت کنم...

میدوریا دست سالمش رو روی مچ مزدف گذاشت و با ناباروری سعی کرد خودشو آزاد کنه ولی تودوروکی جدی تر از اونی بود که میتونست تصور شو بکنه و هیچ جوره قصد نداشت پا پس بکشه...

دستش رو اونقدری فشار داد که سر میدوریا به شیشه پشت سرش چسبید..
ساعت خلوتی بود چون همه مشغول کار بودن و کمتر کسی توی مترو بود به همین خاطر میدوریا نمیتونست ترفند دفعه قبل رو پیاده کنه..

تودوروکی بدون مهلت دادن فقط حرف میزد ‌ سعی میکرد قانعش کنه..اونم درباره همچین موضوع عجیبی!

_تودوروکی: اگه دیر بجنبی ممکنه هیچ راهی واسه برگشتت نباشه..تو هنوز جوونی..انقدر دلت میخواد تبدیل به چیزی بشی که حتی سایه ها ازش فراری ان؟!...تا قبل از اینکه خیلی دیر بشه و این بیماری تمام وجودت رو آلوده کنه بزار ازت پاکش کنم!

میدوریا چیزی نمیفھمید... نمیخواست بفھمہ؟ یا... نمیتونست!
ترس و وحشت بہ اندازہ‌ای روی ھوشیاریش سایہ انداختہ بود و وقتی فھمید نمیتونہ نفس بکشہ کہ چشم‌ھاش با لایہ‌ی محو و ناپدیدی پوشیدہ شدن و دست بی جونش بعد از چند بار چنگ انداختن بہ بازوی مرد و تلاش بیھودہ برای فھموندن نفس کشیدن دشوارش بہ تودوروکی، کنار بدنش سقوط کرد.
مرد با عقب رفتن و چرخیدن مردمک سبز میدوریا پشت پلک‌ھاش متوجہ شد اونقدر خشم و اضطرابش رو بیرون ریختہ کہ چیزی تا خفہ کردنش فاصلہ‌ای ندارہ. با دستپاچگی دستش رو بہ ھمراہ پارچہ بیرون کشید و ھمون لحظہ بود کہ میدوریا با بلعیدن مقدار زیادی ھوای تازہ خم شد و حین چنگ زدن بہ گلوش بہ سرفہ افتاد.

_تودوروکی: حالت خوبہ؟!

میدوریا دندون‌ھاش رو بہ ھم فشرد و دست مرد رو کہ روی شونش نشستہ بود با قدرت عقب زد و غرید:

_میدوریا: قبل از اینکہ با پلیس تماس بگیرم دست از سرم بردار! راحتم بذار!!

تودوروکی با چشم‌ھای متعجب بہ پسری نگاہ کرد کہ از جاش بلند شدہ بود و نفس‌نفس زنان از بالا نگاھش میکرد

_تودوروکی: من فقط میخوام کمک بکنم و...

حرفش توسط میدوریا کہ مصرانہ فریاد میکشید قطع شد

_میدوریا: اوہ، واقعا؟! ھمین الان داشتی خفم میکردی! بکش کنار...

تنہ زنان از جلوی تودوروکی کہ ھنوز از کار خودش و حرف میدوریا متعجب بود گذشت تا جای دیگہ‌ای کنار کسی بشینہ تا تودوروکی نتونہ تنھا گیرش بیارہ... لااقل تا وقتی بہ ایستگاہ برسہ مجبور بود تحملش کنہ

وقتی قطار توی ایستگاهی ایستاد که مقصد میدوریا بود، سعی کرد بدون دیده شدن از دست مرد فرار کنه ولی تودوروکی سریعتر بود و وقتی میدوریا فکر کرده بود از شرش خلاص شده، جلوی درب ورودی ایستگاه با گرفتن شونه اش دوباره مانعش شد و سعی کرد بدون جلب توجه حرف بزنه..

_میدوریا: از جونم چی میخواییی ولم کن دیگه!!
_تودوروکی: حالیت نیست نه؟! اون یه سرما خوردگی ساده نیست که همینطور ازش بگذری...دارم بهت میگم یه شیطان درونته..میفهمی یعنی چی؟! یعنی داری خودتو میکشی...یعنی بهش اجازه میدی ازت تغذیه کنه..چرا نمیخوای بفهمی؟!

میدوریا شونه اش رو عقب کشید و از دوتا پله کوچیک ایستگاه بالا رفت و تودوروکی دوباره خودشو مقابلش قرار داد و گفت:

_تودوروکی: اگه وقتی دیره اقدام کنی همه چیتو از دست میدی..اون ممکنه مجبورت کنه دست به کارایی بزنی که خودت واقعیت به فکرش هم نمیرسع..اگه وقتی دستت به خون الوده شده به فکرت بیفته که تطهیر بشی دیره میدوریا ایزوکو...حماقت نکن و به حرفم گوش بده!
میخوای کارت بہ آتش جھنم ختم بشہ؟!

پسرک احساس میکرد صبرش مثل شیر روی آتش لبریز شدہ پس این بار با چھرہ‌ی جدی و خشمگینش یک راست بہ چشم‌ھای دو رنگ مرد زل زد.

_میدوریا: ببینم... تو فکر کردی از کجا اومدم؟ بھشت؟! نہ... من از جایی بدتر از جھنم اومدم... بلاھایی کہ از عذاب این جھنمی کہ میگی خیلی خیلی بدترہ سرم اومدہ جناب تودوروکی! حالا از سر راھم بکش کنار و یکی دیگہ رو برای آزار پیدا کن... من دیگہ بستمہ

جملہ‌ی آخرش رو درحالی گفت کہ با کوبیدن شونش بہ بازوی مرد اون رو کنار زد و ازش عبور کرد. خشم مثل گدازہ روی تنش میریخت... از اینکہ یہ نفر با مزخرفاتش سعی داشت آرامشش رو بہ ھم بزنہ متنفر بود... بیش از اندازہ کہ فکرش رو بکنہ...
درب خونہ رو باز کرد و با دیدن باکوگو کہ روی کاناپہ خوابیدہ بود لبخندی زد و با صدای آرومی گفت:

_میدوریا: برگشتم خونہ

کفش‌ھای سفیدش رو کنار پادری جفت کرد و ویلیام رو دید کہ سرش رو از درب نیمہ باز اتاق بیرون اوردہ بود و انگار کہ برای شکاش کمین کردہ باشہ بہ میدوریا زل زدہ بود. با اینحال خیلی زود حواسش از گربہ ی سیاہ بہ جاسپر پرت شد کہ داخل قفس روی چوبش نشستہ بود اما با خود ھمیشگیش فرق میکرد... بی‌حال شدہ بود و مثل گلولہ‌ی پری پف کردہ بود و سرش کمی آویزون بود.

_میدوریا: ھی ھی جاسپر... چی شدہ پسر...

طوطی سفید با بی‌حالی برای یک لحظہ پلک‌ھاش رو باز کرد و اجازہ داد میدوریا چشم‌ھای سیاھش رو ببینہ و بعد دوبارہ اون‌ھا رو بست. نفس‌ھای آرومی میکشید و کسل بود... میدوریا با نگرانی دقایق طولی بھش زل زد و تصمیم گرفت خیلی زود و قبل از اینکہ بیماری بیشتر بہ جون پرندہ بیفتہ بہ دامپزشک ببردش

_باکوگو: ا..ھا؟ ساعت چندہ؟

باکوگو گیج و منگ بہ ساعت نگاہ کرد و وقتی با چندبار پلک زدن مطمئن شد ھنوز ظھرہ، بہ میدوریا خیرہ شد

_باکوگو: اینجا چہ غلطی میکنی؟

میدوریا که توی سالن به دنبال قفس جاسپر چشم می چرخوند با حواس پرتی گفت:

_میدوریا: هع؟...بهم مرخصی دادن..تو قفس جاسپرو ندیدی کاچان؟!

باکوگو از روی مبل نیم خیز شد و حین نگاه کردن به دست میدوریا گفت:

_باکوگو: توی کابینت نزدیک سینکه..چه کوفتی سره دستت اومده؟!

میدوریا به دو تا آشپزخونه رفت و حین بیرون کشیدن قفس گفت:

_میدوریا: سوخته.. کاچان میخوام جاسپرو ببرم دامپزشک..همراهم میای؟!
_باکوگو: نه.

میدوریا که از صراحت حرف باکوگو جا خورده بود قفس رو روی میز گذاشت و وقتی رفت تا جاسپر رو از روی میله اش برداره با تعجب رو به باکوگو که دوباره روی تخت سفریش دراز کشیده و سعی داشت بخوابه گفت:

_میدوریا: آخه چرا؟! به کمکت نیاز دارم!

پسربلوند ھمونطور کہ بہ پھلو میچرخید پاسخ داد:

_باکوگو: گفتم نہ. یہ طوطی رو بیرون بردن کہ کمک نمیخواد.
_میدوریا: ولی...
_باکوگو: روشم پارچہ بنداز باد نزنہ بھش

میدوریا بہ مدت چند دقیقہ بہ باکوگو خیرہ شد. اون ھیچوقت از خونہ بیرون نمیرفت و میدوریا تا امروز باھاش مشکلی نداشت... بلہ، تا امروز...
ذھنش ناخودآگاہ تحت تاثیر حرف‌ھای تودوروکی قرار گرفتہ بود و بدون اونکہ بدونہ، چیزھایی گفت کہ نمیخواست

_میدوریا: مشکل چیہ کاچان؟ چرا ھیچوقت از خونہ بیرون نمیری؟ چرا ھر وقت یہ نفر در میزنہ بازش نمیکنی؟

پسربلون کہ صراحتا جا خوردہ بود سعی کرد مثل ھمیشہ خونسرد بہ نظر برسہ

_باکوگو: از مردم بدم میاد... ھمیشہ فقط بلدن... آزارم بدن... تو کہ خودت خوب میدونی..دکو...

میدوریا خشکش زد. احساس گناہ مثل پتوی سنگینی روی شونہ‌ھاش افتاد و باعث شد دست‌ھاش رو مشت کنہ. اون میدونست کہ ممکن نیست حرف‌ھای تودوروکی صحت داشتہ باشہ. ممکن نیست باکوگو کاتسوکی یہ شیطان باشہ... اون یہ انسان مھربون بود و میدوریا بھش باور داشت... اونا با ھم توی کلیسا قسم خوردن... جایی کہ شیطان ازش بیزارہ و نزدیکش نمیشہ و این دلیل بزرگی برای رد کردن ادعای تودوروکی بود

_میدوریا: ببخشید... نمیخواستم ناراحتت کنم
_باکوگو: مھم نیست... فقط مراقبش باش و سعی کن لفتش ندی...

میدوریا لبخندی زد و بدون اینکہ باکوگو ببینہ سرش رو بہ نشانہ فھمیدن تکون داد. پارچہ‌ی نسبتا کلفتی رو روی قفس کشید و متوجہ نگاہ خیرہ‌ی لیام شد کہ دم بلندش رو بہ آرومی بہ چپ و راست تکون میداد

_میدوریا: تو چی؟ تو نمیخوای با من بیای بیرون؟

گربہ‌ی سیاہ صدایی از تہ گلو نثارش کرد کہ ناشی از نارضایتی بود. ھمونطور کہ بہ داخل اتاق عقب نشینی میکرد، میدوریا لبخند زنان سر تکون داد و با قدم‌ھای کوتاہ از خونہ بیرون رفت.
خوشبختانہ مطب دامپزشک اصلا ھم شلوغ نبود و بجز یہ پیرزن کہ سگ سرخ رنگش رو برای معاینہ‌ی قبل زایمان اوردہ بود ھیچکس اونجا نبود. اما...
دکتر دامپزشک بہ خوبی جاسپر رو معاینہ کرد. چشم، مدفوع، مقعد و پرھاش... اما ھیچ نشانہ‌ای از ھیچکدوم از علائم بیماری‌ھای شناختہ شدہ و رایج رو نتونست پیدا کنہ. میدوریا فکر میکرد فقط یہ سرماخوردگی سادس اما حالا کہ میشنید علائمی ندارہ، متعجب شدہ بود با اینحال نسخہ‌ای کہ دکتر برای اطمینان نوشت رو تھیہ کرد تا شاید کمکی بہ بھتر شدن حال پرندہ‌ی بی‌نوا بکنہ...

______________________________________________

این پارت افتخاری و مخصوص اون ریدر خفن‌مونه که یه سری آرت پشم ریزون واسه این فیک کشیده
داش دمت گرم 🥲❤️🌱

Comment