Misunderstanding

          『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                 ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                             PART13 :






_پارت طولانیه و اسمات ^^


خونہ‌ی پسر بلوند جایی بین مرکز و خارج شھر بود، یہ خونہ‌ی ویلایی کوچیک کہ بیرونش با چمن فرش شدہ بود.
میریو جلوتر از میدوریا حرکت کرد تا درب رو باز کنہ اما قبل از اون، زن بلوندی از داخل خونہ این کار رو کرد و رو بہ پسرک غرید:

_کجا غیبت زد میریو؟!

پسربلوند خندہ‌ی استرس واری تحویل زنی کہ بی شک فقط میتونست مادرش باشہ تحویل داد

_میریو: ببخشید، برای دوستم مشکل پیش اومدہ بود...

با کنار کشیدن بدنش، بہ زن اجازہ داد میدوریای رنگ پریدہ‌ای کہ گربہ‌ی سیاھش رو بغل گرفتہ بود، ببینہ

_میدوریا: س...سلام... م...میدوریا ایزوکو ھستم... از آشناییتون خوشبختم...

زن بلوند با مکثی کہ زیاد بہ درازا نکشید بہ میدوریا خیرہ شد و بعد لبخندی بہ لب زد

_سلام پسرم! بیا تو. خوش اومدی.

میدوریا با دو دلی سر جایی کہ وایستادہ بود این پا و اون پا کرد و با خجالت گفت:

_میدوریا: آ...آخہ نمیخوام مزاحم بشم...

قبل از اینکہ میریو چیزی بگہ، مادرش پیشدستی کرد و با صدای خندہ واری گفت:

_میریو ھمیشہ دوستاش رو میارہ خونہ! دیگہ عادت کردیم. بیا خجالت نکش

پسربلوند با حرف مادرش جلو رفت و با گذاشتن دستش روی شونہ ی میدوریا، اون رو با لبخندی تا داخل خونہ ھمراھی کرد و جایی جلوی درب سفیدی ایستاد

_میریو: اینجا اتاق منہ. برو داخل تا من یہ چیزی بیارم بخوری.

میدوریا با استرس بہ میریو زل زد و ھمونطور کہ لیام رو بہ خودش میفشرد، گفت:

_میدوریا: نمیخواد زحمت بکشین سنپای... چیزی نمی...
_میریو: رنگت عین گچ سفید شدہ بچہ! باید یہ چیزی بخوری قبل اینکہ از حال بری

با کنار رفتن درب توسط دست میریو، اتاق مرتبی با تم آبی آسمونی پدیدار شد. تخت تک نفرہ سمت راست دیگہ اتاق بود و مقابلش، میز تحریر و کتابخونہ‌ی بلندی قد علم کردہ بود.

_میریو: راحت باش. الان برمیگردم

میدوریا لیام رو کمی بین دست هاش بالا تر آورد و با حواس پرتی گوش هاش رو نوازش کرد که خرخر عصبانی ای کرد اما چون از نوازش های میدوریا خوشش می اومد به همون بسنده کرد و بین دست هاش لرزون پسر باقی موند.
میدوریا که احساس آسیب پذیری و ضعف میکرد، با خجالت روی صندلی پشت میز تحریر نشست و سعی کرد با نفس های عمیق به خودش مسلط بشه..
فکرش به هر سمتی میرفت و نمیتونست کنترلی روی افکار ترسناک و وحشت زده اش داشته باشه..هیچ توضیحی برای یه دفعه ناپدید شدن باکوگو به ذهنش نمی رسید و اونقدر آشفته بود که نتونه درست فکر کنه و به یه نتیجه منطقی برسه..
حالا که فکرش رو میکرد باکوگو هرگز درباره خودش چیزی نگفته بود..حتی یک بار هم از گوشی استفاده نکرده بود و میدوریا اصلا نمیدونست خانواده ای داره یا نه و این فکر که ممکن بود به آدم یا.. موجود بدی اعتماد کرده باشه آزارش میداد..
البته یه فرد سوم شخص نمیتونست میدوریا رو سرزنش کنه!
اون همیشه تنها و سرخورده بود و حضور باکوگو به زندگیش نور و امیدی داده بود که فکر میکرد خیلی وقت پیش از دست داده..طبیعی بود که در مقابل ذره ای اهمیت و محبت سست بشه و زود اعتماد کنه!
اونم بعد از کاری که چیساکی مدت طولانی باهاش میکرد، پیدا شدن یه نفر که ازش محافظت کنه و تمام مشکلاتش رو از بین ببره مثل معجزه ای بود که واقعی میشه!

میریو چند دقیقه بعد با یه لیوان هات چاکلت گرم که ازش بو و بخار مطبوعی بلند میشد برگشت و رو به میدوریا که با هول از روی صندلی بلند شده بود گفت:

_میریو: بگیر بشین میدوریا! انقدر معذب نباش..

و لیوان رو به دستش داد و لبخند زنان روی لبه تختش نشست که صدای قیژقیژی داد و خنده میریو رو بلند کرد.

_میریو: این تخت یه طوری که شبا وقتی روش تکون میخورم هرکسی بیرون باشه به خاطر صداش فکر میکنه این تو خبریه ولی خب..

میدوریا که کم و بیش منظور میریو رو فهمیده بود کمی قرمز شد و خنده ای محض ادب کرد..
میریو که تلاشش برای بیرون کشیدن میدوریا از اون حالت وحشت زده ناموفق بود، نا امید نشد و سعی کرد از در دیگه ای وارد بشه..

لیام که از بوی هات چاکلت بدش اومده بود از بین دست های میدوریا پایین برد و میو میو کنان خودشو با توپ بیسبال کوچیکی که گوشه اتاق بود سرگرم کرد اما میدوریا اونقدر توی فکر بود که متوجه نشد لیام رفته یا میریو دربارع چیزی باهاش حرف میزنه!

چیزی داخل ذھن میدوریا مثل مار میخزید و حس غریبی آزارش میداد. اینکہ بجای گشتن دنبال باکوگو مجبور بود یہ جا بشینہ و خودش رو آروم نشون بدہ از ھمہ چیز بدتر بود. اما از اونجایی کہ میریو بشدت نگرانش بود و نمیتونست تنھا بذارتش، مجبور بود تا روشن شدن موضوع ھمونجا بمونہ... البتہ اگہ آشفتگی ذھنش اجازہ میداد.

_میریو: ولی نگران نباش... مطمئنم ھمہ چیز بہ خیر و خوشی تموم میشہ.

میدوریا از بین یک ساعت سخنرانی پسربلوند، تنھا چند کلمہ‌ی آخر رو شنید و بہ قدری ھول برش داشت کہ میریو متوجہ این موضوع شد.

_میریو: ھا...؟! اوہ... چشم... سعی میکنم آروم باشم...

با اینحال کہ پسر کک مکی موقع حرف زدن، حواسش جای دیگہ‌ای بود میریو لبخند و بہ گرمی گفت:

_میریو: ھات چاکلت سرد شد. بخورش دیگہ!

میدوریا با دستپاچگی باشہ‌ای گفت و لیوان گرم رو بین لب‌ھاش گذاشت و جاری شدن مایع گرم و شیرینی رو مثل گدازہ توی گلوش احساس کرد... حس خوبی بھش میداد.
اما احساس ناخوشایند و نگرانیش از بین نرفت و تا بعد از غروب آفتاب ھم ھمراھش بود. از اونجایی کہ میریو ھیچ نشونی از تودوروکی نداشت، تنھا کاری کہ میتونست بکنہ این بود کہ نذارہ میدوریا تنھا بمونہ.
بعد از گذشت ساعتی از غروب، میدوریا نتونست بیشتر صبر کنہ. درست وقتی میز شام چیدہ میشد، پسر مو سبز کہ حالا احساس بدتری ھم داشت، از جاش بلند شد و ھمونطور کہ لیام خفتہ رو از روی تخت برمیداشت، رو بہ میریو گفت:

_میدوریا: سنپای من واقعا باید برم...

میریو نگاھش رو از صفحہ مانیتور گرفت و با نگرانی بہ پسرک خیرہ شد

_میریو: بری؟کجا؟ الان وقت شامہ!

میدوریا چھرہ‌ی نگرانش رو بہ رخ کشید و قدم‌ھای بلندش رو بہ سمت درب گرفت و پسربلوند رو مجبور کرد دنبالش کنہ

_میدوریا: باید یہ جایی سر بزنم... از اون گذشتہ، آرامپز رو روشن گذاشتم! فک کنم الان کل خونہ آتیش گرفتہ باشہ...

میریو کہ تازہ بہ یاد ناھار پسرک افتادہ بود، بہ حماقت و ھول شدن خودش نفرین فرستاد

_میریو: پس منم باھات میام!

میدوریا مصرانہ بہ سمتش چرخید و گفت:

_میدوریا: نہ سنپای مشکلی نیست... من بہ تنھایی عادت دارم...

جملہ‌ی آخرش چنان پر از احساس غم و تنھایی چندین سالہ بود کہ میریو حس کرد خودش ھم تجربش کردہ

_میریو: ولی آخہ...
_میدوریا: نگران نباشین سنپای. فردا باید بریم کافہ پس شما ھم باید استراحت کنید... من حالم خوبہ... خوبم....

میدوریا بہ گونہ‌ای میگفت کہ انگار بہ حرف خودش شک دارہ و سعی داشت ناخودآگاھش رو راضی کنہ کہ خوبہ، ھرچند ھر دو بہ خوبی میدونستن کہ اینطور نیست.

میریو تا پشت در ورودی رفت و سعی کرد میدوریا رو منصرف کنه و برش گردونه ولی پسر مو سبز با حالت پریشونی که فقط میریو رو نگران تر کرده بود عذرخواهی کرد و بعد از چندین بار تعظیم کردن، دوان دوان از اونجا دور شد..
بین راه حتی به فکرش نرسید سوار تاکسی یا مترو بشه و تمام راه رو تا خونه اش توی اون سر شهر پیاده رفت و به طرز عجیبی، لیام توی تمام این مدت اعتراض نکرد و خیلی آروم دنبال میدوریا راه افتاده بود..

وقتی به خونه رسید، چیزی حدود نه شب بود و از خستگی حتی نای نفس کشیدن نداشت با این حال، به محض کنار رفتن در از جلوی صورتش، قیافه حق به جانب و دست به کمر باکوگو جلوی چشم هاش نمایان شد..

میدوریا احساس کرد تمام حس و انرژی بدنش خالی شد و وقتی روی زانو هاش سکندری خورد، باکوگو هول کرد و با گرفتن زیر بغلش مانع از این شد که روی زمین بیفته ولی میدوریا که اشک هاش به سرعت روی صورتش جاری شده بودن، خودش رو محکم به پسر بلوند فشرد و با تمام وجود بغلش کرد و بین دست هاش نگهش داشت..انگار که باکوگو یه قطره آبه و اگه محکم نگهش نداره تبخیر میشه و از دست میره..

_باکوگو: اوی اوی! چ مرگته!
_میدوریا: کاچان!...ب..باورم نمیشه..تو..ن..نرفتی!

باکوگو ابروھاش رو بہ قدری بالا داد کہ پشت موھای سیخ سیخی و بلوندش ناپدید شدن

_باکوگو: برم؟ واسہ چی برم؟ بعدشم جنابت گفتی زود برمیگردی! زود برمیگردمت این بود؟ میدونی ناھار داشت جزغالہ میشد؟

ھق‌ھق‌ھای پسر کک مکی باعث شد بہ پشت کتف میدوریا دستی بکشہ تا آرومش کنہ. ھمونطور کہ بہ داخل ھدایتش میکرد بھش اجازہ داد کہ محکم و محکم‌تر بغلش کنہ و ھیچ اعتراضی نکرد.

_میدوریا: اومدم خونہ، نبودی... وسایلاتم نبود... فکر کردم رفتی... داشتم سکتہ میکردم کاچان!

حین نشستن روی کاناپہ، میدوریا متوجہ شد تخت مسافرتی ھنوز ھم نیست و بہ ھمین خاطر با فشردن سرش بہ سینہ‌ی گرم باکوگو، با بغض گفت:

_میدوریا: تختت نیست...
_باکوگو: رفتہ بودم از شرش خلاص بشم خب!

میدوریا با چشم‌ھای متعجب، سرش رو از سینہ باکوگو جدا کرد و بہ پسر بلوند و پوزخندش خیرہ شد

_میدوریا: از شرش خلاص بشی؟ چرا؟
_باکوگو: تو کہ میخوای ھر شب پیش من بخوابی بروکلی. تخت تو راحت تر از اون بود... دیدم جا گرفتہ، گفتم ببرم از شرش خلاص بشم.

یاقوت های سبز چشم های میدوریا با اشک هاش درخشیدن و بعد از جاری شدن شون دوباره سرش رو به سینه پهن باکوگو فشرد و محکم تر بغلش کرد...
باکوگو نگاه نگرانش رو پشت پلک هاش مخفی کرد و سرش رو بین موهای بهم ریخته میدوریا گذاشت و چند بار نفس کشید و با دست پسر رو به خودش فشرد و نشون داد مشکلی نداره اگه حتی محکم تر بغلش کنه

مدتی کہ زیاد بہ درازا نکشید، باکوگو اجازہ داد میدوریا درد و غصش رو با بہ آغوش کشیدنش فراموش کنہ و بعد ھمون حالی کہ انگشت‌ھای بلند و کشیدش مثل شونہ بہ موھای سبز میدوریا کشیدہ میشدن، با صدای ملایمی سکوت رو شکست

_باکوگو: میخوای بازم قرارداد ببندیم؟ ھمونی خودت راجبش گفتی...

میدوریا بہ سرعت زیادی سرش رو بالا برد و مقابل صورت باکوگو نگہ داشت. چشم‌ھای درشت و لرزونش نشون میداد کہ انتظار ھمچین حرفی از پسربلوند نداشت بااینحال درخشش مردمک سبزش داد میزد کہ خوشحالہ

_میدوریا: واقعا؟!! یعنی... میخوای پیشم بمونی؟

باکوگو پوزخند یک طرفہ‌ای زد و با دست گذاشتن روی سر میدوریا گفت:

_باکوگو: اگہ قرارداد رو قبول کنی، آرہ... ھیچوقت تنھات نمیذارم

میدوریا با ھیجان افسار گسیختہ‌ای کمی جلو اومد و با شور گفت:

_میدوریا: چی؟! بگو بگو زودباش!

خندہ‌ی پسربلوند کہ ناشی از ھول و ولای میدوریا بود، مدت چند ثانیہ تنھا صدایی بود کہ شنیدہ میشد و بعد خیلی زود انتظار میدوریا بہ سر رسید

_باکوگو: این یہ قرارداد دائم العمرہ، دکو... من تا ھمیشہ پیشت می‌مونم... تا ھر وقتی کہ بخوای... در عوض، چیزی کہ تو باید بھم بدی...

صورت باکوگو کہ حالت جدی داشت کمی جلو اومد تا روی کلماتش تاکید کنہ و بیشترین اثر گذاری رو داشتہ باشہ

_باکوگو: ...قلبتہ...

چشم‌ھای میدوریا توی حدقہ گشاد شد و لرزید، ترسیدہ بود...؟!

_باکوگو: من در عوض عمری کہ برات صرف میکنم... عشق و محبتت رو میخوام... میخوام فقط من رو توی قلبت جا بدی... و عاشقم بشی...

خطوط صورت میدوریا طوری شدن که انگار همچین چیزی رو باور نمیکنه..برای چند لحظه و بعدش، لبخندی به پهنای صورت روی لب هاش شکل گرفت که باعث شد قطرات مروارید مانند اشک از گوشه چشم روی گونه های کک مکیش بلغزن و لحظه ای بعد، بدنش بدون اینکه از اجازه بگیره کار کرد!
دست هاش از دور کمر باکوگو باز شدن و این بار دور صورتش حلقه شدن و کمی خودش رو بالا کشید تا صورتش هم تراز پسر بلوند بشه و با صدایی که از بغض و خوشحالی می لرزید گفت:

_میدوریا: تو همین الانش هم همونجایی کاچان..

و بعد بدون هشدار قبلی صورتش رو جلو برد چ لب هاش رو روی لب های متعجب باکوگو کوبید.

پسربلوند مسلما انتظار چنین چیزی رو نداشت و گشاد شدن یاقوت چشم‌ھاش گویای این موضوع بود. لب‌ھای میدوریا گرم بود و روی لب‌ھای بہ ھم فشردہ از تعجب باکوگو، ثابت باقی موندہ بود.
میدوریا وقتی پاسخ یا اجازہ‌ای از باکوگو برای ادامہ‌ی بوسہ دریافت نکرد، بہ آرومی لب‌ھاش رو جدا کرد و درحالی کہ پوست صورتش بہ سرخی غلیظی میزد، بہ خودش و کار احمقانش نفرین فرستاد.
نگاھش رو بہ زمین دوختہ بود تا مبادا چھرہ‌ای از باکوگو ببینہ کہ ازش میترسید...

_میدوریا: م...من... ببخشید... متاسفم... نمیخواستم کہ...

حرفش با نشستن دست باکوگو بہ پشت کمر و کشیدہ شدنش بہ جلو قطع شد. وقتی روی پاھای پسربلوند نشوندہ شد و شکمش ھاشون باھم تماس پیدا کرد، دست دیگہ‌ی باکوگو زیر بناگوش میدوریا جا خوش کرد و سرش رو بالا اورد تا بہ اون چشم‌ھای درشتی کہ کمی از اشک خیس شدہ بودن نگاہ پیروزمندانہ‌ای بکنہ.

_باکوگو: معذرت نخواہ... این ھمون چیزی بود کہ... تمام مدت ازت میخواستم...

و بعد این پسربلوند بود کہ با جلو بردن صورتش، فاصلہ بینشون رو صفر کرد و لب‌ھای میدوریا رو بہ اسارت گرفت تا با باز کردنشون، زبون گرمش رو وارد حلق پسرک بکنہ.

این بار این میدوریا بود که شوکه شده بود و نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده به همین خاطر باکوگو معطل نشد و خیلی زود اونقدر بوسه رو عمیق کرد که پسر مو سبز نتونه به راحتی عقب بکشه و همین بین دستش تا زیر پیراهنش کشیده شد و وقتی انگشت هاش اتفاقی به نیپل های حساس پسرک خوردن، میدوریا ناخواسته بین بوسه ناله ای کرد که نیشخند باکوگو و بیش از پیش سرخ شدن میدوریا رو به همراه داشت..
با کنترل باکوگو روی همه حرکات بوسه شکسته نشد و پسر بلوند به آرومی میدوریا رو از پشت روی مبل خوابوند و خودش روش خیمه زد درحالیکه دستش تمام بدن پسر رو فتح میکرد ...

کمی بعد لب هاش رو از شیرینی لب های سرخ شده میدوریا جدا کرد و اونا رو تا گردن و ترقوه اش پایین برد و شروع کرد به بوسیدن و لاو مارک گذاشتن روی هرجایی که می رسید و میدوریا که تا به حال همچین چیزی رو تجربه نکرده بود و بدنش داغ و غیر قابل کنترل شده بود، کاری جز مهار کردن صدا های ناخواسته از بین لب هاش از دستش برنمی اومد و بدنش طوری حساس بود که به کوچک ترین لمس واکنش نشون میداد و باکوگو اینو خیلی خوب فهمیده بود..
بدون اتلاف وقت دکمه های لباس میدوریا رو باز کرد و تیشرت خودش رو هم بیرون کشید تا هردو نفس نفس زنان با نیم تنه های برهنه به هم خیره بشن..
میدوریا احساس میکرد اونقدر خون داخل صورتش جمع شده که هر لحظه رگ هاش پاره میشن و نیشخند پیروزمندانه باکوگو و نگاه جستجوگرش روی بدن میدوریا فقط باعث میشد تا بیش از پیش سرخ بشه و کنترل شهوتش سخت تر بشه..

پسر بلوند بہ آرومی تنش رو پایین برد تا جایی کہ نیم تنہ‌ی پایینشون بہ ھم بچسبہ و بعد با ملایمت سینہ‌ی برھنہ و عضلانیش رو با سینہ‌ی داغ میدوریا مماس کرد.

_باکوگو: چرا قرمز شدی؟ من کہ قبلا لختت رو دیدم!

میدوریا با این حرف حتی سرخ‌تر از قبل شد و دست‌ھای لرزونش رو سپر صورتش کرد تا خجالت زدگیش رو پنھان کنہ

_میدوریا: آ... آخہ این... این فرق دارہ...

نیشخند پسربلوند کش اومد، بدنش رو پایین‌تر کشید و لب‌ھای داغش رو دور نیپل‌ھای میدوریا خوابوند و حین مکیدن، با زبون خیسش اون رو بہ بازی گرفت.
پسر مو فرفری کہ دیگہ نمیتونست جلوی نالہ کردن‌ھاش رو بگیرہ، از دستش کمک گرفت تا با نشوندنش روی لب‌ھاش، صدای آہ و نالش رو خفہ کنہ اما وقتی اقدام بہ این کار کرد، باکوگو بدون جدا کردن لب‌ھاش از سینہ‌ی میدوریا، بہ دست‌ھای پسرک چنگ انداخت و اون‌ھا رو دو طرف بدنش بہ مبل میخکوب کرد تا صدای نالہ‌ھاش حتی برای یہ لحظہ قطع نشہ.
اما وقتی میدوریا از شرم و خجالت لب‌ھاش رو بہ ھم میفشرد و نالہ‌ھاش رو خفہ میکرد، باکوگو با شیطنت نیپلش رو بین دندون‌ھاش گذاشت و ھمزمان با گاز گرفتنش، نیپل دیگہ‌ی میدوریا بین انگشت شصت و اشارش گرفت و کشید. و اون لحظہ بود کہ پسر کک‌مکی نتونست جلوی خودش رو بگیرہ و نالہ‌ی مردونہ‌ای از بین لب‌ھاش بیرون پرید و این باکوگو رو تحریک کرد بیشتر و بیشتر بہ کارش ادامہ بدہ... و درست ھمونطور کہ انتظارش رو داشت، میدوریا دیگہ نتونست جلوی نالہ‌ھاش مقاومت کنہ و خیلی زود شق کردن پسرک رو با فشاری روی پایین تنش حس کرد.

باکوگو که موفق شده بود میدوریا رو تا نقطه ای ببره که دیگه عقب کشیدن براش سخت باشه، کمی نیم خیز شد و حین اینکه مستقیم به چشم های خجالت زده میدوریا خیره شده بود، دکمه شلوارش رو باز کرد و با یه حرکت بیرون کشیدش و دوباره خم شد تا بوسه خیس دیگه ای رو شروع کنه و میدوریا هرگز متوجه نشد که باکوگو ماهرانه شلوار و باکسرش رو پایین کشیده و حالا تماما برهنه است و وقتی به خودش اومد که باکوگو انگشت هاش رو تا بین ران هاش پایین برده بود و با ورودیش ور میرفت..
به محض اینکه انگشت باکوگو به اون نقطه خورد، میدوریا مثل کسایی که بهشون شوک وارد شده باشه هینی کشید و بین بوسه کمرش قوس بزرگی برداشت و به باکوگو که روش خیمه زده بود چسبید..

پسربلوند از پشت پلک‌ھای نیمہ بازش نگاھی کہ حاصل پوزخندش بود رو تحویل میدوریا داد و با قلاب کردن دستش بہ زیر کمر قوس برداشتہ‌ی میدوریا، بدن پسر رو بالا کشید تا جایی کہ کمرش روی دستہ‌ی نرم مبل بشینہ و خودش راحت‌تر بتونہ بہ کارش ادامہ بدہ.

_باکوگو: خیلی زود بھم دل بستی دکو...

میدوریا کہ بالا تنش از روی دستہ‌ی مبل کمی بہ پشت و پایین خم شدہ بود، نفس‌ داغش رو بیرون داد و قبل از اینکہ خجالتش رو ابراز کنہ، باکوگو انگشت میانی و حلقش رو ھمزمان واردش کرد و نالہ‌ی بلندی از لذت رو بعد از حبس شدن کوتاہ نفس میدوریا دریافت کرد

_باکوگو: خیلی داری حال میکنی، ھم؟

میدوریا نفس‌نفس زنان خودش رو بالا کشید و با حلقہ کردن دست‌ھاش بہ دور گردن باکوگو، جوابش رو با بوسہ‌ی گرم و محکمی داد کہ خیلی زود پسربلوند کنترلش رو بہ دست گرفت. آہ و نالہ‌ھای پر شھوت میدوریا با حرکت و کم و زیاد شدن انگشتای باکوگو، بہ خوبی بین بوسہ شنیدہ میشد... اون لذت میبرد و باکوگو این رو بہ خوبی میدونست...
میدوریا ایزوکو پسری بود کہ توسط باکوگو کاتسوکی از جھنم دنیای خودش بیرون کشیدہ شدہ بود... پسری بود کہ تشنہ‌ی اھمیت، عشق و محبت از سمت کسی بود و وقتی باکوگو تبدیل بہ چنین شخصی شد، میدوریا قبل از اینکہ بفھمہ بھش علاقہ پیدا کردہ بود... اون حاضر بود تمام وجودش رو وقف این پسربلوند کنہ تا برای ھمیشہ کنار خودش داشتہ باشدش.

باکوگو بدون وقفه ادامه میداد..
وقتی از لب های میدوریا جدا می‌شد، ذره ذره گردن و ترقوه و شونه هاش رو می بوسید و گاهی با گاز گرفتن کبود میکرد..
بعد از اضافه کردن انگشت سوم حرکاتش خشن تر و محکم تر شدن و میدوریا در جواب بازوی باکوگو رو میفشرد و سعی میکرد تا هرجایی که میتونه همراهی کنه ولی پسر بلوند زیادی سریع بود طوری که میدوریا کم کم احساس میکرد از نفس می افته و پا به پای باکوگو رفتن براش سخته..

باکوگو وقتی احساس کرد میدوریا به اندازه کافی آماده شده، کمی عقب رفت و از روی مبل بلند شد و با گرفتن زیر زانو های میدوریا اونو تا لبه مبل جلو کشید و به خودش نزدیک کرد.
حین اینکه باکوگو باکسرش رو از روی دیک شق شده اش پایین می کشید تا بلاخره تماما برهنه بشه، میدوریا سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و سعی کرد نفسش جا بیاد اما باکوگو بهش امون نداد و تمام دیکش رو به یک باره واردش کرد که باعث شد اه ته گلویی از بین لب هاش بیرون بره و با بیشتر جدا کردن پاهای پسر مو سبز از هم، کارش رو راحت تر انجام بده..

میدوریا با ناگهان پر شدن درونش و فشاری که دیک باکوگو به دیواره هاش می آورد احساس کرد نفسش داخل ریه هاش گیر کرد و قطرات درشت اشک از چشم هاش پایین ریختن و ناله ای که این بار درد آلود بود رو سر داد.

بہ روکش مبل چنگ انداخت و با صدایی کہ زجر کشیدنش رو بیان میکرد التماس کنان گفت:

_میدوریا: آییی ک..کا..کاچان... ھقق... آروم تر... د..درد... درد دارہ...

وقتی باکوگو کمی جابہ‌جا شد و بہ رون‌ھای پسرک چنگ انداخت و بالاتر کشیدش تا راحت تر حرکت کنہ، بہ صورت خیس از اشک میدوریا نگاہ گذرایی کرد

_باکوگو: اون کثافت کہ عین سگ میکردت بھش چیزی نمیگفتی... نترس، من آروم انجامش میدم... من اون نیستم...

کمی خودش رو عقب کشید و با بیرون اومدن اکثر دیکش، دوبارہ، آروم وارد کرد. این کار رو چندین بار بہ آرومی انجام داد تا میدوریا بتونہ بہ حرکاتش عادت کنہ اما خیلی زود صبرش بہ سر اومد و بہ ضربہ‌ھاش شدت داد. از ھمون بار اول، پروستاتش رو نشونہ رفتہ بود تا نالہ‌ھای میدوریا رو بیشتر و بیشتر بیرون بکشہ. ھربار کہ احساس میکرد میدوریا بیش از حد توانش بہ درد اومدہ، سرعتش رو پایین میبرد و با لمس کردن باسن و ران‌ھای داغش باعث تحریک کردنش میشد.
میدوریا احساس درد میکرد اما این احساس با لذت پوشیدہ و محو شدہ بود. ضربات مکرر باکوگو بہ پروستاتش و چنگ انداختن پسر بلوند بہ گوشتش، حس خوبی رو بھش منتقل میکرد و قبل از اینکہ بفھمہ داشت بھش التماس میکرد محکمتر بھش ضربہ و چنگ بزنہ.

_میدوریا: مممحححح آههه.... م..مح..کم تر... کا..چان... زو..زودباش... ھمممم.... می..خوامت...

باکوگو نیشخندی زد و با فشاری به زیر کمر میدوریا اونو بالاتر آورد و هر دو دستش رو از داخل ران های پسر رو به بیرون کش داد تا راحت تر باشه و هربار که ضربه میزد، میدوریا و مبل کمی به سمت عقب کشیده میشدن..

بدن میدوریا توی حساس ترین حالت ممکن بود..حتی قطرات داغ عرق پیشونی باکوگو که روی شکمش سقوط میکردن باعث میشدن تا احساس کنه بیشتر از قبل تحریک میشه و به لبه نزدیک میشه و تمام اینها بدون اینکه دیکش حتی لمس بشه انجام شده بود..
وقتی احساس کرد چیزی تا ارضا شدن فاصله نداره چنگی به ساعد باکوگو زد و بین نفس نفس هاش سعی کرد بهش بگه و باکوگو که متوجه شده بود حرکاتش رو آروم تر کرد و کم کم به تکون های کوچیکی رسوند.
بدون بیرون کشیدن دیکش خم شد و زبونش رو روی لب های نیمه باز میدوریا کشید و بدون هشدار وارد دهنش کرد.. میدوریا کمی صورتش رو بالا آورد و با اینکه حرکت نکردن باکوگو باعث درد پایین تنه اش شده بود اما شروع کرد به جنگیدن با زبونش تا مالیکت بوسه رو به دست بگیره ولی باکوگو برنده شد و زبونش رو تا ته حلق پسر هل داد و همون حین دست هاش رو دور کمر میدوریا گذاشت و حرکاتش رو دوباره شروع کرد..
اون فقط میخواست سکس شون بیشتر و بیشتر طولانی بشه به همین خاطر از هر روشی برای جلوگیری از کام شدن هردو شون استفاده میکرد

دست‌ھاش رو زیر کمر پسرک محکم کرد و با وارد کردن مداوم بزاق دھنش بہ دھن میدوریا بعد از مدتی مجبورش کرد قورتش بدہ و این کار رو بارھا و بارھا تکرار کرد و تا میتونست از بزاقش بہ پسر کک‌مکی میخوروند و از صدای قورت دادنش ناخواستہ لذت میبرد و پوزخند میزد.
میدوریا ھم بعد از مدتی بدون مخالفت بہ پسربلوند اجازہ داد تا ھر وقت کہ میخواد بزاق داغش رو بہ خوردش بدہ تا اون ھم ھمزمان با گاز گرفتہ شدن زبونش تمامش رو با صدای تحریک کنندہ‌ای قورت بدہ.
حرکات آروم و گاہ و بی‌گاہ باکوگو باعث میشد صورتش توی ھم جمع بشہ و بہ بازو یا شونہ‌ھای پسربلوند چنگ بندازہ اما صدای نفس‌ھای پر شور و داغ باکوگو بیشتر از ھر چیزی توجھش رو جلب کردہ بود.
وقتی باکوگو برای نفس گرفتن مجبور شد صورتش رو عقب بکشہ، رشتہ‌ی باریکی از بزاق کہ بین لبش و لب میدوریا بہ وجود اومد اجازہ نداد اتصالشون حتی برای مدت کوتاھی قطع بشہ.
باکوگو یک آن خشکش زد و محو تماشا شد. صورت سرخ میدوریا و چشم ھای درشت و سبزش کہ بہ یاقوت‌ھای سرخ خودش خیرہ بودن، زیبا بود... بہ اندازہ‌ای زیبا کہ میتونست قسم بخورہ ھیچوقت چیزی بہ اون زیبایی ندیدہ و نخواھد دید
میدوریا از حرکت نکرد پسربلوند و دھن نیمہ بازش متوجہ مشکلی شد و دست‌ھاش رو با لطافت قاب صورت باکوگو کرد

_میدوریا: کا... کاچان...

باکوگو از افکارش بہ بیرون پرت شد تا با لبخند میدوریا کہ توی صورت سرخش شکفتہ بود روبہ‌رو بشہ و بفھمہ حتی از قبل زیباتر شدہ...

دستش بی اراده بلند شد و تا صورت میدوریا رفت و انگشت هاش مشغول نوازش گونه ها و لب هاش شدن ..
میدوریا که حسابی از این کار باکوگو خوشش اومده بود سرش رو با لذت به دست باکوگو فشرد و نفس های آرومی کشید..
باکوگو با تنگ شدن ناگهانی میدوریا دور دیکش به خودش اومد و از هاله روشن صورت پسر کک مکی بیرون اومد تا به کار نیمه تموم شون برسه..
پاهای میدوریا رو بیش از پیش از هم باز کرد و روی زانو هاش نشست تا مسلط تر باشه..
این دفعه ضرباتش رو عمیق تر و هدفمند تر انجام داد و با هر ضربه صدای شهوت برانگیزی از سمت میدوریا دریافت میکرد که تشویقش میکرد ادامه بده و سویت اسپات های پسر رو یکی یکی فتح کنه..
صورت میدوریا از شدت فشار و لذت سرخ شده بود و دست هاش به هر چیزی برای کنترل خودش چنگ میزدن و با هر ضربه باکوگو به درونش، حجم کنترل نشده ای از لذت وارد رگ هاش میشد که نمیدونست باید باهاش چیکار کنه و جز ناله کردن کاری از دستش بر نمی اومد..
باکوگو وقتی احساس کرد کام شدنش نزدیکه کمی روی میدوریا خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:

_باکوگو: من نزدیکم دکو..میخوای تو هم کام بشی؟!

میدوریا توانی برای جواب دادن نداشت و سعی کرد با نفس نفس زدن به پسر بلوند بفهمونه که اونم نزدیکه.. باکوگو گازی از لپ خیس پسر مو سبز گرفت و دستش رو به سمت دیک سرخ شده اش برد و به محض اولین تماس، میدوریا با اه بلندی ارضا شد و بدنش سست شد.. باکوگو نیشخند کشیده ای زد و با فشاری زیر پهلو های پسر بالاتر آوردش و ضرباتش رو محکم تر و سریع تر کرد تا اینکه خودش هم با محکم ترین ضربه ممکن کام شد و درون میدوریا خالی شد

ھر دو بہ نفس‌نفس افتادہ بودن ولی با اینحال باکوگو خیلی زود حالش جا اومد انگار نہ انگار کہ مدت طولانی‌ای درحال سکس بودہ.
وقتی دیکش از درون میدوریا خارج شد، پسر مو فرفری با خالی شدن ناگھانی جای دیک باکوگو، بدنش سفت شد و نالہ کنان از روی مبل بہ زمین لیز خورد اما دست‌ھای گرم پسربلوند با لطافت اون رو گرفت و روی مبل برگردوند و درازکشش کرد.

_باکوگو: خیلی دردت اومد؟

حین گفتن جملش، بار دیگہ روی میدوریا خیمہ زد و با لیسیدن و گاز گرفتن نیپل‌ھای میدوریا بھش اجازہ داد کمی نفس بکشہ تا برای جواب دادن نیرو جمع کنہ. دست چپش ناخواستہ و قبل از اینکہ حتی متوجہ بشہ دیک میدوریا رو بہ دست گرفتہ بود و بہ آرومی باھاش بازی میکرد؛ بدون اینکہ حتی بدونہ این کارش برای پسر کک‌مکی چقدر تحریک کنندہ و لذت بخشہ، ادامہ داد و ادامہ داد تا انگشت‌ھای نوازشگر میدوریا رو بین موھاش احساس کرد.
دست از بوسیدن بدن پسرک برداشت و با بلند کردن سرش، با لبخند میدوریا مواجہ شد کہ حالا بنظر میرسید نفسش جا اومدہ.

_میدوریا: من... دوستت دارم کاچان... پس... دردی کہ بھم میدی رو ھم دوست دارم...

پسربلوند بی حرکت موند. انگار کہ این جملہ و کلماتش برای گوش‌ھاش غیرقابل ترجمہ بودن و نمیتونست درکشون کنہ. با اینحال میدوریا بہ خوبی میدونست چی گفتہ و منظورش چی بودہ.
دستش پشت گردن باکوگو لغزید و با کشیدن صورتشون بہ سمت ھمدیگہ، بہ پسربلوند فھموند کہ باید بوسہ‌ی دیگہ‌ای رو شروع کنہ. باکوگو درنگ نکرد. ھمین اجازہ کافی بود کہ خودش رو روی تن میدوریا بندازہ و بوسہ‌ی عمیق و وحشیانہ‌ای رو شروع کنہ.
وقتی انگشت‌ھای دست چپش دیک میدوریا رو رھا کردن و دوبارہ بہ ورودی پسرک فرو رفتن تا کام‌ھا رو خارج کنن، میدوریا نالہ کنام بین بوسہ دست‌ھاش رو دور کتف و کمر باکوگو پیچید و تن گرم و سوزان پسربلوند رو بہ خودش فشرد.
چرخیدن زبون باکوگو دور زبون و دھنش لذت بخش ترین بخش سکسی بود کہ شروع کردہ بودن و ھربار کہ باکوگو حجم زیادی از بزاق رو وارد دھنش میکرد، میدوریا بہ این پی میبرد کہ بیشتر و بیشتر میخواد برای ھمین اگہ باکوگو میخواست بوسہ رو بشکنہ یا عقب برہ، میدوریا با گذاشتن دست‌ھاش بہ پشت سر و گردن پسر، مانعش میشد و مجابش میکرد ادامہ بدہ.
باکوگو خیلی وقت پیش تمام کام‌ھاش رو از درون میدوریا خالی کردہ بود اما پسر کک‌مکی با حلقہ کردن دست و پاش بہ دور بدنش، بہ باکوگو اجازہ نمیداد ازش دور بشہ و پسربلوند ھم اطاعت کنان سکس رو طولانی و طولانی‌تر کرد. با اینحال خیلی زود کوفتگی و خستگی بہ بدن میدوریا ھجوم اورد و باکوگو با شل شدن دست‌ و پاھای حلقہ شدہ بہ دور گردن و کمرش این رو فھمید.

وقتی سرش رو بالا آورد با یه میدوریای نیمه بیدار مواجه شد که پلک هاش روی هم می افتادن ولی بعد به زور باز شون میکرد و سعی میکرد ادامه بده
باکوگو لبخند محوی زد و کمی عقب رفت و مشغول نوازش کردن پسر شد تا با آرامش دادن بهش کمکش کنه بخوابه.
آخرین تجربه میدوریا از سکس چندان دلپذیر نبود و اگه باکوگو کمی دیرتر می رسید احتمالا اوضاع خیلی بهم ریخته میشد به همین خاطر تعجب کرده بود که میدوریا انقدر راحت این رابطه رو پذیرفته و فهمید پسر مو سبز واقعا دوستش داره و این باعث شد قفسه سینه اش به درد بیفته...

خیلی طولی نکشید که میدوریا با نوازش های دلچسب باکوگو به خواب عمیقی رفت ولی پسر بلوند تا مدتها بعد به کارش ادامه داد و وقتی به خودش اومد که متوجه لیام شد.
گربه سیاه با چشم های درشت و سبزش گوشه مبل کز کرده بود و پنجه آسیب دیده اش رو عقب نگه داشته بود و دندون هاش رو به باکوگو نشون میداد و تهدیدش میکرد تا از میدوریا فاصله بگیره..
باکوگو پوزخندی زد و میدوریا رو بغل گرفت و تا اتاق برد و روی تخت گذاشت.
تخت یک و نیم نفره زیاد بزرگ نبود اما برای اون دوتا مناسب بود چون میدوریا توی خواب هم حاضر نشد از باکوگو جدا بشه و دست هاش رو دورش حلقه کرده بود و عطر ملایم گردنش رو نفس می کشید.
باکوگو چراغ ها رو خاموش کرد و پتو رو روی هردو شون کشید و حین نوازش کردن کمر و پهلو های میدوریا خودش هم به خواب رفت.



______________________________________________

ناموصن حمایت نکنید نمیذارمش دیگه :/

Comment